درآمدي بر جامعه شناختي هابرماس
علوم انتقادي
اشاره:
پروفسور يورگن هابرماس بي ترديد از برجسته ترين فلاسفه اي است كه قرن بيستم به جهانيان عرضه داشته است. ديدگاههاي وي در خصوص كنش ارتباطي، عقلانيت تفاهمي، اخلاق گفتماني و... تأثيري بسيار ژرف بر فلسفه و علوم اجتماعي به جاي گذاشته است. مقاله اي كه در پي مي آيد گوشه اي از ديدگاههاي وي در حوزه علوم انتقادي و علائق سه گانه مي باشد كه از نظرتان مي گذرد.
|
|
فرهاد فتاحي
شايد بتوان كل پروژه فكري و فعاليت هاي پژوهش وتحقيقات هابرماس را طرح مجدد و پردازش دوباره نقد جامعه، فرهنگ، سياست، اقتصاد، اخلاقيات، هنر، ادبيات، روانكاوي و روانشناسي و يا در تعبير موسع «نقد كل عرصه علوم اجتماعي و علوم انساني» دانست كه وي از ماركسيسم و مكتب فرانكفورت تحت عنوان «نظريه انتقادي» را به ارث برده است.
هابرماس در كتاب بحران مشروعيت خود معتقد است كه :«سرمايه داري از مبادله اقتصادي به منزله مكانيسم يا ساز و كار اصلي هدايت و اداره امور خود سود مي جويد. ليكن زماني كه مشكلات مربوط به هدايت و اداره امور جامعه قابل حل نباشند در آن صورت نظام سرمايه داري و جامعه سرمايه داري دستخوش بحران مي گردد؛ در اين شرايط بحران هاي عديده اي در جامعه سربرمي آورند: براي مثال بحران هاي مشروعيت زماني رخ مي نمايد كه نظام هاي تفسيري و تبييني جامعه اعتبار و مقبوليت خود را نزد شمار عظيمي از افراد جامعه از دست داده باشند در اين هنگام ديگر امكان حفظ ساختارهاي هنجاري و امكان فراهم ساختن زمينه هاي لازم و مؤثر براي ادامه فعاليت آنها و نيز مؤثر و كارآمد نگه داشتن آنها از طريق ابزار اجرايي به كمك تشكيلات اداري و مديريت سازماني وجود ندارد.»
به عقيده هابرماس، در جامعه سرمايه داري عليرغم آن كه سازش طبقاتي جايگزين تضاد طبقاتي شده است، لذا انواع كاستي ها، نقائص و معضلات مشروعيتي به چشم مي خورد.
در حاليكه داعيه نظريه پردازان سرمايه داري پيشرفته اين است كه دوره تضاد و برخوردهاي ايدئولوژيك گذشته به سر آمده و سرمايه داري پيشرفته صنعتي متأخر توانسته است بر آنها غلبه كرده و فائق آيد، ليكن واقعيت مسلم اين است كه عقل ابزاري، جامعه اي مديريتي و كاملاً اداره شده در اختيار ما قرار داده است كه ويژگي شاخص و بارز آن عبارت است از تحريف نظام مند و همه جانبه و سلطه پنهان و نهفته در تمامي ابعاد و جوانب زندگي فردي و اجتماعي و در تمام شئون سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فكري، فرهنگي، هنري، ارتباطي، زباني و رواني آن است، البته اين نگرش در واقع همان مضمون فرانكفورتي از عقلانيت تكنولوژيك مي باشد؛ ليكن به اعتقاد هابرماس اين نوع عقلانيت ابزاري يا عقلانيت تكنولوژي معضلي است جدي كه هم در سرمايه داري ديوانسالاران و هم در سوسياليسم ديوانسالارانه (بوروكراتيك) به عيان وجود دارد.
هابرماس معتقد است كه بر خلاف نظر ماركس، تنها عنصر «كار» نيست كه انسان ها را مي سازد و آنان را از حيوانات متمايز ساخته و اين امكان را به آنها مي دهد تا خود و محيط خود را تغيير دهند، بلكه عنصر مهم و زيربنايي ديگري نيز در اين ميان وجود دارد و آن «زبان» است كه به همان اندازه در ساختن انسانها و ايجاد تمايز ميان انسان و حيوان و قادر ساختن انسان ها به تغيير خود و محيط خود نقش و جايگاه اساسي دارد. زيرا زبان از ويژگي هاي منحصر به فرد وشاخصه اصلي انسان هاست كه به آنان توانمندي كاربرد نشانه ها و نمادها براي ارتباط برقرار كردن را مي دهد. اين دو ويژگي يا توانمندي يعني «كار كردن» و «برقراري ارتباط» سبب ايجاد اشكال مختلف و متفاوتي از دانش مي شوند.
ويژگي نخست يعني «كار» سبب شكل گيري نوعي «علاقه فني يا ابزاري» مي شود كه در واقع همان علاقه به كسب سلطه بر فرآيندهاي طبيعي و كنترل منابع طبيعي و بهره برداري بهينه از آنهاست.
ويژگي دوم يعني «زبان» يا به عبارت ديگر دومين ابزاري كه انسان به كمك آن به تغيير خود و محيط خود مي پردازد، كه سبب ايجاد «علاقه عملي» مي شود كه در راستاي بسط دانش به ظهور «علوم هرمنيوتيكي» مي انجامد.
علائق عملي با كنش متقابل انسان ها و به ويژه با كنش نمادين يا سمبليك و نيز رفتارها و كاركردهاي فردي و اجتماعي دوجانبه و متقابل ميان افراد انساني سرو كار دارد؛ افرادي كه به كمك زبان و با استفاده از نشانه ها و نمادها و ديگر ابزار زباني با يكديگر به گونه اي هم ذهني و بين الاذهاني ارتباط برقرار مي كنند. بر اين مبنا انسان ها به تفسير و تبيين كنش خود براي همديگر مي پردازند؛ بر مبناي «علاقه عملي» انسان ها به درك يكديگر و هدايت يا سوق دادن كنش هاي خود در راستاي منافع سازمان هاي اجتماعي مي پردازند.
در اينجاست كه هرمنوتيك يا علم تفسير و تأويل به مثابه شيوه يا روشي بديل در مقابل روش هاي موجود در عرصه علوم اجتماعي از سوي هابرماس به خدمت گرفته مي شود.
در راستاي بسط و تكامل علائق عملي، هابرماس به تكوين سومين نوع علائق يعني «علائق رهايي بخش» معتقد است كه اين علاقه نيز ريشه در زبان داشته و سعي دارد تا مانع از تحريف، گمراه شدن و انحراف كنش متقابل و ارتباط گردد و اين دو را از عناصر منحرف كننده رهايي بخشد.
اين علاقه نيز در راستاي بسط دانش سبب ظهور، تكوين و تكامل نوعي علوم مي گردد كه هابرماس از آنها تحت عنوان «علوم انتقادي» ياد مي كند، كه عمده ترين و مهمترين الگوي آن روانكاوي است. اين علوم در توانايي انسان ها براي تفكر و عمل خود آگاهانه، عقلانيت تصميم گيري بر مبناي واقعيات شناخته شده و قواعد پذيرفته شده كنش متقابل ريشه دارد. در اين ميان انحراف زماني بروز مي كند كه واقعيات شناخته شده يا واقعيات مربوط به موقعيتي معين از نظر افراد مشاركت كننده پوشيده و پنهان باشد؛ يا عده اي در جهت منافع خاص خود واقعيت هاي مذكور را از ديد اقليت يا اكثريت مشاركت كنندگان پنهان سازند؛ علاوه بر اين، زماني كه قوانين موجود به نحوي مانع مشاركت كامل مردم در روند تصميم گيري گردند، ممكن است انحراف بروز كند.
هابرماس ريشه و مبناي علوم انتقادي را در علائق رهايي بخش مي داند، به عبارت ديگر به نظر وي علوم انتقادي بر علائق رهايي بخش استوارند؛ لذا علوم انتقادي سعي دارند تا ضمن شناسايي و آشكار ساختن انحراف هاي موجود در فرآيند كنش متقابل و ارتباط به تصحيح و برطرف ساختن آنها اقدام نمايند و كنش متقابل و بين الاذهاني را از سيطره يا از بند تحريف رهايي ببخشند. و اما عامل واسطه اي كه علاقه رهايي بخشي از طريق آن بسط و گسترش پيدا مي كند «قدرت» نام دارد. يعني مبارزه يا كشمكشي كه در تمامي نهادهاي اجتماعي حضور دائمي و هميشگي دارد و تنها با فراهم آمدن امكان مشاركت برابر و تمام عيار كليه افراد در روندتصميم گيري مي توان مهر پاياني بر اين مبارزه يا كشمكش- قدرت- نهاد.
براي مثال: «در روانكاوي كه الگوي علوم انتقادي محسوب مي شود سعي بر آن است تا فرايندهاي ناخودآگاه تعيين كننده كنش هاي بيمار براي وي آشكار گشته و تحت نظارت خود آگاهانه درآيند به طوري كه در پايان، بيمار احساس نكند كه تابع و سوژه منفعلي در اختيار روانكاو است و يا قدرت القايي، تلقيني و درماني روانكاو بر وي تحميل مي شود و او را تحت انقياد روانكاو قرار مي دهد. بلكه بر عكس رابطه اي برابر و هم ذهني بين بيمار و روانكاو ايجاد گردد و مهر پاياني بر رابطه مبتني بر قدرت زده شود.»
انتقاد ديگري كه هابرماس به ماركس وارد مي سازد، غير از ناديده گرفتن نقش زبان از سوي ماركس به عنوان عنصر سازنده انسان و در عوض تأكيد صرف بر عنصر كار در اين راستا، ناظر به اعتقاد ماركس است مبني بر اين كه تحول در شيوه توليد به وقوع سوسيالسيم منجر گردد و يا اين كه چنين گذاري قطعاً رهايي بخش خواهد بود. هابرماس اين عقيده را اشتباه مي داند، فرايندهاي دموكراتيزه شدن و دموكراتيزه كردن نهادهاي مختلف سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي امري است كه در هر دو نظام سرمايه داري و سوسياليستي ضروري و حياتي است. در واقع هر نظام سياسي- اجتماعي براي تداوم بقاي خود به ويژه در شرايط پساسرمايه داري و پساصنعتي نيازمند به دموكراتيزه كردن نهادهاي خود است. از سوي ديگر تحقق اين فرايند نيز تنها زماني ميسر و امكان پذير خواهد بود كه جريان ارتباط و مفاهمه آزاد، باز، متقابل و عاري از هر گونه انحراف در تمام سطوح و بدون اعمال كم ترين فشار يا تحريفاتي كه همواره در جوامع سرمايه داري و سوسيالسيتي رواج دارند، حضور مستمر و ماندگار داشته باشد. اين همان وضعيتي است كه هابرماس از آن تحت عنوان «وضعيت كلامي مطلوب» ياد مي كند؛ البته وضعيتي كه در حال حاضر وجود خارجي ندارد، ولي در واقع پاسخي است كه هابرماس در خصوص اين كه «نظريه انتقادي از جامعه چه چيزي بايد باشد» ارائه مي كند:
«نظريه انتقادي عبارت است از: «نظريه اي جامع و فراگير درباره كنش و عقلانيت ارتباطي در بستر وضعيت كلامي مطلوب» كه معمولاً از آن تحت عنوان «نظريه كاربردشناسي همگاني» نيز ياد مي كند.»
اين تز هابرماس مبتني بر اين عقيده است كه اولاً در عقل ارتباطي نوعي قدرت خارق العاده (استعلايي) سرسختانه اي نهفته است كه در پارادايم هاي ديگر به ندرت به چشم مي خورد و ثانياً انسان ها نيز همواره نوعي تعلق خاطر و دلبستگي عميق و ديرپايي به عقلانيت و خردورزي از خود نشان داده اند.
از آنجا كه فلسفه نوعي «دانش كليت بخش» به شمار مي رود لذا تلاش براي نيل به عقل ارتباطي و تحقق بخشيدن آن در بستر وضعيت كلامي مطلوب بايد در چارچوب جامعه شناسي صورت بگيرد كه در آن فلسفه تاريخ به صورت «ساختارگرايي تكويني» درمي آيد. البته راه حل يا بديل ديگر آن است كه فلسفه را به منزله جريان كليت بخشي تلقي نكنيم و آن را داراي پيوندي بسيار نزديك با علوم اجتماعي بدانيم؛ و اين در واقع موضع گيري معمول هابرماس است.
|