اشاره: نويسنده در بخش اول مطلب حاضر به تعريف نسبتا جامعي از دين پژوهي تحليلي به معناي عام دست زد و آنگاه در بخش دوم به بررسي دين پژوهي تحليلي به معناي خاص آن روي آورد. نويسنده براين نظر بود كه براي فهم دين پژوهي تحليلي به معناي خاص، بايد نخست به ماهيت فلسفه تحليلي پرداخت. از اين رو به آ را و روش هاي گوناگون در تعريف فلسفه تحليلي اشاره كرد. اكنون در بخش پاياني ادامه مطلب نيز دين پژوهي از ديدگاه فلسفه تحليلي و ارتباط نظريه هاي فيلسوفان تحليلي با پژوهش هاي ديني به بررسي گذاشته مي شود.
محمد سعيدي مهر - استاديار دانشگاه تربيت مدرس
فلسفه تحليلي به مثابه جريان تاريخي: راه ديگري كه گاه براي تعريف فلسفه تحليلي پيش گرفته مي شود، بر نگاه تاريخي مبتني است. در اين ديدگاه، فلسفه تحليلي به مثابه جريان فلسفي پويا تلقي مي شود كه مي توان آن را بر اساس مختصات تاريخي اش(زمان آغاز اين جريان و شخصيت هاي فلسفي مؤسس آن، حلقات مياني، سير تاريخي آن تاكنون و...) بازشناخت.
پيتر هكر از كساني است كه اين راه را برگزيده است. وي پس از رسيدن به اين نتيجه كه تعريفي تحليلي از فلسفه تحليلي كه جامع و مانع باشد در دست نيست و پس از نقد تطبيق نظريه شباهت خانوادگي بر اين بحث، مدعي مي شود: راه مناسب آن است كه فلسفه تحليلي را جنبشي فلسفي معرفي كرد كه در آغاز قرن بيستم با مخالفت مور و راسل عليه ايده آليسم مطلق، حاكم بر فلسفه در آن زمان، متولد شده و تاكنون، مراحل مختلفي را پشت سر گذاشته است.
پيشنهاد من اين است كه استعمال واژه «فلسفه تحليلي» به مثابه نام اين جريان آميخته از انديشه هاي برجسته در قرن بيستم، روشنگرتر است و كم تر سبب انحراف و گمراهي مي شود. بدون ترديد، پاسخ نهايي پرسش از چيستي فلسفه تحليلي، نيازمند طرح دقيق تر روش هاي پيش گفته و ساير روش هايي است كه در اين زمينه طرح شده يا قابل طرح است؛ اما براي پيشبرد بحث حاضر مي توان عجالتاً فرض را بر كارآمدي و كفايت راه چهارم نهاد.
نظريه هاي فيلسوفان تحليلي و پژوهش هاي ديني
با مروري گذرا به تاريخچه فلسفه تحليلي، به نظر نمي رسد كه هيچ گونه وحدتي ميان فيلسوفان تحليلي، در برخورد با دين و آموزه هاي ديني وجود داشته باشد. بهتر است به جاي طبقه بندي فيلسوفان تحليلي، بحث را بر نظريه هاي ارائه شده در اين حوزه متمركز كنيم. به نظر مي رسد كه از جهت مورد نظر مي توان اين نظريه ها را در يك طيف طبقه بندي كرد. در يك سوي طيف، نظريه هايي قرار دارند كه بر اساس تأمل تا زمان حاضر، هيچ نسبت خاصي با دعاوي و گزاره هاي ديني ندارند؛ براي مثال مي توان به نظريه هاي گوتلوب فرگه اشاره كرد. فرگه را به حق، پدر منطق جديد خوانده اند. فرگه، در فلسفه منطق، فلسفه رياضي و فلسفه زبان نيز جايگاهي برجسته دارد و در نظر بسياري، آغازگر جنبش فلسفه تحليلي است. با اين حال، تا آن جا كه آثار فرگه نشان مي دهد، او هيچ گاه به نظريه اي كه فحواي ديني قابل توجهي داشته باشد، نپرداخت. در سوي ديگر طيف مورد بحث، آن گروه از آرا و نظريه هاي فيلسوفان تحليلي قرار دارند كه به صورت مستقيم به مقولات ديني مربوط مي شوند. دردهه هاي اخير، اين گروه از نظريه ها به طور عمده در حوزه فلسفه دين متمركز شده است.
درباره لايه هاي مياني طيف مورد بحث چه مي توان گفت؟ با توجه به دوطرف طيف به نظر مي رسد كه مي بايد آن دسته از آراي فيلسوفان تحليلي را كه «به صورت غيرمستقيم» در پژوهش هاي ديني مؤثر بوده است، در اين بخش جاي داد؛ البته نمي توان از اعتراف به اين نكته سر باز زد كه در اين جا، مفهوم «به صورت غيرمستقيم» تا حدي مبهم است و از اين رو، مرزبندي دقيقي را ميان نظريه هاي فيلسوفان تحليلي به دست نمي دهد. با اين حال، شايد با ذكر چند مثال، مقصود از اين دسته بندي روشن تر شود. پاره اي از نظريه هاي فيلسوفان تحليلي، به جاي درگيري مستقيم در مباحث ديني، درگير مسائلي مربوط به حوزه هاي متافيزيك، فلسفه زبان، فلسفه اخلاق و... گرديده اند؛ به گونه اي كه مسائل مزبور، هر چند اولاً و بالذات به حوزه دين پژوهي مربوط نبوده، فحوا و استلزام ديني داشته است؛ براي مثال، گروهي از فيلسوفان تحليلي، به طور مستقيم به مباحثي مربوط به زبان پرداخته اند؛ ولي آرا و ديدگاه هاي آنان در اين حوزه، خالي از استلزاماتي در حوزه دين پژوهي نبوده است. يكي از نمونه هاي روشن اين مطلب، آراي فلسفي ويتگنشتاين، هم در دوره متقدم و هم در دوره متأخر فلسفه او است. بر اساس ديدگاه هاي ويتگنشتاين متقدم در خصوص محدوديت هاي زبان و نظريه تصويري زبان نمي توان درباره امور ارزشي، زبيايي شناختي و متافيزيك سخن گفت؛ زيرا يگانه كاربرد درست زبان، سخن گفتن درباره امور واقع است و هر امر واقع، تركيبي از اشيا و روابط فيمابين آنها است. بدين ترتيب، همه گزاره هايي كه امور واقع را تصوير مي كنند، به علوم طبيعي تعلق دارند. ساير گزاره ها در دو دسته جاي مي گيرند: همانگويي يا توتولوژي ها و گزاره هاي فاقد معنا. گزاره هاي منطق و رياضيات، در گروه اول، يعني توتولوژي ها قراردارند و گزاره هاي اخلاقي، متافيزيكي و ديني، فاقد معنا و مهملند. محدوديت زبان در ديدگاه ويتگنشتاين متقدم، شامل گزاره هاي ديني هم مي شود و از اين رو به فحواي نظريه تصويري، آن است كه گزاره هاي ديني، گزاره هايي بي معنا خواهند بود. ملاحظه مي شود كه(به يك معنا) نظريه ويتگنشتاين متقدم در باب سرشت زبان، به طور مستقيم و به معناي خاص كلمه، يك نظريه ديني نيست؛ ولي نتايج و لوازمي در حوزه دين پژوهي دارد. نظريه كاربردي زبان نيز كه در دوره متأخر فلسفه ويتگنشتاين ابراز شد، همين وضعيت را دارد. در اين دوره، ويتگنشتاين به طور كامل از نظريه تصويري زبان دست كشيد و مدعي شد كه زبان، كاربردها و اشكالي بسيار متنوع تر و گسترده تر از وصف امور واقع دارد؛ به گونه اي كه هيچ امر مشترك واحدي ميان اين اشكال تنوع كه هر كدام يك «بازي زباني» است، وجود ندارد. لازمه اين ديدگاه جديد آن بود زبان ديني كه دربردارنده گزاره هاي ديني است، بازي زباني مستقلي باشد كه با مراعات قواعد خاص خود مي تواند معنادار باشد؛ البته ترديدي نيست كه ديدگاه هاي ويتگنشتاين درباره زبان و معناداري، سرمنشأ طرح ديدگاه ها و مسائلي شد كه امروزه در فلسفه دين و ذيل عنوان «زبان ديني» مورد بحث فيلسوفان دين قرار مي گيرند؛ ولي نكته آن است كه ديدگاه هاي ويتگنشتاين در آغاز، به مثابه نظريه خاص ديني مطرح نشد؛ هر چند گستره آن، مباحث دين شناسانه مربوط به زبان ديني را نيز فرا مي گرفت و به ويژه با آراي فيلسوفان تحليلي بعدي، دستمايه اي براي ارائه نظريه در باب زبان دين شد.
|
|
فلسفه تحليلي و الحاد
هر چند در قلمرو فلسفه تحليلي (بويژه در نيمه اول قرن بيستم) رهيافت هاي ضدمتافيزيكي و ضدديني شاخصي ظهور يافته است (تا آنجا كه گاه ضديت با متافيزيك را يكي از مشخصه هاي فلسفه تحليلي برشمرده اند)، به هيچ وجه نبايد اين فلسفه را با الحاد يا لاادريگري ملازم دانست؛ البته گاه با تعابيري روبه رو مي شويم كه چنين ملازمه اي را القا مي كند؛ براي مثال، در پاره اي موارد براي اشاره به فلسفه تحليلي، به خطا از تعبير «پوزيتيويسم منطقي» استفاده مي شود! حقيقت آن است كه فلسفه تحليلي، فلسفه ديني نيست؛ ولي ساده انديشي خواهد بود اگر اين فلسفه را نوعي فلسفه الحادي و دين ستيز بدانيم. گواه روشن اين مدعا، وجود جمعي از فيلسوفان تحليلي است كه به سختي از مباني و اصول ديني جانبداري مي كنند و به هيچ وجه باور ندارند كه پژوهش هاي فلسفي لزوماً سر از الحاد و انكار برمي آورد يا دست كم به لاادريگري و شكاكيت ديني مي انجامد.
شايد فلسفه ديني، يكي از آشكارترين حوزه هايي باشد كه مي توان در آن، پژوهش هاي اين گروه از فيلسوفان تحليلي را سراغ گرفت. امروزه، فيلسوفان ديني بزرگي را سراغ داريم كه از يك سو دلبسته رويكردها و روش هاي تحليلي اند و از سوي ديگر، آرا و نظرياتي را عرضه داشته اند كه هر چند به نيت مدافعه گري طراحي نشده باشند، بي ترديد نتايج مثبت و خشنودكننده اي در تأييد ديدگاه ها و آموزه هاي ديني دارند. بد نيست، از باب نمونه، به چند مورد اشاره كنم.
الوين پلنتينگا، يكي از سرشناس ترين فيلسوفان دين معاصر است كه ميان رهيافت تحليلي و دين باوري جمع كرده است. وي كه در حوزه هاي ديگر فلسفه تحليلي، از جمله متافيزيك و فلسفه منطق، نظريه هاي قابل توجهي ارائه داشته است، در فلسفه دين نيز آراي برجسته اي دارد؛ از جمله مي توان به راه حل او براي مسأله شر كه روايتي از يك دفاع اختيارگرانه است و نيز بازسازي و ارائه تقريري جديد از برهان وجود شناختي اشاره كرد. پلنتينگا، همچنين در بحث سازگاري ميان علم پيشين الاهي و اختيار انسان نظريه پردازي كرده و به نقد استدلال قائلان به ناسازگاري، از جمله استدلال نلسون پايك، پرداخته است. افزون بر اينها، پلنتينگا برجسته ترين شخصيت طرفدار معرفت شناسي اصلاح شده است. وي از ساليان اخير كوشش فراواني به خرج داده تا نشان دهد كه معقوليت (دست كم برخي از) گزاره هاي ديني در گرو دست و پا كردن ادله و قراين نيست؛ بلكه در وضع خاصي مي توان گزاره هاي مزبور را از جمله گزاره هاي پايه به شمار آورد كه موجه بالذات و در معقوليت بي نياز از قرائن هستند.
هر چند ديدگاه هاي پلنتينگا، در پاره اي ابعاد، با ديدگاه خداشناسي كلاسيك تفاوت دارد، بي ترديد به تقويت عقلاني پايه هاي دين باوري كمك شاياني كرده است. دفاع اختيارگروانه او عموماً پاسخ قاطعي به مسأله منطقي شر كه اخيراً فيلسوفان ملحدي همچون مكي آن را پرورانده اند، قلمداد شده است.
ريچارد سوينبرن، نمونه ديگري از اين گروه است. وي با نگارش سه كتاب سازواري خداشناسي، وجود خدا، ايمان و عقل، گام هاي مؤثري را در تحكيم عقلاني مباني خداشناسي برداشت. در كتاب نخست، وي مي كوشد تا نشان دهد منظومه اعتقادي خداشناسان، منظومه اي منسجم و برخوردار از سازگاري دروني است. در كتاب دوم، او ادله موافق و مخالف خداشناسي را بررسي مي كند و در كتاب سوم، به كاوش درباره رابطه اين ادله با ايمان مي پردازد.
ويليام آلستون، جرج ماوردس، پيتر ون اينويگن، ولتر ستورف و... نمونه هاي ديگر از فيلسوفان تحليلي متأئلند كه براي رعايت اختصار، به ذكر نام آنها بسنده مي كنم. تاكنون نگاهي فشرده بر نسبت فلسفه تحليلي با دين پژوهي (و وضعيت كلي دين پژوهي تحليلي در قرن بيستم) و نيز وضعيت فيلسوفان تحليلي از جهت دين باوري داشتيم. هر چند اين مرور تاريخي بسيار فشرده (واحياناً ناقص) بود، گمان دارم كه تا حدي مي تواند پاسخگوي پرسش هاي تاريخي ما باشد. از آنچه گذشت، نتيجه مي شود كه در طول تاريخ فلسفه تحليلي (به معناي خاص آن) نظريه هاي فلسفي ارائه شده نسبت يكساني با آموزه هاي ديني نداشته اند؛ بلكه مي توان آنها را در سه گروه جاي داد: نظريه هاي دين ستيز، نظريه هاي مؤيد باورهاي ديني و نظريه هاي خنثي كه با عقايد ديني نسبت خاصي ندارند. همچنين فيلسوفان تحليلي را مي توان در سه گروه لاادريگري، ملحد و دين باور طبقه بندي كرد؛ البته چه بسا شخصي با مقايسه اين گروه ها با يكديگر، مدعي وجود تفاوت هايي شود؛ براي مثال ممكن است ادعا شود كه فيلسوفان تحليلي ملحد شاخص تر از دو گروه ديگر بوده (يا نبوده ) اند يا آن كه نظريه هاي تحليلي مؤيد ديدگاه هاي ديني، در مقايسه با نظريه هاي مخالف، اتقان و انسجام بيشتري دارند(يا نيستند). اين گونه دعاوي، به طور قطع قابل توجه و نيازمند بررسي و تحقيقند؛ ولي نتيجه اي كه به بحث حاضر مربوط مي شود، آن است كه ما (در نگاه تاريخي) با طيف متنوعي از فيلسوفان تحليلي و ديدگاه هاي آنان روبه رو هستيم؛ به گونه اي كه به هيچ وجه نمي توان اين تنوع را به گونه اي از وحدت فروكاست و چهره تاريخي فلسفه تحليلي را در بخش و پاره خاصي از اين طيف منحصر ساخت.
|
|
دين پژوهي تحليلي و تأييد/ تضعيف گزاره هاي ديني
تاكنون بحث را در بستري تاريخي پي گرفتيم؛ اما همانگونه كه اشاره شد، بخشي از پرسش هاي ما در خصوص دين پژوهي تحليلي، خصلت تاريخي ندارند. يكي از مهمترين پرسش ها در اين زمينه، آن است كه آيا دين پژوهي تحليلي(به معناي كاربست اصول، رهيافت ها و روش هاي فلسفه تحليلي در حوزه دين پژوهي)، برحسب طبيعت و سرشت خود، بيشتر به تأييد آموزه هاي ديني مي انجامد يا تضعيف آنها؟ اندك تأملي روشن مي سازد كه گويا پاسخگويي به اين پرسش و پرسش هاي مشابه، در مقايسه با سؤالات تاريخي، دشوارترند. به نظر مي رسد كه بخشي از اين دشواري زاييده اين واقعيت است كه صورت مسأله، برپايه فروض و مباني گوناگوني كه مي توان داشت، تفاوت مي يابد؛ براي مثال ، اين كه ما دقيقاً درباره كدام دين سخن مي گوييم و آموزه هاي دين مورد بحث ما تا چه حد به آزمون هاي دقيق عقلي و تحليلي تن مي دهند، نقش مهمي را ايفا مي كند. بديهي است كه هر قدر آموزه هاي دين، خصلت غيرعقلاني داشته باشد، اعمال روش هاي تحليلي و بررسي آن آموزه ها علي الاصول به تضعيف آنها خواهد انجاميد. همچنين اين كه ما در نزاع ميان ايمان گروي و عقل گروي به كدام طرف تمايل نشان دهيم، به طور كامل در اين بحث و نتايج آن مؤثر است. ايمان گروي، بويژه روايت كيركگوري آن، نه تنها ضرورتي در آزمون عقلي گزاره هاي ديني نمي بيند، بلكه آن را مضر و مخل مي شمارد. طبيعي است كه در اين نگرش، مجالي براي گزينش يك رويكرد تحليلي به آموزه هاي ديني باقي نمي ماند. از سوي ديگر، يك عقل گرا، همواره آماده است تا باورهاي ديني خود را با سنجه هاي عقلاني محك زند.
عامل تعيين كننده ديگري نيز در ميان است و آن اين كه اساساً تا چه اندازه مباني و اصول رهيافت تحليلي ما با احكام كلي و عمومي عقل مشترك همخواني داشته باشد. نمي توان از ياد برد كه پوزيتيويسم منطقي نيز اصل تحقيق پذيري تجربي خود را (دست كم در مراحل اوليه ارائه آن) اصل به طور كامل معقولي كه بر پايه تحليلي معناداري گزاره هاي تأليفي به دست مي آيد، تلقي مي كرد! همچنين تمام فيلسوفان تحليلي كه مسأله شر را دليل و قرينه اي بر ضد معقوليت خداشناسي به شمار مي آورند، اين ادعا را حاصل پاره اي استنتاج هاي معتبر و منطقي قلمداد مي كنند!
به هر تقدير، پاسخ دقيق و جامع به پرسش درباره نسبت دين پژوهي تحليلي با تأييد يا تضعيف آموزه هاي ديني،بدون ملاحظات پيش گفته (و شايد ملاحظات فراوان ديگري) امكان ندارد. عجالتاً ادعاي حداقلي نگارنده آن است كه اتخاذ رويكرد تحليلي در دين پژوهي، با الحاد و انكار آموزه هاي ديني ملازمه اي ندارد؛ بلكه مي تواند (در وضعي) به تأييد و تقويت پايه هاي عقلاني اين آموزه ها بينجامد و اين ادعايي است كه تاريخ بر آن مهر تأييد مي نهد و گروهي از فيلسوفان تحليلي با آن همداستانند؛ براي مثال، فردريك فره، در بند پاياني مقاله خود با عنوان «فلسفه تحليلي» كه در آن به بررسي تأثيرات پژوهش هاي زبان فيلسوفان تحليلي در حوزه الاهيات پرداخته است، مي نويسد: بنابر آنچه گذشت، جايي براي ترس متكلمان و نيز دين باوران عامي، از فلسفه تحليلي نيست؛ بلكه اين گروه مي توانند ارمغان فراواني از اين فلسفه به كف آورند... فلسفه تحليلي آموزه اي كه به نفع يا ضدباور ديني يا انديشه متافيزيكي باشد، نيست. هدف اصلي فلسفه تحليلي، به شيوه سقراطي، عبارت است از پرهيز از آشفتگي عقلاني كه از زبان ناشي مي شود...
از سوي ديگر، اين واقعيتي غيرقابل انكار است كه برخي فيلسوفان تحليلي، با رويكردهاي دين ستيز، به مباحث ديني پرداخته اند و اين امر، ورود فيلسوفان تحليلي خداباور را در اين مباحث، ضرور مي كند.
سوينبرن در مدخل كتاب انسجام خداشناسي مي گويد: اين كتاب به اين غرض طراحي شده كه مباحث را با دقت و جامعيت قابل ملاحظه اي مورد بحث قرار دهد؛ البته بحث هايي هستند كه در آنها اين شرايط [يعني دقت و جامعيت] لزومي ندارد؛ اما بحث هاي ديگري نيز هستند كه در آنها شرايط بالا لازمند. اين شرايط در جايي ضروري مي شوند كه افراد با استدلال هاي فيلسوفان تحليلي مدرن در خصوص اين مباحث آشنا باشند. همچنين ، مراعات اين شرايط در مواردي كه ما مي كوشيم معناي آموزه هاي اصلي خداشناسي را تا حد امكان واضح كنيم، ضرورت مي يابد....
منبع: باشگاه انديشه
پانوشتها در دفتر روزنامه موجود است.