يكشنبه ۲۱ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۷۹
ايرانشهر
Front Page

گفت و گو با نصرت خانم؛ تنها راننده زن اتوبوسهاي خياباني
...من آدم آهني هستم 
اسمش نصرت خانم است اما حاج آقا صدايش مي زنند. قدي متوسط دارد و كمي چاق است. با روسري مشكي و مانتويي به رنگ سبز سير پشت فرمان نشسته. ۴۶ سال دارد و ۱۵ سال قبل به عنوان اولين زن ايراني گواهينامه پايه يك رانندگي گرفت.
001224.jpg
اسمش نصرت خانم است اما حاج آقا صدايش مي زنند. قدي متوسط دارد و كمي چاق است. با روسري مشكي و مانتويي به رنگ سبز سير پشت فرمان نشسته. ۴۶ سال دارد و ۱۵ سال قبل به عنوان اولين زن ايراني گواهينامه پايه يك رانندگي گرفت. كارش را با اتوبوس هاي مسافربري بين شهري شروع كرد،  آن هم در خط تهران - مشهد. «دوست دارم روزي دوباره در اين خط كار كنم.» اين بزرگترين آرزويش است. مردانه رانندگي مي كند اما الفاظش مردانه نيست، كمتر ظرافتهاي زنانه دارد. انگار در اين سال ها آموخته كه بايد رفتاري مردانه داشته باشد، با چاشني محبت. كمتر از بوق هاي ناهنجار استفاده مي كند و به قول خودش راننده «اين كاره» احتياجي به بوق زدن ندارد.
ساعت يك بعدازظهر، زماني است كه اتوبوس را تحويل مي گيرد. اول دخل را مي شمارد و بادقت عينك قرمز رنگش را تميز مي كند. كاپشنش را مثل راننده هاي مرد پشت صندلي آويزان كرده است . پشت فرمان كه مي نشينند فكر مي كنيد توي دستش ليمو ترش فشار مي دهد اما بعد مي فهميد كه دستگيره روي فرمان، سبز رنگ است.
۱۵سال قبل گواهينامه پايه يكش را گرفت، درست از همان سال راننده اتوبوس شد، خط تهران - مشهد.
«قبلا هم خبرنگاران به سراغم آمده بودند اما فقط براي گرفتن عكس. كسي با من حرف نمي زد.» اين جملات را مي گويد و به راهش ادامه مي دهد. از ايستگاه كه حركت مي كند، به سراغ مسافران مي رويم تا با آنها صحبت كنيم.
«من در دهه ۶۰و۷۰ ميلادي در كشورهاي اروپايي زندگي مي كردم. وقتي براي اولين بار در فرانسه يك دختر هجده ساله پشت فرمان اتوبوس شركت واحد نشست همه با تعجب او را نگاه مي كردند اما به مرور زمان اين مساله جا افتاد و زن هاي فرانسوي جرات پيدا كردند تا اين شغل را براي آينده شان انتخاب كنند.»
اين جملات بخشي از نظرات مسافر مردي است كه هر روز با اتوبوسي به رانندگي خانم خدابنده به خانه بر مي گردد.
به جاده اصلي مي رسيم. آنجايي كه تصور مي شود خانم خدابنده با احتياط و سرعت كم حركت كند اما اين گونه نيست. او مانند راننده هاي مرد از ماشين هاسبقت مي گيرد، فرمان را يك دستي گرفته و با دست ديگر به تماس هاي تلفني اش پاسخ مي دهد.
قرار بود در اين خطوط خانم هايي ديگري هم كار كنند، حتي آنها قرار همكاري با نصرت خانم را گذاشته بودند، ولي بعد از مدتي همگي رفتند و حالا خانم خدابنده تنها راننده زن اين خطوط است. مي  گويد:۸ « ماه به صورت تك شيفت كار كردم، در خط حصارك. راننده هاي مرد مي گفتند كه من آدم آهني هستم. چون از ساعت ۵ صبح تا ۹ شب رانندگي مي كردم. بعدا به تقاضاي حاج علي شعباني - رئيس اتوبوسراني كرج - نيم شيفت كار كردم.
خانم ها هر روز درباره او صحبت مي كنند. با آنكه نزديك يكسال است در اين خط كار مي كند گويي هنوز براي اهالي اين منطقه تازگي دارد.
-ببخشيد خانم. وقتي نصرت خانم رانندگي مي كند، شما چه احساسي داريد؟
- نصرت خانم نه! حاج آقا.
اولين واكنشي كه در حمايت بي چون و چرا از نام و اعتبار خانم خدابنده داده شد!
حاج آقا خوب رانندگي مي كنند. حتي از آقايان هم بهتر. نرم ترمز مي كند و از جا كند نمي شويم.
آن روزها كه از ساعت ۵ صبح مي آمد ناراحت مي شديم ولي حالا از ساعت ۱ مي آيد، تا ۹ شب. احساس امنيت داريم و وقتي او راننده است مي رويم جلو مي نشينيم تا در گرفتن پول هم دچار مشكل نشود. هرجا بتواند نگه مي دارد و مثل مردها غر نمي زند!
-نبود؟
كلمه اي كه راننده هاي مرد موقع رسيدن به ايستگاه مي گويند و زنگ اخباري است انگار. اما خانم خدابنده فقط به آينه نگاه مي كند و اگر كسي بخواهد پياده شود بلند مي گويد: «حاج آقا! بي زحمت». همين.
در طول مسير دخترهاي جوان يا خانم هايي كه ماشين دارند وقتي از كنار اتوبوس او مي گذرند برايش بوق مي زنند و او هم دست چپش را به نشانه قدرداني روي پيشاني گذاشته و اداي احترام مي كند.
خانم هايي كه سوار مي شوند با او سلام و احوال پرسي مي كنند، گرم و صميمانه مي گويد: امكان ندارد خانمي سوار شود و با من سلام و عليك نكند. حتي بعضي ها مي آيند و مشكلاتشان را برايم مي گويند. من از اين اعتماد خيلي خوشحالم.
-نصرت خانم - بخوانيد حاج آقا - چطور راننده پايه يك شديد؟ چرا؟
آموزشگاه رانندگي داشتيم در مشهد. من همان جا گواهينامه پايه دو را گرفتم. وقتي دختر بچه بودم ماشين پدرم را بدون اجازه بر مي داشتم و مي رفتم. اين علاقه آن 
قدر در من تقويت شد كه روزي به پدرم گفتم كه مي خواهم گواهينامه پايه يك را بگيرم و گرفتم.
از همان روز به خط مسافربري تهران - مشهد مي رود و راننده اتوبوس مي شود. خانواده اش - پدر و مادر - از اين كار راضي هستند و او را مايه افتخار مي دانند. همين طور ۴ فرزندش هادي - كه مهندس كامپيوتر است - مهدي، پريسا و پريا كه ...
«اين خانم خوب رانندگي مي كند. با همه دوست است. همه دوستش دارند، فكر مي كنم مشهدي باشد و اگر روزي مجبور شوم كاري را انتخاب كنم مطمئن باشيد رانندگي اولين انتخابم است.» دختري در ميان دوستانش و در فضايي با تاكيد ديگران، اين جملات را مي گويد. وقتي از او مي پرسم شما اين اطلاعات را از كجا آورده ايد: «من پريا هستم. دختر كوچك خانم خدابنده.» او خود را اينگونه معرفي مي كند.
به سه راه فرديس كه مي رسيم حاج آقا كارت خود را به دختري كه حالا مي دانيم پريا است مي دهد تا او ساعت رسيدن را ثبت كند. او كارت را برداشته و به طرف كيوسك رئيس خط مي رود و بعد از لحظاتي مي آيد.
- دخترتان هميشه با شما مي ماند؟
- نه. امروز يكي از دوستانش نمايشگاه دارد و من سر راه، او را مي رسانم.
تلفن همراهش زنگ مي زند. انگار يكي از فرزندانش است. با لحني دلسوزانه و در عين حال محكم مي گويد: دارم با روزنامه همشهري مصاحبه مي كنم. اگر مي تواني نيم ساعت ديگر تلفن بزن. يا شب زنگ بزن به خانه. مواظب خودت باش. ناهار خوردي؟
دختر كوچكش مي گويد: «ما خواهر و برادرها از اينكه مادرمان راننده است افتخار مي كنيم. هر كسي مرا مي بيند مي پرسد كه واقعا او مادرت است؟ من اين موضوع را به چند نفر از دوستانم گفته ام.» پريا واكنش روز اول دوستانش را اينگونه توصيف مي كند: «آنها تعجب كردند. گفتند اول بايد خودمان ببينيم، بعد تصميم مي گيريم.»
و معلم ها؟
«فقط به يكي دو نفر از معلم هايم گفتم. آنها مي گويند اگر قرار باشد با بچه هاي مدرسه اردو برويم مادرت را بگو بيايد و ما را برساند.»
پريا كه حالا بيشتر وارد بحث شده مي گويد: «دوستانم به مادرم مي گويند خيلي باحالي... دمت گرم.» و تاكيد مي كند كه اين الفاظ به كار برده شده اند!
نرم و راحت به رانندگي ادامه مي دهد. انگار فرقي نمي كند كه ماشينش دنده اي باشد يا اتوماتيك. هر چند كه اتوبوس او اتوماتيك است. به هيچ كاري غير از رانندگي علاقه ندارد آن هم در جاده! دوست دارد اتوبوس داشته باشد و دوباره به جاده تهران - مشهد برگردد.
ما به آخر خط رسيديم اما او نه! دوست دارد خاطره اي را تعريف كند كه روز اول كاري اش اتفاق افتاده است.
«خانمي كنار دستم روي صندلي نشسته بود. من هنوز ماشين را تحويل نگرفته و بين مسافرها نشسته بودم. آن خانم گفت: مي گويند خانمي راننده شده است، باور نمي كنم. انگار دوره آخر زمان شده و جاي مرد و زن عوض. پرسيد كه فكر مي كني چه قيافه اي دارد. من هم مشخصات خودم را گفتم. خانمي نسبتا چاق با عينك، ساده و درست مثل من و تو. خنديد. وقتي به ايستگاه رسيديم قرار شد ماشين را تحويل بگيرم. رفتم پشت «رول» نشستم. از تعجب مي خواست شاخ در بياورد. آمد، رويم را بوسيد و گفت، ايول.»
و باز تاكيد مي كند كه آن خانم گفته است: «ايول».
مي خواهم پياده شوم اما تا ايستگاه تاكسي ها راه درازي است. با مهرباني خاصي كه به قول مسافرهاي مرد از يك راننده بعيد است مي گويد: «صبر كن تا ايستگاه بعدي پياده شوي. آنجا نزديك تر است. هر وقت اين مصاحبه چاپ شد به من بگو، پسرم.»
مرا «پسرم» خطاب كرد همانطور كه تمام دختر و پسرهايي را كه سوار مي شدند، دخترم و پسرم صدا مي زد.

ستون ما
تكرار تاريخ
پژمان راهبر
انگار كه روزنامه هاي پس از زلزله مهيب رودبار، منجيل و زنجان دوباره زير چاپ رفته اند. اين احساس من بود وقتي گزيده اي از مقالات و مصاحبه ها و گزارش هاي مربوط به زمين لرزه ۱۳ سال پيش را مي خواندم.
آن روز، مثل امروز، سياسي ها درباره كمك هاي ارسالي از آمريكا مطلب مي نوشتند، اجتماعي ها به ابعاد فاجعه زلزله در تهران مي پرداختند، اقتصادي ها از مديريت بحران و خسارت زلزله مي گفتند و ورزشي ها از تختي و بويين زهرا. آن روز، ادبيات شفاهي مردم تحت تاثير زلزله بود. آن روز ايراني ها مي خواستند بدانند كه كجابايد زندگي كنند؟ آيا بعد از زلزله بعدي زنده اند؟ آن روز لطيفه هاي جديدي با موضوع زلزله وارد ادبيات شفاهي ايران مي شد و آن روز بعضي ها شب تا صبح در بستر غلت مي زدند... از ترس.
اما ما ملت شجاعي بوديم. آنقدر شجاع كه فراموش كرديم كه ممكن است روزگار در پيشاني نوشت ما زلزله اي را پيش بيني كرده باشد. آنقدر شجاع كه بعضي از ما - كه مسوول بوديم - خوابمان برد. آنقدر شجاع كه بعضي از ما - كه بايد نظارت مي كرديم بر ساخت و سازها - مثل آب خوردن حق امضايمان را فروختيم. آنقدر شجاع كه بعضي از ما - كه حالا بساز و بفروش بوديم - فكر كرديم چطور مي شود خانه اي را ارزان تر ساخت. آنقدر شجاع كه بعضي از ما - كه مهندس، بنا و عمله آن ساختمان بوديم - ديديم و برج به برج حقوقمان را گرفتيم و گفتيم ما را چه به اين حرفها و آنقدر شجاع كه همه ما - كه بايد خانه اي مي خريديم - جمع شديم زير يك سقف.
تاريخي كه خيلي هم از آن دور نيستيم نشان مي دهد موسم فراموشي نزديك است. كمك ها ارسال شده و وجدانها راحت است، آن اندك ترسي هم كه مانع از خواب راحت  ماست، به همين زودي ها، مثل قديم، رهايمان مي كند. همانطور كه اشاره شد ما شجاع تر از آنيم كه كابوسي مثل «زلزله تهران» آزارمان دهد. مسوولان، مهندسان ناظر، بساز و بفروش ها، معمارها، كارگران و مشتريان گرامي، بازهم آسوده بخوابيد!

نكته
براي ارائه پيشنهادات وانتقادات مي توانيد با شماره هاي زيربا تحريريه ايرانشهر تماس بگيريد.
تلفن ۹-۲۹۰۲۹۳۸
نمابر ۲۹۰۲۹۴۰

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   جهانشهر  |   حوادث  |   در شهر  |   درمانگاه  |
|  زيبـاشـهر  |   سفر و طبيعت  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |