|
|
|
|
|
|
|
درآمدي بر جامعه شناختي هابرماس
علوم انتقادي
اشاره:
پروفسور يورگن هابرماس بي ترديد از برجسته ترين فلاسفه اي است كه قرن بيستم به جهانيان عرضه داشته است. ديدگاههاي وي در خصوص كنش ارتباطي، عقلانيت تفاهمي، اخلاق گفتماني و... تأثيري بسيار ژرف بر فلسفه و علوم اجتماعي به جاي گذاشته است. مقاله اي كه در پي مي آيد گوشه اي از ديدگاههاي وي در حوزه علوم انتقادي و علائق سه گانه مي باشد كه از نظرتان مي گذرد.
|
|
فرهاد فتاحي
شايد بتوان كل پروژه فكري و فعاليت هاي پژوهش وتحقيقات هابرماس را طرح مجدد و پردازش دوباره نقد جامعه، فرهنگ، سياست، اقتصاد، اخلاقيات، هنر، ادبيات، روانكاوي و روانشناسي و يا در تعبير موسع «نقد كل عرصه علوم اجتماعي و علوم انساني» دانست كه وي از ماركسيسم و مكتب فرانكفورت تحت عنوان «نظريه انتقادي» را به ارث برده است.
هابرماس در كتاب بحران مشروعيت خود معتقد است كه :«سرمايه داري از مبادله اقتصادي به منزله مكانيسم يا ساز و كار اصلي هدايت و اداره امور خود سود مي جويد. ليكن زماني كه مشكلات مربوط به هدايت و اداره امور جامعه قابل حل نباشند در آن صورت نظام سرمايه داري و جامعه سرمايه داري دستخوش بحران مي گردد؛ در اين شرايط بحران هاي عديده اي در جامعه سربرمي آورند: براي مثال بحران هاي مشروعيت زماني رخ مي نمايد كه نظام هاي تفسيري و تبييني جامعه اعتبار و مقبوليت خود را نزد شمار عظيمي از افراد جامعه از دست داده باشند در اين هنگام ديگر امكان حفظ ساختارهاي هنجاري و امكان فراهم ساختن زمينه هاي لازم و مؤثر براي ادامه فعاليت آنها و نيز مؤثر و كارآمد نگه داشتن آنها از طريق ابزار اجرايي به كمك تشكيلات اداري و مديريت سازماني وجود ندارد.»
به عقيده هابرماس، در جامعه سرمايه داري عليرغم آن كه سازش طبقاتي جايگزين تضاد طبقاتي شده است، لذا انواع كاستي ها، نقائص و معضلات مشروعيتي به چشم مي خورد.
در حاليكه داعيه نظريه پردازان سرمايه داري پيشرفته اين است كه دوره تضاد و برخوردهاي ايدئولوژيك گذشته به سر آمده و سرمايه داري پيشرفته صنعتي متأخر توانسته است بر آنها غلبه كرده و فائق آيد، ليكن واقعيت مسلم اين است كه عقل ابزاري، جامعه اي مديريتي و كاملاً اداره شده در اختيار ما قرار داده است كه ويژگي شاخص و بارز آن عبارت است از تحريف نظام مند و همه جانبه و سلطه پنهان و نهفته در تمامي ابعاد و جوانب زندگي فردي و اجتماعي و در تمام شئون سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فكري، فرهنگي، هنري، ارتباطي، زباني و رواني آن است، البته اين نگرش در واقع همان مضمون فرانكفورتي از عقلانيت تكنولوژيك مي باشد؛ ليكن به اعتقاد هابرماس اين نوع عقلانيت ابزاري يا عقلانيت تكنولوژي معضلي است جدي كه هم در سرمايه داري ديوانسالاران و هم در سوسياليسم ديوانسالارانه (بوروكراتيك) به عيان وجود دارد.
هابرماس معتقد است كه بر خلاف نظر ماركس، تنها عنصر «كار» نيست كه انسان ها را مي سازد و آنان را از حيوانات متمايز ساخته و اين امكان را به آنها مي دهد تا خود و محيط خود را تغيير دهند، بلكه عنصر مهم و زيربنايي ديگري نيز در اين ميان وجود دارد و آن «زبان» است كه به همان اندازه در ساختن انسانها و ايجاد تمايز ميان انسان و حيوان و قادر ساختن انسان ها به تغيير خود و محيط خود نقش و جايگاه اساسي دارد. زيرا زبان از ويژگي هاي منحصر به فرد وشاخصه اصلي انسان هاست كه به آنان توانمندي كاربرد نشانه ها و نمادها براي ارتباط برقرار كردن را مي دهد. اين دو ويژگي يا توانمندي يعني «كار كردن» و «برقراري ارتباط» سبب ايجاد اشكال مختلف و متفاوتي از دانش مي شوند.
ويژگي نخست يعني «كار» سبب شكل گيري نوعي «علاقه فني يا ابزاري» مي شود كه در واقع همان علاقه به كسب سلطه بر فرآيندهاي طبيعي و كنترل منابع طبيعي و بهره برداري بهينه از آنهاست.
ويژگي دوم يعني «زبان» يا به عبارت ديگر دومين ابزاري كه انسان به كمك آن به تغيير خود و محيط خود مي پردازد، كه سبب ايجاد «علاقه عملي» مي شود كه در راستاي بسط دانش به ظهور «علوم هرمنيوتيكي» مي انجامد.
علائق عملي با كنش متقابل انسان ها و به ويژه با كنش نمادين يا سمبليك و نيز رفتارها و كاركردهاي فردي و اجتماعي دوجانبه و متقابل ميان افراد انساني سرو كار دارد؛ افرادي كه به كمك زبان و با استفاده از نشانه ها و نمادها و ديگر ابزار زباني با يكديگر به گونه اي هم ذهني و بين الاذهاني ارتباط برقرار مي كنند. بر اين مبنا انسان ها به تفسير و تبيين كنش خود براي همديگر مي پردازند؛ بر مبناي «علاقه عملي» انسان ها به درك يكديگر و هدايت يا سوق دادن كنش هاي خود در راستاي منافع سازمان هاي اجتماعي مي پردازند.
در اينجاست كه هرمنوتيك يا علم تفسير و تأويل به مثابه شيوه يا روشي بديل در مقابل روش هاي موجود در عرصه علوم اجتماعي از سوي هابرماس به خدمت گرفته مي شود.
در راستاي بسط و تكامل علائق عملي، هابرماس به تكوين سومين نوع علائق يعني «علائق رهايي بخش» معتقد است كه اين علاقه نيز ريشه در زبان داشته و سعي دارد تا مانع از تحريف، گمراه شدن و انحراف كنش متقابل و ارتباط گردد و اين دو را از عناصر منحرف كننده رهايي بخشد.
اين علاقه نيز در راستاي بسط دانش سبب ظهور، تكوين و تكامل نوعي علوم مي گردد كه هابرماس از آنها تحت عنوان «علوم انتقادي» ياد مي كند، كه عمده ترين و مهمترين الگوي آن روانكاوي است. اين علوم در توانايي انسان ها براي تفكر و عمل خود آگاهانه، عقلانيت تصميم گيري بر مبناي واقعيات شناخته شده و قواعد پذيرفته شده كنش متقابل ريشه دارد. در اين ميان انحراف زماني بروز مي كند كه واقعيات شناخته شده يا واقعيات مربوط به موقعيتي معين از نظر افراد مشاركت كننده پوشيده و پنهان باشد؛ يا عده اي در جهت منافع خاص خود واقعيت هاي مذكور را از ديد اقليت يا اكثريت مشاركت كنندگان پنهان سازند؛ علاوه بر اين، زماني كه قوانين موجود به نحوي مانع مشاركت كامل مردم در روند تصميم گيري گردند، ممكن است انحراف بروز كند.
هابرماس ريشه و مبناي علوم انتقادي را در علائق رهايي بخش مي داند، به عبارت ديگر به نظر وي علوم انتقادي بر علائق رهايي بخش استوارند؛ لذا علوم انتقادي سعي دارند تا ضمن شناسايي و آشكار ساختن انحراف هاي موجود در فرآيند كنش متقابل و ارتباط به تصحيح و برطرف ساختن آنها اقدام نمايند و كنش متقابل و بين الاذهاني را از سيطره يا از بند تحريف رهايي ببخشند. و اما عامل واسطه اي كه علاقه رهايي بخشي از طريق آن بسط و گسترش پيدا مي كند «قدرت» نام دارد. يعني مبارزه يا كشمكشي كه در تمامي نهادهاي اجتماعي حضور دائمي و هميشگي دارد و تنها با فراهم آمدن امكان مشاركت برابر و تمام عيار كليه افراد در روندتصميم گيري مي توان مهر پاياني بر اين مبارزه يا كشمكش- قدرت- نهاد.
براي مثال: «در روانكاوي كه الگوي علوم انتقادي محسوب مي شود سعي بر آن است تا فرايندهاي ناخودآگاه تعيين كننده كنش هاي بيمار براي وي آشكار گشته و تحت نظارت خود آگاهانه درآيند به طوري كه در پايان، بيمار احساس نكند كه تابع و سوژه منفعلي در اختيار روانكاو است و يا قدرت القايي، تلقيني و درماني روانكاو بر وي تحميل مي شود و او را تحت انقياد روانكاو قرار مي دهد. بلكه بر عكس رابطه اي برابر و هم ذهني بين بيمار و روانكاو ايجاد گردد و مهر پاياني بر رابطه مبتني بر قدرت زده شود.»
انتقاد ديگري كه هابرماس به ماركس وارد مي سازد، غير از ناديده گرفتن نقش زبان از سوي ماركس به عنوان عنصر سازنده انسان و در عوض تأكيد صرف بر عنصر كار در اين راستا، ناظر به اعتقاد ماركس است مبني بر اين كه تحول در شيوه توليد به وقوع سوسيالسيم منجر گردد و يا اين كه چنين گذاري قطعاً رهايي بخش خواهد بود. هابرماس اين عقيده را اشتباه مي داند، فرايندهاي دموكراتيزه شدن و دموكراتيزه كردن نهادهاي مختلف سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي امري است كه در هر دو نظام سرمايه داري و سوسياليستي ضروري و حياتي است. در واقع هر نظام سياسي- اجتماعي براي تداوم بقاي خود به ويژه در شرايط پساسرمايه داري و پساصنعتي نيازمند به دموكراتيزه كردن نهادهاي خود است. از سوي ديگر تحقق اين فرايند نيز تنها زماني ميسر و امكان پذير خواهد بود كه جريان ارتباط و مفاهمه آزاد، باز، متقابل و عاري از هر گونه انحراف در تمام سطوح و بدون اعمال كم ترين فشار يا تحريفاتي كه همواره در جوامع سرمايه داري و سوسيالسيتي رواج دارند، حضور مستمر و ماندگار داشته باشد. اين همان وضعيتي است كه هابرماس از آن تحت عنوان «وضعيت كلامي مطلوب» ياد مي كند؛ البته وضعيتي كه در حال حاضر وجود خارجي ندارد، ولي در واقع پاسخي است كه هابرماس در خصوص اين كه «نظريه انتقادي از جامعه چه چيزي بايد باشد» ارائه مي كند:
«نظريه انتقادي عبارت است از: «نظريه اي جامع و فراگير درباره كنش و عقلانيت ارتباطي در بستر وضعيت كلامي مطلوب» كه معمولاً از آن تحت عنوان «نظريه كاربردشناسي همگاني» نيز ياد مي كند.»
اين تز هابرماس مبتني بر اين عقيده است كه اولاً در عقل ارتباطي نوعي قدرت خارق العاده (استعلايي) سرسختانه اي نهفته است كه در پارادايم هاي ديگر به ندرت به چشم مي خورد و ثانياً انسان ها نيز همواره نوعي تعلق خاطر و دلبستگي عميق و ديرپايي به عقلانيت و خردورزي از خود نشان داده اند.
از آنجا كه فلسفه نوعي «دانش كليت بخش» به شمار مي رود لذا تلاش براي نيل به عقل ارتباطي و تحقق بخشيدن آن در بستر وضعيت كلامي مطلوب بايد در چارچوب جامعه شناسي صورت بگيرد كه در آن فلسفه تاريخ به صورت «ساختارگرايي تكويني» درمي آيد. البته راه حل يا بديل ديگر آن است كه فلسفه را به منزله جريان كليت بخشي تلقي نكنيم و آن را داراي پيوندي بسيار نزديك با علوم اجتماعي بدانيم؛ و اين در واقع موضع گيري معمول هابرماس است.
|
|
|
انديشمند پيشرو
|
|
نويسنده: استيو استكل steve stickle / ترجمه: يزدان محمدبيگي
يورگن هابرماس در سال ۱۹۲۹ در شهر دوسلدورف آلمان به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و دبيرستان را در شهرهاي گوتينگن و بن گذراند و تحصيلات دانشگاهي را در هايدلبرگ و فرانكفورت دنبال كرد. او بعنوان يكي از برجسته ترين دانش پژوهان پيشروي نسل دوم مكتب فرانكفورت است. اين مكتب در سال ۱۹۲۹ توسط انديشمندان فرهنگي و منتقدان اجتماعي بزرگي همچون هوركهايمر و آدورنو در فرانكفورت آلمان تأسيس شد كه از ديگر شخصيتهاي مشهور اين مكتب فلسفي مي توان به ماركوس و فروم اشاره كرد.
شماي كلي تفكر فلسفي هابرماس
«پوسي» مفروضات اوليه هابرماس را به صورت زير تقسيم مي كند:
آگاهي بالضروره از طريق موضوعات تجربي و به صورت مقوله اي قياسي و مفهومي مبني بر آن كه دانستن زيربناي هر كنش فكري و ادراكي است شناخته مي شود. حتي فضا و زمان به عنوان مفاهيم اساسي علوم مجرد و دقيقه اي همچون فيزيك تنهااز طريق تجربه درك نمي شوند و بدون اصول موضوعه مورد پشتيباني قرار نمي گيرند. اين مقولات هيچگونه احساسي را بدون وجود مفاهيم و ايده هايي كه بطور قياسي فرض مي شوند و مستقل از تجربه هستند، منتقل نمي كنند. ايده ها و مفاهيم بعنوان مقولات و اشكال مفروضي هستند كه باعث درك موضوع مي شوند. او علاقمند به نشان دادن اين مطلب است كه مبحث دانش نيز اجتماعي است تا از اين طريق پايه هاي جامعه شناسي تحكيم شود و نشان دهد كه هيچ دانشمندي بدون پشتوانه فرهنگي وجود ندارد و آنكه دانش بعنوان ترجمان و مفسر تجارب اجتماعي است.
البته دانشمند تسليم قضاوتها و مقاصد تبعيض آميز مبتني بر تجربه اي نمي شود كه جهان پيرامون آن ايجاد مي كند. بطور معكوس، موضوع تبعات و دلايل ذهني ويژه خويش را به دنبال دارد و بدين ترتيب است كه قوام مي يابد و وارد دانش و آگاهي مي شود. از نظر هابرماس، پردازش دانش و ادراك در زبان محاوره اي و مورد استفاده در تعاملات كلامي بسيار اساسي است.
سرانجام آنكه، هابرماس علاقمند به ايجاد اعتبار و قوام انديشه است. بعنوان مثال، دسكارتس در تعمق خويش در فلسفه در جستجوي منبع دانش بود و آن را نامعلوم قلمداد مي كرد. فرض هابرماس به دنبال نشان دادن اين امر است كه قدرت برهان، بستگي به فرايند تأمل دارد.
هابرماس بر اين باور است كه علم بد ريشه در گرايش شناختي علم دانشمند اثبات گرا دارد. علوم نوين ريشه در اثبات گرايي دارند و به تنهايي وابسته به طرز تفكر خاصي نيستند و هابرماس آن را در ايدئولوژي ماده گرايي محصور نمي كند.
از اين گذشته، هابرماس به نظريه انتقادي بعنوان شيوه اي براي تشخيص رهيافت هاي اجتماعي و ارزيابي هنجاري وضعيت كنوني اجتماع مي نگرد و آن را به ارايه چنين رهيافتي وابسته مي داند.
بطور كلي، فلسفه هابرماس و نظريه اجتماعي وي خطي بين مدرنيته و پست مدرنيته ترسيم مي كند. اين خط بارها توسط وي مورد بازسازي قرار گرفته است. بسياري ايده عقلانيت گفتماني را بعنوان محور فلسفه وي مي دانند. وي بر ويژگي زبان و گفتگو در بين جوامع بشري تأكيد بسياري مي ورزد و آن را بعنوان مهمترين عامل رشد و تغيير تلقي مي كند. از اين رو، فصاحت و فن سخنوري از مهمترين علايق وي بشمار مي آيد كه در اين زمينه كتب و مقالات متعددي به رشته تحرير در آورده است. معرفت شناختي از ديگر علايق وي است و آن را بعنوان مهمترين ابزار براي ايجاد وفاق و همراهي در بين افراد و جوامع و دستيابي به هنجارهاي معتبر و قابل دفاع مي داند.
هابرماس همواره بعنوان يك مدرنيست متعهد به آرمانهاي روشنفكري مطرح بوده است. وي بعنوان يك فيلسوف و جامعه شناس در بسياري از تحولات و چالشهاي معاصر نقش فعالي از خود بروز داده است و با پيرامون خود تعامل ايجاد كرده است. او در اين زمينه ها داراي نظريات بديعي بوده است و مفاهيم جديدي را وارد ادبيات اجتماعي كرده است.
افكار و انديشه هاي هابرماس در سطح جهاني از اشتهار بالايي برخوردار است و كتابهايش به اغلب زبانهاي زنده دنيا ترجمه شده است. از مهمترين كتابهاي وي مي توان به دانش و علايق بشري ۱۹۶۸ و نظريه كنش ارتباطي ۱۹۸۲ اشاره كرد.
|
|
|
آشنايي با انديشمندان شرق
فارابي
|
|
از فيلسوفان مسلماني كه به فلسفه سياسي پرداخته اند، بايد از ابونصر فارابي نام برد. وي در سال ۲۵۹ هجري در فاراب ماوراءالنهر به دنيا آمد و در سال ۲۹ هجري در دمشق درگذشت.
وي از جمله فلاسفه و حكمايي است كه در پيدايش و شكوفايي فرهنگ و تمدن اسلامي نقش مهمي ايفا كرده است بطوري كه او را مؤسس فلسفه اسلامي ناميده اند. زيرا به عنوان يك مسلمان سعي داشت فلسفه و دين را كه در آغاز متعارض مي نمودند، با يكديگر آشتي دهد و فلسفه را در جهت اثبات مفاهيم و عقايد ديني بكار برد و دين را بر استدلال استوار سازد. فارابي در صورتي دين را صحيح مي داند كه مبتني بر فلسفه صحيح باشد و الا اديان مبتني بر فلسفه كاذب و اديان قديم و سابق را فاسد و غيرصحيح مي خواند.
به اين ترتيب پردازش عقلاني به دين، اساس فلسفه فارابي را شكل مي دهد. فارابي در حقيقت فلسفه و ديانت را يكي مي داند. اما او تنها فيلسوف مابعدالطبيعه نبود، بلكه فيلسوف مدني بود. سياست در نظام فلسفي فارابي جايگاه خاصي را به خود اختصاص داده است. در اين باره وي بيشتر پيرو نظريات افلاطون بود كه خود او را امام فلسفه مي خواند. در مورد تاثير افلاطون بر آثار او بايد گفت كه وي در عصري زندگي مي كرد كه جامعه اسلامي از هر سو دچار فشار و مشكلات بود و از لحاظ سياسي، در گوشه و كنار سرزمين اسلامي حكومتهاي كوچك و مستقل تشكيل شده بود. وي متاثر از اين اوضاع و احوال درپي چاره جويي برآمد.
در باب نسبت وي با انديشه يوناني مباحث بسياري صورت گرفته است. در اينكه فارابي از فلسفه يونان و آراء افلاطون و ارسطو تاثير بسيار پذيرفته جاي ترديد نيست، بلكه بحث بر سر ميزان آشنايي وي با فلسفه يونان و همچنين ابداعات و اضافات اوست. كه در باب ابداع و نوآوري فارابي در فلسفه، نظريات متفاوتي وجود دارد.
روش مشاهده فارابي حد واسط بين نگرش افلاطون و ارسطو است. بنابراين فارابي نظام مدني خود را در راستاي توجه به فلسفه يوناني سازماندهي مي كند و معتقد است نظام مدني نمي تواند منفك از نظام عمومي عالم به كار خود ادامه دهد. سياست فارابي جزء جدايي ناپذير مباحث مابعدالطبيعه اوست. براي توضيح اين ارتباط هيچ چيز گوياتر از نحوه تشريح مدينه مورد نظر فارابي در كتاب آراء اهل المدينه الفاضله يا السياسه المدنيه نيست. فارابي در هر دو كتاب پس از بحث مشروح در باب نظام خلقت و پيدايش اجسام آسماني و شكل گيري افلاك، به پيدايش انسان و به تبع آن جامعه مي پردازد و براين اساس مدينه فاضله خود را توضيح مي دهد و آن را تشريح مي كند.
مدينه فاضله او داراي نظام منسجمي است و از شخص اول كه مخدوم صرف است و نياز ندارد به مقامي خدمت كند آغاز مي شود، و به خادمان صرف، يعني كساني كه مورد خدمت واقع نمي شوند ختم مي گردد.
|
|
|
آشنايي با مكاتب
گفتمان
|
|
«به طور كلي زندگي سياسي در متن گفتمان هاي سياسي سامان مي گيرد و هر گفتماني، امكانات گوناگون زيست سياسي را در شكل خاصي محقق مي سازد و به دولت، جامعه و فرد تعين و هويت ويژه اي مي بخشد. چگونگي ظهور، قوام و گسست گفتمان هاي سياسي، فرايند پيچيده اي است كه بحث آن از حوصله اين مطلب خارج است. اما به طور كلي هر گفتمان، حاوي مجموعه احكام و مفاهيم و قواعدي است كه به زندگي سياسي سامان مي بخشد.
ايدئولوژي و فرهنگ گروه هاي حاكمه در درون گفتمان هاي بزرگتري ريشه دارد و شرط تحول در آنها، تحول در همين گفتمان هاست. از همين رو، ظهور جامعه مدني، مستلزم ظهور گفتمان جامعه مدني است. هر گفتماني، برخي موضوعات و مفاهيم، كردارها، گروه ها و رويه هاي سياسي را حفظ و برخي ديگر را حذف مي كند.» «نظريه گفتمان با نقش معنادار رفتارها و ايده هاي اجتماعي در زندگي سياسي سرو كار دارد. اين نظريه به تحليل شيوه اي مي پردازد كه طي آن سيستم هاي معاني يا «گفتمان ها»، فهم مردم از نقش خود در جامعه را شكل مي دهند و بر فعاليتهاي سياسي آنان تأثير مي گذارند. اما گفتمانها همان ايدئولوژيها به معناي سنتي كلمه يعني مجموعه اي از ايده ها كه توسط آن كنشگران اجتماعي به توضيح و توجيه كنش سازمان يافته اجتماعي خود مي پردازند، نيستند. مفهوم گفتمان شامل انواع رفتارهاي اجتماعي و سياسي و همچنين نهادها و سازمانهاست. نظريه گفتمان از علوم تفسيري مانند هرمنوتيك، پديده شناسي، ساختارگرايي و شالوده شكني الهام مي گيرد.»
«مفهوم گفتمان در بسياري از رشته ها و رهيافت ها از زبان شناسي گرفته تا ادبيات و فلسفه مورد استفاده قرار مي گيرد. تحليل گفتمان در معناي فني تر خود به مجموعه اي بي طرف از ابزارهاي روش شناسي براي تحليل كلام ها، نوشته ها، مصاحبه ها، مباحثات و غيره اشاره دارد.» «لاكلائو و موفه در نوشته هاي گوناگون خود تلاش نموده اند تا با استفاده از نظريه و فلسفه فرامدرنيستي به مفهوم ايدئولوژي در ماركسيسم عمق بيشتري ببخشند.»
«در مقايسه ايدئولوژي و گفتمان خالي از لطف نيست. به زبان ساده، ايدئولوژي در نظريه ماركسيستي به قلمرو ايده ها و بازنمايي هاي ذهني در مقايسه با جهان مادي توليد اقتصادي و كنش عملي اشاره دارد. لاكلائو و موفه اين مفهوم سازي «منطقه اي» از ايدئولوژي را انكار مي كنند.» «اين دو معتقد به گفتماني (استدلالي) بودن تمام موضوعات (ابژه ها) و رفتارها هستند. به عبارت ديگر، براي اينكه اشياء و فعاليت ها قابل فهم باشند، بايد به عنوان جزيي از يك چارچوب گسترده تر معاني وجود داشته باشند.»
|
|
|
«دانش واژه اندشيه»
«ايدئولوژي»
|
|
«ايدئولوژي واژه اي است فرانسوي مركب از «ايده» به معناي تصور و انديشه و نظر، و «لوژي» به معناي شناخت. اين واژه نخستين بار در دوران انقلاب فرانسه پديد آمد و «دستوت دوتراسي Destutt de Tracy (۱۷۵۴-۱۸۳۶)، متفكر فرانسوي، نخستين كسي بود كه آن را به مفهوم «انديشه شناسي» يا «دانش ايده ها» به كار برد و دانش ايده ها از نظر او دانشي بود با رسالت خدمت به انسان ها و نجات آنان از جهل و آماده كردن آنان براي پذيرش فرمانروايي عقل او و ايدئولوگ هاي پيرو او ايدئولوژي اي را عرضه كردند كه تركيبي از ايمان شديد به آزادي فرد و برنامه ريزي سنجيده دولتي بود، و سيستمي از آموزش ملي را پيشنهاد كردند كه فرانسه را به جامعه اي عقلي و عملي بدل مي كرد.»
«يك ايدئولوژي با اين باور آغاز مي شود كه امور مي توانند از آنچه هستند بهتر باشند. اصولا، طرحي است براي بهبود جامعه به گفته انتوني داونز، ايدئولوژي «يك برداشت ذهني از جامعه نيك، و از ابزار اصلي ايجاد چنين جامعه اي است.» پيروان يك ايدئولوژي معين مدعي اند كه اگر طرح آنها دنبال شود، امور از آنچه هم اكنون هستند بسيار بهتر خواهند شد.
پس ايدئولوژي هاي سياسي با علوم سياسي همانند نيستند! به عبارت ديگر ايدئولوژي ها تلاش آرام و منطقي براي درك نظام هاي سياسي نيستند، بلكه بيشتر تعهدي براي تغيير سيستم سياسي مي باشند. (در اينجا يك استثناء مي تواند محافظه كاري كلاسيك باشد كه مي خواهد از دگرگوني خيلي زياد نظام سياسي جلوگيري كند).
از ميان افرادي كه به يك مسلك يا ايدئولوژي مي گروند، معمولا دانشمندان سياسي ضعيفي برمي خيزند زيرا اغلب «بايدها و نبايدهاي» ايدئولوژي را با «آنچه موجود است» علوم سياسي اشتباه مي گيرند.»
«ايدئولوژي يك طرح و نقشه است. ايدئولوژي عبارتست از فلسفه سياسي و اجتماعي كه در آن توجه به عمل به اندازه نظر و گاه بيش از آن اهميت دارد. ايدئولوژي سيستمي از انديشه ها (ايده ها) است كه هم مي خواهد جهان را توضيح دهد هم دگرگون كند. به عبارت ديگر، هر ايدئولوژي طرحي آرماني از جامعه دارد كه پديدآوردن آن را از هواداران خود خواستار است.»
|
|
|
كلام نخبگان
افلاطون: «چنان كه مي داني سخنوري و زبان آوري هسته مركزي همه آن كارهاست».
هگل: «دوگانگي [يا شقاق] سرچشمه نياز به فلسفه است».
هگل: «نوآوري راستين، تربيت راستين مي خواهد».
شكسپير: «ترديدها به ما خيانت مي كنند و ما را از كوشش باز مي دارند».
|
|
|