نوعي زندگي
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
خاطره يك دانش آموز كم توان
وقتي به مدرسه وارد شدم شنيدم خانم دانايي مي گويد ما مي خواهيم به مدرسه ديگر برويم. از اين موضوع خيلي خوشحال شدم بدون فكر سريع سوار اتوبوس مدرسه شدم. همه دانش آموزان مدرسه تقريباً آمده بودند، وقتي وارد آن مدرسه شديم همگي رفتيم كه وضو بگيريم تا نماز بخوانيم.
من از اين نماز خيلي لذت بردم، چون اولين بار بود كه با دوستانم نماز خوانده بودم. احساس خيلي خوبي داشتم. هيچ وقت فكر نمي كردم روزي با دوستاني مانند خودم يكجا جمع شويم و همه با هم نماز بخوانيم. وقتي به ما گفتند آماده باشيد برگرديم خيلي ناراحت شدم مي خواستم هنوز هم در آنجا بمانم. در آخر بگويم كه دسته جمعي با دوستان به هر جايي رفتن خيلي خوش مي گذرد بچه هاي عزيز هر وقت از طرف مدرسه خواستند شما را به گردش ببرند تا برايتان جشن تكليف بگيرند حتماً به آن گردش برويد چون خيلي خيلي خوش مي گذرد.
شايد با خواندن اين نوشته باورتان نشود كه يك كودك كم توان ذهني آن را نوشته است.
«چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد.»
سمانه صديقي
دانش آموز كلاس پنجم
تشكر يك معلول از مادر
مادرم، سلام
سلامي به وسعت وجودت كه مرا در دامن پرمهرت پرورش دادي. درود بيكران بر وجودي كه طاقت و صبر فراوان دارد. مادر! صبرت را مي ستايم. مادر زماني كه ديدي فرزندت از ايستادن بر روي پاي خود محروم شده است چه زجري كشيدي، دردي در وجودت افتاد كه مي ديدم لحظه لحظه مثل شمع آب مي شوي. وقتي مرا در بيمارستان بستري كردند ديدم گيسوانت سفيد شد. وقتي با عصا راه مي رفتم ديدم كه چگونه مرا محافظت مي كني مانند فرشته ها لحظه اي از من غافل نشدي، ضربان قلبت را مي شنيدم هنگامي كه به زمين مي افتادم شدت آن بيشتر مي شد. چه شب هايي كه تا صبح برايم گريه كردي و به درگاه ايزدمنان دعايم كردي.
مادر وجودم آكنده از لطف توست. چهره ات برايم زيباترين چهره هاست. زماني را به ياد مي آورم كه تو برايم عصا مي شوي وجودت پر از اميد بود. اميد به سلامت من ولي حيف، حيف از زمانه كه سازگار نبود. اميدت را نااميد كرد همانگونه كه اميدم را.
چرا؟ نمي دانم اين خواست خدا بود كه من تا آخر عمر ويلچرنشين شوم. ولي هيچ گاه محبت هاي تو را از خاطر نمي برم و تا آخر عمر مديون تو هستم.
دوست دارم فرياد بزنم و بگويم كه مادرم از فرشته ها هم بهتر است. مادرم بهترين مادر دنياست. مادرم، مادرم نمي دانم كه چه بگويم. تازه مي فهمم كه تو را نشناخته ام كه چقدر تحملت زياد است و چگونه بار غمي را كه من دارم به دوش مي كشي.
چه شب هايي كه من از درد به خود مي پيچيدم و تحمل اين دردها را نداشتم. تو را كه مي ديدم غم از دل مي رفت. درد را فراموش مي كردم. دستان پر مهرت را بر سرم مي كشيدي و مرا آرام مي كردي. اين قصه، قصه مادراني است كه فرزندشان معلول است. اين مادران از ياد معلولان نمي روند گرچه كسي نيست تا به درستي قدر زحمات آنها را بداند. مادراني كه گاه با داشتن چند فرزند معلول استوار و اميدوار فرزندان خود را مي پرورند و كمك مي كنند تا آنها به درجات بالاي علمي، هنري، ورزشي و اجتماعي برسند.
مگر ما مي توانستيم بدون وجود مادر به اين زندگي سخت ادامه دهيم؟ مادران گرامي روزتان را دوباره تبريك مي گويم و از خداوند مي خواهم كه هميشه سايه شما بر سر ما معلولين باشد.
سايه اي كه جهان ما را پر از نور مي كند.
غلام همت آن نازنينم
كه كار خير بي روي و ريا كرد
مهدي شاملو
دردسر نشنيدن
عصايم را جمع كردم و سوار تاكسي شدم. پيرمردي كه كنار من نشسته بود، به راننده گفت: «خيابان ميرعماد پياده مي شوم وقتي رسيديم به من بگو» راننده سري تكان داد.
چند دقيقه بعد صداي راننده بلند شد «آقا خيابان ميرعماد، پياده مي شي؟» جوابي نشنيد. دوباره پرسيد. پيرمرد آرام نشسته بود. تاكسي از ميرعماد گذشت. پيش خود فكر كردم شايد پيرمرد نشنيده باشد. گفتم: «آقا نگه داريد پياده شود شايد نمي شنود» در همين موقع پيرمرد پرسيد «آقا نرسيديم» راننده با عصبانيت جواب داد« آقا چند بار بگم، چرا جواب نمي دي؟» پيرمرد كه انگار متوجه عصبانيت راننده نشده بود، جوابي نداد. راننده عصباني وسط خيابان پا روي ترمز گذاشت و به او گفت: «آقا زود پياده شو» پيرمرد قدري مكث كرد. راننده پياده شد و درب ماشين را باز كرد. پيرمرد فهميد كه بايد پياده شود. دست در جيب كرد تا كرايه او رابپردازد اما راننده فرياد زد: كرايه نمي خواهم، گورت را گم كن!
|