اريش رمارك
پري سفيديان
اريش (پل) ماريا رمارك(( Erich Maria Remarque يا صحيح تر ري مارك در ۱۸۹۸ در آلمان به دنيا آمد. خانواده اش با كتاب و نوشتن بيگانه نبود. پدرش صحاف بود و اريش از همان سال هاي اوليه زندگي اش كشش و علاقه عجيبي به كتاب نشان مي داد. او از جمله معدود نويسندگان جنگ و ادبيات جنگي است كه كتابهايش هنوز هم از بازار فروش خوبي برخوردار است. معروف ترين اثر او به نام در غرب خبري نيست به موضوع جنگ جهاني اول مي پردازد. رمارك پس از پايان تحصيلات مقدماتي به دانشگاه مونستر رفت، اما به خدمت نظام فراخوانده شد و در هجده سالگي وارد جنگ شد. پس از جنگ مشاغل مختلفي داشت، مدتي معلم بود و پس از آن راننده ماشين مسابقه و ورزشي نويس روزنامه هاي آن روزگار و در عين حال از نوشتن رمان غافل نمي شد.
در غرب خبري نيست، حكايت عصر ويراني و تباهي جنگ در آغاز قرن بيستم است. قرني كه بشر بيشترين فجايع را آفريد و قتل و غارتي كه در آن صورت گرفت از تمام تاريخ بشريت بيشتر بود. قرن انديشه هاي نو فلسفي و اجتماعي و نظريه هاي سياسي. وقايع در غرب خبري نيست حكايت سربازاني گرفتار در سنگر است كه نه راه پيش دارند نه راه پس. نه آ ينده و نه گذشته اي.
تنها زندگي روزمره در سنگر و انتظار تركش شراپنل است كه آنها را سرپا نگه مي دارد. لحظه اي هست و بعد تمام. عنوان داستان و زبان رسمي و خشك اطلاعيه هاي ستاد فرماندهي ارتش سرماي خاصي به فضاي رمان مي بخشد. سرمايي نفس گير كه در عين حال جنگ را در حد وقايعي روزمره و بخشنامه اي تنزل مي دهد.
اخلاقيات جنگ و رذايلي كه ايجاد مي كند در مقابل رجزخواني هاي ميهن پرستانه در تضادي آشكار و در عين حال تكان دهنده قرار مي گيرد.
كتاب در غرب خبري نيست بلافاصله پس از انتشار توفيق استقبال عمومي بين المللي را از آن خود كرد و به زبان هاي مختلف ترجمه شد.
آمريكايي ها هم در سال ۱۹۳۰ فيلمي از روي آن ساختند. در سال ۱۹۳۱ راه برگشت را نوشت كه به سقوط آلمان در ۱۹۱۸ -سال پايان جنگ جهاني اول مي پرداخت. رمارك در سال ۱۹۳۲ كه نازي ها به قدرت روزافزوني در عرصه سياسي و اجتماعي دست مي يافتند آلمان را به قصد سوييس ترك كرد. در سال ۱۹۳۳ نازي ها كتاب هاي او را توقيف كردند و در سال ۱۹۳۸ او را از مليت خود خلع كردند. رمارك پس از سلب تابعيت در سال ۱۹۳۹ به ايالات متحده رفت و در سال ۱۹۴۷ تابعيت آمريكايي گرفت.
|
|
بعد از پايان جنگ جهاني دوم و شكست آلمان رمارك به پورتورنكو سوييس برگشت و تا پايان عمر همراه با همسر دومش پائولت گدار هنرپيشه آمريكايي در آنجا ماند. او رمان هاي ديگري هم نوشت كه اغلب آنها به قربانيان ناآرامي هاي سياسي اروپا در زمان جنگ هاي اول و دوم جهاني مي پرداخت. برخي از آن رمان ها توفيقي يافت و برخي هم به سينما راه پيدا كرد، مثل طاق نصرت در سال ۱۹۴۶. در آثار رمارك شاهد حضور نويسنده اي متعهد و مسئول هستيم كه نگاهي مهربان به جامعه دارد. اما هيچ كدام از آثار بعدي او نتوانست جاي «در غرب خبري نيست» را بگيرد. شايد يكي از علل اصلي توفيق اين رمان حضور بي واسطه نويسنده در مقام راوي در جنگ باشد. تجربه دست اول در كنار تجارب خانواده و نزديكي رمارك به مادرش و نوعي دربه دري و خانه به دوشي باعث مي شد كه نويسنده به روايت زندگي بشر علاقه خاصي نشان دهد. رمارك با آنكه به پدرش علاقه داشت اما به دليل رفتار خشن پدر از او دوري مي جست. خانواده رمارك در اصل فرانسوياني بودند كه بعد از انقلاب كبير فرانسه به آلمان فرار كردند و در فاصله سال هاي ۱۸۹۸تا ۱۹۱۲ يازده بار مجبور به كوچ شدند. فقر خانواده باعث شد كه در نوجواني به كار مشغول شود و با تدريس پيانو پول لباس خود را فراهم كند. به تجملات زندگي علاقه خاصي داشت كه هرگز آن را هيچ وقت واننهاد. پيانو و ساير علايق او مثل جمع كردن پروانه و علاقه به جنگل پيمايي و رودخانه بعدها در شخصيت هاي داستاني اش نمود پيدا كرد. او به دليل خانه به دوشي خانواده اش، تحصيل منظمي نداشت و مرتب مدرسه عوض مي كرد و سرانجام پايان تحصيلات مقدماتي اش حضور در مدرسه كاتوليكي بود. او وجه نمايشي آيين هاي كاتوليك را دوست داشت و زيبايي و آرامش محراب هاي كليسا او را به وجد مي آورد. در مدرسه با معلم هاي خود نمي ساخت و سرانجام در رمان هاي خود آنها را به ريشخند گرفت. در مدرسه كاتوليكي با يكي از معلم هايش خيلي بحث مي كرد و هميشه با او درد سر داشت و از اسم يكي به نام كانشورك خوشش نمي آمد كه تركيبي از شخصيت و آن اسم را با عنوان كانتورك بازآفريني كرد و در رمان خود آورد: كانتورك، مدير مدرسه.
در نوامبر ۱۹۱۶ كه دانشجوي سال سوم مدرسه تربيت معلم بود او را به ارتش فراخواندند. بعد از آموزش هاي اوليه در وستربرگ اوسنابروك منتقل شد و در گردان احتياط استقرار يافت، اما اغلب مرخصي مي گرفت تا به مادر بيمارش سركشي كند. در ژوئن ۱۹۱۷ به جبهه غرب منتقل شد. او سرباز آرام و منضبطي بود. هنگامي كه دوست و هم درسش تروسكه بر اثر اصابت تركش نارنجك زخمي شد، شخصاً او را به پشت خط مقدم كشاند. زماني كه تروسكه بر اثر زخمي كه در سرش ايجاد شده بود و پزشكان بيمارستان متوجه آن نشده بودند، درگذشت، رمارك به هم ريخت. يكي ديگر از رفقايش را هم نجات داد تا آنكه خودش زخم برداشت و به بيمارستان منتقل شد. در بيمارستان بود كه خبر فوت مادرش را شنيد. يك سال بعد هنوز عزادار مادرش بود كه او را براي آموزش بيشتر به اردو فرستادند. اريش پس از جنگ نام مادرش را جايگزين اسم وسط خود كرد و به اين ترتيب اريش پل رمارك به اريش ماريا رمارك تبديل شد. او آنقدر از نامرادي و فلاكت جنگ آزرده شد كه هرگاه تبليغات ميهن پرستي را مي ديد كه فرد را ناديده مي گيرد برمي آشفت. رمارك مدتي در يأس و نااميدي و سرخوردگي گذراند.
|
|
سال هاي پس از جنگ پر از نااميدي و ياس و كمبود، تورم، بيكاري و شورش و زياد ه خواهي و آشوب و خودسري نيروهاي اجتماعي بود. سوسياليسم ملي (ناسيونال سوسياليسم) از حزب كارگران آلمان بيرون آمد كه به شكل احمقانه اي برجنبه هاي افراطي ملي گرايي و برتري نژادي تأكيد مي كرد.همان جنبشي كه بعدها به نازيسم شهرت يافت و رمارك و تعدادي از دوستانش به مسخره كردن اين گرايش ها پرداختند و زماني كه معلم شد از موقعيت خود براي پيشبرد افكارش استفاده كرد. همه جا بحث مي كرد و از مواضع خود كوتاه نمي آمد. براي اين كه دو تن از مقامات شهر را به خاطر تقديس شكوه جنگ به ريشخند بگيرد عكسي از خود و سگش را در روزنامه اي محلي چاپ كرد كه خودش با يونيفورم افسري و دو صليب آهنين و ساير مدال هاي جنگي در كنار سگش ايستاده بود. مقاماتي كه به آنها اهانت شده بود خواستار عذرخواهي رسمي شدند.
زماني كه در سال ۱۹۲۹ در غرب خبري نيست منتشر شد، فقط آلماني ها بيش از يك ميليون نسخه از آن را خريدند. بعد نوبت فرانسوي ها و انگليسي ها و آمريكايي ها رسيد. اين استقبال او و دوستانش را شگفت زده كرد. تا سال ۱۹۳۲ در غرب خبري نيست به ۲۹ زبان دنيا ترجمه شد. در سال ۱۹۷۹ هم نسخه اي تلويزيوني از روي آن ساختند.
كتاب به رغم همه استقبالي كه از آن به عمل آمد، بحث هاي زيادي را برانگيخت. عده اي او را متهم كردند كه خواسته است با عواطف مردم بازي كند و قصدش بازاريابي و فروش كتاب بوده است. عده اي هم او را به انفعال و احساساتي بودن متهم كردند. نازي ها آن را حمله به ارزش ها و عظمت آلمان به حساب آوردند. آنها با بي ارزش به حساب آوردن كتاب شايعاتي بر سر زبان ها انداختند كه گويي رمارك يهودي فرانسوي است و اصلاً رنگ جبهه و جنگ را نديده است. يا آنكه فرزند ناخلف پدر و مادري ميليونر است. اين اتهام هم به دليل خوش پوشي او بر سر زبان ها بود. رمارك پاسخ اين اتهامات را نمي داد. در زماني كه اين بحث ها اوج گرفت رمارك با همسرش در برلين زندگي مي كرد. آنها در اوايل دهه سي كه نازي ها او را تبعيد كردند از هم جدا شدند اما بلافاصله ازدواج كردند تا زنش كه سل داشت اجازه اقامت خود را در سوئيس از دست ندهد و تا سال ۱۹۵۱ كه رسماً از هم جدا شدند، دور از هم زندگي مي كردند. رمان بعدي رمارك راه بازگشت تجربيات خود او و دوستانش بعد از جنگ بود. رمارك كه آن موقع موضع گيري سياسي نمي كرد مغضوب نازي ها و سياه جامه هاي آنان شد. گوبلز كه مسئول شكار مخالفان نازيسم بود و بعدها رئيس تبليغات آن رژيم شد زماني كه فيلم در غرب خبري نيست را در برلين به نمايش گذاشتند، گروه جوانان هيتلري را بسيج كرد و آنها به سالن نمايش حمله كردند و با پرتاب نارنجك هاي گاز بدبو و رها كردن موش در سالن و كتك زدن تماشاچي ها و فرياد «آلمان بيدار است» از نمايش فيلم جلوگيري كردند. فيلم توقيف شد و رمارك در سال ۱۹۳۱ مجبور به ترك آلمان شد. در سال ۱۹۳۳ در جريان كتاب سوزان معروف آلمان آثار او را در آتش سوزاندند.
|
|
رمارك در سال ۱۹۶۲ گفت: «من مجبور شدم آلمان را ترك كنم، چون زندگي ام در خطر بود. من نه يهودي بودم نه گرايش چپ داشتم. هماني بودم كه امروز هستم، صلح طلب فعال.»
گوبلز بعدها از رمارك دعوت كرد كه به آلمان برگردد و رمارك جواب داد: «عجب! شصت و پنج ميليون نفر مي خواهند بگريزند و من به ميل خودم برگردم؟ تا تو زنده اي بر نمي گردم.»
مقامات آلمان حساب بانكي او را در برلين مسدود كردند تا بدهي مالياتي اش را كسر كنند اما او موجودي حساب خود را به سوئيس منتقل كرده بود و نقاشي هاي امپرسيونيستي اش را هم به ويلايي كه در كنار درياچه ماجور خريده بود انتقال داد. در سال ۱۹۳۸ كه از او سلب تابعيت شد سه كتاب او به فيلم تبديل شده بود و او را سلطان هاليوود به حساب مي آوردند. از ۱۹۳۹ بين سوئيس و فرانسه در رفت و آمد بود و بين سال هاي ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۲ ويلايي در هاليوود اجاره كرد و با دوستان هنرپيشه و نويسنده اش به تفريح مشغول بود. مارلين ديتريش گرتاگاربو، چارلي چاپلين، كول پورتر، اف. اسكات فيتز جرالد و ارنست همينگوي از كساني بودند كه با او صميمت فوق العاده اي داشتند.
زماني كه به ايالات متحده رفت، مشكلات تبعيدي هاي سياسي آلمان را نداشت، اما درد هموطن هاي خودش را در رمان هايش آورده است. نازي ها خواهرش را به دليل فعاليت ها و تبليغات خرابكارانه اعدام كردند. در سال ۱۹۶۸ كه خياباني را به نام او كردند رمارك خيلي احساس اندوه كرد. در سال ۱۹۷۱ هم مقامات آلماني بخشي از جاده كمربندي شهر زادگاهش را به نام اريش ماريا رمارك كردند.
او هرگز تجربيات جنگ جهاني اول را فراموش نكرد و يازده رمان نوشت. به آلماني مي نوشت و بلافاصله آثارش به زبان انگليسي و ساير زبان ها ترجمه مي شد. رمارك يك بار به آلمان برگشت اما به زادگاه خود نرفت.
در اواخر دهه شصت چند حمله قلبي او را از نيويورك به رم كشاند تا آنكه در ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ در بيمارستاني در لوكارنو زندگي را وداع گفت. مطبوعات و رسانه ها هميشه نگاهي متفاوت به او داشته اند. در آلمان مجله هفتگي اشپيگل مرثيه اي براي او نوشت اما اشاره نكرد كه بزرگترين رمان جنگ جهاني اول را او نوشته است. سيزده ميليون نسخه از آثار او در زمان حياتش به فروش رفت و هنوز هم در غرب خبري نيست با فروش متوسط يكصد هزار نسخه در سال يكي از بزرگترين رمان هاي اروپاي قرن بيستم است.
در ساده نويسي رمارك را با همينگوي مقايسه مي كنند و در مهر به انسان با استفن كرين. آلماني ها دوست داشتند او را پايين تر از توماس مان بدانند اما نمي توانند نقش او را در رهايي قيد و بند فرماليسم انكار كنند. او داستان سرايي ساده نويس و انساني خردورز بود و داستان را ابزار بيان فلسفي اش مي دانست. رمارك با وجود گرايش فوق العاده به سينما تنها در يك فيلم نقش مورد علاقه تمام زندگي اش را ايفا كرد. نقش معلمي در زماني براي عشق ورزيدن، زماني براي مردن كه عنوان آن برگرفته از فرازي از كتاب مقدس است.