جمعه ۲۸ فروردين ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۳۵۲
داستان
Friday.htm

در همين نزديكي -۱۰
بالاخره اتفاق افتاد
002976.jpg
بيژن مشفق
منيژه و محمود خواهر و برادر هستند.منيژه در ايران و محمود در آمريكا است .آنها هرچند وقت يكبار يكديگر را از حال هم با خبر مي كنند.اينك ادامه داستان:
بالاخره اتفاق افتاد محمود! الان تنها سه ساعت از سال تحويل مي گذرد. از ده روز پيش تا ديشب مادر نفس من و پدر را گرفت. خانه را به معناي واقعي تكانديم. جايي نمانده كه آن را نسابانده باشيم، نروفته باشيم و جارو نكرده باشيم. فرش ها، موكت ها، مبل ها، قفسه ها، كركره ها، درها، ديوارها و... دارم به كي مي گويم؟ خودت بهتر مي داني كه مادر چه وسواسي دارد. هرچند تا تو ايران بودي هميشه از زير كار در مي رفتي. يا بهانه درس خواندن مي آوردي يا يك جايت يكدفعه درد مي گرفت و يا اصلاً مي گذاشتي و يك هفته مانده به عيد مي رفتي مسافرت. آقاي تنبل خان! حالا هم كه رفتي ينگه دنيا كه خبري از خانه تكاني و حواشي اش نيست.
خلاصه اين كه ديشب ساعت يك خوابيديم. ولي صبح زود بعد از نماز مادر ديگر نگذاشت بخوابيم. مقدمات سفره هفت سين بود و تر و تميز كردن ميوه ها و آماده كردن آجيل ها و كشيدن رومبلي ها و اتو كردن لباس هاي عيد و باقي مسايل. بالاخره نيم ساعت مانده به تحويل سال كه ساعت ۱۰ صبح بود، من و پدر دست به اعتصاب زديم و به قول پدر عليه اين ديكتاتور تمام عيار، يعني مادر، قيام كرديم. بعد از فريادهاي حق خواهي من و پدر، مادر فقط گفت: ديگر كاري باهاتان ندارم تنبل ها! برويد لباس هايتان را بپوشيد كه وقتي مهمان ها آمدند، آبرويمان نرود...
بله اين هم از كرامات يك مادر همه فن حريف. بالاخره رفتيم دوش گرفتيم و لباس هاي عيدمان را پوشيديم و هر سه نونوار شديم و مثل بچه هاي خوب نشستيم پاي سفره هفت سين كه وسطش قرآن بزرگي كه آن سال با هم رفته بوديم قم، تو خريده بودي. پنج شش دقيقه اي به تحويل سال مانده بود كه مادر باز سريال «آخ پسرم محمود، جايش خالي است» را شروع كرد. پدر غر زد كه: «خانم جان شروع نكن. خودت خوب مي داني كه محمود هيچ وقت از عيد خوشش نمي آمد.»
پدر است ديگر. با آن همه كم حرفي نشان مي دهد حسابي ما را مي شناسد. تا حالا تو اين سال ها يك بار هم به اين مسئله اشاره نكرده بود. دو دقيقه به تحويل سال مانده، پريدم يك كاسه آب آوردم و يك تكه پنبه انداختم توي آن به ياد آن سالي كه تو نه ساله بودي و من هفت ساله و معصومه خانم همسايه مان گفته بود اگر پنبه اي را توي كاسه اي آب بيندازيم، درست موقع تحويل سال پنبه توي آب مي چرخد.و ما هرچه نشستيم پنبه از جايش تكان نخورد و تو گفتي حتماً يا آبمان آب نيست يا پنبه مان، پنبه. از همان اول كله شق بودي محمود!
به سلامتي سال تحويل شد و توي تلويزيون توپ در كردند و پدر دعاي تحويل سال را خواند و مادر قرآن را باز كرد. سوره يوسف آمد و مادر چند آيه خواند و پدر گفت: «خيلي عجيب است، از اين آيه ها برمي آيد كه بايد به همين زودي ها خبري خوب بشنويم.»
هنوز حرف پدر تمام نشده بود كه زنگ در را زدند. در آپارتمان را نه، بلكه در واحدمان را. مادر گفت: «اين ديگر كيست؟ يعني به همين زودي آمدند عيد ديدني.»
پدر بلند شد و رفت پشت در و از توي چشمي نگاه كرد. بعد با تعجب به ما نگاه كرد و گفت: «روسري هايتان را سر كنيد.» من و مادر پريديم و روسري هايمان را برداشتيم و با تعجب به در نگاه كرديم. باز زنگ زده شد. پدر در را باز كرد.
- سلام آقاي صفوي! سال نوتان مبارك!
خب حتماً باور نمي كني كه صداي پويا بود. بعد هم با زحمت دست پدر را گرفت و صورتش را بوسيد. چون در يك دستش دسته گلي بود و در دست ديگرش يك جعبه شيريني. قلبم داشت از تو حلقم درمي آمد محمود! مي دانستم كه پدر پويا سه روز پيش رفته بود پيش پدربزرگ پويا، شيراز. هرچه هم اصرار كرده بود، پويا نرفته بود. مي داني كه پويا عادت دارد هميشه موقع سال تحويل سر قبر مادرش عاليه خانم باشد. حتي يادم هست كه يكي دو سالي هم تو باهاش رفتي. بس كه عاليه خانم زن خوبي بود و تو را چقدر دوست داشت و هر وقت مي رفتيم خانه شان جيب هايمان را پر از لواشك و قره قوروت و نخودچي، كشمش مي كرد. پويا را هم نمي گذاشت پفك و شكلات بخورد. حتي سال هايي كه مريض بود باز هم خنده از دهانش نمي افتاد. روزي هم كه مرد تو پا به پاي پويا گريه كردي. مادر هم با گريه گفته بود عاليه خانم حتماً بهشتي است.
پويا دو سه باري ياا... گفت و آمد توي خانه. به من و مادر سلام كرد و صاف رفت روي زمين كنار سفره هفت سين نشست. بعد يكهو با بغض گفت: «از سالي كه مادر مردند ما ديگر سفره هفت سين نداريم.»
مادر كه هنوز متعجب بود با مهرباني گفت: «خدا نور به قبر عاليه خانم ببارد. جايش توي بهشت است.»
بعد مادر به من اشاره كرد بروم چايي بياورم. دل تو دلم نبود محمود! نزديك بود قوري از دستم بيفتد. دفعه اول هم چايي را بدون چايي صاف كن ريختم. وقتي به پذيرايي برگشتم. پويا هنوز كنار سفره هفت سين بود و پدر و مادر روي مبل نشسته بودند. همه ساكت بودند. چايي را اول جلو مادر و پدر گرفتم. وقتي سيني را جلوي پويا گرفتم سرش را بلند كرد و توي صورتم خنديد. بيشتر هول شدم. سيني چاي را روي ميز گذاشتم. پويا يكدفعه چايي اش را برداشت آمد طرف ديگر پذيرايي
روبه روي ما نشست. ناگهان بي مقدمه گفت: «آقاي صفوي، خانم صفوي به نظرتان من چطور آدمي هستم؟»
انگار روي سرم وزنه هفت مني گذاشته بودند. پايين بود و بالا نمي آمد. فقط پايه هاي ميز را مي ديدم. چند لحظه اي سكوت بود. فقط صداها را مي شنيدم. پدر يكي دو بار من من كرد و بعد گفت: «خب. چي بگويم؟ تو و پدرت و خدا بيامرز عاليه خانم تو اين سال ها بهترين همسايه ما بوديد.»
ـ نه آقاي صفوي منظورم اين نبود. منظورم اين است... يعني اينقدر...
باز سكوت بود و من انگشت هايم را محكم به قالي فشار مي دادم. بالاخره صداي پويا درآمد.
- منظورم... يعني چه طوري بگويم...
صداي مادر آمد كه ساده دلانه گفت: «چي شده، آقا پويا؟»
- خانم صفوي چيزي نشده. مي خواستم بگويم به نظر شما كه خيلي در حق من مادري كرديد، من داماد خوبي مي شوم؟... آخ خدايا! بالاخره گفتم...
گر گرفته بودم محمود! خيلي طول كشيد كه صداي پدر بلند شد: «پويا تو داري خواستگاري مي كني؟»
پويا مثل فنر از جايش بلند شد. بالاخره من هم سرم را بالا آوردم. پويا طول پذيرايي را سريع رفت و خم شد و صورت پدر را بوسيد. پدر گفت: «شما جوان هاي اين دوره زمانه عقل توي كله تان نيست، پدرت مي داند؟»
- آقاي صفوي همه محل مي دانند من عاشق منيژه ام... چيز... يعني منيژه خانم.
پدر و مادر هر دو من را نگاه كردند. مادر اما با كمي خنده روي لب ها. پدر، خونسرد گفت: «تو چي منيژه. پويا را دوست داري؟»
باز سرم را انداختم پايين. دست مادر بازوي چپم را نوازش داد. صداي پدر آمد: «خودت را به موش مردگي نزن. پويا رسماً آمده خواستگاري. هرچند مطمئن هستم احمدآقا خبر ندارد. حرف دلت را بزن منيژه.»
باز چيزي نگفتم. پدر اين بار صدايش را بلندتر كرد: «دختر چرا ساكتي؟ يك چيزي بگو!»
بالاخره حرصم درآمد.
- پدر چرا اينقدر مي پرسيد؟! همه محل مي دانند ...
- ديدي گفتم شما جوان هاي امروز عقل توي  كله تان نيست.
مادر دست زير چانه ام گذاشت و آن را بالا آورد. از چشمانش دو حلقه اشك داشت پايين مي آمد. پويا گفت: «چي شد بالاخره؟»
مادر صورتم را بوسيد. پويا مثل ديوانه ها از روي مبل بلند شد. چند باري بالا و پايين پريد. محمود تو مي گويي مردم مسخره ام نمي كنند مي خواهم زن يك ديوانه بشم؟ هرچند، نفر اول مهندسي برق دانشگاه تهران باشد.»
مادر بعد از اين كه چند بار صورتم را بوسيد، رو به پويا كرد و با بغض گفت: «انشاءا... زودتر عقد كنيد تا پيشاني دامادم را هم ببوسم.»
تهران - بلوار فردوس

هزارويك شب؛ كتاب حيرت
گمشده در هزارتوي داستان
002979.jpg
حسين ياغچي
در نوشتار قبل توضيح داده شد كه هدف از پديد آمدن كتاب بزرگي همچون هزارويك شب بنا به گفته مصنفان و پديدآورندگان آن به جهت تربيت و يادگيري بوده است. «مقصود از آن همه، پند گفتن و حكمت آموختن است. ولي اين حيلت به كار برند تا عامه طباع را به گفته ايشان رغبت افتد و به راي افسانه بخوانند و به آساني ياد گيرند. پس از آن در او تامل كرده به ذخاير نفيس حكمت و گنج هاي شايگان تجربت دست يابند.»
اين توضيح عبداللطيف طسوجي، به تمامي كليت داستان هاي هزارو يك شب را معرفي مي كند. اما در كنار وجود چنين كليتي، ساختار داستان هاي هزارو يك شب نكته مهم ديگري را هم باز مي گويند. شهرزاد به جهت گريز از مرگ به حكايت داستان هاي مختلف براي ملك شهر باز مي پردازد و ملك نيز به جهت اين كه شهرزاد حكايات جذابي را بازگو  كرده، از كشتن او صرف نظر مي كند. «بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. دنيازاد گفت اي خواهر چه خوش حديثي گفتي. شهرزاد گفت: اگر امروز ملك مرا نكشد شب آينده خوشتر از اين حديث گويم. ملك با خود گفت: اين را نمي كشم تا باقي داستان بشنوم.»
بديهي است كه در چنين شرايطي پند آموختن به واسطه داستان گفتن در درجه دوم اهميت قرار مي گيرد. اول بايد داستاني روايت كرد كه خوشايند ملك باشد و او را به شنيدن ادامه آن كنجكاو كند و بعد از درون آن پند و نصيحتي استخراج كرد. در تمامي داستان هاي هزارو يك شب چنين موضوعي كم و بيش وجود دارد. مثلاً مي توان به حكايت حمال با دختران اشاره كرد كه در آن تمامي شخصيت هاي داستان به نحوي مجبور به تعريف داستاني مي شوند تا از مرگ نجات يابند. در قسمتي از اين داستان مي خوانيم:
«دختر با آن همه خشم از گفته حمال بخنديد و با آن جماعت گفت از زندگي شما ساعتي بيش نمانده هركدام حكايت خود بازگوييد. پس از آن رو به گدايان كرده از ايشان سؤال كرد كه شما سه تن با هم برادريد؟ نه به خدا ما فقيرانيم كه جز امشب يكديگر را نديده بوديم. آنگاه با يكي از آن سه تن گدايان گفت: آيا تو از مادر به يك چشم بزادي؟ گفت: نه، من چشم داشتم و نابينايي من طرفه حكايتي دارد. پس دختر از آن دو گداي ديگر حديث باز پرسيد ايشان نيز مانند گداي نخستين جواب دادند و گفتند ما هر كدام از شهري هستيم و خوش حديثي داريم. دختر گفت: اي جماعت يك يك حكايت باز گوييد و سبب آمدن بدين مقام بيان سازيد.»
بازگويي حكايات گدايان در شرايطي صورت مي گيرد كه دختر، قبل از آن به مرگ محكومشان كرده است. گدايان و بازرگانان طبرستاني (كه بعداً مشخص مي شود خليفه هارون الرشيد و جعفر برمكي وزير هستند) براي حفظ جانشان حاضر به روايت داستان هايي از زندگي خود مي شوند تا بدين وسيله نظر آن سه دختر عوض شود. همان طور كه گفته شد در اين داستان به تمامي حيات و ممات شخصيت ها وابسته به داستان گويي مي شود. حتي آن سه دختر هم فرداي آن روز مجبور به حضور در قصر هارون الرشيد مي شوند تا با بازگويي حكاياتي از زندگي خود كنجكاوي خليفه را پيرامون آن برطرف سازند. ضمن اين كه اگر حكايتي روايت كنند كه به قول شخصيت هاي مختلف هزارو يك شب «طرفه حكايتي» باشد آن وقت نه تنها از مرگ خلاصي يافته اند بلكه خلعت و جامه هاي فاخر نيز دريافت مي دارند.
چنين جنبه اي را در داستان بازرگان و عفريت هم مشاهده مي كنيم. چه، در آن داستان عفريت به طور آشكار و علني به سه پيري كه با بازرگان هستند مي گويد كه اگر هر كدام از آنها حكايتي شنيدني بازگويند از خون بازرگان درمي گذرد. اما اين كه چرا عفريت  خواهان خون بازرگان است، خود حكايتي جالب دارد:
«بازرگاني سرد و گرم جهان ديده و تلخ و شيرين روزگار چشيده، سفر به شهرهاي دور و درياهاي پرشور مي كرد. وقتي او را سفري پيش آمد از خانه بيرون شد و همي رفت تا از گرمي هوا مانده گشته، به سايه درختي پناه برد كه لختي برآسايد، چون برآسود قرصه ناني و چند دانه خرما از خورجيني كه با خود داشت به در آورده بخورد و تخم خرما بينداخت. در حال عفريتي با تيغ بركشيده نمودار شد و گفت: چون تخم خرما بينداختي بر سينه فرزند من آمد و همان لحظه بيجان شد، اكنون ترا به قصاص او بايدم كشت. بازرگان گفت اي جوانمرد عفريتان، من مالي بي مر و چند پسر دارم. اكنون كه قصد كشتن من داري مهلت ده كه به خانه بازگردم و مال به فرزندان بخش كرده وصيت هاي خود بگذارم و پس از سالي نزد تو آيم. عفريت خواهش او را پذيرفت.»
در ادامه بازرگان پس از يك سال به همان صحرا باز مي گردد و درحالي كه مي گريد به سه پير كه از آن جا مي گذرند، ماجراي خود را بازگو مي كند. آن سه نزد او مي مانند تا از سرانجام كار مطلع شوند.
«بازرگان ماجرا باز گفت. پير را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت: از اين خطر نخواهي رستن. پس در پهلوي بازرگان بنشست و گفت: از اين جا برنخيزم تا ببينم كه انجام كار تو چون خواهد شد.»
در حالي كه آن سه نزد بازرگان نشسته اند، ناگهان سروكله عفريت پيدا مي شود و مي خواهد كه بازرگان را بكشد اما آن سه پير تدبيري شايسته مطرح مي كنند كه از جنس حكايات هزارو يك شب است.
«ناگاه گردي برخاست و از ميان گرد همان عفريت با تيغ كشيده پديدار شد، دست بازرگان بگرفت تا او را بكشد. بازرگان بگريست و آن هر سه پير نيز بر او گريان شدند. پير نخستين كه غزال در زنجير داشت برخاست و بر دست عفريت بوسه داده گفت: اي اسير عفريتان، مرا با اين غزال طرفه حكايتي است. آن را بازگويم اگر ترا خوش آيد از سه يك خون او در گذر. عفريت گفت: بازگوي.»
آن پير و دو تن ديگر حكاياتي را باز مي گويند و به اين وسيله عفريت را از كشتن بازرگان منصرف مي سازند. ملاحظه مي كنيد كه باز هم به واسطه بازگويي حكايت، انساني از مرگ نجات پيدا مي كند و حياتي دوباره مي يابد.
اما يكي ديگر از ويژگي هاي مهم داستان هاي هزارو يك شب در حكايات تو درتويي است كه توسط هر كدام از شخصيت هاي مختلف بازگو مي شود. اين ويژگي به طور مثال توجه نويسنده بزرگي همچون خورخه لوئيس بورخس را برانگيخته است. او در مقاله اي پيرامون چنين جنبه اي نظراتي را بيان داشته و در اين ميان به تحليل يكي از حكايات هزارو يك شب يعني حكايت صياد پرداخته است. شايد بتوان اين حكايات تودرتو را به هزارتوهاي داستان تعبير كرد. هزارتويي كه بيش از همه در داستان هاي بورخس مطرح مي شود و از اين جهت بايد او را متاثر از هزارو يك شب دانست.
براي توضيح بيشتر پيرامون اين جنبه بايد به سراغ يكي از حكايات مفصل و دنباله دار هزارو يك شب برويم كه حكايت ملك نعمان و فرزندان او شركان و ضوءالمكان است. اين حكايت از زماني كه پسر دوم ملك نعمان (ضوءالمكان) همراه خواهرش نزهة الزمان متولد مي شود، آغاز مي گردد و تا پيروزي ضوءالمكان بر روميان پايان مي پذيرد. اما در اين داستان هنگامي كه ضوءالمكان و شركان مشغول جنگ با دشمنان هستند و در جريان آن شركان به قتل مي رسد يكي از وزيران شروع به بازگويي حكايتي با نام تاج الملوك براي ضوءالمكان مي كند تا اندوه از دل او ببرد. «ضوءالمكان را دل از حزن و اندوه پاك نمي شد تا اين كه با وزير گفت: مرا به شنيدن اخبار و حكايات ملوك و حديث عشاق رغبتي است تمام كه شايد اندوه از دل من ببرد. وزير گفت: اگر اينها ترا از حزن و اندوه كنار كند كار بس آسان گردد زيرا كه در زندگي پدرت ملك نعمان مرا كار حكايات گفتن و اشعار خواندن بود و همين شب حديث عاشق و معشوق با تو بگويم كه نشاط اندر دلت پديد آيد.»
در ادامه حكايت تاج الملوك باز گفته مي شود كه همان طور كه اشاره كرديم مصداق بارز هزارتوي روايت است. داستان از آن جا آغاز مي شود كه ملك سليمان پادشاه شهر خضرا تصميم به ازدواج با دختر ملك  زهر شاه مي گيرد و مدتي بعد از ازدواج، صاحب پسري با نام تاج الملوك مي شود. او در سن هجده سالگي در جريان سفري با جواني ملاقات مي كند كه در آن ملاقات، جوان شوريده حال، حكايت زندگي اش را باز مي گويد. در اين جا اولين روايت در روايت آورده مي شود. در ادامه باز هم روايتي ديگر به اين زنجيره اضافه مي گردد تا اين كه كم كم خواننده احساس مي كند كه در هزار تويي از حكايات جذاب و خواندني غرق شده است به نحوي كه تشخيص تقدم و تاخر هر يك از حكايات بسيار سخت به نظر مي رسد.
كتاب هزارو يك شب به درستي كتاب حيرت لقب گرفته است. مي توان بارها و بارها درباره آن نوشت و به عمق آن
پي برد. كاري كه در مغرب زمين از زمان ترجمه اين كتاب انجام شده و روز به روز بر ميزان تحليل ها پيرامون آن افزوده شده است. شايد در روزگار ما هم در ميان جوانان،
چنين كاري رواج پيدا كند.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه تمايل به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم بخش داستان ارسال كنند.
002988.jpg

ماجراهاي خاندان مكازلين
برخيز اي موسي
نويسنده: ويليام فاكنر
ترجمه: صالح حسيني
ناشر: نيلوفر
ويليام فاكنر، نويسنده معروف و جريان ساز آمريكايي در مجموعه داستان «برخيز اي موسي» باز هم به سراغ سرزمين خيالي اش يوكناپاتافا رفته و حكاياتي را از مردمان آن سرزمين روايت كرده است. در اين ميان، تمام داستان ها سرگذشت خانواده مكازلين را در بر مي گيرد. خانواده اي كه در دوره ها و نسل هاي گوناگونش با بردگان سياه پوست درگيري ها و چالش هايي را از سر گذرانده است. داستان هايي كه در اين مجموعه آورده شده عبارتند از: بود، آتش و اجاق، دلقك داغدار، پيران قوم، خرس، پاييز دلتا، برخيز اي موسي.
در بخشي از داستان «بود» مي خوانيم:
«بعدها دايي باك به اشتباه خودش اقرار كرد و گفت: چيزي را كه بچه كوچولو هم مي داند از ياد برده بودم و آن اين است كه آدم وقتي بخواهد كاكاسياهي را بترساند نبايد جلو يا عقبش بايستد، بايد كنار بايستد. دايي باك اين را فراموش كرده بود. رو به در جلويي، آن هم درست روبه رويش ايستاده بود و توله هم جلوش و با هر نفسي كه تازه مي كرد چنان قيل وقالي راه مي انداخت كه آن سرش ناپيدا بود. او گفت تا آمدم به خودم بجنبم توله هه جيغي كشيد و دور خودش تاب خورد و تاميز ترل را ديدم كه پشت سرش وايستاده.»

استعدادهاي درخشان
002991.jpg

تعاليم گائوتمه بودا براي گوسفندان
مصور: كريس ريدل
مصنف: لوييز هاوارد
ترجمه: هرمز رياحي، نسرين طباطبايي، ناتاليا ايوانوا
ناشر: پيكان
در كتاب تعاليم گائوتمه بودا براي گوسفندان، درس ها و آموزه هايي پيرامون اين حيوان به زبان طنز و كاريكاتور آورده شده است.
در پشت جلد اين كتاب آمده:
«هنگامي كه سخن از معنويت به ميان مي آيد، گوسفندان را بيش از هر جاندار ديگري دست كم مي گيريم. كتابي كه در دست داريد استعدادهاي درخشان اين جانوران نجيب را محترم شمرده و به رسميت مي شناسد و به گوسفندان دانش پژوه در سراسر جهان امكان مي دهد كه استعدادهاي خود را بپرورانند و سالك طريقت روشنگري باشند.»
همچنين مترجمان اين كتاب نوشته اند:
«سه تن تا ايستگاه آفتابي ترجمه اين كتاب از روزن فلسفه هندي و چيني و نوشته هاي بودايي و دائو، كلمات و تصاوير كتاب را خوانده و تماشا كرده و همنوا شديم. معناي اين سويي و آن سويي متن را از انگليسي به فارسي، از سايه خيال تا روشنايي چاپ كشانديم. متن كوتاه چون آه، مي گريخت و به كالبد كلمات ناخوش بنشيند مي گداخت - در عصر گداخت - نخست در مقوله عقل، اخلاق، فكر و اجتماع نمي آمد و آمد. حضور شعور و عشق فرد در ميدان، بي لاف و گزاف دوستي او با روستاي بينواي جهان است.»

نقش آدم بزرگ ها
محبت
نويسنده: ادموندو دي آميچيس
ترجمه: بهمن فرزانه
002994.jpg

ناشر: آفرينگان
در مقدمه كتاب پيرامون نويسنده ايتاليايي اين اثر نوشته شده:
«ادموندو دي آميچيس در سال ۱۸۴۶ در شهر ايمپريا در شمال ايتاليا متولد شد. از همان سنين نوجواني نبردهاي گاريبالدي براي اتحاد ايتاليا او را سخت تحت تاثير قرار داد چنان كه حتي در چهارده سالگي به اين فكر افتاد كه از خانه فرار كند و به ارتش ملحق شود. در سال ۱۸۶۱ پس از مرگ پدرش، در مدرسه نظام نام نويسي كرد. سپس همزمان با شركت در نبرد سوم استقلال همكاري خود را با روزنامه هاي معتبر آغاز كرد. مجموعه مقالات و خاطراتش در سال ۱۸۶۸ با عنوان زندگي نظامي به چاپ رسيد و آن چنان مورد استقبال قرار گرفت كه ارتش را ترك كرد و صرفاً به نويسندگي پرداخت. ۱۰ سال از عمرش در سفر سپري شد و سفرنامه هاي خود را به چاپ رساند. اسپانيا در سال ۱۸۷۲، هلند و خاطرات شهر لندن در سال ۱۸۷۴، مراكش در سال ۱۸۷۶، قسطنطنيه در سال ۱۸۷۸ و خاطرات پاريس در سال ۱۸۷۹.
داستان محبت به روايت ماجراي بچه هاي يك مدرسه مي پردازد كه تصميم گرفته اند در زندگي نقشي همانند نقش آدم بزرگ ها ايفا كنند. در پشت جلد كتاب آمده كه اين نخستين كتابي به شمار مي رود كه بهمن فرزانه (مترجم رمان صد سال تنهايي و...) براي نوجوانان به فارسي برگردانده است.

داستان هايي از فردوسي
فريدون
002982.jpg

محمد حسن شهسواري
خوانديد كه ضحاك ماردوش، در خواب ديد كه جواني به نام فريدون از خانواده پادشا هان ايراني،  بروي مي آشوبد و او را به زير مي كشد. پس به اميد چاره او تمام ملك ايران را مي گردد. اينك ادامه ماجرا:
در همين روزگار بود كه فريدون از مادري پاك نهاد به نام « فرانك» و پدري درست انديش به نام«آبتين» زاده شد. آبتين چندي پيش از تولد فريدون به دست ضحاك افتاده بود: فريدون كه بودش پدر آبتين/ شده تنگ بر آبتين بر زمين
آبتين را بگرفتند و مغز آن جوانمرد را به ماران دادند و اينك فرانك، همچون ساير مادران نيك نهاد ايراني دل در گرو فرزند خويش داشت. از چهره و سيماي فريدون بزرگي هويدا بود: بباليد بر سان سروشهي/ همي تافت زو فر شاهنشهي.
پس از آن كه فرانك ديد بر شوهرش چه رفت دل نگران از سر نوشت فرزند خويش به سوي مرغزاري شتافت كه گاوي عجيب در آن بود. گاو بزرگي كه هنگام زاده شدنش خردمندان از وي در شگفتي بودند. گاوي گران مايه كه پوستش شبيه تن طاووس بود. فرانك فريدون را نزد نگهبان مرغزار برد و از وي خواهش كرد فريدون را نزد خود نگاه دارد و از گاو بدو شير دهد. ترس فرانك از آن بود كه مردان ضحاك پس از دستگيري آبتين به سراغ فرزند او آيند. نگهبان پذيرفت: سه سالش پدر وار از گاو شير/ همي داد هشيوار زنها گير.
اما پيش از آن به ضحاك خبر داده بودند كه نابود كننده او در كودكي از شير گاوي عجيب مي نوشد. پس آن گاه كه آوازه گاو بر سرتاسر ملك پيچيد، فرانك از ترس نزد نگهبان رفت و فرزند خويش را گرفت.پس از مدت كوتاهي ضحاك به سوي مرغزار شتافت و سراغ فريدون را گرفت. او را نيافت پس به كين تمام چهارپايان مرغزار را بكشت. اما فرانك روزگار را چنان تيره ديد كه قصد بيرون آمدن از شهر را كرد: شوم ناپديد از ميان گروه/ مر اين را برم تا به البرز كوه.
در البرز كوه مرد ديند  اري بود كه دنيا و مردمانش را پشت سر گذاشته بود و تنها به نيايش يزدان پرداخته بود.  فرانك فريدون سه ساله را نزد او برد و از او خواست كه فرزند او را نزد خويش نگاه دارد: فرانك بدو گفت كه اي پاك دين/ منم سوگواري از ايران زمين/ بدان كه اين گرانمايه فرزند من/ همي بود خواهد سر انجمن/ ببرد سر و تاج ضحاك را/ سپارد كمربند او خاك را/ تو را بود بايد نگهبان اوي/ پدروار لرزنده بر جان اوي.
002985.jpg

مرد دين نهاد، خواهش فرانك را پذيرفت و فريدون را نزد خويش نگاه داشت. سيزده سال بدين منوال گذشت و اينك فريدون شانزده ساله شده بود. روزي از كوه به دشت شد و نزد مادر خويش رفت و بسيار خواهش كرد كه پدر واقعي او را بر او آشكار كند. فرانك كه جوان خويش را چنين آزرده ديد به سرگذشت زبان گشود: تو بشناس كه از مرز ايران زمين/ يكي مرد بد نام او آبتين.
فرانك گفت كه آبتين از پشت طهمورث ديوبند پادشاه نيك  نهاد ايراني است. گفت كه ضحاك جادوپرست مغز پدرش را به ماران روييده از دوش هايش داده و از پي او تمام ايران را زير و رو كرده است. سپس از گاو طاووس رنگ گفت كه سه سال فريدون را شير داده است و ضحاك بدكردار از كين فريدون او را كشته است. فريدون كه سرنوشت خويش را شنيد برآشفت و برخروش آمد: دلش پر ز درد و سرش پرزكين/ بر ابرو زخشم اندر آورد چين/ چنين داد پاسخ به مادر كه شير/ نگردد مگر به آزمودن دلير.
فريدون با خشم قصد ضحاك كرد اما فرانك وي را زنهار داد كه سپاه بسيار بزرگي، ضحاك را در ميان گرفته است. از هر كشوري او را صدهزار مردان جنگي است پس صبر پيشه كن و جهان را به چشم جواني نبين: تو را اي پسر پند من ياد باد/ به جز گفت مادر دگر، بادباد.

|  ايران  |   هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   چهره ها  |
|  پرونده  |   سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ماشين   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |