به مناسبت نخستين سال درگذشت استاد زنده ياد، جهانگير ملك
دستي كه صدا داشت
فروغ بهمن پور
درآمد: امروز ۲۰ آذرماه، نخستين سالروز درگذشت استاد جهانگير ملك نوازنده چيره دست و صاحب نام ضرب (تمبك) است. نوشته زير را فروغ بهمن پور، از كوشندگان جدي عرصه موسيقي و خاطره نويسي نگاشته است. از بهمن پور تاكنون دو كتاب حاوي مصاحبه هاي مفصل وي با موسيقيدانان، به بازار عرضه شده است. يادداشت حاضر در فضايي احساسي، زماني كه نويسنده آخرين گفت وگوي استاد ملك را مي خواهد به منزل استاد ببرد، نوشته شده است.
بارون تندي مي باريد. اما من بايد مي رفتم. زير بارون اون هم بدون چتر. رفتم دفتر مجله .قرار بود عليرضا ميرعلي نقي (سردبير مجله مقام) از مصاحبه من با جهانگير ملك پرينتي بگيرد، تا من آن را براي آقاي ملك ببرم كه بخواند. با چه ذوقي اون روز تا دفتر مجله رفتم. بايد منتظر خواهرم مي ماندم. آخه هميشه مي گفت هر وقت خواستي بري پيش استاد، من رو هم خبر كن. اما مريم نيومد. از نيومدنش دلم گرفت. به موبايلش زنگ زدم. تا گفتم چه بدقولي؟ چرا نيومدي؟ زد زير گريه. تلفن رو قطع كردم. به خونه زنگ زدم. باز هم مريم گوشي را برداشت. گفت به ميلاد كيايي زنگ بزن. با تو كار داره. تلفن كيايي را گرفتم. با همون لحن جنتلمن و باكلاسش گفت: سركار خانم متأسفانه خبر بدي برايتان دارم. بعد هم با كمي مكث گفت جهانگير ملك ديشب مرد...
يخ كردم. لرزيدم. گفتم ممكن نيست. من ديروز با او صحبت كردم .او امروز منتظر من نشسته. قرار داشتيم با هم. كيايي گفت: هيچ كس از رفتن خودش خبر نداره...
يكي دو هفته قبل از اين حادثه در يك بعداز ظهر پاييزي، بي خبر و سرزده به خونه دكتر برومند رفتيم. اين اولين باري بود كه بدون دعوت جايي مي رفتم. مريم هم مثل هميشه با من بود، يكي از دوستان هم ميانه راه با ما همراه شد. دكتر مثل هميشه با رويي گشاده به استقبالمان آمد. جهانگير ملك جلوي در ايستاده بود. از خوشحالي پردرآوردم. گفتم استاد خدا رو شكر كه اينجا تشريف داريد. گفت: خدا رو شكر كه يكباره ديگه! تورو ديدم...
اين آخرين ديدارمان بود. اصلاً پشيمون نيستم كه چرا سرزده رفتم. اون روز بيژن ترقي، قافيه ساز مهر و دوستي، هم اونجا بود. فريدون احتشامي، عليرضا فريدون پور و چند نفر ديگر هم بودند. بعد از اومدن ما پرويز ياحقي با همون شيطنت هاي هميشگي اش به ما پيوست. آره اون روز تو خونه دكتر چند تا چراغ باقي مونده از آسمون موسيقي سوسويي مي زدند. من نمي دونستم كه يكي از اونها براي رها شدن از پشت ديوار فراموشي و خاموشي داره جون مي كنه. لحظه اي گذشت ،نوبت ساز و موسيقي رسيد. هركسي ساز خودش را تو بغل گرفت. من با اشاره دست استاد كنارش نشستم. جاتون خالي جوانترها ساز مي نواختند و استاد هم همراهشان شد. من فقط به انگشتاي چاقالوش نگاه مي كردم، راستي كي گفته يه دست صدا نداره. يه دست ملك كه نه هر بند انگشتش دنيايي از صدا بود. هر انگشتي كه به پوست تنبك مي كوبيد، منو از روزمرگي و تكرار بيرون مي كشيد. چند نفر مثل او مي شناختم. منصور صارمي، ابراهيم قنبري مهر، حسين ملك و سه چهار نفر ديگر. مطمئنم اگه شما هم باهاش نشست و برخاست داشتيد، با من هم عقيده مي شديد. بعد كه موسيقي تموم شد و نوبت حرف زدن رسيد، ملك بيشتر از همه با من حرف زد، از وضعيت روزنامه ها پرسيد. خواستم فضا را عوض كنم. چند تا عكس از مريم كه تو ايتاليا گرفته بود، نشونش دادم. گفتم: استاد ببينيد ايتاليا چه قدر قشنگه چه خيابونهايي، چه زيبايي هايي... سرش را بلند كرد و به من گفت: دنيا با همه رنگ و وارنگيش روي چارتا پايه استواره ،خيلي حقيره آدمي كه دنيا رو جدي بگيره. نمي دانم چرا اين حرفو زد. اما توي چشمهاي نجيبش بهت و ناباوري ديدم. بعد رفت يه چاي براي خودش ريخت يكي هم براي من. اومد نشست و گفت من اگه مردم به هيچ كس بدهكار نيستم، الا والده آقا مصطفي (همسرش را به شوخي اين گونه خطاب مي كرد). بعد به من گفت زن بيچاره اون قدر نجيب و وفاداره كه اگه دنيا رو براش بخرم باز هم پيشش شرمنده ام. گفت كه زنش بنده خوب خداس. يه نماز قضا نداره. مهربونه. به همه خوبي مي كنه. خلاصه كلي از زن و زندگيش گفت. بعد به درخواست مريم ،نواري از محمودي خونساري گذاشتند. چشاي ملك و ترقي و ياحقي يه جور ديگه شد. همشون گفتن محمودي خونساري يه چيز ديگه س. اون وقتا نمي فهميدم كه چرا هر وقت با افتخار مي گفتم محمودي خونساري زاده سرزمين مادري ام است، بيشتر تحويلم مي گرفتن. بعدها كه رفتم سراغ صداش فهميدم چرا؟ راست مي گفتن صداي اون فلسفه رنج بود، اسطوره نجابت. اينها رو تو هر صدايي هر قدر هم كه سعي كنه اصيل بخونه پيدا نمي كنيم. خوندن محمودي تموم شد. ملك به من گفت: راستي يه خبر برات دارم. اگه ما رو قابل دونستي تو روزنامه چاپ كن. اونهم اين كه بالاخره مجوز تأسيس آموزشگاه موسيقي رو گرفتم. خيلي خوشحال شدم. بالاخره دوستداران و پويندگان موسيقي ايراني مي تونستند سركلاسي بنشينند كه سرشون كلاه نره و جيبشون خالي نشه. گفتم زودتر از اينها بايد اين كار رو مي كرديد كه خنديد. گفت: تو چرا هميشه عجله داري. هر وقت منو مي بيني مي گي چرا خاطرات هنري و اين جور چيزهاتونو نمي نويسين؟ چيه نكنه فكر كردي كه اين قدر پير شده ام كه بايد بميرم. شرمنده شدم گفتم نه استاد. حرفم را قطع كرد و گفت از املاك (حسين ملك، اسدالله ملك، جهانگير ملك) فقط من يكي موندم. حالا حالا هم قصد رفتن ندارم. برو خيالت راحت. بيچاره نمي دونست يا نمي خواست من بدونم كه چند روز ديگه اين يكي هم بايد مي رفت. بعد هم تا ديد كه چهره من گرفته شد، رفت تنبكش رو آورد و دوباره دكتر برومند و بقيه را وادار كرد كه بنوازند. باز موسيقي آغاز شد و من مثل دفعه قبل نگاهم را به انگشتاي چاقالوي استاد دوختم. همون انگشتايي كه نزديك هفتاد سال راهروي هزاري توي موسيقي ايراني را طي كرده بود، درون حسين تهراني را كاويده و به مرتضي محجوبي رسيده بود. از علي تجويدي گذشته با حسن كسايي و فرهنگ شريف و حبيب بديعي هماوا گشته بود. خيلي دلم مي خواست باز هم مي نشستم، يعني اگه مي دونستم آخرين دفعه س حتماً مي نشستم. از آنها خداحافظي كردم. ملك گفت خانه هنوز شهباز است؟ گفتم: بله، خنديد و گفت خوش به حال اون روزهايي كه تو شهباز مي نشستم. پشت خونه حسين تهراني، نزديك علي تجويدي.
بعد هم گفت: چند تا عكس قديمي از اون وقتا دارم كه به يادگار بهت مي دم بذار تو كتابت. من اومدم و ديگه هيچ وقت استاد رو نديدم.
تلفن به ميلاد كيايي و شنيدن خبر پركشيدن ملك منو شكست. تا قبل از اون هميشه فكر مي كردم مرگ يواش يواش مي آد. پيري، مريضي و يه چيزي تو همين مايه ها. اما مرگ ملك نگاهم رو به دنيا عوض كرد. نشنيدم، فهميدم كه تا مرگ فقط يه قدم فاصله هست. خوش به حال ملك و همه كساني كه مثل اون تو زندگي همه رو راضي نگه داشتن. اون مي گفت فقط بدهكار مادر بچه ها شه. اما زن بيچاره اين طور فكر نمي كرد. يادمه وقتي تو بهشت زهرا شاهرخ نادري داشت ملك رو دفن مي كرد ،زن دل شكسته چادر سياهشو خيمه كرده بود بالاسر مرد زندگي اش. از اون مي خواست كوتاهي هاشو ببخشه. زن مدام مي گفت حلالم كن.
اون روز به سختي طي شد. ملك رفته بود و من با چند ورق مصاحبه كه توي دستم بود نمي دونستم بايد چه كنم؟ در انديشه مرور آخرين ديدار با ملك بودم كه شب شد. باران همچنان مي باريد. بچه كه بودم هركسي مي مرد، مادرم مي گفت رفته تو آسمون. اون شب خيلي به آسمون نگاه كردم. هيچ ماهي تو آسمون نبود. انگاري خدا پولك نورش رو روي شب نپاشيده بود. تا صبح به مرگ فكر كردم. به اين كه چرا آدم به دنيا مي آد و اين همه زجر مي كشه. شايد هم داره كيفر شكستن دل خدارو پس مي ده...
فردا صبح براي بدرقه اش بايد مي رفتم. سخت بود ولي بايد مي رفتم. زمونه مي خواست كه تلخي رفتنش رو باور كنم. ملك سوزان و تازان به سوي گور پيش مي رفت و جماعتي حيران به دنبالش شتابان. فضل الله ملك از همه رنگ پريده تر بود. حق هم داشت. آخرين لحظه ها در كنارش بوده با همديگر قطعه اي ضبط كرده بودند. او هم مثل من رفتنش را باور نداشت. مي گويند هميشه رهايي با جان كندن آغاز مي شود. اما آيا جان كندن او فقط همون چند ثانيه بود؟ همسرش برايم گفت كه جهانگير روبه روي تلويزيون نشسته بود. آن شب خيلي ساكت بود. فقط چند كلمه حرف زد. گفت خدا را شكر كه خانه مناسب برايتان پيدا كرده ام. قرار بود دو سه روز بعد به منزل جديد برويم. اشك امانش را بريد. بعد گفت جهانگير دچار حمله قلبي شد اورژانس را خبر كرديم. آمدند يك قرص زير زبانش گذاشتند. حالش بهتر شد. آنها رفتند. جهانگير براي خودش آيت الكرسي خواند. بعد صلوات فرستاد. رو به من كرد و گفت خدا را شكر كه نمردم. به فاصله چند ثانيه ديدم روي پيشانيش عرق سردي نشست. از جا جهيدم. گفت: من رفتم. امدادرسانان دم در مشغول صحبت با سيامك بودند كه با فرياد من به اتاق پريدند. به همين راحتي رفت... دوباره مي پرسم، آيا جان كندن جهانگير ملك به همان راحتي بود؟ يا كه نه همسرش كه حرف هاي زيادي براي گفتن داره. اون مي گه خيلي ها كه اسمشون رفيقه دل اونو شكستن. اما زن دل شكسته بيشتر از اين نمي گه آخه جهانگير ناراحت مي شه...
***
وقتي به گورستان رسيديم بارون بند اومد. همه جا آفتاب شد. خيلي زود گور سرد و بي رحم ،دستش را پيش آورد و ملك را از ما ربود. باور كردني نبود پنجه هايي كه بيشترين آثار در موسيقي ايراني را همراهي كرده بود به اين راحتي با خاك درآميخته شد. كمتر از چند ثانيه سيماي پرمهر ملك در ميان پرتوي پرفروغ زير خروارها خاك ناپديد شد. آن موقع من كمي آن طرف تر بالا سر فريدون مشيري نشسته بودم و اين شعرش را در دل زمزمه مي كردم:
گرمي آتش خورشيد فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته اين چنگي پير
ره ديگر زد و آهنگ دگر...
اي كاش آدم هاي خوب عمري دوباره داشتند ولي چاره اي نبود بايد بپذيريم كه رفتن مثل آمدن بايد باشد.
كم كم از ملك جدا شدم و به شهر باز گشتم. دوباره بارون شروع به باريدن كرد. صداي ملك در گوشم نجوا مي كرد كه اين سروده معيني كرمانشاهي را بارها برايم زمزمه كرده بود:
بايد سياحت ها كنم
در زهره و در مشتري
حالا نزديك يك سال از اون ماجرا گذشته است . امشب هم كه بيدار نشسته ام و به رفتگان و ماندگان مي انديشم .باران مي بارد. حالا زندگي و مرگ آدم هاي مثل ملك برام شده يه رويا. امشب مي خواهم با همين رويا بخوابم. راستش را بخواهيد ميلي به خلاصي از اين جور روياها را ندارم. گفتم نزديك به يك سال از رفتن ملك گذشته و امشب باز هم اون زخم كهنه كه به تنم ريشه دوانده وسرباز كرده. مثل مسافري كه از كاروان جا مونده.
|