داگ ويل بار ديگر
بيانگر اين ديدگاه عميقاً
تلخ انديشانه لارنس فون تريه است كه پلشتي انسان
اصلاح ناپذير است و تنها راه نجات جهان نابودي يكسره خود
نسل بشر است
از لحاظ فرم نكته جالب
درباره داگ ويل رويكرد
فاصله گذارانه برشتي آن است
كه تا پايان سازش ناپذير
باقي مي ماند تمامي فيلم
بر روي يك صحنه در درون استوديو فيلمبرداري شده است
داگ ويل آخرين ساخته لارس فون تريه در محافل سينمايي و روشنفكري ايران مورد توجه قرار گرفته است. اين توجه ريشه در چند نكته حاشيه اي دارد. اولين نكته به تلاقي نگاه هاي مدرن و روشنفكرانه اروپايي و جريان روز سينماي هاليوود در اين فيلم است. همين كه در فيلمي از يك فيلمساز دانماركي گروه دگما ۹۵ نيكول كيدمن (ستاره سينماي روز هاليوود) و لورن باكال (ستاره سينماي كلاسيك آمريكا) حضور دارند، نگاه ها متوجه اين فيلم شد. از سوي ديگر فيلم با ساختار بديع خود كه تلفيقي از تئاتر و سنت هاي صحنه اي با سينماي دگما و قراردادهاي اين نوع سينماست بارديگر بر علاقه مندي ايرانيان به اين فيلم افزود. چندماهي است كه DVD اين فيلم در تهران دست به دست مي چرخد. برخي كلوپ ها CD آن را با زيرنويس فارسي توزيع مي كنند و اغلب نشريات تخصصي سينمايي كشور به شدت فيلم را مورد توجه قرار دادند. با اين كه فيلم نمايش عمومي نداشت اما بيش از هر فيلم ديگري درباره آن نقد و گزارش و گفت وگو به چاپ رسيد. كار به جايي رسيد كه رامين جهانبگلو با فون تريه به عنوان يكي از مهم ترين سينماگران جريان روشنفكري سينماي اروپا گفت وگوي اختصاصي انجام داد. همه اين علاقه مندي و شور نشان مي داد كه برخلاف هيات داوري جشنواره كن ايرانيان داگ ويل را شايسته تقدير و توجه دانستند.
توزيع DVD فيلم داگ ويل در تهران بار ديگر بحث درباره اين فيلم را در محافل روشنفكري كشور رايج كرد كه باعث نگاه مجدد ما به اين فيلم نيز شده است.
داگ ويل
Dog ville
نويسنده و كارگردان: لارس فون تريه
هنرپيشگان: نيكول كيدمن، پل بتاني، بن گازارا، هاريت آندرسون، لورن باكال، كلوئه سويگني، فيليپ بيكر، پاتريشيا كلاركسون، استلان اسكارسگارد
براي آن كه جهان بيني لارس فون تريه را در «داگ ويل» فيلم تازه او، خوب بفهميد، بايد قدري به گذشته بازگشت، به «زنتروپا»(Zentropa) فيلمي كه او را مشهور ساخت. اكسپرسيونيسم سينمايي پست مدرن زنتروپا در دل حوادثي بازنمايي مي شود كه برگرفته از بينشي كابوس وار از آلمان شكست خورده پس از جنگ جهاني دوم است كه در آن آدميان با چهره هاي سنگ وار و حركات مكانيكي خود همچون كارگران «متروپوليس» فريتز لانگ در خواب راه مي روند. وقايع زنتروپا در درون قطاري به همين نام رخ مي دهند، در جايي كه لئوپولد كسلر (ژان ــ مارك بار) به عنوان يك آمريكايي ــ آلماني صلح جو در سمت كنترلچي انجام وظيفه مي كند. همچون هتل «اوورلوك» (Overlook) در «تلالو» (The Shining) استانلي كوبريك يا هتلي كه لوكيشن همه وقايع «سكوت» (The Silence) اينگمار برگمن است كه در آن همگان به زباني نامفهوم حرف مي زنند، قطار زنتروپا بازنماي جهان انساني در كليت آن است، جهاني كه در آن هيچ مركز ثقل اخلاقي وجود ندارد و خودخواهي بي رحمانه خصلت برجسته آن است. اين جهاني است كه فون تريه دوباره در داگ ويل به ديدار آن مي رود.
|
|
همچون گريس، كاراكتري كه نيكول كيدمن نقش آن را در داگ ويل ايفا مي كند، كه در ابتدا به نظر مي رسد از نوعي گرمي و قداست رستگاربخش برخوردار باشد، لئوپولد در آغاز زنتروپا به مانند يك قهرمان بالقوه سينمايي جلوه مي كند كه البته در نهايت با آشكار ساختن شخصيت ضعيف و جبون خود همه انتظارات ما را واژگون مي كند. گريس نيز كه همچون كاراكتر ترنس استامپ در «تئورما» ي (Theorema) پازوليني ظاهر مسيح نجات بخشي را دارد كه، با ورود به ميان جماعتي ناشناس، آگاهي و انسانيت در آن مي دمد، در پايان در واكنش به سنگدلي و خيانتي كه در جوهر حافظه جمعي و جزو جدايي ناپذير هويت آن است، به فرشته انتقام بدل مي شود و هيچ كس را در سر راه خود زنده نمي گذارد. سكانس پاياني قتل عام مردم داگ ويل ــ مردماني كه در قساوت گوي سبقت از هم مي ربايند ــ در عين آن كه به لحاظ احساسي عميقاً تراژيك و تكان دهنده است، از سويي كاملاً توجيه پذير مي نمايد. گريس (كه نامش به معناي رستگاري است) در چرخشي كنايي و نامنتظره همچون آينه اي تنها رفتار بي رحمانه و ساديستي شكنجه گران خود را به آنها بازمي گرداند. داگ ويل بار ديگر بيانگر اين نقطه نظر عميقاً تلخ انديشانه لارنس فون تريه است كه پلشتي انسان اصلاح ناپذير است و تنها راه نجات جهان نابودي يكسره خود نسل بشر است. پس اعدام يك نوزاد چند ماهه به اندازه سلاخي والدين قسي القلب او ــ كه گريس را همچون مسيح در معنايي استعاري مصلوب مي كنند ــ قابل دفاع جلوه مي كند. اين جهاني است كه هيچ راه فراري از شقاوت ذاتي آن وجود ندارد و اگر بناست كسي قرباني نباشد، او بايد ديگران را قرباني كند. دنياي داگ ويل دنياي «سودوم» و «گومورا» ي عهد عتيق است كه تا مغز استخوان در تعفن لجن وار گناه فرو رفته است، اما اين جا مسيح ديگر خود را براي بخشايش گناهكاران توسط خداوند قرباني نمي كند، بلكه به جاي باران شفقت و رحمت بر سر آنها گلوله مي بارد.
|
|
داگ ويل همان «جنگ آسفالت» جان هيوستن است كه خيانت، زشتي و شناعت در هر گوشه آن كمين كرده است. كاترينا (باربارا سوكووا) در «زنتروپا» به خوبي جوهر اين تفكر فلسفي را بيان مي كند. او مي گويد: «همه سرنشينان قطار مرتكب جنايت شده اند و
صدها بار به ديگران خيانت كرده اند تا بقا يابند، اما تنها جنايتكار واقعي كه در قطار وجود دارد لئوپولد است و جنايت او چيزي جز خامي ذاتي آمريكايي اش نيست» و در داگ ويل اين خامي ذاتي در كنه وجود گريس است.
داگ ويل در بازگويي داستان خود به عنوان تمثيلي از بي رحمي مطلق در عين حال يادآور «رقصنده اي در تاريكي» (Dancer in the Dark) است. در طرح و توطئه ملودراماتيك «رقصنده اي در تاريكي» كه
دست كمي از «شكوفه هاي شكسته»
(Broken Blossoms) ري. دبليو. گريفيث ندارد، سلما (بي يورك) در شرف از دست دادن بينايي خود است. او با كار كردن شبانه روزي در يك كارخانه با رنج و مشقت درصدد پس انداز پولي براي انجام يك عمل جراحي است كه پسرش را حداقل از نابينا شدن نجات خواهد داد. اما يكي از همسايگان ظاهراً مهربان سلما در نهايت بي رحمي پول او را مي دزدد، حادثه اي كه سلما را به ارتكاب قتلي وامي دارد كه نهايتاً او را بر روي صندلي الكتريكي مي نشاند. همچون گريس در داگ ويل هر لحظه سلما مملو از مصيبت، تحقير و خيانتي است كه ديگران بر او روا مي دارند. اما برخلاف سلما كه نوعي حس شهادت ژاندارك وار را در برابر ناملايمات و بي عدالتي به نمايش مي گذارد، گريس در پايان، انتظارات ما را كاملاً زير و رو مي كند و در
مقابله به مثلي كه مو را بر تن سيخ مي كند، همچون يهوه، خداي تورات، بلايي مرگبار را بر ساكنان داگ ويل نازل مي كند.
گريس از چنگ پدر گانگستر خود و باند جنايتكار او مي گريزد تا در شهر كوچك داگ ويل براي نخستين بار مهر، محبت و عطوفت انساني را تجربه كند، اما اين توهمي بيش نيست. همچون «مخمل آبي»
(Blue Velvet) ديويد لينچ، در پس ظاهر متين، پر وقار و زحمتكش مردمان شهر، كه عملاً نمادي از جامعه آمريكاست، غريزه هول انگيزي وجود دارد كه در ددمنشي خود دست كمي از سبعيت خونخواهانه گانگسترها ندارد. اهالي كليسا رو و مومن داگ ويل در ابتدا گريس را كه مظهر عشق منزه و شفقت بي واسطه انساني است به ميان خود مي پذيرند، اما دمل هاي چركين انگيزه هاي پنهان و سركوب شده آنها به زودي سر باز مي كند و شهوت، حسادت و برتري جويي بر آنها غالب مي شود. گريس در اوج يك خامي پاك نظرانه به شكل پارادوكس واري منفي ترين و حيواني ترين غرايز اهالي داگ ويل را كه در اعماق وجودشان مدفون شده بيرون مي كشد و آن را آشكار مي كند. پس اهالي شهر، در فراگشت فرويدي برائت از يك حس گناه جمعي، همه آن حس گناه را در وجود گريس به عنوان سرچشمه شر متمركز مي كنند تا خود وجدان آسوده اي داشته باشند. اين كم و بيش همان فرآيند آيين وار
قرباني كردن انسان در جوامع بدوي است كه، با ريختن خون يك شخص در قربانگاه به عنوان پيش كش، سعي در تزكيه و شستن گناهان ديگر اعضاي جامعه دارد.
اما در مورد گريس ورق برمي گردد و اين فرآيند معكوس مي شود. تحول گريس از يك خامي معصومانه به نوعي جنايت پيشگي بدون وسواس به شكلي يادآور استحاله بس (اميلي واتسون) در «شكستن امواج» (Breaking the Waves) از يك معصوميت كودكانه به انسان درهم شكسته اي است كه توسط يان (استلان اسكارسگارد)، شوهر خود، به دامان زندگي كشيده مي شود. چنان كه رقصنده اي در تاريكي نشان مي دهد، اگر راه گريزي از سياهي در جهان فون تريه وجود داشته باشد، آن تنها روي آوردن به تخيل است، جايي كه سلما در ذهن خود قطعات موزيكال را مي آفريند و در جهان آنها مستحيل مي شود.
از لحاظ فرم، نكته جالب درباره داگ ويل رويكرد فاصله گذارانه برشتي آن است كه تا پايان سازش ناپذير باقي مي ماند. تمامي فيلم بر روي يك صحنه در درون استوديو فيلمبرداري شده است و هيچ در يا ديواري كه خانه ها و مكان هاي مختلف را از هم جدا كند وجود ندارد. در عوض، خط هايي كه با گچ بر روي زمين كشيده شده مرز ميان خانه ها، خيابان و پياده روها را مشخص مي كند. در حقيقت، هر وقت فون تريه با يك «كرين شات» از بالا به داگ ويل مي نگرد، اين شهر كاملاً شبيه لانه مورچگاني است كه با لوليدن در فضاهاي تنگ در تكاپو هستند. شدت اين
فاصله گذاري با استفاده از صداي راوي حتي بيشتر مي شود. در حالي كه جنايات موحش داگ ويل به تدريج در مقابل چشمان ما نمايان مي شوند، صداي جان هرت به عنوان راوي ريتم آرام بخش بازگويي افسانه اي براي كودكان را دارد.