جمعه ۱۲ تير ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۲۵
index
محكوم به مرگ
004401.jpg
نويسنده: گي دو مو پاسان
مترجم: فرشته ميرقادري

حقيقت گاهي ممكن است محتمل نباشد؛ اين هم نمونه اي از اين دست:
همه پاريسي ها، آنهايي كه در فصل بهار به پاريس برمي گردند، رديف طولاني شهرك هاي زيبايي را مي شناسند كه مارسي را به بندر ايتاليايي ژن وصل مي  كند. بين همه  اين شهرك هاي مسكوني، يكي شان به شكل خاصي دوست  داشتني ا ست و در حقيقت بيش از يك شهرك است، يك كشور پادشاهي  است، يك كشور پادشاهي بسيار كوچك. درست است، دوك نشيني بزرگ كه با كاخ مخصوص شاهزاده اش، حكومت خيلي كوچك موناكو را تشكيل مي دهد. اين حكومت بي هيچ ترسي از تهاجم و انقلاب در آرامش حكمفرمايي مي كند. ژنرال مخصوص به خود و ۸۰ سرباز، اسقف، جامعه  روحانيون، سفرا و تمامي ماموران و كارگزاران حكومتي خود را دارد، با عناوين باشكوهي كه بايد هميشه آنها را اطراف حاكمان مطلق و مطمئن به اقتدارشان يافت. با اين حال اين فرمانروايي به هيچ وجه خونين و انتقامجو نبوده است.
اما در يكي از اين سال ها، موردي بسيار مهم و كاملاً جديد در اين سرزمين شاه نشين به وجود آمد: قتلي اتفاق افتاد. يك مرد، يك موناكويي، نه از اين خارجي هاي ولگرد كه فوج فوج در اطراف شهر ديده مي شوند، بلكه يك شوهر، در لحظه  عصبانيت زنش را كشت.
اوه! او زن را بي دليل، بي هيچ بهانه قابل قبولي كشته بود. در تمام منطقه  شاه نشين، احساسات همگاني برانگيخته شد.
ديوان عالي براي قضاوت اين مورد استثنايي گرد هم آمد (هرگز قتلي در آن منطقه رخ نداده بود) و متهم بيچاره به اتفاق آرا به مرگ محكوم شد.
پادشاه خشمگين، حكم را تاييد كرد. فقط مانده بود كه مجرم اعدام شود. در اين حال مشكلي سر برآورد: مملكت نه جلاد داشت و نه گيوتين. چه بايد كرد؟ طبق نظر وزير امور خارجه، شاهزاده مذاكراتي را با حكومت فرانسه آغاز كرد تا بتواند جلادي را با دستگاهش امانت بگيرد.
مذاكراتي دور و دراز در وزارتخانه پاريس انجام شد. پاريس، بالاخره با فرستادن صورت مخارج جا به جايي گيوتين و جلاد پاسخ داد. كل مخارج بالغ بر ۱۶ هزار فرانك مي شد.
اعلي حضرت موناكويي انديشيد كه اعدام خيلي برايش گران تمام مي شود. مطمئناً قاتل اينقدر نمي ارزيد. ۱۶ هزار فرانك براي گردن يك مردك؟ آه! نه.
پس همين درخواست را براي حكومت ايتاليا فرستادند. يك شاه، يك برادر مسلماً به اندازه يك جمهوري خود را متوقع نشان نخواهد داد.
حكومت ايتاليا كاغذي فرستاد كه صورتحساب اعدام در آن، بالغ بر ۱۲ هزار فرانك مي شد. دوازده هزار فرانك! براي فراهم كردن اين پول مي بايست ماليات جديدي اتخاذ كرد، مالياتي بالغ بر دو فرانك براي هر فرد ساكن. اين امر كافي خواهد بود تا اختلالات نامعلومي را در حكومت ايجاد كند.
فكر كردند مردك را به وسيله يك سرباز ساده گردن بزنند. اما وقتي با ژنرال مشورت شد، ژنرال ترديد نشان داد و گفت مردانش تجربه  كافي در استفاده از سلاح سرد ندارند آن هم براي انجام كاري كه مهارتي زياد در استفاده از شمشير مي خواهد.
پس شاهزاده دوباره ديوان عالي را فرا خواند و اين مورد دشوار را به آن واگذار كرد.
مدتي طولاني بي اين كه راه حلي عملي بيابند، مذاكره كردند. دست آخر نخست وزير پيشنهاد داد مجازات مرگ را به زندان ابد تخفيف دهند و اين تدبير پذيرفته شد.
اما آنها زندان نداشتند. لازم شد يكي بسازند و زندانباني فراخوانده شد و زنداني را تحويل گرفت. شش ماه همه چيز خوب پيش رفت. زنداني تمام روز را روي كاه، در جاي محقرش مي خوابيد و نگهبان هم روي صندلي جلوي در به همان اندازه چرت مي زد و مسافران را نگاه مي كرد.
اما شاهزاده صرفه جو بود، تنها عيبش هم همين بود و كوچكترين هزينه هاي انجام شده در مملكتش را زير نظر داشت (فهرست اين هزينه ها طولاني نبود) پس، صورت مخارج مربوط به ساختن اين بناي جديد، حفاظت از زندان، زنداني و نگهبان را به او دادند. مواجب نگهبان شديداً بودجه  شاه را سنگين مي كرد.
شاه اول اخم در هم كشيد، اما وقتي فكر كرد مواجب دادن به نگهبان مي تواند تا مدت ها ادامه داشته باشد (زنداني جوان بود)، وزير دادگستري اش را برانگيخت تا تدابيري براي حذف اين هزينه بينديشد.
وزير با رئيس دادگاه مشورت كرد و هر دو به توافق رسيدند كه حقوق زندانبان حذف شود. چون به اين ترتيب زنداني واداشته خواهد شد كه به تنهايي از خود مراقبت كند و بنابراين فرار خواهد كرد. به اين ترتيب، مشكل مطابق رضايت همه حل خواهد شد.
پس زندانبان پيش خانواده اش برگردانده شد و يك نيروي كمكي از آشپزخانه كاخ مسئول اين شد كه صبح و شب غذاي مجرم را برايش ببرد. اما مجرم هيچ تلاشي براي دوباره به دست آوردن آزادي اش نكرد.
تا اين كه يك روز چون فراموش كرده بودند غذايش را برايش ببرند، ديدند خودش آمده و با آرامي غذايش را مي خواهد و از آن موقع اين عادتش شد كه براي كم كردن زحمت آشپز، خودش موقع غذا بيايد و با خدمتگزاران كاخ كه با آنها دوست شده بود، غذا بخورد. بعد از ناهار، تا مونت كارلو گشتي مي زد. گاهي وارد كازينو مي شد و براي شرط بندي، پنج فرانك روي فرش سبز مي ريخت. وقتي شرط را مي برد، شام مفصلي در هتل مشهوري مي داد، بعد به زندانش برمي گشت و با دقت در را از داخل مي بست.  حتي يك بار هم بيرون از زندانش نخوابيد.  وضعيت داشت مشكل مي شد، نه براي محكوم بلكه براي قضات.
ديوان عالي دوباره گرد هم آمد و تصميم گرفته شد كه مجرم را وادارند از فرمانروايي موناكو بيرون برود. وقتي اين حكم را به او اعلام كردند مجرم گفت: «خيلي جالب هستيد! اي بابا چه بلايي سر من مي آيد؟ من هيچ امكان زندگي ندارم. خانواده كه ندارم. مي خواهيد چكار كنم؟ محكوم به مرگ بودم، اعدامم نكرديد، چيزي نگفتم. بعد محكوم به زندان ابد شدم و مرا به دست زندانبان سپرديد، نگهبانم را از من گرفتيد، باز هم چيزي نگفتم. امروز مي خواهيد مرا از اين مملكت بيرون كنيد؟ آه، نه! من زندانيم، زنداني به حكم و قضاوت شما. من صادقانه مجازاتم را خواهم گذراند و اين جا مي مانم.»
ديوان عالي مات و مبهوت ماند. شاهزاده وحشتناك خشمگين شد و دستور داد تدابيري اتخاذ كنند.  به مذاكره مشغول شدند.
بالاخره تصميم گرفته شد كه به مجرم مستمري اي معادل ۶۰۰ فرانك بدهند تا برود و خارج از آن ديار زندگي كند. قبول كرد.
پس زمين محصور كوچكي در فاصله پنج دقيقه اي مملكت حاكم قديمي اش اجاره كرد و در عين حالي كه سبزي پرورش مي داد و فرمانرواي مطلق را تحقير مي كرد، به خوشي روي زمين زندگي كرد.
مي توان در بايگاني حقوقي شاه نشين موناكو، اين راي حيرت انگيز را مبني بر پرداختن مستمري به محكوم و وادار كردن او به ترك شهر موناكو پيدا كرد.

داستان هاي آيزاك باشويس سينگر
زندگي اصل است
004404.jpg
تصوير آيزاك باشويس سينگر
حسين سقا خانه
اگر بخواهيم حس و حال كلي حاكم بر داستان هاي آيزاك باشويس سينگر را در يك جمله خلاصه كنيم آن توجه به زندگي و تمامي مناسبات  آن است سينگر داستان هاي كوتاه و بلند زيادي نگاشته كه بسياري از آنها به لحاظ پيرنگ و خط داستاني متفاوت از هم هستند. اما تمامي شان در نهايت حكايت از يك دغدغه مهم نويسنده مي كنند و آن همان طور كه اشاره شد ابعاد و جذابيت هاي مختلف زندگي است. شخصيت هاي داستان هاي سينگر گاه درگيرودار زندگي روزمره، خسته از خود و نحوه حياتشان مي شوند و اين خستگي را در مناسباتشان، با ديگران بروز مي دهند اما در نهايت حتي خود اين خستگي هم جزو زندگي قرار مي گيرد و خواننده همراه شخصيت هاي داستان مقهور و مغلوب افسون و جاذبه آن مي شود. در مقابل، در برخي ديگر از داستان هاي سينگر معكوس چنين روندي را شاهد هستيم. در اين داستان ها شخصيت ها به نحوي به خود و اطرافيانشان مي قبولانند كه تحت تاثير و افسون زندگي خود هستند اما در ادامه اگر چه اين نگاه مثبت و خوشبين دستخوش تحول مي گردد و به ديدگاهي متفاوت تر مي رسد ولي در درون خود باز هم توجه به هستي دارد و هزاران آري به زندگي از ميان آن مي جوشد. در مجموعه داستاني كه به تازگي انتشار يافته و برخي از داستان هاي مهم اين نويسنده را در اختيار علاقه مندان قرار داده، مي توان به تمامي، چنين حال و هوايي را مشاهده كرد و البته نقاط افتراقشان را نيز دريافت.
در داستان «عشق پيري» با پيرمردي به  نام هاري  آشنا مي شويم كه علي رغم برخورداري از ثروت و امكانات بالا، در خانه اش خودش را حبس و نوعي گوشه گيري را انتخاب كرده است. در بخش هايي از داستان  پيرامون روياهايي كه در اين تنهايي گريبان او را مي گيرد مي خوانيم:
«دستش را روي نرده گذاشت و سعي كرد خواب هايش را به خاطر بياورد. همين قدر يادش آمد كه همه آدم هاي توي اين خواب حالا مرده بودند چه زن ها و چه مردها بي ترديد خواب ها مرگ را به رسميت نمي شناسند. در خواب هايش هر سه زنش هنوز زنده بودند، همين طور پسرش بيل و دخترش سيلويا. نيويورك، شهرزادگاهش در لهستان و ميامي بيچ به هم آميخته بودند. خودش، هاري يا هرشل، هم بزرگسال بود هم پسربچه اي دبستاني»
در عين حال علي رغم اين كه چنين روياهاي تار و بي فرجامي او را رها نمي كنند، خودش نيز طالب اين روياهاست و دوست دارد آنها را از اين حالت عذاب آورشان خارج كند.
«يك لحظه چشم هايش را بست. چرا نمي توانست خواب هايش را به خاطر بياورد؟ اتفاق هاي ۷۰ يا حتي ۷۵ سال پيش را با تمام جزييات به ياد مي آورد، ولي خواب هاي امشب مثل كف  روي آب محو مي شدند. بعد از آن  كه كمي تلاش كرد مطمئن شد كه هيچ اثري از آنها در ذهنش باقي نمانده. هنوز آدم را توي گور نگذاشته يك سوم عمرش مرده بود.»
اما در ادامه داستان هاري تصميم مي گيرد از اين حالت گوشه گيرانه خارج شود و بنابراين با همسايه اش كه پيرزني همسن خودش است قصد ازدواج مي كند. در اين جا اين احساس به ما دست مي دهد كه او از خطر جدايي از زندگي خلاصي يافته و مي تواند در چند وقت باقي مانده از عمرش روزگار بهتري را بگذراند غافل از اين كه مدتي بعد خبر فوت پيرزن به گوش  هاري مي رسد.با چنين اتفاقي،لابد زندگي او به يكباره تغيير مي كند و ما او را در آستانه مرگ و نيستي مي بينيم. اما با توضيحاتي كه از راوي در سطور پاياني داستان مي خوانيم به هيچ وجه چنين موردي را مشاهده نمي كنيم چه، هاري تصميم مي گيرد كه به نزد دختر پيرزن در شهري ديگر برود و وي را از مرگ مادرش آگاه كند و بدين طريق غصه اش را با كسي شريك بشود.
در داستان «دوست كافكا» چنين مضموني به طريقه ديگري مورد اشاره قرار مي گيرد. در اين داستان، راوي پيرامون شخصيتي به  نام ژاك، داستاني را روايت مي كند و اين روايت ملاقات هاي او با اين شخصيت را در برمي گيرد بنا به توصيفات راوي از او، فلاكت و فقر و سيه روزي زيادي در زندگي او مشاهده مي كنيم.
ژاك تلاش دارد تا تالم هاي زندگي اش را در نوعي بازي با سرنوشت، شيرين جلوه دهد و از اين طريق به زندگي اش معناي متفاوتي ببخشد. معنايي كه او را براي ادامه حياتش آماده تر و قبراق تر مي كند.
داستان  «شوخي» بر يك سو ء تفاهم وحشتناك پايه ريزي شده است. جالب اين كه چنين سوء تفاهمي پيرامون آدمي به وجود مي آيد كه نزد همگان به منظم و به قاعده بودن شهره است. در واقع نويسنده سعي دارد در اين داستان پوچي حاكم بر مناسبات آدم هايي را كه سعي دارند تنها وجهه خوبي از خودشان نشان دهند را به سخره بگيرد و از اين طريق معناي متعالي تري از زندگي را بر اساس نوع ديدگاه خودش ارايه دهد.
داستان ديگر اين مجموعه كه «پدربزرگ و نوه» نام دارد دو نوع از حيات در دو نسل مختلف را نشان مي دهد كه هيچ كدامشان قادر به برقراري ارتباط مسالمت آميز با زندگي طرف مقابل نيستند. اين روند تا بدان جا ادامه مي يابد كه پدربزرگ و نوه، هر كدامشان به مرور بر عقايد خود استوارتر مي شوند و جبهه بندي نسبت به هم را تشديد  مي كنند. اما آنچه در نهايت رقم مي خورد ناشي از كنش و واكنشي از جانب آنها نيست. چه، هر كدام از آنها در نهايت در ديوار بلند علايقي كه براي خود ساخته اند گرفتار مي شوند. نوه با مرگ زود هنگامش و پدربزرگ با اسيرشدن در دست نيروهاي پليس، چنين مضموني را انتقال مي دهند.
پي نوشت:كتاب يك مهماني يك رقص،ترجمه مژده دقيقي - انتشارات نيلوفر

خواندني ها
004407.jpg
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم، بخش داستان ارسال كنند.
بهبود جسمي و رواني
ويپا سانا (اعتياد و سلامتي)
مجموعه مقالات
ترجمه: شيدا يوسفي
ناشر: مثلث
در پشت جلد كتاب مي خوانيم:
«كتاب حاضر شامل مجموعه مقالاتي است با هدف بررسي و پژوهش درباره كاربرد مراقبه ويپا سانا در زندگي به عنوان روشي براي بهبود سلامت جسمي و رواني و همچنين بررسي دقيق استفاده از آن به عنوان وسيله بازپروري افرادي كه موادمخدر يا الكل مصرف مي كنند و يا به آن معتاد هستند.ويپا سانا كه به معناي بصيرت است روش عملي براي بررسي خويشتن است كه پاكي كامل ذهن و بالاترين شادي حاصل از رهايي كامل را به بار مي آورد. مراقبه ويپا سانا مي تواند انسان را نه تنها از اعتياد، بلكه از قوي ترين و عميق ترين واكنش هاي ذهني شرطي شده كه علت اصلي رنج و بدبختي مي باشد، رهايي بخشد.»
در مقاله «وپيا سانا و روان درماني» آمده:
«روان درماني هاي جديد با نظام هاي مذهبي و نظريه هاي علمي در ارتباط هستند. گستره هايي چون مراقبه و تجربه هاي ناشي از مصرف داروهاي توهم زا كه زماني زياده  از حد مرموز به نظر مي رسيدند، اكنون به عنوان حوزه هايي بسيار مهم موردتوجه قرار گرفته اند، همچنان كه بررسي هاي دقيق و زياد به عمل آمده در مورد مراقبه  متعالي و ال. اس . دي درماني، گوياي اين مطلب هستند.»
004410.jpg

نهايت شور جواني
پرتقال كوكي
نويسنده: آنتوني برجس
مترجم: پري رخ  هاشمي
ناشر: تمندر
علاقه مندان به سينما با فيلم معروف استنلي كوبريك با نام «پرتقال كوكي» آشنا هستند. اما لازم است بدانيد رماني كه فيلم بر اساس آن ساخته شده، از لحاظ محبوبيت دست كمي از فيلم ندارد و حتي در نزد بسياري از اهميت بيشتري برخوردار است. به نظر مي رسد اگر اطلاع رساني درستي در مورد ترجمه فارسي اين كتاب صورت گيرد، جوانان ايراني از آن بسيار استقبال خواهند كرد. چه اين كتاب درباره شور و شر جواني است و نهايت آن را نشان مي دهد.
در بخشي از كتاب مي خوانيم:
«در آپارتمان را با كليد خودم باز كردم. توي چهارديواري كوچك ما همه چيز آرام بود. پدر و مادرم خوابيده بودند. مادرم شام مختصري روي ميز برام گذاشته بود. يكي دو تا تكه گوشت، نان و كره و يك ليوان شير سرد ـ شير معمولي
بي دوا موايا چيز ديگه. نمي دانم چه حكمتي است كه اين شير مقدس تازگي ها همه جا به من چشمك مي زنه. ملچ ملچ مي كردم و سر مي كشيدم. خيلي بيشتر از آن كه فكر مي كردم گرسنه بودم. يك تكه كيك ميوه از يخچال درآوردم و چند تا برش ازش بريدم و توي دهنم چسباندم. بعدش دندان هام را تميز كردم و دور لب هام را ليسيدم و رفتم توي اتاقم. تختخواب و گرام استريوفونيك تنها چيزي بود كه خيلي بهش مي نازيدم صفحه هام روي قفسه و پرچم هايم روي ديوار بودند. اينها يادگارهاي زندگيم توي دارالتاديب بودند ـ وقتي ۱۱ سالم بود ـ و حالا هر كدامشان با نشانه اي يا شماره اي بهم چشمك مي زدند. روي يكيش نوشته بود: بخش چهار جنوبي، متروكور سكول، ناحيه آبي، گروه كودكان آلفا و...
004413.jpg

هم صحبت
نوشته رمزي
نوشته: ديويد مامت
ترجمه: امير امجد
ناشر: نيلا
«نوشته رمزي» اثر ديگري از ديويد مامت نمايشنامه نويس معروف جهان است كه در اين نمايشنامه هم عناصر خاص آثار او به طور كامل مشاهده مي شود. در بخشي از اين نمايشنامه مي خوانيم:
دل: يه خاصيت عكاسي اينه كه خيلي گول زنكه.
داني: آخه بعضي وقتا انگار هر چي پيرتر مي شم كمتر سرم مي شه.
دل: خب اين معماييه سرتاسر اين چيز كوفتي معماييه.
داني: به نظرت اين...
دل: چرا گمونم [مكث] تند مي گذره، سريع مي گذره.
داني: اوهوم
دل: بعدشم تموم شده و رفته پي كارش [مكث]
داني: نه، دلم پر مي كشه واسه يه استراحت جانانه.
دل:[نگاهش به عكس است] خب، اين جاروكه نيگا مي كنم، مي بينم اين درخته ديگه رفته پي كارش كي مي تونه باشه؟
داني: [به خودش]هوس استراحت [مكث]
دل: هي هي  آخر اين هفته چيكاره اي؟
داني: آخر اين هفته؟
دل: آره.
داني: خب، نمي دونم.
دل: نمي دوني آخر هفته مي خواي چيكار كني؟
داني: مي گيرم مي شينم
دل: اين جا مي شيني
داني: آره.
دل: همراه نمي خواي؟ همصحبت؟

داستان هايي از فردوسي
مرگ ايرج
محمد حسن شهسواري
ديديد كه «سلم» و «تور» برآشفته از پادشاهي ايرج بر ايران زمين، او را به حيله نزد لشگر خود فرا خواندند. ايرج برادر كوچكتر، با شادي نزد برادران شتافت اما ايشان را در سر انديشه اي اهريمني بود. اينك ادامه ماجرا:
يكي خنجر از موزه بيرون كشيد
سراپاي او چادر خون كشيد
به آن خيز آبگون خنجرش
همي كرد چاك آن كياني برش
«تور» ناجوانمرد، پس از آن كه خنجر را در تن ايرج فرو كرد باز آتش دلش فرو ننشست و سر ايرج را از تن جدا كرد. سر را از مشك و عبير پر كرد و نزد فريدون فرستاد و اين رسم روزگار است كه بدان را بر نيك مردان سروري مي نهد. اگرچه زبان قاصر است از اين همه زشتي و نابكاري اما فردوسي پاكزاد چنان به نقاشي اين ظلم پرداخته است كه جز حلقه زدن اشك بر چشمان گريزي نيست. از جمله زماني كه فريدون، پدر پير ايرج، كاخ را آذين مي بندد زيرا كه شنيده است پسر شيرين تر از جانش به تختگاه باز مي گردد.
همي شاه را تخت پيروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر شناخت
پذيره شدن را بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
به ناگاه ابري تيره به هوا خواست. از ميان آن سواراني بيرون آمدند كه تابوتي زرافشان در ميانشان بود. مردان سوگوار آنچه گذشته بود گفتند و نيز گفتند كه در تابوت زر و به زير پارچه ابريشمي، تن ايرج و سر از تن جدا شده اوست. اما مگر فريدون را چنين حرفي باور مي آمد.
زتابوت چون پرنيان بركشيد
بريده سر ايرج آمد پديد
بيافتد از اسپ آفريدون به خاك
سپه سر به سر جامه كردند چاك
غريوي از فريدون و ساير ايرانيان برخاست. چشمانشان آنچه را كه مي ديد باور نداشت. زيرا كه ايرج نيك آيين به ديدار برادران خود شتافته بود پس چگونه است كه اينك سر از تن جدا به وطن بازگشته است.
دريده درفش و نگون كرده كوس
رخ نامداران شده آبنوس
پياده سپهبد، پياده سپاه
پر از خاك سر برگرفتند راه
به كاخ بازگشتند. همان جا كه همواره ايرج و پدر و يارانش به خوشي مي گذراندند. پس نگاه فريدون به تخت بي پادشاه افتاد و باز نگاهش به سر بي تاج ايرج، باز نگاهش به باغ افتاد. سروهاي رو گشوده به آسمان، درختان پرگل، به بيدها و به حوض پر ز آب ميان باغ.
همي كرد هوي و همي كند موي
همي ريخت اشك و همي خست روي
ميان را به زنار خونين ببست
فگند آتش اندر سراي نشست
فريدون را توان ديدن كاخ بي پسر نبود. پس آتش به باغ و به كاخ زد. همه چيز در آتش بسوخت و فريدون نظاره گر بود. پس رو به آسمان كرد و به خداوند گفت: «نگاه كن به تن و سر ايرج كه اينگونه زار بي جان شده است. سرش را نزد من فرستاده اند. خدايا از تو مي خواهم كه جز
تيره روزي برآن نابكاران چيزي نگشايي.»
همي خواهم اي داور كردگار
كه چندان امان يابم از روزگار
كه از تخم ايرج يكي نامور
ببينم ابر كينه بسته كمر
كه چون بي گنه را بريدند سر
ببرد سر آن دو بيدادگر
خبر چون به ايران زمين رسيد، تمام زنان و مردان به چشم خون گريه كردند. فريدون و ايرانيان گويي مرگ سايه خويش گسترانده  باشد، در سوگ بودند تا اين كه براي فريدون خبر آوردند كه يكي از كنيزكان ايرج، به نام «ماه آفريد» از او آبستن است. شاه شاد شد و نزد زن شتافت و بسيار او را نواخت. اما هنگام زادن كه رسيد بچه دختر بود. ابتدا فريدون نااميد گشت اما دختر را نيز به ناز پروريد. دختر هرچه بزرگتر مي شد بيشتر در دل پدربزرگ جا مي گرفت.
مر آن لاله رخ را زسر تا به پاي
تو گفتي مگر ايرجستي به جاي
دختر بزرگتر و بزرگتر مي شد تا هنگام ازدواج رسيد. فريدون پسر برادرش را كه «پشنگ» نام داشت به عقد دختر درآورد. زيرا كه او از پشت جمشيد بود.
به سر برشكفتي نگر چون نمود
چو برگشت نه ماه چرخ كبود
يكي پور زاد آن هنرمند ماه
چگونه سزاوار ديهيم و گاه
پسر كوچك را با شعف و شادي نزد فريدون بردند. فريدون را كه نگاه به كودك افتاد انگار ايرجش زنده شده است. پس روي سوي آسمان كرد و خدايش را شكر گفت. پس پسر را منوچهر نام نهاد و بسيار او را گرامي داشت.
سال ها مي گذشت و منوچهر در نزد پدربزرگ رشد مي كرد. او را همه گونه هنر مي آموختند. سواري و كمان اندازي و جنگ و رزم و بزم. او را اسب عربي دادند و شمشير هندي.
كمان «چاچي» و جوشن تركي و زره رومي.
بدين گونه آراسته گنج ها
به گرد آمده در بسي رنج ها
پس آنگاه بود كه فريدون تمام پهلوانان و يلان ايران زمين را نزد خود خواند. «گرشاسپ»، «سام نريمان»، «قباد»، «كشواد» و ساير پهلوانان به تختگاه آمدند. فريدون، منوچهر را به آنان نشان داد. سپاهيان منوچهر را كه ديدند به ياد ايرج جوانمرگ افتادند و كينه هاشان باز بر شوريد.
اما منوچهر چه صولت و چه مكاني داشت!
به شاهي برو آفرين خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
فريدون سپاهيان را گفت اينك روز انتقام است.

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |