اصغر نديري
هواي لطيف بهار يا تابستان گرم و مطبوع نتوانست آن حس را برايم ايجاد كند كه روزهاي سرد و باراني آذر ماه ايجاد كرده بود.
بايد هرچه زودتر از قالب وقت اداري بيرون مي زدم. بايد براي چندمين بار به محل مورد نظر مي رفتم تا گزارشم را كامل كنم. نمي خواستم سوژه سوخت شود. بعد به خودم تذكر دادم: «غيبتت طولاني نشود. مواظب نتيجه برگه ارزشيابي كارمندان هم باش.»
اما چه مي توانستم بكنم. اضطرابم با نوشتن رفع مي شد و گمشده ام اين چنين پيدا مي شد. باد بود و رعد و برق و قطرات ريز و درشت باران. آسمان هم دلگير بود. هرچه رعد بيشتر بر طبل خود مي كوفت، من نازپرورده بيشتر خيس مي شدم و حس بيشتري مي گرفتم...
رسيدم. همرنگ شده بوديم. همگي خيس. حالا خيلي ها به تحريك باران از آن خمودگي خارج و نيازمند پناهگاهي مي شدند، ولي در كجا؟
روزهاي قبل خيلي ها را ديده بودم كه حتي قوي ترين خاطره ها مثل قصه كاشانه و زن و فرزند نتوانسته بود آنها را از جايشان تكان بدهد، ولي امروز پناه بردن به زير دالان مسافرخانه بوعلي مي توانست سرپناهي موقت براي در امان ماندن از گزش سرما و باران باشد. غروب بود. چشم ها در آن تاريكي به سنگ فرش ها دوخته شده بود و دل ها به اميدي ناشناس مي تپيد.دستفروش هاي آشغال فروش نيز در هم مي لوليدند و كهنه فروشي مي كردند. پانصد يا هزار تومان بالاترين رقم اين حراجي بود. بوي ماكاروني، آش و فرني اغذيه فروش هاي نه چندان تميز با دود قهوه خانه هاي آكنده از انبوه بيكاران و بيعاران مي آميخت و حالم را دگرگون مي كرد.
پشت پنجره خاطره
مي خواهم از جاهايي بنويسم كه نمي توانم بي خيال از كنار آن بگذرم. در گوشه اي از آن، خاطره ها دارم. دست كم خاطره شروع سفرها و گشت و گذارهاي كودكانه. و چندان دور نيست خاطره روزهايي كه براي رفتن به جبهه در آن ميدان، برادران و دوستانم يكديگر را در آغوش مي كشيدند و وداع مي كردند.
آري. من بچه اين محله هستم. پشت خط يا سر پل چه تفاوتي مي كند. بايد بنويسم. اما ظرف بدون مظروف چندان توصيف كردني نيست. ظرف ميدان و پارك راه آهن است و مظروف، در راه ماندگاني پناهنده به اين دو.
مي خواهم از ابتداي خيابان بگويم كه از ميدان راه آهن شروع مي شود. ازدحام مسافر است و مسافركش و شايد مسافركُش.
و ديگر حكايت پاركي كوچك است كه با ۳۶ سال قدمت و ۵۹۳۷ مترمربع مساحت به مأمن تعدادي زن خياباني و خوابگاه معتادان تبديل شده است. پياده روهايي كه كف آن تشك خواب ناآرام مهاجرين شهرستاني و بي خانمان هاي اين شهر هفتاد و دو ملت است. البته شما مي توانيد بي دردسر، خيابان را از رأس شمالي آن طي كنيد كه پر از دار و درخت و آدم هاي اتو كشيده است. همان هايي كه ورزش صبحگاهي شان ترك نمي شود و بعد از صرف صبحانه، قهوه را با هيچ انگاشتن مشكلات، در وراي پنجره ها مي نوشند. و من از كنار هيچ يك نمي توانم بي تفاوت بگذرم. بايد نوشت. گويا اين نقطه از شهر را به تازگي يافته ام.
پارك، ميدان و مسافر
در فرهنگ هاي لغت، ساده ترين توضيح پارك و بوستان چنين آمده است: «باغ وسيع و پردرخت و گل و ميوه براي گردش، شكار و غيره.»
و ميدان: «صفحه زمين بي عمارت، جايي كه چند خيابان به آن مي پيوندد.»
... بوق قطار و خودروها، رشته افكارم را پاره مي كند. البته قصد خريد بليت و سفر ندارم. در همين اطراف خواهم ماند تا با جاماندگان قطار زندگي در ابتداي اين - به قولي - طولاني ترين خيابان خاورميانه بيشتر آشنا شوم. جايي كه گاهي به نظر مي آيد زمان ايستاده است. چرا اينجا هيچ بانگي به مسافران اخطار نمي دهد كه كاروان رفت. ميدان راه آهن ترمينالي شده براي ترن ها، اتوبوس ها و خودروهاي سواري كه به اقصي نقاط كشور و پايتخت، خدمات حمل و نقل ارائه مي دهند.حتي شب ها تا دير وقت، پس از آخرين سوت قطارها، مسافركش هاي شخصي فرياد مي زنند: «ميدان ولي عصر، ونك، تجريش، دربند، آقا دربست بيا بالا...»
اين همه انسان جابجا مي شوند و كمتر كسي را مي بيني كه نگاهي عميق به داخل خيل همنوعان سر به زير و به داخل پارك بيندازد. مي انديشم كه نسيان و انسان از يك خانواده اند!
اگر نگاهي هم باشد از سر ترحم و شگفتي است. اين همه آدم چه مي كنند. واقعاً كس و كار و علاقه اي ندارند. آيا اين سرگشتگان، دغدغه رفتن و رسيدن ندارند، غم نان و خانمان چه؟
وقتي جرأت مي كني تا به ميان آنها بروي نبايد بيش از چند لحظه به كسي خيره شوي. وگرنه هركدام فكري خواهند كرد: «اهل بخيه اي. كاسبي يا مزاحم و شايد هم مأمور رهگذر؟»
و من در دل فرياد مي زنم: «من خبرنگارم. حرف هايتان را به من بگوييد.»
اما آنها به زودي نتيجه مي گيرند كه آدم حسابي بي خود وقت خود را هدر نمي دهد كه سري به آنها بزند يا برايشان دل بسوزاند. هركس مشكل خود را دارد. ورود به صفوف از هم گسيخته آنها سخت و گاهي سهل است. اما اگر خيلي سؤال داري و مي خواهي به پاسخ برسي، كمي هوشياري و جسارت و چند نخ سيگار كمكت مي كند. بزودي درمي يابي كه جمع آنها هر فردي را مي پذيرد، به شرطي كه در ظاهر حداقل شرايط آنها يعني اعتياد و ... را داشته باشي. و آنها ديگر از هيچ كس واهمه ندارند. چيزي ندارند كه از دست بدهند. هر جا خوابشان بيايد، مي خوابند و هر وقت تصميمي بگيرند، بي بنيان است. قطار آينده از ايستگاه آنها گذشته و بليت هايشان به غفلت باطل شده است.
مسافران كوچه تورج
با كمي دقت مي بينيد كه اطراف ميدان راه آهن و داخل پارك و كوچه تورج و آن حوالي مملو است از مردان و زناني دودزده از بي توجهي و از غبار گام هاي ما آدم هاي بي درد كه حتي گاه نيم نگاهي هم به ايشان نمي كنيم. آنها موجوداتي شده اند كه از آدم بودن چند استخوان لاغر به جاي دست و پا و سر دارند. از چهره، جز گونه هايي فرورفته و صدفي بي مرواريد حاصل نكرده اند. اگر يك لا پيراهن ژنده، روكش بدن نحيف آنها نباشد، بيننده تصور مي كند كه با قحطي زدگان مواجه شده است.
اين ساكنان سردرگريبان و بي صدا، هر از گاهي به جا ن بي جان چنگي مي زنند و چيزي را دنبال مي كنند. گمشده اي دارند؟ و هر از چندي در سرتاسر اندام استخواني خود چيزي مي يابند. هر يافته اي را با بي حالي و نهايت قدرت چنان در لابلاي انگشتان مي فشارند و به زمين مي كوبند كه آب از آب تكان نمي خورد. مقداري كه در بين اين آشناهاي ناآشنا قدم مي زنم، ناخودآگاه من هم شروع به جست وجو در زير لباس هايم مي كنم. سروصورت و پاهايم را چنگ مي زنم. اما من كه ساعاتي پيش استحمام كرده ام. جوراب ها را تازه پوشيده ام. اما در اين بوستان چرا بوي پا و گنداب به مشام مي رسد؟ گل ها كجايند؟ انسان هايي را مي بيني كه با گربه ها و موش ها مصالحه كرده و زندگي مسالمت آميزي را پيشه كرده اند. نكند اينجا حقوق حيوانات توسط آدميزاد ضايع شود!
همين طور كه صحنه هاي به يادماندني و سال هاي گذشته را به ياد مي آورم، درون پارك و جلوي مسافرخانه فلان را مي نگرم. به دوست همراه و متعجبم كه پزشكي جوان است، مي گويم: «اي كاش حمامي اينجا بود كه اقلاً اينها مي توانستند در آن تني به آب بزنند.»
بعد از چند قدم از بخت بلند گرمابه اي «آهن شيك» نام در ابتداي كوچه مي بابيم. مي خنديم. چه اسم با مسمايي! آهن نمونه اي از سردي و سختي و «شيك» كلمه اي بيگانه كه خود را به زور در اين مكان از ياد رفته داخل كرده است.
پارك و كتابخانه
ناخواسته روزي را به ياد مي آورم كه كودكي بيش نبودم.
- زمان را دقيقاً به ياد ندارم - شايد سال۴ ۱۳۵ تا ۵۶، كه پارك، محل اسكان معاودين عراقي آن زمان بود. تعدادي را در مدارس و برخي را به جهت فصل تابستان، در پارك ها جاي داده بودند.
اما امروز حضار اين بوستان، هم ولايتي هايي هستند كه از سياهي بي سوادي يا ستم انسان ها به خويشتن يا بي تفاوتي من و ما نسبت به همنوع، به سرنوشتي بدتر دچار شده اند. در آن هنگام كه طفلي بيش نبودم براي استفاده از وسائل بازي به پارك مراجعه كردم، اما بچه هاي ميهمان اجازه استفاده ندادند. آنها هنوز به فكر دفاع از قلمرو - حتي قلمرو غيردائمي - خود بودند. ليكن امروز اين هموطنان از سراسر آذربايجان، خراسان، لرستان، كردستان و جاي جاي كشور به پناه آمده اند و هر غريبه اي را محرم اسرار خود قرار مي دهند. از تاب و سرسره قديم خبري نيست. فقط چند نيمكت و چند آبخوري فرسوده مي بينم. ديگر خانواده اي به قصد تفرج، به پارك نمي آيد. ناخودآگاه به سمت كتابخانه شماره ۲۰ كانون پرورش فكري مي روم.
در گذشته دور از امكانات آن استفاده مي كردم. هوا تاريك و چراغي روشن است. ديدن راه پله هاي تخريب شده، نگرانم مي كند. نكند خانه دانش تعطيل شده باشد. فردا از سركنجكاوي به مراجعي كه ممكن است جوابي بدهند، تلفن مي كنم. يكي مي فرمايد: «نمي داند كتابخانه داير است. شايد به واسطه محيط نامناسب اطراف تعطيل شده است.» ديگري اميد مي دهد كه كتابخانه چند ماه ديگر پس از تعميرات افتتاح خواهد شد!
روزي ديگر و كشفيات يك نويسنده
در عالم نويسندگي، به ماشين نوشته ها و غار نوشته ها بسيار توجه شده است. نوشته هاي بي زباني كه بر پيكر ديواره ها و لوحه ها يا حتي خودروهاي عمدتاً فرسوده نگارش يافته است. اما در اين بين به يكي از اين موارد كه در معرض ديد عموم بوده، به عمد يا به سهو بي توجهي شده است: «بازو نوشته ها و ساعد نوشته ها»، كه حاكي از تلخي جانسوزي است كه صاحبش - دانسته يا ندانسته - آن را بر جان خريده و با فريادي بي صدا آن را بر تنه رنجور و خسته خود حك كرده است. شبيه همان راننده بياباني كه خود را با جمله روي بدنه خودرو معرفي مي كند: «من مرد تنهاي شبم.»
اين خالكوبي ها بر روي جمادات نقش نبسته، بلكه محل عرضه و نمايشگاه سيار آن جان هاي زجر كشيده اي است كه نمونه شان در گوشه گوشه اين خيابان طويل، فراوان است. به صرافت مي افتم كه مصاحبه اي با يكي دو نفر از آنها انجام دهم. يكي شان جلب نظر مي كند. روي جدول سيماني كنار چمن ها نشسته است. كنارش دو سه نفري هم در عالم هپروت سير مي كنند. با اكراه و البته طوري كه مشكوك نشود، نزديك مي شوم. سر و وضعم مثل او نيست. مي ترسم ارتباط برقرار نشود.
- سلام داداش.
- سلام عليك.
- ببخشيد چند تا سؤال دارم.
(با بي حالي به من چشم مي دوزد.)
- چي داري؟
- سؤال.
- برو بابا حال نداري.
براي اينكه ارتباط ادامه يابد، مجبورم كمي او را تطميع كنم. (زنده باد دخانيات!)
- سيگار مي كشي؟
كمي نرم مي شود.
- آره. (با رندي مي گويد:) وينستون داري؟
- نه، ولي بيا از اين كره اي ها امتحان كن. اسمت چيه؟
- تو بگو محسن.
- خب محسن خان روي دستت چي نوشتي؟
ساعدش را مي چرخاند. با دست ديگر سيگار را به لب مي دوزد و بعد تنش را مي خواراند. مي خوانم: «گذشته اي تلخ، آينده اي نامعلوم.» اين جمله حسابي مرا مي گيرد. مطمئن هستم كمتر فرهيخته اي مي تواند چنين به ايجاز زندگيش را توصيف و يا مفهومي بلند را منتقل كند.
به زودي محسن را با فلسفه اش تنها مي گذارم. پرسه اي ديگر در پارك مي زنم. حقيقتاً هنوز بوي پاي چهل، پنجاه نفري كه در پارك لنگر انداخته اند، مشامم را آزار مي دهد.يكي ديگر را مي بينم. روي نيمكت رو پانشسته و دست هايش را دراز كرده و زنجير مي چرخاند. جلوتر مي روم نگاهي به ساعدش مي اندازم. ياد فيلم هاي جنگي مي افتم كه مهاجمين به دست يا پيشاني اسرا داغ مي زدند.طرف از نگاه من خوشش نمي آيد. پرخاشگر مي نمايد. اما من مي خوانم: «هرگز نمير مادر» خوب است. به او نزديكتر مي شوم و بي مقدمه مي گويم:
- سلام. آقا اين خالكوبي را كي زدي؟
بي تعارف مي گويد: «به تو چه بچه پررو.»
اطرافم را مي پايم. دوباره بسته جادويي سيگار را از جيبم درمي آورم. كمي به من اعتماد مي كند. به دقت براندازم مي كند. مي فهمد اين كاره و از قماش آنها نيستم و خطرناك هم نه. به جرأت بحث را ادامه مي دهم.
- خب. من از اين جمله خوشم آمده. چقدر خرج داره. چطور خالكوبي كردي؟
- رفيقم كرده، با سوزن، تو زندون. براي هر كسي قيمتي داره.
- چرا در مورد مادر نوشته اي؟
- چه كنيم. مادر زحمتكشي داشتيم. هشت تا بچه بوديم. بابام مفنگي بود و بي چاك و دهن. خيلي ننه ام رو اذيت كرد. من مي ديدم كه اون ذره ذره مي سوزه. وضع مالي ما خوب نبود. چهار تا از خواهرها رو از سر نداري و به زور به آدم هاي عوضي شوهر داد. هر روز دعوا داشتن. ما پسرها از بچگي كار كرديم. يواش يواش هم اسير دوست ناباب شديم. سرپرست درست نداشتيم كه. يكي تو دعوا چاقو خورد و كشته شد. يكي زندونه. من بيكار و علاف خيابون هستم و از اون يكي خبر نداريم. مادرم خيلي زحمت ما رو كشيد. هميشه از زير شلاق بابام، نجاتمون مي داد و خودشو سپر بلا مي كرد...
- حالا اسمت چيه؟
- سعيد.
با آرزوي موفقيت از سعيد جدا مي شوم. با نگاهش تعقيبم مي كند. نمي دانم آن شب چطور خواهم خوابيد. سعيدها و محسن ها كم نيستند. آسمان سر تيره شدن دارد. يكي از مشتري هاي پارك حسابي دلش گرفته و دارد براي خودش مي خواند: «امان امان ... من نمي گويم مرا از قفس آزاد كنيد ... قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد ...»
چند نفري هم دور از جمعند و چشم به زمين دوخته اند، گويا زبان حال همه شان است. (ولي مگر آنجا باغ و پارك نيست؟)
در اين اثني چشم مي چرخانم. البته از پليس هم مي ترسم كه مبادا اشتباهي، مرا كه غريبه اي در بين ساكنين پارك هستم، به جرم هاي مختلف جلب نكند. نگهبان پارك هم براي خالي نبودن عريضه، دير به دير گشتي در پارك مي زند و سوت مي كشد. در همين حين ساعد ديگري را از زير كورسويي مي بينم. «رفيق بي كلك مادر.» دو نفر آن طرف تر نشسته اند. هنوز اين يكي مي خواند. تصادفاً خالكوبي ها زياد است: «فقط مادر، سلام مادر...» نگاه مي كنم آن ديگري قلبي را با تير هدف قرار داده است. بالاخره در اين همه آدم، يكي هم عاشق از آب در مي آيد. مرض خارش به من سرايت كرده و بيش از آن نمي توانم آن محيط را تحمل كنم. از پارك بيرون مي زنم. چند قدم آن طرف تر در پياده رو نفس عميقي مي كشم. در دلم مي گويم: «فدات بشم مادر، عجب كشفي! نبود مادر موجد مشكلات اجتماعي» در روشنايي چراغ ها مي خواهم به خانه برگردم. در همان حوالي يكي از آشنايان را مي بينم. به چشمانم زل زده و سلام مي كند. كمي گيج هستم.
مي پرسد: «اينجا چه مي كني؟»
- هيچ داشتم از اينجا عبور مي كردم.
- قيافه ات مشكوك مي زند. مواظب باش. پدرت آدم زحمتكش و خوش نامي است....
تصميم مي گيرم از كوچه اي ديگر به خانه برگردم. برمي خورم به سه نفر كه يكي از آنها در كف دست چيزي را خرد و نرم مي كند.
مي خواهم دوباره مسيرم را تغيير دهم، ولي تو گويي از ميدان راه آهن هيچ راهي نيست مگر به مقصدي نامعلوم.