دكتر اصغر واعظي
آمريكا به عنوان يك جامعه و دولت مبتني بر نظام ليبرال دموكراسي بايد جامعه اي سكولار، فارغ از قيود مذهبي و گرايش هاي ايدئولوژيك و معتقد به جدايي دين از سياست باشد، اما عقايد و نظرات درجامعه و دولت اين كشور از يك سو و عملكرد فردي و جمعي آنها از سوي ديگر، نتايج كاملاً متفاوتي را رقم زده است.
جامعه آمريكا عليرغم پيشگامي در ترويج اصول ليبراليسم، همانند برخي از جوامع غربي تحت تأثير آموزه هاي ديني نيز قرار گرفته و گرايش به مسيحيت در اين جامعه در مقايسه با گذشته به مراتب بيشتر شده است؛ به گونه اي كه سوابق مذهبي مهاجرين اوليه به آمريكا در حال حاضر نيز در رفتار و عملكرد مردم و به تبع آن برخي از سياستمداران اين كشور كاملاً مشهود است. اين تأثيرپذيري در جناح محافظه كار حزب جمهوري خواه كه پايگاه راست مذهبي در آمريكاست نمود بيشتري دارد. بارزترين نشان افزايش نقش دين در سياست آمريكا- كه در تعارض آشكار با اصول ليبرال دموكراسي است- سخنان جورج بوش در نخستين واكنش ها به واقعه ۱۱ سپتامبر است. وي در اين رابطه خبر از آغاز جنگي صليبي به رهبري آمريكا داد و به دنبال آن جنگ آمريكا عليه تروريسم را به عنوان رسالتي الهي معرفي كرد. آمريكا باتكيه بر نظام ليبرال دموكراسي، نظام حكومتي خود را فرا ايدئولوژيك مي شناساند و نظام حكومتي برخي از كشورهاي جهان از جمله كشورهاي اسلامي را به بهانه ايدئولوژيك بودن متهم و محكوم مي سازد و از سوي ديگر هوادارانش نيز در داخل اين كشورها با آهنگي شديدتر به جنگ مباني ديني حكومت مي روند و ازجمله در جمهوري اسلامي ايران انتقادات شديدي به اصول سياست خارجي كه در قانون اساسي آمده و آنها را ايدئولوژيك مي دانند وارد مي آورند، اما عملكرد چند سال اخير آمريكا نشان داده است كه سياست خارجي اين كشور بيش از ديگران ايدئولوژيك است.
۱۱سپتامبر، شرايط نويني براي غلبه هژموني آمريكا
واقعه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ مبدأ تحولي عظيم در روابط بين الملل و بخصوص سياستهاي خارجي آمريكا بود. با وقوع رويداد ۱۱ سپتامبر ، شرايط نويني براي غلبه هژموني آمريكا فراهم گشت. اكنون آمريكا آنگونه كه مشهور است،مورد تهاجم القاعده و اسامه بن لادن قرار گرفته و مي بايست براي حفظ امنيت شهروندان خود در جنگي جهاني و بي پايان براي ريشه كن كردن تروريسم وارد شود.
نكته حائز اهميت در اين لشكركشي آن است كه اين اقدام تنها عليه تروريسم جهاني نيست، بلكه علاوه بر آن مبتني بر اخلاق مسيحي است كه مقابله خير و نيكي را در برابر شر و بدي هدف قرار داده است. به تعبير سردمداران آمريكا هدف از اين جنگ، محور شيطاني AXIS OF EVIL)) است. اين احساسي است كه پس از ۱۱ سپتامبر در جامعه آمريكا تلقين و يا حاكم شده است و آنچه به دنبال آن به وقوع پيوست برخلاف شعارهايي است كه جورج بوش پسر در جريان مبارزات انتخاباتي خود مبني بر كاهش درگيري و تكاليف آمريكاييان در قبال تحولات جهاني سرداده است.
پس از واقعه ۱۱ سپتامبر، جناحي رهبري سياست خارجي را در دست گرفت كه با استفاده از شعار «جنگ عليه تروريسم» سعي در ايجاد تغييرات راديكال در سياست خارجي آمريكا و نظم جهاني دارد. اساس ديدگاه اين گروه تفوق و برتري آمريكا
(US SUPERMACY) با استفاده از قدرت نظامي در جهان تك قطبي است. رامسفلد وزير دفاع و نماد اين جناح، معتقد است برتري هاي نظامي و اقتصادي و تكنولوژيك امريكا بر همه جهانيان به اين كشور اين حق را مي دهد كه قدرت نظامي آمريكا را به عنوان نماد اصلي مديريت جهاني و پشتوانه اصلي نظم جهاني مطرح كند. آمريكا در دوران جنگ سرد و پس از آن در توجيه برتري طلبي ها و اقدامات نظامي خود همواره بر رسالت آمريكايي ها در صدور نظام ليبرال دموكراسي غربي به اقصي نقاط جهان تأكيد مي نمود. اما امروز در توجيه حمله به افغانستان و عراق رگه هايي از اسلام ستيزي در سخنان مقامات مختلف آمريكا به بهانه مبارزه با بنيادگرايي و تروريسم و تأمين امنيت شهروندان آمريكايي مشاهده مي شود.
مباني ايدئولوژيك جنگ سرد
در دوران جنگ سرد آمريكا و شوروي سابق به عنوان دو قطب شرق و غرب، جهان را به لحاظ ايدئولوژيك تقسيم كردند و اردوگاه كمونيسم و كاپيتاليسم را به وجود آوردند. روند دو قطبي مذكور حاصل تقابل فكري انديشمنداني همچون لاك و دوتوكويل با ماركس بود. در رساله جان لاك تحت عنوان « در باره آزادي » ، غرب از جهت حقوق فردي و مالكيت و دولت مورد توجه قرار گرفت وكتاب «دموكراسي در آمريكا» اثر دوتوكويل متن درسي آمريكاييها براي دموكراسي شد .از سوي ديگر «مانيفست كمونيستي» و «سرمايه» كارل ماركس به عنوان نمونه جامعه كمونيستي در بلوك شرق مطمح نظر قرار گرفت.
بدين ترتيب، عليرغم آن كه غربي ها بسياري از كشورهاي جهان سوم و بخصوص كشورهاي اسلامي را به كشورهاي ايدئولوژيك متهم و نظام حكومتي خود را فراايدئولوژيك معرفي كردند، ما در قرن بيستم شاهد نزاع هاي مكتبي و ايدئولوژيك در قالب و چارچوبهاي ليبراليسم، سوسياليسم، كمونيسم، ناسيوناليسم، فاشيسم و اگزيستانسياليسم بوديم.
دوتوكويل از جمله انديشمنداني بود كه در قرن نوزدهم دريافت دولتهاي نوظهور مبتني بر نظام دموكراسي به مراتب قوي تر از آن هستند كه انتظار مي رفت.
آنچه در شكل گيري انديشه هاي دوتوكويل سهم اساسي داشت سفري بود كه او در سال ۱۸۳۰ در سن ۲۶ سالگي به آمريكا انجام داد . وي در اين سفر از سوي دولت فرانسه مأمور شد تا به آمريكا سفر كند و نظام مردم سالاري آمريكا را مطالعه كرده و حاصل مشاهدات و نتايج به دست آمده را به دولت فرانسه ارائه دهد. دوتوكويل كه تا آن زمان به جز فرانسه و انگليس از ديگر نظام هاي سياسي و فرهنگ ها اطلاع چنداني نداشت در طي نه ماه اقامت خود در آمريكا چنان تحت تأثير نظام سياسي آمريكا قرار گرفت كه دو سال پس از بازگشت خود به فرانسه با نوشتن كتاب «دموكراسي در آمريكا» و معرفي نظام سياسي آمريكا به عنوان برترين نظام به شهرت دست يافت. به دنبال انتشار كتاب دوتوكويل، موضوع «منحصر به فرد بودن آمريكا» قوت گرفت و خواسته يا ناخواسته ترويج يافت و زمينه اي را فراهم آورد تا آمريكايي ها با تكيه بر فدرال بودن خود (و برخلاف شعارهاي پرطمطراق ليبراليستي مبني بر برابري و مساوات) و برتري هاي نظامي و اقتصادي، تلاش نمايند تا هژموني خود را در سراسر گيتي توسعه دهند و براي خود در اين راستا مأموريتي الهي قائل شوند. شايد بتوان گفت ريشه طرح نظريه «منحصر به فرد بودن دولت و ملت آمريكا» به شروع جنگ هاي استقلال آمريكا در اواخر قرن هجدهم و مقارن با انقلاب كبير فرانسه باز مي گردد، يعني دوراني كه آبراهام لينكلن رئيس جمهور آمريكا در دوران جنگ هاي داخلي ، «آمريكايي بودن» را «مذهب سياسي» آمريكا ناميد.
ظهور بنيادگرايي در آمريكا
در دوران رياست جمهوري ريگان شاهد هستيم كه اين تفوق طلبي آمريكايي با آموزه هاي اخلاقي و مسيحي در مي آميزد و تا آنجا پيش مي رود كه امروز به ديدگاهي هم سياسي و هم ايدئولوژيك تبديل شده است و مهمترين اصل آن برتري و سيادت مافوق قوانين بين المللي آمريكا بر جهان است كه طيف گسترده اي از عرصه هاي ديپلماتيك، فرهنگي، اقتصادي و نظامي را شامل مي شود و براي خود رسالت و مأموريتي الهي قائل است.
همانگونه كه اشاره شد يكي از جنبه هاي تفوق طلبي در عرصه فرهنگي نمايان مي گردد. كودكان آمريكايي با اين ويژگي تربيت مي شوند كه اخلاق، دين و فرهنگ آمريكايي بر همه فرهنگ ها برتري دارد و به قول فوكوياما تمدن غربي پايان تاريخ است. از اين رو، چنين القا مي شود كه اين فرهنگ به دليل برتري هايش همواره هم مورد تمجيد و تحسين است و هم مورد رشك و حسادت. در همه فيلم هايي كه پس از جنگ دوم جهاني ساخته شده است از يك سو علاقه وصف ناپذير ديگر مردم جهان به زندگي آمريكايي به تصوير كشيده مي شود و از سوي ديگر نقشه هاي شيطاني نيروهاي شرور براي نابودسازي جامعه آمريكايي، جامعه اي كه در آن آزادي هاي سياسي و فردي، ارزش هاي يهودي - مسيحي و انواع و اقسام لذات و رفاه مادي يكجا جمع شده است!
در دهه ۱۹۹۰ محافظه كاران جديد دائماً بين تهديدات داخلي و خارجي عليه فرهنگ آمريكايي و ارزش هاي مشترك مسيحي و يهودي ارتباط برقرار مي كردند، تا جايي كه اين ديدگاه به شكل تئوريك در نظريه «جنگ تمدن »هاي ساموئل هانتينگتون متبلور گشت و بدانجا انجاميد كه چين و جهان اسلام به عنوان تهديدكنندگان جدي تمدن غرب معرفي شدند.
ما در سال هاي اخير بخصوص پس از واقعه ۱۱ سپتامبر شاهد ورود عاملي ديگر در سياست هاي آمريكا هستيم. اين عامل مذهب است. بنابراين، دولت بوش در سياست هاي كلان خود علاوه بر شعارهاي ضرورت حفظ امنيت شهروندان در بعد سياست داخلي، ضرورت مبارزه با تروريسم جهاني در بعد سياست خارجي، برتر بودن فرهنگ آمريكايي در دو بعد سياست داخلي و خارجي، شعارهاي مذهبي را هم به برنامه هاي خود مي افزايد.
بعد از جنگ ويتنام در آمريكا بنيادگرايي مسيحي پديد آمد و اين جريان چنان قوي بود كه جيمي كارتر رئيس جمهوري وقت به محض بر سر كار آمدن اعلام داشت من يك مسيحي دوباره متولد شده هستم. اين جريان در اواخر دوره كلينتون به اوج خود رسيد.
در واقع بنيادگرايي مذهبي از يك سو واكنش به دوره خلأ مذهبي سال هاي دهه شصت و هفتاد بود و از سوي ديگر نوعي محافظه كاري آمريكايي براي دستيابي به نمونه خالص يك فرد آمريكايي. ريگان يكي از شاخص ترين معتقدان به اين نظريه بود. در آن دوران ايدئولوژي جناح محافظه كار آمريكا اين بود كه بحران آمريكا ريشه در تفكر ليبرالي دارد و براي رهايي از اين بحران بايد به اصول آغازين آمريكايي گري نظير مبارزه با سقط جنين و ارزش هاي خانوادگي بازگشت. از نمونه هاي بارز عقايد مذهبي ريگان در سياست هنگامي است كه او در يك برنامه تلويزيوني مي گويد: «كسي چه مي داند، شايد من آرماگدون جهان باشم». «آرماگدون» كه در كتاب مقدس با تعبير «هرمجدون» يا «هرمجيدو» ياد شده است تنها يك بار و در سفر مكاشفه يوحنا به كار رفته است.
«مجيدو» دشت مرتفعي است در ۵۵ كيلومتري شمال شهر قدس بين حيفا و قدس. «هار» لغتي عبري به معناي تپه و محل مرتفع و «مجيدو» به معناي اشراف است. بنابراين «هارمجيدون» كه شكل كوتاه شده آن «هرمجيدو» است به معناي «تپه اشراف» است كه محل تجلي قدرت و ظهور حضرت مسيح (ع) است. پس به اعتقاد مسيحيان در آخر الزمان حضرت مسيح(ع) با ظهور خود مومنين حقيقي و پيروان خود را به ارض موعود مي برد و بقيه در آتش مي سوزند. از جمله علائم آرماگدون آن است كه يهوديان به ارض مقدس باز مي گردند و چون بازگشت يهود به اسرائيل از علائم مهم ظهور مسيح است پس آرماگدون حلقه اي است كه بنيادگرايي مسيحي و يهودي را به يكديگر پيوند مي زند.
محافظه كاران جديد و رسالت نوين
دخالت مذهب در سياست هاي دولت آمريكا را با وضوح بيشتري مي توان در دوره رياست جمهوري جرج بوش پسر مشاهده كرد. وي به عنوان يك كالوينيست معتقد به ظهور مسيح از لشكركشي خود به جهان اسلام به يك مأموريت مذهبي تعبير مي كند كه گويي خداوند رهايي جهان از دست شيطان و نيروهاي شر را به عهده او گذاشته است. به كار بردن عبارت آغاز جنگ صليبي پس از واقعه ۱۱ سپتامبر گواه ديگري بر صدق اين ادعاست.
تأثير ايدئولوژي در سياست آمريكا را مي توان از منظري ديگر در عملكرد محافظه كاران جديد آمريكايي مشاهده كرد. محافظه كاران جديد به دنبال تأسيس يك سازمان غيرانتفاعي با عنوان «پروژه اي براي قرن آمريكايي نو»، در سال ۱۹۷۷ با انتشار بيانيه اي، اصول ارزشي خود را اعلام داشتند. امضاكنندگان اين بيانيه را افرادي چون اليوت آدامز، گري باور، ويليام جي بنت، جب بوش، ديك چني، اليوت.آ.كوهن، ميج دكستر، پائولادوبريانسكي، استيو فوربز، آرون فردريك برگ، فرانسيس فوكوياما، فرانك جفني، فرد.سي.آيكل، دونالد كاگان، زلمي خليل زاد، ولفوويتز و رامسفلد تشكيل مي دادند. آنها در بيانيه خود بر اين باور بودند كه ايالات متحده آمريكا در پايان قرن بيستم به قدرت فائق جهاني تبديل شده است و در ادامه اين سؤال را مطرح ساختند كه آيا آمريكا مسأله سازماندهي نظام نوين جهاني در قرن جديد را در راستاي اصول مورد قبول خود و تأمين منافع ملي آمريكا حل نموده است
يا نه؟
آنان معتقدند كه دولت آمريكا در حال حاضر در عرصه سياست خارجي از منابعي استفاده مي كند كه دولتهاي پيشين فراهم نموده اند. كاهش مصارف و منابع دفاعي، بي توجهي به ابزارهاي سياستگذاري و نيز رهبري غيرثابت به مرور زمان نفوذ آمريكا در اقصي نقاط جهان را با دشواري هاي بيشتري مواجه ساخته و توجه به منافع كوتاه مدت اقتصادي، ملاحظات استراتژيك را تحت الشعاع قرار داده است. تاريخ قرن بيستم بايد به ما آموخته باشد كه آرمان رهبري آمريكا بر جهان را در آغوش بفشاريم.
در اين بيانيه چهار هدف عمده آمده است:
۱- افزايش قابل توجه بودجه نظامي آمريكا براي پيشبرد اهداف گلوبال و جهاني.
۲- استحكام پيوندهاي دولت آمريكا با متحدين خود و چالش و برخورد با رژيم هايي كه با منافع و ارزشهاي ايدئولوژيك آمريكا خصومت مي ورزند.
۳- ضرورت رواج آزادي هاي سياسي و اقتصادي در بيرون از مرزهاي آمريكا
۴- ضرورت به عهده گرفتن نقش بي بديل و تعيين كننده از سوي آمريكا براي حفظ و گسترش يك نظم بين المللي، به گونه اي كه با امنيت، رفاه و اصول ارزشي آمريكا كاملاً سازگار باشد.
به محض مطالعه بيانيه فوق اين سؤال به ذهن خطور مي كند كه به واقع محافظه كاران جديد چه كساني هستند؟ پيرهافنر پاسخ اين سؤال را به خوبي بيان مي دارد؛ به اعتقاد وي ويژگي دولت بوش برقراري پيوند ميان دو جريان محافظه كاران جديد و مسيحيان بنيادگراست. نماينده مسيحيان بنياد گرا در دولت بوش را جان آشكرافت وزير دادگستري برعهده دارد و محافظه كاران جديد نيز يكي از شخصيتهاي برجسته خود يعني پل ولفوويتز را در مقام وزير مشاور در امور دفاعي نشانده اند.
آشكرافت در دانشگاه باب جونز كاليفرنياي جنوبي تدريس كرده است. اين دانشگاه دژ مستحكم بنيادگرايي پروتستاني به شمار مي آيد. ولفوويتز را كه شخصي يهودي و از خانواده اي فرهنگي است مي توان يكي از دستاوردهاي شاخص دانشگاههاي كرانه خاوري آمريكا دانست.
از ميان بلند پايه ترين استادان سالهاي ۱۹۶۰ بايد از دو تن نام برد: نخست آلن بلوم كه پيرو فيلسوف يهودي آلماني تبار لئواشتراوس بود؛ ديگري وهلستتر كه استاد رياضي و كارشناس استراتژي نظامي بود.
محافظه كاران جديد خود را در زير سايه اين دو تن كه يكي استراتژيست و ديگري فيلسوف است قرار دادند. جيم لوب به نقل از دراري يكي از منتقدان اشتراوس درباره فلسفه اشتراوس مي گويد: اشتراوس نفرت شديدي از دموكراسي سكولار داشت. به عقيده وي نازيسم عكس العملي پوچ گرايانه به طبيعت ضد مذهبي و ليبرال جمهوري وايمار بود. او وجود مذهب را براي پايبندي توده ها به اصول اخلاقي ضروري مي دانست. از نظر اشتراوس چون جامعه سكولار منجر به فردگرايي و ليبراليسم و نسبيت گرايي مي شود پس بدترين نوع جامعه است. اين دقيقاً ويژگي هايي است كه به تعارضات دامن مي زند و توانايي جامعه را در مواجهه با تهديدات خارجي كاهش مي دهد.
از اين روست كه يهوديان سكولاري چون كريستول كه وابسته به جناح محافظه كار جديد است با راست مسيحي هم پيمان شده و حتي تئوري تكامل داروين را پذيرفته اند. دراري مي گويد: اشتراوس نه ليبرال بود و نه دموكرات. وي معتقد بود كه مردم را بايد راهبري كرد. مردم به زمامداران قدرتمند نياز دارند تا بگويند چه چيز برايشان خوب است. به گفته دراري، اشتراوس مانند افلاطون بر اين اعتقاد بود كه در جوامع تنها برخي افراد نخبه شايستگي رهبري جامعه را دارند و ديگر افراد جامعه بايد فرمانبردار باشند. دراري از كريستول نقل مي كند كه جدا كردن كليسا (دين) و كشورداري بزرگترين اشتباهي بود كه بنيانگذاران جمهوري آمريكا مرتكب شدند. اشتراوس بر اين اعتقاد بود كه نظم سياسي هنگامي مي تواند باثبات باشد كه تهديدات خارجي آن را متحد كرده باشد. وي به تأسي از ماكياولي اظهار مي دارد كه اگر هيچ تهديد خارجي وجود نداشته باشد بايد تهديدي را ساخته و پرداخته كرد. به عقيده اشتراوس براي بقا هميشه بايد جنگيد. صلح به انحطاط مي انجامد. جنگ دائمي و نه صلح دائمي چيزي است كه پيروان اشتراوس به آن باور دارند. بنابراين همان گونه كه مشاهده مي شود دولت ليبرال دموكراسي آمريكا كه به ظاهر دولتي فرامذهبي و فراايدئولوژيك است، در مقام عمل و نظر و حتي بيشتر از دولتهايي كه به بهانه مذهبي و ايدئولوژيك بودن آنها را مورد انتقاد قرار مي دهد، مذهبي و ايدئولوژيك است.
ولفوويتز
لئواشتراوس
ويليام جي بنت