بهار برهاني
«قهوه تلخ» نه اسطوره ها را از صندوقچه بيرون مي كشد، نه سرجنگ با تاريخ دارد و نه دنبال تعريف تازه اي براي دين و آئين مي گردد. حسي است تلخ تر از يك قهوه تلخ.
در بستري از اجتماع، در همين نزديكي، فقط چند پله پايين تر واقعيتي قد علم مي كند كه تاريكي و شكستگي ديوارهاي اطرافش هم مانع از ديده شدن آن نيست. نگاه واقع بينانه و شايد امپرسيونيستي «شبنم طلوعي» برشي است از زندگي و مسائلي كه به نوعي در مسير زندگي اجتماعي تأثيرگذار است و قصد دارد گذشته، حال و آينده را زير اين سؤال ببرد كه اين همه سرگشتگي محصول كدام آسيب اجتماعي است؟ جنگ؟ مواد مخدر؟ ضعف اقتصادي؟ يا...؟ «قهوه تلخ» زهر خند هفت آدم فراموش شده اي است كه هر كدام به دنبال ذره اي آرامش و امنيت فكري به چيزي آويزان شده اند: پول، آمريكا، عشق، دروغ و ...
داستانهاي فرعي كه هر كدام از اين آدم ها با خود مي آورند با اين كه هر كدام واقعيتي برخاسته از انبوه اجتماع است، درست يا غلط همه به اين داستان قديمي ختم مي شوند كه: مواد مخدر بد است.
اين حرف تازه اي نيست و هنر «طلوعي» در ارائه عكس زيباتري از اين داستان است كه تفاوت آن را با دستمايه هاي مجموعه هاي تلويزيوني و سينما مشخص مي كند. اين كه كارگردان پايان بندي كار را با فيگوري مشخصه هر شخصيت تمام مي كند راه را براي درگيري تماشاگر با خيال و اوهام باز مي گذارد. همانطور كه تك تك اين هفت نفر در درگيري با واقعيت مخوف زندگيشان هر كدام به عشق خيالات خود اين دم را مي گذرانند. خيالات و روياهايي كه مجالي براي ظهور ندارند، آنقدر كه سياهند آنقدر كه تكراري اند و آنقدر كه دورند.
آنچه خود نويسنده هم در خاتمه بر آن تأكيد دارد چيزي نيست جز بي اعتمادي، بي اعتقادي، ناباوري و ترس از آينده.
طلوعي معتقد است: تاريكي غالب بر فضاي نمايش به خاطر اين است كه من جوان هاي اطرافم را اين طور ديدم اما از زاويه ديگر اين تاريكي اقتضاي منطق رئاليستي متن است. كافي شاپ در زيرزمين قرار دارد بنابراين ما نمي توانستيم كه نور زيادي در صحنه داشته باشيم و حتي به عمد خواستيم كه در يك صحنه اي برق رفته باشد و از نور شمع روي صحنه استفاده كنيم تا فضاي تيره و تار دنياي اين آدم ها مشخص شود و اگر شما فكر كرديد كه اين نمايش رگه هاي امپرسيونيستي دارد درست فكر كرديد چرا كه قدري متمايل به كارهاي امپرسيون است.
* به عنوان نويسنده چه سبكي را انتخاب كرده ايد؟ رئاليسم، ناتوراليسم يا به قول بعضي ها... ملودرام!؟
- در اين مدت نظرهاي متفاوتي را شنيدم، اسم هاي مختلفي كه در واقع وقتي مي خواستم كار كنم هيچ كدام از اينها مدنظرم نبود. كار ما برمبناي زندگي واقعي بنا شده و اصلاً به عمق ناتوراليسم نمي رويم و همه چيز را نشان نمي دهيم اما به اين كه آب بايد جاري شود يا باران بايد ببارد وفاداريم. سعي كرديم عوض اين كه روياپردازي كنيم، واقعيت را نشان دهيم مثل برقراري ديالوگ با ماه و ... من دنبال واقعيت مردم كوچه و بازار بودم، همين و بس.
* چرا اين همه پايبندي به رئاليسم؟ فكر نمي كنيد اين شيوه مانع از به كار انداختن ذهن و فكر تماشاگر مي شود و قابليت هاي تئاتر با فرا رفتن از مرز رئاليسم نمود بيشتري پيدا مي كند؟
- مثالي از سينما برايتان بياورم. من با فيلمي مثل ماتريكس اصلاً ارتباط برقرار نمي كنم ولي مثلاً از «داستان كوتاهي در مورد عشق» يا «آبي» يا «شكستن امواج» بسيار لذت مي برم. در تئاتر هم قصه را دوست دارم چون از طريق آن دنياي ذهن آدم ها را مي توان نشان داد. اين قضيه كمك مي كند ناگهان وارد روياپردازي شويم و اين موضوع را خيلي دوست دارم. من دنياي رئاليسم و زندگي را دوست دارم. تقويت كردن فكر و ذهن تماشاگر مربوط به زمان ما نيست. زماني كه حرف پول و گوشت و مرغ در جامعه در اولويت است و حرف از مشكلات متعدد اجتماعي است، تخيل ديگر جايي ندارد، اينها واقعيت زندگي است، اينقدر ملموس و آنقدر غير واقعي. من نسبت به اجتماعي كه در آن زندگي مي كنم زبانم فعلاً همين است. اگر امنيت كامل بود قطعاً زبانم اين گونه نبود! من به شدت تحت تأثير اطرافم هستم. اين كه دوست دارم به مقوله جنگ اشاره كنم، هم به خاطر اين است كه اين مقوله با گوشت و پوست اين جامعه يكي شده است. وقتي هر روز اسامي شهدا را بر كوچه ها و خيابانها مي بينيم و هركدام خاطره اي در ذهنمان زنده مي شود، نمي شود ناديده از كنار آن گذشت. من نمي توانم فراموش كنم كه پسر خاله جواني داشتم كه به اختيار خودش به جبهه رفت و شهيد شد، اينها واقعيت زندگي مردم ماست و از آن نمي توان فرار كرد.
|
|
* از نظر روانشناسي هر كدام از اين افراد از ناحيه پدر دچار نقصان هستند. معلول شدن پدر ابراهيم باعث پاشيده شدن زندگي ابراهيم شده، زنداني شدن پدر اونيك او را به سمت مواد مخدر كشانده و ...
- معتقدم كاراكترهايي كه بعد رواني ندارند در نمايشنامه دافعه ايجاد مي كنند. هر حركت ما تحت تأثير فضاي دور و اطرافمان است، حتي رفتار پدر و مادرمان در ناخودآگاه ما حضور دارند و اصلاً معتقد نيستم كه با نورهاي عجيب و غريب اين ناخودآگاه جمعي را نشان دهيم. مي شود به راحتي و بدون توسل به اين بازيها اين را نمايش دهم و ... ترجيح مي دهم مدام تغيير نكنم.
* البته فقط هم منظورم پدرم نيست، كه نيروي بالاتر و برتر است.
- پدر، رئيس، فرمانده. در واقع چيزي كه در پدر دنبالش بودم آدمي است كه ايدئولوژي براي ما مي سازد و در واقع آن المان هايي كه در صحنه داريم مثل باران و قضيه عاشورا، اين ها همه مي گويند من هستم و بياييد بيرون ببينيد. منظورم از پدر و تأكيد روي آن آدم هايي هستند كه قرار است الگو باشند. نسل قبل از ما نسلي است كه آمد و انقلاب كرد و قرار است كه ما تحت تأثير آنها پايگاه خيلي محكمي داشته باشيم ولي نداريم. چرا؟
* اما سايه و كابوسي از گذشته در زندگي همه اين آدم ها هميشه همراهشان بوده، انگار گذشته جزيي از ماهيت فعلي آنها شده است.
- بله دقيقاً همين طور است. اين آدم ها از گذشته رها نمي شوند. اين اتفاقات از گذشته آمده و ماندگار شده است. حتي در اجراهاي آلمان عده اي معتقد بودند نمايش ما، يك اثر سياسي است، اما من معتقدم سياست تابع آن چيزي است كه ما مي خواهيم برايمان اتفاق بيفتد، براي من مسائل اجتماعي مهمتر از مقوله سياست است.
* به هر حال اين آدم ها چه تحت تأثير سياست باشند چه اجتماع، بر دو دسته خوب و بد تقسيم شده اند.
- نه، در وجود هر كدام از آنها هم خوبي هست هم بدي. حتي ابراهيم نيز حق دارد. او آدمي است كه در شرايطي خاص برادرش نسبت به او برتري داده شده. هيچ آدمي در دنياي واقعيت هم دوست ندارد كه با ديگري مقايسه شده و در برابر شخص ديده يا نديده كم بياورد اين حس بسيار تلخي است كه از قهوه تلخ هم تلخ تر است.
* و بالاخره مقوله عشق، عشقي كه به هر حال هر كدام از اين آدم ها در كنار ساير مسائل با آن درگيرند. عشق اين آدم ها هم مثل خودشان بين زمين و هوا سردرگم مي ماند. يك بي ثباتي و عدم اعتماد به نفس در تك تك آنها وجود دارد كه مانع از ابراز احساساتشان مي شود.
- اين هم باز همان چيزي است كه امروز بين جوانها رواج دارد. وقتي چيزي به نام وفا و مسئوليت پذيري كاهش مي يابد، عشق هم در حد يك مقوله دم دستي پايين مي آيد. من تا تحت تأثير موضوعي تكان نخورم آن را نمي نويسم. عدم مسئوليت در عشق معضل اين نسل جامعه ما است كه دوست داشتم حتماً در اين نمايش ديده شود. من خواستم با يك ذره بين و بزرگ نمايي ببينيم چرا اين آدم ها به اينجا مي رسند؟ بگويم: آي آدم هايي كه اين همه از جوانها صحبت مي كنيد. پس كو؟ چه شد؟ چه اتفاقي سر اين آدم ها آمد...
* كه اينها سرنوشت هاي يكسان پيدا كردند.و دست آخر...
- دست آخر اين كه چي شده كه آدم ها تا اين حد به هم نزديك مي شوند. هويتشان يكي مي شود و بعد فراموش مي كنند. اين همان حضور كامل نداشتن و احساس مسئوليت نكردن است كه همه اينها را بي پشتوانه عاطفي و زندگيشان را ناامن كرده.