جمعه ۲۶ دي ۱۳۸۲ - سال يازدهم - شماره ۳۲۸۴
سوز زرد
000741.jpg
محمدحسن شهسواري
كمتر از آن چه سربي آسمان طلب مي كرد، «مراد» خودش را پوشانده بود. راه كه افتاد تنها سوز سرماي سحري بود كه موج برمي داشت و چند پارس سگ، از روي بي حوصلگي و عادت شايد. دورتر دو فانوس لرزان، با فاصله از ته قبرستان به طرف خرمن ها مي رفتند و بعد بيرون ده بود.
خط هاي كم قوت نارنجي، نيم ساعت بعد از ته آسمان پيدا شدند. تنها صداي پاي خودش و قاطر بود كه ماسه هاي حاشيه جاده را مي بريد و مي رفت. تنها، گاهي صداي دور ماشيني مي آمد كه اول ناله مي كرد، نزديك مي شد، مي غريد، بوقي ممتد و باز ناله تا گم مي شد. به فرعي «حاجي آباد» رسيد. نارنجي ها داشتند زرد مي شدند و ديگر خط نبودند. پهن مي شدند تا آنقدر كه سربي ها خط شوند و بعد هيچ.
«به روستاي ... آباد... خوش... شش كيلـ...» عجيب بود برايش. تابلو خيلي كم  سال تر از او بود. حداكثر سه سال داشت اما بسيار پيرتر از او نشان مي داد. بيشتر از پنج سال بود كه براي دهات منطقه از شهر جنس مي آورد و مي فروخت. همه چيز، پارچه، باتري، دواهاي كوهي و... بيشتر رنگ سبز زمينه تابلو پوسته پوسته شده بود و نوشته هاي سفيد پاك و پر بود از فرورفتگي و برآمدگي مهارت جوان هاي دهات ديگر در سنگ پراكني. دوباره صداي ناله اي نزديك شد، غريد ولي ناله نشد. ايستاد. كمي همهمه، يكي دو كلمه مفهوم: «دستت...»، «خيرپيش»، صداي بسته شدن در، كه محكم بود، غرش چند بوق پشت هم، هنوز غرش و بعد ناله و گم. مراد برگشت. اول رخت خاكي رنگ سرباز را ديد و بعد كلاه مچاله شده در دست چپش. بعد ساك روي دوش.
قاطر آن طرف تر، علف هاي كنار جو را مي چريد. مراد تنها وقتي  شال را پهن كرده بود و نان و پنير را وسط آن گذاشته بود فهميد سرباز، جواد حاجي آبادي است. پسر مشهدي هادي و بعد لقمه از گلويش پايين نرفت. رفت. سخت و دشوار و ديگر لب نزد. بازي بازي يكي دو لقمه درست كرد اما به دهان نگذاشت.
ـ ديگر تمام شد مراد.
مراد شال را گره زد و گوشه توبره اش گذاشت. دود سيگار جواد به محض بيرون آمدن پخش مي شد و در آن سوز كه از جوي آب قوت مي گرفت، ناخوشايند بود.
ـ مي داني مراد! سربازي چيز خوبي نيست.
جواد سيگار را با نوك انگشت سبابه داخل جو انداخت. مثل شهري ها. مراد بلند شد و به طرف قاطر رفت. ميخ طويله را از زمين بيرون كشيد.
ـ ولي حالا تمام شد.
جواد كاهلانه بلند شد. ساك هنوز روي زمين بود. جواد نزديك قاطر شد و دست روي خورجين گذاشت.
ـ قبل از همه بيا خانه خودمان.
چشمكي به مراد زد. مراد دستي به گوني اي كه روي خورجين را پوشانده بود، كشيد. محكم بود. راه افتاد. از شيب كه سرازير شدند، درخت هاي بادام «حاجي آباد» پيدا شد. لخت بودند.
ـ هرچند معصومه خودش خداي سليقه است اما بالاخره تو هم فروشنده اي. كمكش كن.
باز هم مثل شهري ها حرف مي زد. مراد ته پاهايش را فشار مي داد تا سر نخورد. به ديوارهاي نيمه ساخته گاوداري رسيده بودند.
ـ هفته پيش كه از پادگان تلفن زدم باباش گفت مريضه هر چند از روزي كه چند شهري با ماشين هاي دولتي آمدند و يك هفته پشت سر هم كار كردند و پي ساختمان را ريختند و ديوارها را تا نيمه بالا آوردند و بعد با همان سرعت رفتند و ديگر پيدايشان نشد، همه به آنجا مي گفتند گاوداري. ولي كسي گاوي در آنجا نديده بود. سگ چرا و بيشتر معتادهاي روستا .
ـ بي پدر معلوم بود مي خواهد بزند زير قولش. خودش گفته بود بعد از سربازي اول بساط عروسي را راه مي اندازيم.
از ميان درخت هاي بادام لخت، نرمه  بادي به صورتشان مي خورد. درخت ها مثل اسكلت هاي زنده، دست به آسمان گرفته بودند با هزاران انگشت بي پوست و گوشت. جواد به قاطر نزديك شد. گوني روي خورجين دواهاي كوهي را بالا زد. مراد نگاهش كرد. جواد زير زباني حرف مي زد.
ـ حنا مي خواستم.
بعد همان طوري كه دست راستش روي توبره بود دست چپش را توي جيبش كرد.
ـ مي دانم نقد معامله مي كني. پارچه ها را شب بياور خانه خود معصومه.
گوني را كنار زد. گردن قاطر را هم گرفته بود. پلاستيك بزرگ دواهاي كوهي را پيدا كرد. گره اش را باز كرد. پر بود از پلاستيك هاي كوچك گره زده. يكي دوتا از آنها را ورانداز كرد. بعد يكي را برداشت.
ـ همه را مي خواهم. بايد همه زن هاي فاميل حنا ببندند مراد!
مراد آهسته نزديكش شد. جواد پلاستيك را بالا و پايين مي انداخت. انگار مي خواست بخندد. اما فقط دهانش كج شد.
ـ بي پدر مي گفت مريض است.
باز دهانش كج شد. مراد پلاستيك را از او گرفت و زمزمه كرد: «اين به درد تو نمي خورد. كافور است. براي فتحعلي مرده شور و زنش مي برم.»
مراد پلاستيك كافور را داخل پلاستيك بزرگ گذاشت و گوني روي خورجين را محكم كرد. درخت هاي بادام تمام شدند و قبرها شروع.
ـ كافورشان تمام شده. تو هم بهتره اول بروي خانه خودتان.
راه از ميان قبرها مي گذشت و مراد فكر مي كرد بيش از آنچه زردي روز طلب مي كرد، خودش را پوشانده.
زمستان ۸۱

دنياي ماورايي استيون كينگ
حسين ياغچي
000738.jpg

ادبيات آمريكاي شمالي از نيمه دوم دهه ۶۰ به يكباره مسير متفاوتي را در پيش گرفت. تا پيش از آن نويسندگان مهمي همچون ويليام فاكنر، دي اچ لارنس، سينكلر لوئيس و... علاوه بر داستان پردازي، از دغدغه ها و دلمشغولي هاي فكري شان نيز سخن به ميان مي آورند. به طور مثال سينكلر لوئيس همواره در داستان هايش به كنكاش شخصيت آدمي در موقعيت هاي مختلف زندگي مي پرداخت و اصلاً بر اين اساس ساختمان داستاني  اثرش را شكل مي داد. يا نويسنده اي همچون دي اچ لارنس گذشته از آن كه در آثارش به تخيل پيرامون آينده بسيار دور ابناي بشر مي پرداخت به برتري و سلطه خطرناك تكنولوژي بر زندگي مردمان كره خاكي توجه مي كرد.
بايد توجه داشت كه در اوايل دهه ۶۰ نويسنده اي مانند جي.دي. سلينجر پا به عرصه ادبيات داستاني گذاشت و توانست به شرح موشكافانه جامعه آمريكا در حين و پس از جنگ ويتنام مبادرت ورزد. در واقع سلينجر را مي توان آخرين حلقه از نسلي دانست كه بر محتواي آثارش بيش از وجه تكنيكي توجه داشت و جالب اين كه آنچه بيش از همه توجه خوانندگان مختلف را برمي انگيخت همانا وجه ساخت داستاني اثر بود. استقبال باورنكردني اي كه از داستان هاي سلينجر در آمريكا به عمل آمد، شاهدي بر مدعاي فوق است. شخصيت هاي آثار او به قدري درست پرداخته شده بودند كه خواننده را به طور ناخود آگاه به همذات پنداري وامي داشت و به سمتي مي كشاند كه خصوصيات اين اشخاص داستاني را جزو ويژگي هاي شخصيتي خود بداند.
اما از نيمه دوم دهه ۱۹۶۰، همان طور كه اشاره شد وجه داستان پردازانه هر اثر، بيش از پيش مورد توجه نويسندگان آمريكاي شمالي قرار گرفت. اين در حالي بود كه ادبيات آمريكاي جنوبي مسيري متفاوت و برعكس را طي مي  كرد. نويسندگان مهم آن دوران نظير گابريل گارسيا ماركز، ماريو بارگاس يوسا و... در رمان ها و داستان هاي كوتاهشان به موضوعاتي سياسي و اجتماعي توجه ويژه نشان مي دادند و ساختار تكنيكي داستان هايشان را براساس ديدگاه هايشان نسبت به اين موضوعات تنظيم مي  كردند.
در حالي كه بر ادبيات آمريكاي جنوبي چنين فضايي حاكم بود، در ادبيات آمريكاي شمالي نويسندگاني همچون استيون كينگ سر برآوردند و استقبالي جهاني از آثارشان را موجب شدند. اين استقبال ميليوني بيش از آن كه ناشي از ديدگاه هاي نويسنده و جهان بيني خاص او باشد، به دليل ساختمان پيچيده و تودرتوي آثارشان بود كه گاه به رمان هاي پليسي آمريكايي و اروپايي، شباهتي انكارناپذير مي يافت. البته چنين وضعيتي به طور كلي بر بازار فرهنگي آمريكاي شمالي حاكم شد. در همان زمان سينماي هاليوود نيز به سمت ساخت آثار علمي ـ تخيلي و پليسي ـ جنايي گرايش پيدا كرده بود و بيش از گذشته به وجه صنعتي و اقتصادي اين رشته توجه نشان مي داد.
استيون كينگ كه محصول شرايط فرهنگي نيمه دوم قرن بيستم بالاخص دهه ۷۰ ميلادي است به سال ۱۹۴۷ در آمريكا متولد شده و در دهه ۱۹۶۰ نخستين تجارب خود در زمينه داستان   نويسي را به سرانجام رسانده است. تاكنون حدود ۵۰ كتاب از اين نويسنده انتشار يافته كه سهم رمان به ۳۰ تا ۳۵ جلد از اين مجموعه مي رسد. علاوه بر اين، هفت مجموعه داستان و يك كتاب نقد نيز از اين نويسنده منتشر شده كه كارنامه اي پربار از او به نمايش مي گذارد. اگر خواننده اي سه يا چهار كتاب از اين نويسنده را مورد مطالعه قرار دهد، متوجه يك خط پررنگ مضموني در آثار داستاني استيون كينگ مي شود. اين موضوع همانا موضوع ماورا و توانايي هاي ماورائي و متافيزيكي يك انسان است كه به نظر مي رسد به عنوان يك نعمت به او تعلق گرفته است. كينگ در تمامي داستان هايش از عنصر ماورا بهره فراواني گرفته و جنبه هاي مختلف اين موضوع را بر روي قهرمانان داستان هايش مورد آزمايش قرار داده است. به طور مثال در داستان DEAD ZONE با مرد جواني مواجه هستيم كه بر اثر يك سانحه رانندگي به پنج سال كما فرو مي رود و هنگامي كه به هوش مي آيد با دنيايي بسيار متفاوت از دنياي پنج سال پيشش روبه رو مي شود. اما جداي از اين سرنوشت تلخ، او به يك توانايي خارق العاده دست مي يابد. وي موفق مي شود كه با لمس دست هر انساني به پيش بيني درست آينده او بپردازد و خطري را از سر آن شخص يا جامعه برطرف كند. در ادامه، داستان به شرح نحوه استفاده اين جوان از توانايي ماورائي اش مي پردازد و در پايان داستان هنگامي كه وي با يكي از كانديداهاي رياست جمهوري ايالات متحده دست مي دهد و از خطرات بالقوه اي كه اين شخص براي صلح جهاني دربردارد آگاه مي شود، اقدام به قتل او مي كند كه در اثر اين حادثه خود نيز جان مي سپارد. ملاحظه مي كنيد كه در چنين داستاني تا چه ميزان به امورات ماورائي توجه شده و به طرز جالبي با زندگي روزمره پيوند خورده است به نحوي كه امكان تفكيك اين دو از هم به هيچ وجه وجود ندارد.
000729.jpg

اما كينگ، شخصيت داستان نويس خودش را هم بارها و بارها وارد داستان هايش كرده و از شناخت خود پيرامون دنياي يك نويسنده سود جسته است. مثلاً در داستان مصيبت به روايت زندگي نويسنده اي مي پردازد كه در يك هتل آخرين مراحل نوشتن يك داستان را مي گذراند و بعد از اتمام داستان، در حين بازگشت به خانه، دچار تصادف مهلكي مي شود و توسط يك زن پير و مطرود مورد مراقبت قرار مي گيرد. اين زن اما چندان حاضر به خروج اين نويسنده از خانه او پس از بازيابي سلامتي اش نيست و به همين دليل جهت نگه داشتن او در خانه، به اقداماتي بسيار خشونت بار توسل مي جويد. نويسنده كه خود تا بيش از اين در داستان هايش، تعقيب و گريزهاي بسياري را به نگارش درآورده اين بار در راه گريز از خانه اين زن، خود را بسيار ناتوان مي بيند و تمهيدات مختلف داستان هايش را كارگر نمي داند تا اين كه در نهايت با كمك پليس محلي موفق به فرار از دست اين زن مي شود.
اين داستان شايد دو وجه مهم دغدغه هاي فكري و شخصي استيون كينگ  را به تمامي نشان مي دهد. پيروزي برشر اگرچه در داستان هاي كينگ اغلب موقتي است و خود نيز به اين امر اذعان دارد اما نحوه مواجهه خير و شر و دخالت امور ماورائي در آن از جمله مواردي است كه مويد ديدگاه نويسنده نسبت به مقوله دين است و از تمايل او نسبت به اين موضوع خبر مي دهد.

داستان هايي از فردوسي
كيومرث
داستان سرايان و راويان پيشين، چنين حكايت مي كنند كه نخستين كسي كه تاج پادشاهي بر سرگذاشت كيومرث بود. او درست در روز نخست فروردين (نوروز باستاني) بر تخت نشست. روزي كه گيتي در اوج جواني و شكوه بود. او كه حالا بزرگ جهان شده بود كاخ خود را در دل كوه بنا كرد و خود و گروهش پوست پلنگ پوشيدند. كيومرث همان گونه كه تن پوش و خوردني هاي تازه اي به ميان آورد آموزش و پرورش نويي نيز پديد آورد. اين بود تا روزي او به مدت دو هفته از تخت  خويش به زير آمد تا در گيتي سير كند. جانوران اهلي و وحشي، همگي تا او را ديدند به نزديكش آمدند و در كنارش آرامش يافتند. همه در پيشگاه او زانو زدند مردمان نيز به رسم نماز نزديك او شدند و همه به آيين او درآمدند.
000732.jpg

كيومرث پسري خوب روي و هنرمند داشت كه مانند پدرش پهلوان بود. نامش سيامك بود و دل كيومرث همواره با ديدنش شاد مي گشت. از بس كه سيامك مانند درخت سرو، بلند بالا و رشيد بود كيومرث به قدري سيامك را دوست داشت كه هرگاه مدتي او را نمي ديد چشمانش گريان مي شد.
روزگار همچنين مي گذشت و دولت كيومرث روزبه روز فروزنده تر مي شد. بر روي زمين كسي دشمن او نبود مگر اهريمن بد سرشت كه مانند هميشه به فرزندان حضرت آدم حسودي مي  كرد. اهريمن آنقدر فكر كرد تا به اين نتيجه رسيد يكي از فرزندان خود را كه شبيه گرگ بزرگي بود، همراه با سپاه بزرگي به قصد نابودي كيومرث بفرستد. خبر كه به گوش سيامك رسيد او هم سپاهي فراهم كرد تا از پدرش دفاع كند. در آن زمان جوشن (زره فلزي) هنوز به وجود نيامده بود. براي همين سيامك و سپاهيانش پوست پلنگ بر تنشان كردند. بالاخره دو سپاه روبه روي يكديگر قرار گرفتند. سيامك شيردل از سپاه جدا شد و نزديك پسر اهريمن قرار گرفت. آن دو در هم آميختند كه ناگاه پسر اهريمن كه مانند گرگ سياهي بود چنگال تيزش را در تن پسر پادشاه كرد. سيامك آن سرو بلند قامت بناگاه مانند درختي شكسته از كمر خم شد. بچه ديو، درنگ نكرد و نور چشم پادشاه را به خاك افكند و با چنگال زشتش جگر او را چاك داد. چنين بود كه سپاه سيامك بي پيشوا ماند و خيلي زود شكست خورد.
000747.jpg

اين خبر جانكاه كه به تختگاه رسيد و كيومرث از مرگ فرزند آگاه شد، از اندوه، گيتي پيش چشمانش سياه گشت. رخسارش پرخون شد و دلش سوگوار و روزگارش تيره و تار، سپاهيان نيز حالي بهتر از اين نداشتند. همه چشمانشان مانند دو كاسه خون و از غم فرزند پادشاه غمگين بودند. حيوانات اهلي و وحشي و پرندگان نيز از جنگل و دشت بيرون آمدند و براي سوگواري به پاي كوه به نزد كيومرث رفتند.
يك سال تمام كيومرث و مردمانش در غم از دست دادن سيامك به سوگواري نشسته بودند كه از سوي كردگار يگانه پيامي براي ايشان رسيد. سروشي خجسته از جانب آسمان اين ندا در داد كه «از اين بيشتر محزون نباش و برخيز. سپاهي برآور و به فرمان من يكي از پهلوانان نامي را فرمانده اش كن و به جنگ پسر اهريمن برو. دلت را پر از كين سيامك كن و برخيز»
كيومرث از اين نداي خداوندي دلش آرام گرفت، چشمانش را از اشك پاك كرد، سر به سوي آسمان گرفت و نام يزدان پاك را بر زبان آورد. از آن پس بود كه شب و روز نخفت و كين سيامك را در دل مي پروراند تا...

خواندني ها
دشنه و هزارتو
000735.jpg

گفت وگو با بورخس
گردآورنده: ريچارد بورجين
ترجمه: كاوه ميرعباسي
قيمت: ۳۲۰۰ تومان
ناشر: ني
بورخس، نويسنده افسانه اي آرژانتيني، در دو دهه پاياني عمرش به مصاحبه هاي بي شماري با خبرنگاران پرداخت و شايد دنيا درصدد افسون زدايي از اين نويسنده برآمد. نويسنده اي كه در عمده داستان هايش به هزارتوها علاقه نشان داده و از ابهام در هر چيز به وجد آمده است. در گفت و گوهايي كه انجام داده، چنين جنبه اي به وضوح مشاهده مي شود. در بخشي از كتاب، بورخس به خوانده هايش اشاره مي كند و مي گويد: « از همه كتاب هايي كه تاكنون خوانده ام تاثير پذيرفته ام، همين طور از كتاب هايي كه نخوانده ام.
نسبت به افراد بسياري كه حتي نامشان را نمي دانم، عميقاً احساس دين مي كنم. بايد توجه داشته باشيد كه به اسپانيايي مي نويسم ولي از ادبيات انگليسي الهام گرفته ام، اين بدان معني است كه هزاران نفر بر من تاثير گذاشته اند. هر زبان به خودي خود سنتي ادبي است. سال هاي زيادي از عمرم را صرف مطالعه فلسفه چيني كرده ام به خصوص تائونيسم كه برايم بسيار جذاب است. اما در زمينه بودائيسم هم تحقيق كرده ام و عرفان و صوفي گري هم برايم جالب اند.
از اين رو همه اينها بر من تاثير گذاشته اند.» بورخس در بخشي ديگر به عنصر هزارتو در داستان هايش اشاره مي  كند:
«مدام احساس حيرت و سردر گمي مي كنم. بديهي است با ساير احساسات و عواطف بشري ابداً بيگانه نيستم اما در ميان آنها سردر گمي يا به گفته چسترتون، شگفتي، وجه غالب را دارد و البته واضح ترين نماد سردرگمي، صريح ترين نشانه بهت و حيرت همانا هزارتوست.»
بورخس در ادامه اظهار مي دارد كه همواره به نحوي سعي در گريز از اين هزارتو داشته اما هربار در هزارتوي ديگر خود را اسير ديده است. دنياي گفت و گوهاي بورخس همچون دنياي داستا ن هايش مملو از شگفتي و ابهام است.
000744.jpg

راديوي زندگي
آواز عاشقانه (يازده داستان)
نويسنده: جان چيور
ترجمه: ميلاد زكريا
قيمت: ۱۸۰۰ تومان
ناشر: مركز
جان چيور داستان كوتاه نويس و رمان نويس آمريكايي كه به سال ۱۹۸۲ فوت كرده، بيش از همه در داستان هايش به افراد حاشيه اي اجتماع توجه نشان داده است. همچنين در داستا ن هايش فضاهاي شهري به طور كاملاً آشكاري خودنمايي مي كند.
در دومين داستان كتاب آواز عاشقانه، با نام راديوي بزرگ، سرگذشت زوجي را مي خوانيم كه به راديو علاقه مندند:
«جيم خسته تر از آن بود كه حتي اداي خوش مشربي را دربياورد و شام چيزي نداشت كه توجه آيرين را برانگيزد، بنابراين توجهش از غذا به رسوب جلاي نقره روي شمعدان ها و از آنجا به موسيقي در اتاق ديگر منحرف شد. چند دقيقه اي به يك پرلود شوپن گوش كرد و بعد با شنيدن صداي يك لرد كه آن را قطع كرد شگفت زده شد.»

داستان
ايران
تكنيك
جامعه
دهكده جهاني
كتاب
ورزش
هنر
صفحه آخر
|  ايران  |  تكنيك  |  جامعه  |  داستان  |  دهكده جهاني  |  كتاب  |  ورزش  |  هنر  |
|  صفحه آخر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |