چهارشنبه ۳ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۶۱
گفت وگو با مهرناز عطري، نقاش و فعال محيط زيست
... اما من اين شهر را مال خودم مي دانم
اگر كسي به ماشين من بزند،  مي توانم از او شكايت كنم و او بايد خسارت مرا بدهد... ولي اگر گربه مرا بكشد نمي توانم شكايت كنم...خب! اين گربه هم مال من است!... آيا گربه كه جان دارد و زنده است، كمتر از يك شيء بي جان ارزش دارد؟
گفتم نكشيد سگ ها را، مشكل موش پيدا مي كنيد. موش ها غذاي اين سگ ها هستند... سگ تميزتر از موش است... حالا شما تمام مراكز دفن زباله را در اطراف شهر قرار داديد، سگ ها را هم كشتيد... جايي درست كرديد براي توليد موش!...
001900.jpg
خانم عطري! آيا متولد تهران هستيد؟
بله! من خيلي تهراني ام!... بچه تهرونم و يكي از گرفتاري هاي اصلي ما... شما اهل كجاييد؟
من اهل نطنز هستم.
شما نطنزي هستيد!... آها!... (حرفش را مي خورد و ادامه نمي دهد! پيداست قصد داشته از دست شهرستاني هايي كه تهران را «اشغال» كرد ه اند گلايه كند، حالا كه مي بيند من از همان ها هستم،  درز مي گيرد!)
هيچ وقت نطنز رفته ايد؟
نه! (سكوت!)
خب! شما كجاي تهران به دنيا آمده ايد؟
من بچه ميدان حر هستم. پايين تر از ميدان كارگر كه مي آييد، آن محله قديمي كه خيابان پاستور از آن مي گذرد،ميدان حر است. آنجا ديگر شمال شهر بود.
فكر مي كنم الان آنجا پادگان حر باشد.
بله! آنجا پادگان بود... و آن مجسمه اي كه دارد اژدها را مي كشد، از بچگي من آنجا بود و من هميشه - از اول - براي اين اژدها ناراحت بودم كه چرا او دارد اين اژدها را مي كشد. فكر مي كنم اين يكي از چيزهايي است كه ريشه علاقه به حيوانات را در من ايجاد كرده است. اين اواخر براي من روشن شده است كه اين بمباران فرهنگي ضدحيوانات تا چه اندازه اهميت دارد. قتل حيوان براي نوع بشر باعث افتخار بوده و اين در فرهنگ و هنر بشر هم نفوذ كرده است. درحالي كه يك انسان معمولي از درد و رنج هر موجود زنده اي، به طور طبيعي دچار ناراحتي مي شود.
خوب كه فكر مي كنيد، مي بينيد كه اين فرهنگ و هنري كه كشتن حيوانات را افتخار مي دانسته، امروز چقدر ضدبشر معمولي محسوب مي شود و يا چقدر مي تواند باعث ناراحتي بچه ها بشود. هنر ما همه يا صحنه شكار است و يا صحنه جنگ و بكش بكش. اينها خيلي خوب و زيبا نقاشي شده است،  اما دليل ندارد كه ما امروز هم به آن افتخار كنيم.
تغييردادن اين نگاه دشوار است، يك عمر عادت كرده ايم كه از زيبايي فلان مينياتور شكارگاه صحبت كنيم... گاهي از من مي پرسند،  چرا در فرهنگ ما تا اين اندازه خشونت به حيوانات وجود دارد؟... من در اين موردخيلي پرس و جو كرده ام. از جامعه شناس ها و روان شناس ها پرسيده ام... يكي از آنها گفت در جوامعي كه ازنظر فرهنگي، سال ها به زن ها و بچه ها بي توجهي و زورگويي شده است، حيوانات هم با چنين رفتارهايي روبرو مي شوند... يعني زور هركس به هركس مي رسد، به او زور مي گويد. به نظر من خيلي عجيب است كه بعضي از ما نمي توانيم تصور كنيم كه يك حيوان هم درد مي كشد... يك حيوان هم بچه دارد و گاهي بيش از من و شما براي بچه اش فداكاري مي كند... اين حيوان هم مي تواند در كنار انسان سعادتمند باشد... و اين كه اين به ما محتاج است، به ويژه در شهر... و ما هم به اومحتاجيم!... وقتي كه گربه كشي به راه افتاده بود - يا مي خواستند اين كار را بكنند - به اين دليل كه سه مورد بيماري هاري در شمال تهران پيدا شده بود،  ما با اين كار مخالفت كرديم. وزارت بهداشت و شهرداري مي خواستند گربه ها را بكشند. به آنها گفتم اولاً اين كار عملي نيست،  چطور مي خواهيد گربه ها را بكشيد؟ با تفنگ؟ مي خواهيد در خيابان ها دنبال گربه ها بيفتيد و با گلوله آنها را بزنيد؟
ثانياً اگر گربه ها را بكشيد، مشكل سوسك، تهران را برمي دارد... جايي كه گربه هست، سوسك نيست، چون گربه ها تخم سوسك ها را مي خورند... اما بيش از همه، از اين مسئله ناراحت شده بودم كه چرا تا مشكلي پيدا مي شود - دو سه مورد مشكوك به هاري كه هيچ كدام هم نمردند - فورا به عنوان راه حل به فكر «كشتن» حيوانات مي افتند؟!
و فكر مي كنيد اين نوع احساسات ربطي به آن مجسمه كشتن اژدها و دوران كودكي شما داشته باشد؟
اينطور تصور مي كنم. من از بچگي با اين مجسمه بزرگ شدم و هر بار كه از آنجا رد شدم، پرسيده ام كه اين چرا دارد به آن زور مي گويد؟ اين چرا نيزه اش را در تن آن فرو كرده است؟ يا مثلا مي ديدم كه چيزهاي سنگيني بار خر كرده اند و مدام هم آن را مي زنند، در حالي كه پشتش زخمي است و مگس دور آن جمع شده است. شب شام نمي خوردم و گريه مي كردم كه چرا اينطور مي كنند. هميشه هم هر چه گربه و سگ بود در خانه جمع مي كردم تا به آنها غذا بدهم... هيچ نمي توانستم بفهمم چرا به سگ من زهر مي دهند؟ تلخ ترين تجربه زندگي من اين بود كه به سگ من زهر دادند و سگ بيچاره آمد و در بغل من جان داد... فكر مي كنم هنوز هم اين بدترين خاطره زندگي ام است... ببينيد! صادق هدايت را همين چيزها كشت! (خنده)... نه! نگاه كنيد... از «سگ ولگرد» بخوانيد تا چيزهايي كه درمورد گوشت خواري نوشته است... من هم حالا مدت هاست كه گوشت نمي خورم... من گوشت را دوست داشتم و مي خوردم اما بعد كه به موضوع بيشتر فكر كردم وضعيتي پيش آمد كه وقتي يك بشقاب غذاي گوشتي در سفره بود، روح من ديگر با من سر ميز نمي نشست، براي اينكه به جاي غذا، من آنجا ترس مي ديدم و درد و مرگ!
و همين احساسات دوران كودكي و انديشه هاي بزرگسالي شما را به حمايت از حقوق حيوانات وا داشت؟
من از حقوق حيوانات دفاع نمي كنم! از حقوق هيچ كس ديگر هم دفاع نمي كنم! من از حقوق خودم دفاع مي كنم! آنچه هم در مورد گوشت خواري گفتم، به عنوان معلم اخلاق نگفتم. اين چيزهايي است كه به من بر مي گردد، به شخص خود من مربوط مي شود و اصلا هم حاضر نيستم كه شعار بدهم... منتها من به سي گربه بي خانمان در خيابان غذا مي دهم و اينها بيماري و گرفتاري دارند، آنها را درمان مي كنم، عاطفه دارند، بچه دارند... شما وقتي در اين شهر زندگي مي كنيد و به سي گربه خياباني رسيدگي مي كنيد و مي دانيد كه آنها مفيد هستند، حق داريد كه وقتي مي خواهند آنها را بكشند، به اداره بهداشت زنگ بزنيد بپرسيد: شما داريد چه مي كنيد؟!... چرا فوري مي خواهيد بكشيد؟... شما اصلا نمي توانيد گربه هاي تهران را بكشيد! سگ هاي تهران را به مزخرف ترين وجه كشتيد و به همين دليل است كه الان مشكل موش داريد، چون گربه نيست كه موش ها را مي گيرد، اين سگ است كه آنها را مي گيرد... در چين، در تركيه و جاهاي ديگر سگ هاي ولگرد را براي مبارزه با موش نگه داشته اند... اين مساله را ده سال پيش به شهرداري اعلام كردم... گفتم نكشيد سگ ها را، مشكل موش پيدا مي كنيد. موش ها غذاي اين سگ ها هستند... سگ تميزتر از موش است... حالا شما تمام مراكز دفن زباله را در اطراف شهر قرار داديد، سگ ها را هم كشتيد... جايي درست كرديد براي توليد موش!... دست كم اين سگ ها را ببريد آنجا تا موش ها را بخورند... حالا مشكل موش را نمي توانند حل كنند... چون به چرخه طبيعي موضوعات توجه نمي كنند... در چين قديم، گربه حشرات مزاحم را مي گرفت وسگ، موش ها را و براي شكار از يوزپلنگ استفاده مي كردند. هر چيزي دليلي و جايي داشت... اگر ما در شهر تهران گربه نداشتيم، بايد وارد مي كرديم! حالا كه داريم نمي توانيم استفاده كنيم؟!... يا ببينيد! چند سال قبل ناگهان مد شد براي شب عيد، علاوه بر ماهي، لاك پشت، سمندر و مار آبي براي فروش مي آوردند. وضعيتي كه اين حيوانات در آن حمل مي شدند وحشتناك بود. تعداد بسيار زيادي از آنها را مي گرفتند و در يك دبه مي ريختند و اين دبه ها، گاهي تا چند هفته از پشت اين وانت به پشت وانت ديگر و از اين ميدان به ميدانگاه ديگر حمل مي شد. ده ها لاك پشت روي هم ريخته مي شدند و سرانجام تمام حيواناتي كه زير بودند، مي مردند، خفه مي شدند و چند تا از رويي ها زنده مي ماندند و به مردم فروخته مي شدند... مردمي كه اصلا نمي دانستند اين حيوان را بايد در آب نگهداري كرد؟ در خشكي نگهداري كرد؟ اين حيوان غذايش چيست؟... اين حيوانات در اثر شرايط وحشتناكي كه در آن نگهداري شده بودند، ممكن بود انواع و اقسام بيماري ها را گرفته باشند و به بچه ها انتقال دهند... آن وقت مي پرسيم چرا بچه ها اينقدر بيماري پوستي مي گيرند!؟... تازه اين يك طرف قضيه بود، در طرف ديگر، محيط زيست شمال كشور از حيوانات طبيعي و بومي خودش محروم مي شد. يك لاك پشت، چند ده سال طول مي كشد تا به سن توليد مثل برسد.
مي دانيد وقتي يكي از اينها را از محيط خارج مي كنيد و يا از بين مي بريد، چه آسيب جبران ناپذيري به چرخه طبيعي زندگي لاك پشت ها وارد مي شود... خب! اين حيوانات در طبيعت بومي خودشان، نقش دارند... حشرات خاصي را مي خورند... يا مثلاً از گياهاني استفاده مي كنند... با حذف آنها، تمام نظم طبيعت به هم مي خورد... يا سمندر كردستان را درنظر بگيريد... كو؟!... تمام شد!...بابا اينها حيواناتي هستند كه در دنيا نظير ندارند... اينها حيوانات حفاظت شده هستند... خدا مي داند با چه پيگيري و دردسري، با گرفتن نامه اي از وزارت بهداشت كه اين حيوانات - باتوجه به شيوه نگهداري شان - بيمار هستند و ناقل بيماري هستند و با تكيه بر جريمه اي كه قانون براي خريد و فروش حيوانات حفاظت شده در نظر گرفته بود و البته با كمك بسيار موثر رسانه هاي عمومي، توانستيم جلوي خريد و فروش آنها را بگيريم، البته بعد از دو سه سال تلاش...! اما اين كار انجام شد، چون برايش قانون وجود داشت... مشكل ما در بقيه موارد نبودن قانون است....
«بقيه موارد» يعني كدام موارد؟
... ببينيد!... روزي در كلينيك دامپزشكي، پيرزني را ديدم كه گربه اش را براي مداوا آورده بود... مي گفت من گربه اي داشتم كه همسايه من آن را كشت... گربه رفته بود در خانه همسايه و او هم جلوي چشم من آنقدر گربه را شلاق زد تا مرد!... ببينيد وقتي در كشور قانوني براي حمايت از حيوانات وجود ندارد، يعني براي انسان ها ضعف قانوني هست...اين قانون به حيوانات مربوط نمي شود، بلكه به اين مربوط مي شود كه اين پيرزن نمي تواند از همسايه اي كه گربه اش را كشته شكايت كند... به خاطر انسان است كه ما بايد براي حيوانات قانون داشته باشيم... اگر كسي به ماشين من بزند،  مي توانم از او شكايت كنم و او بايد خسارت مرا بدهد... ولي اگر گربه مرا بكشد نمي توانم شكايت كنم...
خب! اين گربه هم مال من است!... آيا گربه كه جان دارد و زنده است، كمتر از يك شيء بي جان ارزش دارد؟ ما براي شيء قانون داريم ولي براي موجود زنده نداريم... خيلي ها به من مي گويند تو چون در انگليس درس خوانده  و زندگي كرده اي، نگاه غيرواقع بينانه اي به حقوق حيوانات داري... درحالي كه اين حقوق حيوانات نيست، حقوق انسان هاست.... بياييد به قضيه از يك وجه ديگر نگاه كنيم؛ از وجه فرهنگي... چرا ما دو تا خروس بدبخت را به جان هم مي اندازيم تاهمديگر را بكشند و ما لذت ببريم؟... در اسپانيا يك گاو رامي اندازند وسط، هزاران نفر تماشا مي كنند كه چطور يك نفر با خنجر و شمشير اين گاو را خسته مي كند ومي كشد تا همه خوشحال شوند!...
ما هنوز مي گوييم «مثل سگ مي كشمت!» هنوز مي گوييم: «گربه را دم حجله بكش!»هنوز مي گوييم «اگر گويم به زشتي همچو خرسي ، ستم بر خرس مسكين كرده باشم!»... اين زبان و اين نوع حرف زدن نشان از چيزي در عمق دارد... مرد مي آيد در خانه و زنش را مي زند... زن بچه اش را مي زند... و بچه مي رود در خيابان، گربه بدبخت را مي گيرد و دار مي زند!... چرخه خشونت را ببينيد!... چقدر بدتر از سالمونلا، اين خشونتي است كه ما رواج مي دهيم... جالب است بدانيد روان شناسان تجربه و تحليل كرده اند و به اين نتيجه رسيده اند كه خوب است هر بچه اي يك حيوان خانگي داشته باشد... تا بتواند از او مراقبت كند، براي اينكه بچه، گيرنده است... از نظر عاطفي و از لحاظ مادي و معنوي از بزرگ ها مي گيرد... اما كسي يا چيزي ندارد كه به آن عاطفه بدهد... با داشتن حيوان ياد مي گيرد كه چطور مهرباني بكند، چطور غذا بدهد، چطور دهنده باشد و چطور انساني مهربان بار بيايد... و مي گويند اين تنها از طريق داشتن يك موجود زنده ضعيف تر از خودش ممكن مي شود... يك چيز ديگر هم بگويم... ما ايراني ها خيلي بد عادت هستيم، فكر مي كنيم كه سازمان هاي مسوول و دولت بايد همه كار را درست بكنند، همه چيز را آماده بكنند و در اختيار ما بگذارند... در حالي كه هيچ جاي دنيا اينطوري نيست!... همه جاي دنيا يك شهروند بلند مي شود، مي رود و خودش كاري را كه دلش مي خواهد، انجام مي دهد. دولت براي اين كارها نيست... در دهه پنجاه، يك متفكري در انگلستان آمد و گفت آقا! دولت را بگذاريد كنار، انتظارات خودتان را از دولت كنار بگذاريد... مي خواهيد زندگي كنيد؟ مي خواهيد چنين و چنان باشيد؟ خودتان بايد برويد جلو... و فرهنگN.G.O از آنجا شروع شد... مردم شروع كردند و گفتند راست مي گويي! من از چيزي خوشم نمي آيد، سه نفر آدم را جمع مي كنم، مي روم مي گويم آقا! اين را عوض كن! و او هم عوض مي كند! شما كي حرفتان را زديد؟... بعد از اينكه زديد، اگر گوش نكردند، برويد دادگاه شكايت كنيد... پيگيري كنيد... از رسانه ها كمك بگيريد... اما وقتي يك شهروند، شهرش را متعلق به خودش نمي داند و از نظر روحي و مادي در يك چمدان زندگي كند، خب! دنبال اين حرف ها هم نمي رود... اما من اين شهر را مال خودم مي دانم... بابا! اينجا شهر من است، من حق دارم... نمي دانم چرا مردم خيال مي كنند براي اينكه مثلا جلوي زجردادن خرهاي دركه را بگيرند يا جلوي فروش حيوانات حفاظت شده را با آن وضع اسفناك بگيرند... يا جلوي گربه كشي را بگيرند، لزوما بايد يك «مقام مسوول بلندپايه اي» باشند... در حالي كه اصلا اينطور نيست... مقام مسوول، كسي است كه اين وضع را دوست ندارد!... او خودش «مقام مسوول» است... البته براي اينكه شهروندان بتوانند راحت تر و بهتر اين كار را بكنند، بايد قانون وجود داشته باشد... بابا يك قانون وضع كنيد كه كسي حق ندارد يك حيوان را «اين طوري» نگه دارد، بايد «آن طوري» نگه دارد... بگذاريد مردم اين طبيعت و محيط زيست را از خودشان بدانند... اين از نظر شما اشكالي دارد؟

آخ!
زير بارش تند باران مثل موش آب كشيده شده ام كه پشت در خانه اش مي رسم. زنگ آيفون را فشار مي دهم.
-كيه؟
پارسانژاد هستم. از روزنامه همشهري!
- بله؟!
از «همشهري» آمده ام.... براي مصاحبه.
-... چرا حالا؟!
...!
- قرار بود پنجشنبه بياييد!
خب! امروز پنجشنبه است!
- نه؟...! شوخي مي كنيد!
ابدا!
-... واقعا امروز پنجشنبه است؟!
بله خانم...! باران تندي هم مي آيد؟
-... پس چرا هيچ كس از اول هفته به من نگفته است كه يك روز عقب هستم؟...! خيال مي كردم امروز چهارشنبه است... بفرماييد تو (سرانجام در را باز مي كند!)... لطفا چند لحظه منتظر باشيد....
چشم!
وارد مي شوم و همانجا منتظر مي مانم. شب قبل، پشت چراغ قرمز ايستاده بودم كه يك نفر از عقب  زد، ماشينم را داغان كرد. صبح با بدبختي ماشين را به تعميرگاه بردم و زير باراني كه بامهرباني بي نظيري مي باريد (!) خودم را به منزل دكتر عطري رساندم.
او پس از چند دقيقه مرا به سالن بزرگ خانه اش فرا مي خواند. دو گربه چاق و چله گوشه اي براي خودشان لم داده اند. گربه هاي خوشبختي كه در طول گفتگوي ما، چند بار از سروكول او بالا مي روند و حواسش را پرت مي كنند. يكبار يكي از آنها بي هوا از پاي من بالا مي آيد ومن قدري جا مي خورم.
خانم عطري مي پرسد: مي ترسيد؟ و اين را با لحني مي پرسد كه يعني «بابا! تو ديگه كي هستي!؟» توضيح مي دهم كه در كودكي گربه داشته ام، گفتگو ادامه مي يابد ولي احساس من اين است كه دكتر عطري از واكنش من خوشش نيامده. چند دقيقه بعد را به نوازش گربه مي گذرانم و بعد او را بلند مي كنم و روي پايم مي گذارم، اما امان از ناشيگري! چنگ هاي گربه در پايم فرو مي رود. لبخند مي زنم و تا آخر به روي خودم نمي آورم!
مي دانيد روزهايي هست كه بدشانسي آدم را رها نمي كند. خشمگين شدن و حرص خوردن هم فايده اي ندارد، بايد نشست و لبخند زد! همين!
اميد پارسانژاد

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
درمانگاه
طهرانشهر
فرهنگ
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  در شهر  |  درمانگاه  |  طهرانشهر  |  فرهنگ  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |