دوشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۶۷
از هيچ چيز و همه چيز
006318.jpg
اولين بار ايشان را در مراسم ختم عماد خراساني ديدم و به واسطه دوست مشترك مان جناب عليرضا پوراميد با ايشان آشنا شدم. بنابراين قبول كنيد حق داشتم فكر كنم كه بايد شخصيت جالبي باشد. حضور يك فوتباليست در مراسم ختم يك شاعر كهنسال اين حدس را به ذهنم آورد اما اصلا با او از شعر نپرسيدم، از آن روز خاص هم نپرسيدم. در همان اوايل صحبت رسيديم به اينكه در سن بيست سالگي به همراه تيم ملي رفت پاكستان. حتي نپرسيدم در آن سفر چند بازي كردند، چند گل زدند، چه كسي ستاره بود، گلر بود يا نه و... وقتي از فاصله دور به اتفاقات گذشته نگاه مي كنيم، اين حوادث اصلا به خاطر نمي آيد. آنچه مي ماند رفاقت ها و صداقت ها و به قول آقاي فرامرز ظلي شرافت هاست. خودش اهل اين حرف هاست. فرامرز ظلي دروازه بان سال هاي دور تيم ملي، درست قبل از ناصرخان حجازي .
دوست دارم علي دايي به من گل بزند
مي پرسم از شوت هاي چه كسي مي ترسيدي؟ مي گويد: «آن موقع فقط شوت بود و شوت هاي خوبي مي زدند. بهزادي خوب شوت مي زد، كلاني خوب مي زد، مهراب خوب مي زد، مرحوم عباس حجري بود كه شوت هايش وحشتناك بود...» نمي گويد كه از شوت هاي چه كسي مي ترسيد. لابد از شوت هاي هيچ كس نمي ترسيد. بعد مي پرسم كه آيا هيچ وقت شده بود در يك بازي رسمي از بازيكني گل بخورد و آن گل آنقدر زيبا باشد كه برايش دست زده باشد. مي گويد: «براي محراب شاهرخي دست زدم. براي كلاني دست زدم. اينها گل هاي محبت بود. درست است كه بهترين گل ها را به من زده بودند ولي بهترين هديه محبتي را به من مي دادند. بعد از بازي رفتم ماچش كردم، دست روي سرش كشيدم و گفتم خيلي گل قشنگي زدي، بهت تبريك مي گم...اين اصالت ورزش است.» نگفتم، وقتي زمان مي گذرد از خاطرات و خطرات فقط خوبي ها مي ماند؟ وگرنه لابد آن موقع هم بازيكنان با همديگر رقابت داشتند. بعدا يكسري آمار و ارقام مي گويد و سر آخر مي گويد: «مهم بود كه مردانه ببري و مردانه ببازي.»
بعد از او مي خواهم از عناويني كه به دست آورد بگويد: «بالاخره هر ورزشكاري كه مي آيد در اين وادي عناويني را به دست مي آورد. با تيم پاس دو بار قهرمان ايران شديم. يك بار قهرمان باشگاه هاي تهران شديم. يك بار هم نايب قهرمان ويك بار هم سوم. با تاج يا استقلال هم قهرمان باشگاه ها شديم. با تيم ملي ايران قهرمان دوم بازي هاي آسيايي ۱۳۶۶ بانكوك شديم كه اينقدر بچه ها گريه كردند كه چرا دوم شديم، حالا بعضي ها سوم هم كه مي شوند افتخار مي كنند. در جام ملت هاي آسيا در تهران اول شديم. قهرمان سوم ارتش هاي جهان شديم در يونان. مربي درجه يك فيفا هم هستم و الان هم دبير كانون پيشكسوتان هستم. اخيرا هم مديرعامل جوان ولي زحمتكش سايپا، آقاي مهندس هاشمي از من خواستند كه به عنوان مشاور در خدمت شان باشم. علاقه مندي بسياري در اين مجموعه هست كه اميدوارم موفق باشند. متاسفانه امسال سايپا به خاطر مسايل دروني اش به آن جايگاه شايسته اش دست پيدا نكرد. شايد در حقش ظلم شد و...» بقيه اش در مورد سايپا صحبت كرد و اين اميدواري كه در ليگ برتر بماند. اينها البته در گفت وگوي ما مهم نبود. ما قرار بود از خاطرات بگوييم. آنها كه هميشه مي مانند. آخرش هم مي پرسم كه از بين بازيكنان تيم ملي دوست دارد چه كسي به ايشان گل بزند مي گويد: «دوست دارم يك روز علي دايي به من گل بزند تا ببينم گل هايش چه جوري است. ايشان آقاي گل دنيا شده است. مي خواهم بدانم چاشني گل هاي او با قديمي ها چه فرقي دارد. هر زماني مزه خاص خودش را دارد...» اسم يكي دو نفر ديگر را هم مي گويد، آخرش هم مي گويد كه بازيكنان آن موقع هم خيلي خوب بودند. «هر كس كه پيراهن تيم ملي را به تنش مي كند براي ما عزيز است. اميدوارم كه شوت انسانيت و مردانگي و شجاعت را خوب بزنند...»
از خيلي چيزها صحبت كرديم، از جمله رقابت بين محلات و اينكه اگر تيم محله اي، محله ديگر را مي برد از طرف مقابل امضا مي گرفت. از رقباي اصلي محله چهارصد دستگاه صحبت كرديم و...
طبيعي است كه امكان چاپ همه آنها در يك صفحه نيست، اما يك چيزي را نمي شود چاپ نكرد. پرسيدم دلش مي خواهد چه كساني را دوباره ببيند. منظورم از زنده ها بود اما ايشان گويي متوجه نشد:« آنهايي كه با ما بودند و رفتند هميشه براي ما عزيز هستند. دلم مي خواهد يك بار ديگر مرحوم محراب شاهرخي را ببينم، عبدالله ساعدي را ببينم، پرويز دهداري را، عباس حجري را و... كاريش نمي شود كرد.»
مي گويم منظورم زنده هاست مي گويد:«حشمت مهاجراني را دلم مي خواهد ببينم. ما دوران مجردي با هم همخانه بوديم و هر وقت كه فكرم به طرف او مي رود حس مي كنم دلم خيلي برايش تنگ شده، خيلي مشتاق ديدنش هستم و محمد رنجبر كاپيتان تيم ملي كه الان در بستر بيماري است. دلم نمي خواست اين بزرگ را در بستر بيماري ببينم.»
بعد برايش آرزوي سلامتي مي كند. گفت وگوي ما مي رسد به جاهاي غمگين. بايد اين گفت وگو را نجات بدهم. يك گفت وگوي خاطره انگيز شاد بهتر است. مي خواهم يك خاطره جالب تعريف كند: مي گويدمن درميان دروازه بان هاي ايران، بيش از سايرين از بك هاي خودم گل خوردم. قشنگ ترين گل را عزيزترين رفيقم، حشمت مهاجراني به من زد. يك تيم از چكسلواكي آمده بود. در آن تيم ماساپوست، مرد سال اروپا بازي مي كرد. بازيكنان بزرگي داشت. نيمه اول صفر بر صفر بوديم، نيمه دوم يك توپ سانتر كردند حشمت همانجوري كه به سمت توپ مي رفت با نهايت شدت آن را شوت كرد كه بيرون برود، اما رفت سه كنج دروازه! خود حشمت از بس محكم زد خورد زمين. رفتم بالاي سرش، هنوز نرسيده گفت: پس تو كي مي خواهي خودت رابه من نشان بدهي؟ گفتم: حشمت جان، مواظب تو باشم يا مرد سال اروپا؟

گفت وگو با فرامرز ظلي - دروازه بان اسبق تيم ملي
لباس مشكي مي پوشيدم
به من گفته بودند كه بيا اينجا حجازي جوان است و وقتي تو را ببيند خوب تمرين مي كند.
ما شديم كمك براي ترقي و تكامل يك جوان كه تازه داشت اوج مي گرفت و ايشان هم واقعا لياقت خودش را نشان داد
دوست دارم يك روز علي دايي به من گل بزند تا ببينم گل هايش چه جوري است. ايشان آقاي گل دنيا شده است. شايد هم يك گل محبت به من بزند، مي خواهم ببينم چاشني گل هاي او با قديمي ها چه فرقي دارد
عكس ها: ساتيار
006312.jpg

آرش نصيري 
شما اولين آدم معروف خانواده ظلي كه نيستيد؟
شايد از جهت ورزش كه شهرتش بيشتر هست چرا...
منظورم فقط ورزش نيست، در همه زمينه ها. هنري ...
مرحوم رضاقلي ميرزا ظلي بود كه خواننده بود و پسرعموي پدرم بود.
شما رضا قلي ميرزا را ديده بوديد؟
نه. خيلي جوان بود كه مرد. شايد همان سالي كه من متولد شدم، ايشان فوت كرد سال ۱۳۲۱.
صدا و صفحه از ايشان باقي مانده؟
يك چيزهايي مانده. آن موقع كه مثل حالاتكنيك نبود...
اين اسم ظلي يك طوري است كه آدم ناخودآگاه ياد ظل السلطان و اين حرف ها مي افتد؟
... ما با سلطان ها هيچ كاري نداريم. نسب قاجاريه داريم، ولي با آنها كاري نداريم. اين اسم، يك ارثي بوده كه به ما رسيده از طريق فاميل.
ظلي ها از قديم كجا ساكن بودند؟
پامنار و محله هاي سرچشمه و محله هاي قديمي. من خودم هم باغشاه سابق به دنيا آمدم. پشت دبيرستان نظام
همانجا هم بزرگ شديد؟
دوران طفوليت را آنجا بودم. پدرم افسر بود و منتقل شد به مشهد. دو سه سالي هم مشهد بوديم و دو مرتبه برگشتيم تهران و اينبار رفتيم ميدان ژاله سابق كه الان شهدا هست و خيابان شكوفه، ورزش من هم در كوچه پس كوچه هاي آنجا شروع شد. آن محله در كنار خيلي چيزهاي ديگري كه داشت، يك محله ورزشكار خيز بود. محله چهارصددستگاه هم با آن زمين چند گوشش هميشه به عنوان يك قطب مطرح بود و خيلي ها از آن زمين بيرون آمدند. كساني مثل برادران حبيبي، جعفر كاشاني، فريبرز اسماعيلي، مهدي لواساني و خيلي هاي ديگر كه از آنجا آمدند و نام آور شدند.
شما با حسن حبيبي كه هم دوره نبوديد؟
من با حسن حبيبي هم بازي بودم.
در چهارصد دستگاه؟
نه،  آنها دو سه سال از ما بزرگتر بودند. دو سه رده تيم آنجا بودند. آن موقع مي گفتند خردسال، ديگر جوانان و نوجوانان نبود. ما با همان تيم چهارصد دستگاه در تهران اول شديم.
هم بازي هايتان در آن تيم خردسال چه كساني بودند؟
اصغر شرفي، مرحوم امير ابري، منوچهر حبيبي، اكبر اعتصام نيا، منوچهر زندي، حسين اسكندري، عرض كنم كه... نادر افشار و غيره كه الان يادم نمي آيد.
از كي آمديد در يك تيم بزرگتر؟
در سال ۱۳۴۰ كه رفتم كيان. اول، شرق بودم كه منحل شد. بعد يكي از دوستان مرا به آقاي منصور امير آصف معرفي كرد. ايشان كاپيتان تيم ملي و كاپيتان تيم كيان بود. كيان هم آن موقع يك تيم ريشه  دار بود. همان موقع هم سه بازيكني به تيم ملي داد، من، پرويز قليچ خاني و خود آقاي امير آصف، من سال ۱۳۴۱ براي تيم ملي انتخاب شدم. سال ۱۳۴۲ هم به همراه تيم ملي رفتم به پاكستان و اين اولين سفر رسمي من با تيم ملي بود. هنوز هم سوار طياره نشده بودم و اصلا نمي دانستم هواپيما چي هست. آبان سال ۴۲.
كاپيتان شما در تيم ملي آن موقع چه كسي بود؟
بگذاريد يك چيزي را به شما بگويم. ورزشگاه شماره سه شهباز درست موازي خيابان شكوفه بود كه ما آنجا مي نشستيم. ما هم چون علاقه داشتيم مي آمديم در ورزشگاه شماره ۳ تا نام آورهاي آن موقع را ببينيم. مثل جديكار، مثل همين امير آصف، مرحوم دهداري، حجري، عارف قلي زاده و خيلي كسان ديگر. مي رفتيم آنجا و توپ جمع كن آنها بوديم. دوست داشتيم كه توپ ها بيفتد سمت ما تا توپ را به آنها بدهيم. آن وقت اولين سفري كه من رفتم سفري بود با همين آقاي دهداري كه من تا چند سال قبل دوست داشتم توپش را به او برسانم و با جديكار و نوريان و حاج نصرالله همسفر شدم.
لابد خيلي به شما خوش گذشت و حال ديگري داشتيد...
خيلي! دوران نوجواني يا جواني و تيم ملي ايران... من به شما بگويم كه پيراهن تيم ملي خيلي راحت تن هيچ كس نمي رفت. بايد خيلي هم از نظر شخصيتي و هم از نظر فني بالا بودي تا مي توانستي پيراهن تيم ملي را بپوشي. من اين افتخار نصيبم شده بود و بنابراين در پوست خودم نمي گنجيدم. حس مي كردم آدم ديگري شده ام و اين يك تحول در زندگي من بود.
دروازه بان اول چه كسي بود؟
ما دو تا گلر بوديم كه انتخاب شده بوديم. من بودم و آقاي اصلي. آنجا ايشان دروازه بان اول بود. بعد كه از پاكستان آمديم يك سفر با تيم ملي رفتيم به شوروي و آنجا سه بازي كرديم، در دو بازي من درون دروازه بودم و يك بازي هم ايشان. ديگر كم كم جا افتاديم.
چه كسي شما را به تيم ملي دعوتتان كرده بود؟
مرحوم حسين فكري كه ايشان هم خيلي حق به گردن ما داشت. يكي ديگر از كساني كه خيلي به فوتبال مملكت خدمت كرد و من جا دارد كه از ايشان به عنوان يك اسوه و اسطوره نام ببرم آقاي حسين مبشر بود. خودش از بازيكنان تيم ملي بود و از آن رئيس فدراسيون هايي بود كه براي تيم ملي خيلي زحمت كشيد. آن موقع بودجه فدراسيون ماهي سه هزار تومان بود.آن موقع و با آن بودجه با تيم ملي به المپيك توكيو هم راه پيدا كرديم اما يك مسائلي پيش آمد راجع به تيم شاهين و بعد تيم المپيك هم به هم خورد و ... بگذريم... نمي خواهم از نامرادي ها صحبت كنم. زندگي است ديگر. در اين زندگي شما پيچ و خم هم مي بينيد. نوسان هم مي بينيد. چقدر خوب است كه آدم بتواند كنار بيايد. اينها واقعيت گذر زندگي است.
وقتي درون دروازه كيان بوديد فكر مي كنيد شوت چه كسي را زياد و خوب گرفتي تا باعث شد مرحوم حسين فكري به تيم ملي دعوتت كند؟
اتفاقا سوال خوبي كردي. در تيم كيان من و امير آصف، قليچ خاني و امير حاج رضايي به اصطلاح بازيكنان معروفش بوديم. تيم تاج و شاهين و دارايي آن موقع تيم هاي بزرگي بودند كه بزرگان فوتبال در آنها بازي مي كردند. من در بازي مقابل شاهين پنالتي دهداري را گرفتم. ضربه سر شيرزادگان و بهزادي و اينها را گرفتم. حتما آن موقع آقاي فكري ديد و تشخيص داد و مرا به تيم ملي دعوت كرد. يك روزي آقاي امير آصف به من گفت كه فردا ساكت را بياور. تو براي تيم ملي انتخاب شدي. اصلا باورم نمي شد. تمام بدنم مي لرزيد. بيست سالم بود.
پنالتي دهداري را گرفتي. بعدا در اردوي تيم ملي چيزي به شما نگفت؟
آن موقع آنقدر احترامات و محبت ها حساب شده بود كه من در سفر پاكستان كه در خدمت اين استادان بودم، وقتي آنها مي رفتند در داخل مغازه اي تا خريد بكنند من پشت سر اينها نمي رفتم. به خودم اجازه نمي دادم كه نكند يك وقت فكر كنند كه اين آمد دنبال ما تا ببيند چه مي خريم. حتي به خودم اجازه نمي دادم كه داخل مغازه اي كه آنها رفتند، من هم بروم. پرويزخان و بقيه بزرگترها، هميشه دست محبت به سر كوچك  ترها مي كشيدند. دنياي عشق، اصالت ها و شرافت ها بود. هنوز پول، فوتبال را احاطه نكرده بود. البته پول خيلي چيز خوبي است، محبت هم چيز خوبي است ولي هر كدام بايد بجا صرف شود. اگر ناعادلانه باشد اثراتش مخرب و نامطلوب مي شود. آن موقع دل ها بيشتر با محبت مي تپيد.
آن موقع پرويز دهداري چند سالش بود؟
پرويزخان از ما حدود ۸ يا ۹ سال بزرگتر بود. ايشان اواخر فوتبالشان بود كه مصادف شده بود با اوايل فوتبال ما. بسيار انسان والايي بود. تمام ورزشكاران آن موقع خوب بودند. آقاي نوريان، آقاي دهداري، آقاي رنجبر و ديگران...
وقتي از سفر پاكستان برگشتيد كه اولين سفرتان هم بود، چقدر به شما هديه دادند؟
006315.jpg

هيچي (مي خندد)
پس سوغاتي را با چه پولي خريديد؟
با همان پول مختصري كه داشتيم. اينجوري نبود كه چمدان بياوريم. چون شرايط جيبي ايجاب نمي كرد.
بعد از برگشتن از سفر در همان كيان مانديد؟
بنا بر شرايط كاري  ام رفتم تيم پاس. من كارشناس ورزش شدم در وزارت دفاع. البته آن موقع اسمش وزارت جنگ بود. در تيم پاس شهرباني هم بازي مي كردم. هفت هشت سال گلر تيم پاس بودم و بعد هم رفتم تيم تاج سابق يا استقلال فعلي. يك سال و نيم هم آنجا بودم. آن هم براي رفاقت بود. از من خواستند بروم براي كمك و من هم رفتم.
در پاس هم پول نمي گرفتيد؟
در پاس ماهي صد تومان مي گرفتيم. اين را هم با عنوان مدد معاش ورزشي مي دادند . كارمند هم بودم. اشكالي هم نداشت ما آن زندگي را دوست داشتيم.
بچه هاي آن موقع هيچ وقت خودشان را براي پول ذليل نكردند.
گفتيد كه سال ۴۴ ازدواج كرديد. آن موقع هم ملي پوش و كلي معروف شده بوديد البته آن موقع اينقدر روزنامه  و هفته نامه نبود كه هر روز عكستان را پشت جلد چاپ كنند ...
هيچ. يك كيهان ورزشي بود، تلويزيون هم كه نبود و فقط راديو بازي ها را پخش مي كردو استاد بهمنش آن را گزارش مي كرد. حتي آشنايي مردم با ما هم محدود بود.
پس خانمتان چه طور انتخابتان كرد يا برعكس؟
خانم من نوه خاله من بود و درمشهد زندگي مي كردند من رفتم براي ديدن خواهرم كه در مشهد بود و اين ازدواج صورت گرفت دو دختر دارم يكي نيلوفر و ديگري نازنين دختر بزرگم فارغ التحصيل دانشگاه شهيد بهشتي و آرشيتكت است شوهرش هم كامران پيرنيا رئيس سبك بينگ چونگ ورزش هاي رزمي است. نوه من هم امير علي است دختر كوچك من نازنين ليسانس زبان انگليسي و فرانسه دارد و مدير يك شركت است و ازدواج كرده است و الحمدالله مشغول زندگي شان هستند. الهي شكر..
ازدواج و نتيجه اش و همه چيز را خودتان گفتيد. پس ورزش زياد اهميت نداشت...
مبناي ازدواج شرافت آدم ها بود خوب است كه آدم ورزشكار هم باشد ولي آن چيزي كه براي زندگي معنا دارد آن مردانگي و اصالت يك مرد است براي اداره يك زندگي. القاب و هنرهاي آدم (كه يك هنر هم فوتبال است) بايد اثرات مثبت در شخصيت يك آدم كه مشهور مي شود داشته باشد.
حرف ازالقاب زديد. شما موقعي كه بازي مي كرديد به لقب خاصي خوانده نمي شديد؟
راستش زياد اين چيزها را دوست ندارم ولي وقتي عراق مي رفتيم براي مسابقه چون لباس مشكي مي پوشيدم به من مي گفتند گربه سياه. البته آنجا خوب هم بازي كرده بودم.
چه سالي بود؟
من پنج بار به عراق رفتم. اولين بارش ۱۳۴۳ بود و آخرين آن هم سال ۱۳۴۸ .۹بازي هم كردم. در سال ۴۸ هم در بغداد تيم عراق را سه بر صفر برديم. اين جريان هم در همان سفر اول به وجود آمده بود. البته آن موقع مثل الان نبود. كسي اين مسايل را زياد دنبال نمي كرد.
به نظر من هرچيزي كه جامعه به يك قهرمان مي دهد وظيفه اش را سنگين تر مي كند و بايد در همه چيزش دقت كند، حتي در راه رفتنش اين القاب را هم اگر كسي بگيرد وظيفه اش سنگين تر مي شود.
حالا اگر مثلا به يك نفر بگويند اصغر سياه چه مسووليتي برايش ايجاد مي كند؟
القاب هم مثبت و منفي دارند. اينكه آدم يك لقب را براي چه چيزي مي گيرد مهم است لات هاي قديم هم اسم وعنوان داشتند ولي از آنها به بدي ياد مي كردند.
شما سال ۴۱ رفتيد تيم ملي در حالي كه عزيز اصلي  هم مثل شما دروازه بان بود چه سالي از تيم ملي كنار كشيديد؟
نزديك ۴۸. آخرين بازي من هم همانطور كه گفتم در عراق بود.
چقدر زود؟ تازه ۲۶ سالتان بود...
به خاطر اينكه اداره زندگي خانوادگي سخت است و زياد با منويات ورزش قهرماني نمي خواند.
ما بايد هم كار مي كرديم، هم فوتبال بازي مي كرديم، هم زندگي اداره مي كرديم البته استعدادها هم دخيل بودند بعد از ما آقاي حجازي آمد. اين پست ها دايمي نيست. هميشه جوان ها منتظر ايستاده اند. بايد پست را به آنها تحويل بدهي هيچ كاريش هم نمي توان نمي كرد اين يك تسلسل است بايد تحويل بدهي و مهم اين است كه چگونه تحويل بدهي البته من از تيم ملي كنار كشيدم و منتها تا سال ۵۱ هم بازي مي كردم.
در كدام باشگاه؟
در پاس و تاج.
در آخرين بازي ملي تان كه در سال۴۸ و مقابل عراق بود شما دروازه بان فيكس بوديد؟
بله.
روي نيمكت چه كسي ذخيره شما بود؟
به نظرم آقاي اكبر مالكي يا كيوان نيك نفس بودند.
ناصر حجازي كه هنوز نبود؟
ناصرخان تازه آمده بود در تاج و داشت مشهور مي شد. بعد ازما ايشان آمدند و يكي از بهترين دروازه بان هاي تاريخ ايران هم شدند. جريان رفتن من به تيم تاج هم جالب است به من گفته بودند كه بيا اينجا ، حجازي جوان است و وقتي تو را ببيند خوب تمرين مي كند.
ما شديم كمك براي ترقي و تكامل يك جوان كه تازه داشت اوج مي گرفت و ايشان هم واقعا لياقت خودش را نشان داد و يكي از بهترين هاي تاريخ فوتبال ايران شد.
يعني شما بازي نمي كرديد؟
بازي هم مي كردم. هرچند بازي يكبار بازي مي كردم. ديگر خسته شده بودم. ما هيچ امكاناتي نداشتيم. از تغذيه ورزشي، طب ورزشي، روان شناسي، تعليم و تربيت، آرامش و معيشت خبري نبود و همه اينها را بايد خودمان تهيه مي كرديم. تمامش با خودمان بود و لذا عمر فوتبال هم زود تمام مي شد.
خوب شد گفتيد معيشت و من يادم آمد كه از بعد از ازدواجتان بپرسم. بعد از آنكه ازدواج كرديد كجا رفتيد؟
در همان نزديك ميدان ژاله سابق يك خانه گرفتم. دقيقا پشت همان ورزشگاه شماره ۳ شهباز كه از همان جا هم انتخاب شدم، سال ۴۴ بود. از خانه ام ورزشگاه پيدا بود. آن ورزشگاه خاطرات خاص خودش را دارد. در دبيرستان ناصرخسرو هم كه بوديم باز در همان ورزشگاه بوديم با آقاي كاشاني، امير آصف و آقاي ناصر نوآموز كه الان نايب رئيس فدراسيون هستند. يعني تولد بسياري از فوتباليست هاي مملكت در ورزشگاه شماره ۳ شهباز بود. عرض كردم، نوريان، حاج نصرالله، ناصر سلطاني و بسياري از نامدارهاي ديگر كه قبلا هم عرض كردم. دنيايي داشتيم...
چقدر اجاره مي داديد؟
۳۰۰تومان. يك آپارتمان بود در طبقه بالا. براي اول زندگي قشنگ بود. به ما قناعت را ياد داده بودند و اينكه بپذيريد آنچه را كه زندگي براي شما معين كرده است، ولي تلاش هم بكنيد.
من از روزي كه خودم را شناختم دارم تلاش مي كنم. هيچ گله اي هم ندارم. به هر حال زندگي است و يك تسلسل و ادامه است. خداوند بچه ها و زن وزندگي خوب به من داده است و اين خودش يك شانس خوب است. منتها از لحاظ مادي ورزشكارهاي آن موقع طبيعتا حمايت نمي شدند، ولي من به جرات مي توانم بگويم كه همه شان از لحاظ معنوي واخلاقي در اندازه هاي بسيار بالايي هستند و بودند. ما ستاره هايي داشتيم مثل همايون بهزادي مثل حسين كلاني، شيرزادگاني، فريبرز اسماعيلي، مثل همين رنجبر، حسن حبيبي، پرويز قليچ خاني و... پرويز دهداري و پرويز كوزه كناني را فراموش كردم، استاد محمود بياني، محمد بياني و... خيلي كسان ديگر بودند و اميدوارم بتوانم حق مطلب را در مورد همه شان ادا كنم. در اين شرايط خيلي ها را فراموش كرده ام. حميد جاسميان، مرحوم مهراب شاهرخي، پرويز ميرزاحسن، مناجاتي، كارزاني، حلوايي، مالكيان، اكبر مالكي و... خيلي ها. وقتي شما الان اينها را مرور مي كني همه شان را با يك اصالت و شرافت مي بيني.
بعد از آنجا كجا ساكن شديد؟ مي خواهيم با شما تهران آن موقع را بگرديم...
(مي خندد) بعد منتقل شدم آمدم بالاي گل فروشي امجديه. يعني در دويست متري امجديه. مثل اينكه من زندگي ام با فوتبال جوري عجين شده بود كه بايد با تمام سر و صداهايش هم مي خوابيدم. آمدم درست بالاي گل فروشي امجديه يك آپارتمان گرفتم و سيزده سال آنجا بودم.
خريده بوديد؟
نه، اجاره بود. مخارجم زياد بود. غير خانواده، مخارج ورزشي هم داشتم. نمي دانم، شايد هم كم كار بودم. بعدا يك آپارتمان در مشهد گرفتم كه هنوز هم هست. الان هم در عباس آباد مي نشينيم ولي چيز جالبي كه بود اين بود كه من از ورزشگاه شماره ۳ به امجديه كوچ كردم. آن موقع هم مركز ثقل فوتبال ايران امجديه بود.
حتي وقتي كه ديگر فوتبال بازي نمي كرديد باز هم سر و صدايش را مي شنيديد؟
بله. اين شور است. اين يك چيزي است كه با شيراندرون شد و با جان بدر شود. الان هم در فدراسيون فوتبال دبير كانون پيشكسوتان هستم.
مربيگري هم كرديد؟
بله. سال ۵۱ كه فوتبالم تمام شد فدراسيون از من خواست بروم مشهد. اولين تجربه مربيگري من در خراسان بود. رفتم تيم جوانانش را مربيگري كردم. آن موقع مسابقات جوانان سال به سال بود و آن سال در مشهد بود. اين تيم ابومسلم را هم من در سال ۵۱ پايه گذاري كردم. تيم ما هم تا فينال آمد و در فينال هم، به اصفهان با پنالتي پنج بر ۴ باختيم. در سال ۵۲ كه از مشهد برگشتم در سومين دوره بالاترين دوره كلاس مربيگري كه تاكنون در ايران تشكيل شده بود شركت كردم. سه ماه به صورت شبانه روزي كه فيفا گذاشته بود. دوره قبلش در مالزي بود كه آقاي مرحوم برمكي و كردنوري رفته بودند. در اولين دوره هم آقاي حشمت مهاجراني و آقاي رنجبر و آقاي پرويز ابوطالب در آن شركت كرده بودند، سومين دوره در تهران بود كه يازده نفر قبول شديم و آن كلاس خيلي براي فوتبال ايران پربار بود. تازه با فوتبال علمي آشنا شديم. اين كلاس يك رنسانس عجيبي در فوتبال ايران پايه گذاشت. آقاي مهاجراني يكي از فارغ التحصيلان آن كلاس ها بودند و تيم ايران را به جام جهاني و المپيك مونترال بردند و آقاي رنجبر و...
بعد از آن كلاس رفتم كرمانشاه و بعد مربي تيم ملي اميد شدم و تيم ملي را بردم بحرين و عمان كه همين آقاي دكتر دادكان در آن تيم بازي مي كرد، حسن روشن، حسن نظري، هادي شرافتي، پنجعلي، احمد سنجري و... در آن تيم بودند. با آقاي مهاجراني مربي تيم جوانان بودم. بعد هم تيم صنايع نظامي، تيم اقبال و... الان هم با فوتبال زندگي مي كنم. يك مدرسه فوتبال دارم كه هفت سال است نمونه است و تلاشم اين است كه اين بقيه عمر را با اين بچه هاي كوچك بگذرانم.
فكر مي كنم وقتي مي خوابيد هم خواب توپ مي بينيد. نه؟
بله همه خواب ها همين است، ساكم را جا گذاشتم، كفشم را نياوردم. چون خواب هاي آن موقع ما همه اش همين بود. باز هم با توپ زندگي مي كنيم. خودم هم در پيشكسوتان گروه ۵۵ سال به بالا بازي مي كنم بازي ها هم خيلي هيجان دارد.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
زيبـاشـهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  زيبـاشـهر  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |