يك ابله تمام عيار
شبنم ميرزين العابدين
المرفاد (Elmerfudd) نماينده تمام آدم هاي ساده لوح است. حتي ظاهر او هم حكايت از همين سادگي دارد. او واقعاً خوب و به معناي مطلق كلمه بي آزار و بي خطر است. از ناحيه او آسيب جدي اي به شما نمي رسد. اما حماقت و بلاهت او غير قابل تحمل است. او روان آدم را آزار مي دهد از اين همه خوب بودن و صداقت داشتن. مسلماً جاي شخصيتي چون او در جامعه معاصر خالي است يا دست كم اين افراد بسيار اندك و انگشت شمارند. او به هيچ محاسبه اي آلوده نشده، در منطق و دامنه واژگان او بدي معنايي ندارد.
در رويارويي با همه، ذره اي اين شك را به خود راه نمي دهد كه كسي قصد آزار او را دشته باشد يا بخواهد سربه سرش بگذارد. تصور كنيد غالباً هم اين فرد يا طرف مقابل باگزباني يا دافي داك باشد. المرفاد تمام بلاهايي را كه بر سرش مي رود كاملاً طبيعي مي داند اما ناگهان او هم مثل هر كسي عصباني مي شود و نهايتاً هم خيلي زود تغيير عقيده مي دهد و طرف را مي بخشد. اصطلاحي كه مي توان براي او به كار برد سركار بودن است. معمولاً باگزباني او را سپر بلا قرار مي دهد، تمام آزمايش هاي خود را روي او انجام مي دهد، دافي در قسمتي او را به جنون مي كشاند اما او همچنان زود خر مي شود و از عصبانيتي كه حقش است، دست برمي دارد و به يكباره همان المرفاد ابله دوست داشتني مي شود.
|
|
در قسمتي المرفاد مشكل كم خوابي دارد و قرار است بخوابد و اما دافي هر بار به بهانه اي او را صدا مي زند، المرفاد با چشم هاي كاملاً پف كرده در حالي كه رگ هاي خوني اش هم شبيه ضربدر شده اند، بارها و بارها اين اردك بد ذات را مي بخشد و از گناه او مي گذرد. البته دافي هم كم نمي آورد و هر بار دليلي منطقي، كاملاً منطقي براي اين ابله و كاملاً شرارت بار براي مخاطب ارايه مي دهد.
مخاطب مي داند كه قصد واقعي دافي آزار المرفاد است ولي با تمام اين منطق ها نمي تواند از دست المرفاد حرص نخورد. كسي تا اين اندازه خوش باور؟ او از شدت زودباوري و ناداني حتي نسبت به بچه ها هم بچه تر و كودك تر به نظر مي رسد. در قسمت ديگري باگزباني در نقش آرايشگر قرار است صورت او را اصلاح كند اما چه پيش مي آيد. حركات باگزبان در «خرگوش شهر سويل» بي نظير است. او در مقام آرايشگر همراه با موسيقي آرايشگر ريش تراش شهر سويل عملاً المرفاد خنگ را به ستوه مي آورد.
اين كارتون كه ساخته چاك جونز است و در سال۱۹۵۰ ساخته شده به عنوان يكي از بهترين كارتون ها و انيميشن ها در راي گيري از منتقدان و سينماگران شناخته شده است. المرفاد و اصولاً شخصيت هاي كارتوني آن دهه ها مابه ازا هايي در سينما داشتند يعني به لحاظ شخصيت پردازي و كاراكتر به برخي از بازيگران شباهت اساسي داشتند.
نسخه كامل و انساني المرفاد را به نوعي مي توان گري كوپر فقيد فيلم هاي فرانك كاپرا دانست. مثلاً در «If Its rabbit Baby Wants» المرفاد براي لورن باكال زيبا و همفري بوگارت اسطوره اي قرار است خرگوشي را درسته طبخ كند. اين خرگوش، خرگوشي نيست جز باگزباني كه عاشق لورن باكال هم شده. حال تصور كنيد در آن دهه شوخي با بوگارت و باكال چقدر مي توانست نو و بديع باشد.
بوگارت كه از المرفاد به خاطر پذيرايي بسيار بد و ساده لوحي اش حسابي عصباني شده يقه المرفاد را مي گيرد و با همان صداي مردانه اش مواردي را به او تذكر مي دهد. اما مخاطب نه آنها را كه نگاه خيره و عاشق باگزباني را مي بيند. نگاهي كاملاً مفتون و شيفته در حالي كه روي ديسي قرار گرفته.
باگزباني به باكال چشم دوخته و لحظه اي از او چشم برنمي دارد اما جالب اينجاست كه باكال افسانه اي هم تا مي تواند از او دلبري مي كند. شايد همين تركيب كه بسيار هم براي مخاطب جذاب و در عين حال غير قابل باور بود منجر به خلق «چه كسي براي راجر ربيت پاپوش دوخت؟» شد.
در آنجا هم همسر راجر يكي از ستاره هاي زيبا و جذاب هاليوودي است. مثلاً به نوعي مي تواند ريتاهيورث فيلم «گيلدا» را به ذهن مخاطب متبادر كند. در آن سو اما المرفاد تمام سعي خود را به كار مي گيرد تا دستورات بوگي را بي كم و كاست انجام دهد ولي نه خود كه باگزباني هر بار عملاً او را بي عرضه تر و دست و پاچلفتي تر نشان مي دهد.
شخصيت پردازي المرفاد در بين بقيه Looney Tuneها به نوعي منحصر به فرد و استثنايي است. او كاملاً متفاوت است. در جولاي ۱۹۳۷ اين شخصيت با دستان تواناي تكس آوري پا به عرصه هستي گذاشت.
او در اولين قسمت ها شكارچي اي بود كه مي خواست دافي داك را شكار كند. صداي او، صداي يكي از گزارشگران راديويي يعني آرتور كيو برايان بود كه برايان هم كاملاً با تغييراتي كه در صدايش به وجود آورد، المرفاد را قابل باورتر كرد. زبان المرفاد اندكي لكنت دارد و حرف «ر» را به صورت «و» بيان مي كند بنابراين صداي او در بين تمام صداها قابل تشخيص است و همين نقص خنگي و بلاهت او را باورپذيرتر مي سازد. او باگزباني را نه يك «خرگوش» كه «خوگوش» مي نامد.
المرفاد حتي در نقش شكارچي هم در واقع دل و جرات شكار و در كردن تير از تفنگ را ندارد. المرفاد در ابتدا بيشتر با باگزباني و دافي داك همبازي بود و بعدتر با بقيه شخصيت هاي استوديوي وارنر نيز همبازي شد. در قسمتي به نام Saund Stage كه به كارگرداني چاك جونز است، باگزباني كارگردان است و المرفاد را واداشته كه كلاكت ها را براي او بياورد و جلوي دوربين بگيرد!
المرفاد گاهي هم بسيار گيج و مات مي شود كه در اين حالت بسيار شبيه به بچه هاي گيج است. او نمي تواند اتفاقات را تجزيه و تحليل كند و از آنجا كه عقل محاسبه گر و ذات خبيثي ندارد، نمي تواند دليل منطقي براي خود بيابد. در اين مواقع نگاه او واقعاً دل هر بيننده بي رحمي را هم نرم مي كند. او مثل كودكي مات و مبهوت به بلاهايي كه بر سرش مي آيد و آمده فقط نگاه مي كند و باور نمي كند كه كسي بتواند بد باشد و از روي خبث اين كارها را انجام دهد.
در «نشان زورو» هم المرفاد عملاً سوژه خنده گروه فيملسازي اي است كه كارگردانش باگزباني و بازيگر نقش زورويش هم دافي داك است. باگزباني برداشتي را ۸۳ بار تكرار مي كند و المرفاد هر بار با متانت و بزرگواري و صبوري كلاكت را جلوي دوربين فيلمبرداري مي گيرد! گاه حتي اگر برداشتي اشتباه هم نباشد، باگزباني دستور كات مي دهد تا المرفاد سريع خود را برساند و كلاكت را جلوي دوربين بگيرد.
همين شخصيت پردازي بعدها در بسياري از كارتون ها و انيميشن ها تكرار شد. شخصيت ابلهي كه عملاً زنگ تفريح بقيه است و خودش نه تنها از اين كه سوژه شده ناراحت نمي شود كه فكر مي كند بسيار جالب توجه و بافره است.
اين شخصيت ها جلوي دوربين سينما ديگر تا اين حد ابله جلوه نمي كنند؛ از نظر مخاطب ديگر او فقط سوژه خنده نيست، حس همدردي مخاطب تا حدي تحت تاثير شخصيت قرار مي گيرد كه بيش از آن كه بتواند به او بخندد از ناعدالتي وجودي كه در حق او شده به گريه مي افتد. شخصيت جلسومينا (جوليتاماسينا) در فيلم «جاده» (فدريكو فليني) به نوعي يادآور همين شخصيت هاست.