يك جوان ۱۸ ساله ۱۸۶ كيلو وزن داشته باشد و ۱۸ ماه بعد تنها ۸۴ كيلوگرم وزن. اين بيشتر شبيه يك داستان تخيلي است و يايك خالي بندي درست و حسابي. ولي اين جمله ها واقعيت دارد و كسي در اين دور و بر ما هست كه ۱۸ ماهه، ۱۰۲ كيلوگرم از وزن خودرا كم كرده و ركورددار كاهش وزن در ايران است: يك جوان ۲۴ ساله به اسم محمدرضا حسيني.
وقتي وارد دفتر روزنامه شد هنوز باور نمي كرديم اين همان فرد چاق با آن هيكل بزرگ و شكم برآمده باشد.كسي جلوي ما ايستاده بود كه هيكل متناسبي داشت و با آن هيكل هيولايي داخل عكس، از زمين تا آسمان تفاوت داشت. ولي چه بخواهيم باور كنيم يا باور نكنيم او كاري را كرده كه خيلي ها آرزوي انجامش را دارند. يعني كاري را اراده كنيم و آن را انجام دهيم و به پايان برسانيم. او اراده كرد و توانست از هيولاي چاقي رهايي پيدا كند.
محمدرضا سال ۱۳۵۹ در شهرستان بابل در خانواده اي كه چاقي و زيادخوردن در آنها سابقه داشت، به دنيا آمد. البته فكر نكنيد از همان زمان او چاق بود و اضافه وزن داشت. نخير، او مثل بقيه بچه ها با وزن عادي به دنيا آمد و گريه اش را سر داد. ولي وقتي در خانواده اي زندگي كني كه سفر ه اش هوس انگيز و پر از غذاهاي خوشمزه باشد و بقيه اعضاي خانواده هم زياد غذا بخورند، چاره اي جز چاق شدن نداري و پرخوري به عادتت تبديل مي شود. محمدرضا هم از سه چهار سالگي كم كم نشانه هاي چاق شدن را در خود نشان داد و در ده سالگي به ۹۴ كيلويي رسيد و در ۱۵ سالگي به ۱۵۰ كيلويي و بالاخره درسن ۱۸ سالگي به وزن ۱۸۶ كيلوگرم رسيد. «ناهار حداقل سه تا بشقاب برنج مي خوردم.آن هم بشقاب هايي كه خيلي بزرگتر از آن بشقاب هايي است كه الان معمول است. صبحانه دو تا نان بربري بزرگ را مي خوردم و عصرانه را هم حتما بايد مي خوردم. چند تا نان و چند تا تخم مرغ مي شد عصرانه ما. شام هم مثل ناهار سه چهار تا بشقاب برنج مي خوردم.» اينها فقط وعده هاي اصلي روزانه غذاي محمدرضا بود وگرنه بين اين وعده ها هم كلي چيز ديگر مي خورد مثل شش تا نوشابه و كلوچه و بستني و به قول خودش «نوشابه كه خوراك بود ديگر». ساندويچي ها و سوپرهاي بابل خيلي خوب اورا مي شناختند و حتما با ديدن او خيلي خوشحال مي شدند. چون مي دانستند با ورود او به مغازه، كلي پول گيرشان ميآيد. از او پرسيديم با اين وضع خوردن مشكل مالي پيدا نمي كردي؟ «تك پسر بودم و پدر و مادرم هر چه مي خواستم، به من مي دادند.» به اين ترتيب اين وضعيت هم به چاقي بيش از اندازه او كمك كرد و از همه اعضاي خانواده و فاميل سبقت گرفت. او هر روز چاق تر شده و مشكلات چاقي بيشتر براي او نمايان مي شد. بيشتر از ۳۰۰-۲۰۰ متر نمي توانست راه برود. مدت ها بايد كنار خيابان منتظر ماشين مي ماند تا يك تاكسي گيرش بيايد. چون در صندلي عقب جا نمي شد و حتما بايد تكي در صندلي جلو مي نشست و كرايه دو نفر را حساب مي كرد. تازه اين اول ماجرا بود و در زمان نشستن او بايد زير چشمي ها و يواش حرف زدن هاي بقيه را هم تحمل مي كرد. او آنقدر بزرگ بود كه همه او را ببينند.
مشكل ديگر لباس بود. هيچ لباس آماده اي براي او پيدا نمي شد و او مجبور بود دو برابر يك آدم معمولي پارچه بخرد و خياطي را هم راضي كند تا براي او يك شلوار يا يك پيراهن بدوزد. البته نتيجه هم بيشتر شبيه كيسه بود تا لباس و او به دلش آرزوي يك دست لباس شيك مانده بود. در دلش آرزوي رفتن به مغازه لبا س فروشي و انتخاب لباس مثل بقيه آدم ها مانده بود. ولي با اين وضعيت هيكل چاره اي جز اين نداشت. او حتي به ميهماني هم دوست نداشت برود. اول اينكه هر كسي تا او را مي ديد، شروع مي كرد به نصيحت كردن و بعدش هم به مساله غذا برمي گشت. او در ميهماني ها نمي توانست سير شود و مجبور بود غذاي كمي بخورد و يا قبلا در خانه غذاي اصلي اش را بخورد. همه اينها باعث شده بود او بي خيال ميهماني رفتن شود.
در مدرسه هم خوردن را فراموش نمي كرد و زنگ تفريح، مشتري اول بوفه مدرسه بود. نيمكت مدرسه با شكمش مشكل داشت و او بر خلاف بقيه تنها يك بغل دستي در كنار خود داشت. جايي براي نفر سوم نبود. البته هيچ كس هم جرا‡ت نداشت او را مسخره كند.تنها فايده هيكل بزرگش شايد همين بوده. ويژگي كه يكبار ديگر هم به كمكش آمده و باعث شده پولش را از دوستش پس بگيرد. «اگر الان چنين اتفاقي بيفتد، احتمالا دست به يقه مي شويم. چون از آن هيكل ديگر خبري نيست!»
هنگام شب هم بقيه از دست او راحتي نداشتند. خروپف هاي او نمي گذاشت هيچ كس بخوابد و باعث نگراني پدر و مادرش هم شده بود.
همه اينها ادامه داشت تا سال ۷۷ و اوج گرفتن بيماري قلبي او. او براي لاغر شدن به دكترهاي زيادي رفته بود ولي هيچ كدام نتيجه اي نداشت. ولي به اصرار خواهرش به پيش دكتري مي روند كه در آن زمان به تازگي معروف شده بود. پس از شركت در جلسه آموزشي دكتر كرماني و گرفتن برنامه رژيم، او تصميم خود را گرفت. او مي خواست لاغر شود و دور همه آن غذاهاي چرب و خوشمزه خط درست و حسابي بكشد. سفره اش را از بقيه جدا كرد و در حالي كه بقيه در حال خوردن خورشت فسنجان و برنج بودند او بايد به يك تكه نان و يك تكه گوشت قناعت مي كرد. «يك ماه اول خيلي سخت گذشت.» ولي بعد از ماه اول و ديدن نتيجه اين سختي ها، اراده او قوي تر شد و برايش مسلم شد مي تواند وزن خود را به وزن عادي برساند. اگرچه آشنايان او را باور نداشتند و فكر مي كردند به زودي او تسليم غذاها مي شود. ولي او ادامه داد و ۱۶۰، ۱۴۰، ۱۲۰ اعدادي بودند كه به تدريج روي ترازو نقش مي بستند. ديگر از آن هيكل چاق غيرقابل تحمل خبري نبود و حتي از بيماري قلبي. ۱۱۰، ۱۰۰، ۹۰ و ۸۴ و تمام. او پس از ۱۸ ماه به وزن دلخواه خودش رسيد و اراده اش را به همه ثابت كرد. او ديگر خروپف نمي كرد، مي توانست ده كيلومتر راه برود و هر لباسي را كه دلش بخواهد بر تن كند. با چنان شوقي از اولين بار كه از مغازه لباس خريده حرف مي زد كه بايد بوديد و او را مي ديديد. آشنايان وقتي او را در خيابان مي ديدند، باور نمي كردند و فاميل هاي دور پس از مدتي خير ه شدن در چشمان او، مي توانستند محمدرضا را تشخيص دهند.
«امروز صبح ۵/۵ از خواب بلند شدم. نماز را خواندم و تا ۹ كارهايم را كردم. ساعت ۹ يك چايي خوردم. ناهار هم اگر بخورم ساعت۲، ۳ دو تكه نان و يك تكه گوشت و اگر ميوه اي هم باشد، شايد عصر يكي دو عدد ميوه بخورم.» اين وضعيت كسي است كه به كمتر از سه بشقاب برنج ودو تا نان بربري رضايت نمي داد.
از او مي پرسيم فكر مي كردي با آن هيكل بتواني ازدواج كني؟ مي خندد و مي گويد:«اگر شما بوديد به من با آن وضع زن مي داديد؟» او ازدواج كرده است، آن هم با خواهر يكي از كساني كه براي كاهش وزن در برنامه دكتر شركت كرده بود. كاهش وزن حتي باعث ازدواج او هم شده! «همسرم از من هم سخت گيرتر است ورژيم سفت و سختي را رعايت مي كند.» اين يعني اگر خواستيد به خانه آنها برويد حواستان باشد با يك زوج كم غذا روبه رو هستيد. محمدرضا حتي باعث شده بقيه اعضاي خانواده اش يعني خواهرهايش هم وزن خود راكم كنند.
حواستان هم باشد براي امتحان او، مثلا پيشنهاد ندهيد اگر ۱۰۰ ميليون بدهيم چند تا بشقاب زرشك پلو بامرغ مي خوري يا نه؟ چون جواب او«بله» است. تعجب نكنيد. «چند تا بشقاب را مي خورم و ۱۰۰ ميليون را مي گيرم وبعد دوباره وزنم را كم مي كنم! چون الان چند كيلو كمتر يا بيشتر را راحت مي توانم جبران كنم.»
به او مي گويم الان ناراحت نيستي نمي تواني آن غذاهاي رنگ و وارنگ را بخوري؟ مي خندد و مي گويد: «اينقدر رنج و سختي چاق بودن را كشيده ام كه بي خيال لذت غذاخوردن شوم.»
محمدرضا كه قبلا فعاليتش تنها در خوردن خلاصه مي شد، الان اينقدر سرش شلوغ است كه از صبح تا نيمه هاي شب مجبور است اين وروآن ور برود و كار كند و تلفن همراهش را جواب دهد و از اين شهر به آن شهر برود. البته تا چند وقت ديگر ممكن است عنوان ركورددار كاهش وزن ايران از او گرفته شود: «يك دختر ۱۹ ساله آمده كه بالاي ۲۰۰ كيلو وزن داشت و الان ۵۰ كيلو كم كرده. او بايد ۱۰۰ كيلوي ديگر كم كند.» اگر اين كار را انجام دهد، اين دختر ركورددار كاهش وزن در دنيا مي شود؛ ركورد جهاني كه الان در دست مردي خارجي با ۱۴۲ كيلوگرم كاهش وزن است.
محمدرضا از ما خداحافظي مي كند و تند و فرز از پله ها پايين مي رود. ما هنوز به عكس روزگار چاقي او نگاه مي كنيم و مردي كه با اراده اش خيلي چيزها را ثابت كرد.