*هما بدر
ورود از درب خروج سال ۱۳۷۸ يك روز زمستاني بود. صبح زود پدرم مرا به مدرسه ام رساند. من معلم كم بينايي مدرسه توانخواهان پنج بودم. اين مدرسه خاص دانش آموزان جسمي حركتي است. قرار بود كه آن روز دانش آموزان را براي تماشاي فيلم رنگ خدا به سينما ببريم. بسيار خوشحال بودم كه دانش آموزان از نزديك با روحيات يك نابينا آشنا مي شوند. همه براي حركت به سوي سينما آماده شديم. با خود فكر مي كردم كه قطعاً شاگردانم در تردد، مشكلات زيادي خواهند داشت. همين طور هم شد. با كمك راننده ها تك تك دانش آموزان سوار ميني بوس شدند سپس ويلچرها را در ماشين جاسازي كرديم.
بچه ها خيلي خوشحال بودند زيرا كمتر پيش مي آمد كه والدينشان آنها را به سينما ببرند. به سوي فرهنگسراي بهمن حركت كرديم. در فرهنگسرا نيز بچه ها با كمك راننده ها پياده شده، سوار ويلچرهايشان شدند. من در محوطه فرهنگسرا به اين موضوع فكر مي كردم كه حالا چطور بچه ها را از پله هاي ورودي سينما بالا ببريم؟ از همكارم اين سؤال را پرسيدم (گفت: صبر كن مي بيني.) لحظاتي بعد خود را جلوي درب خروجي سينما يافتم. بله به ناچار دانش آموزان را از درب خروجي وارد سالن كرديم. ويلچريها جلوي سكو مستقر شدند و آنها كه مي توانستند، در رديفهاي اول نشستند. شاگردانم كه رابطه صميمانه اي با من داشتند هميشه از اين وضع كه بايد متفاوت از ديگران عمل كنند حتي در ورود به سينما شاكي بودند. به راستي چه كسي پاسخگو است؟ چرا نبايد عزيزان جسمي حركتي از امكانات لازم براي تردد برخوردار باشند؟ امكاناتي نظير اتوبوسهاي مخصوص كه بتوانند با ويلچر وارد آن شوند و از زحمتي كه به ديگران مي دهند شرمسار نشوند. مسئول كيست؟ شما بگوييد.
داستان مترو
آن روز دل را به دريا زدم و تصميم گرفتم به تنهايي سوار مترو شوم. پيش از آن چند باري با پدرم سوار مترو شده بودم، به همين علت ايستگاه نزديك منزلمان را تقريباً مي شناختم. پدرم مرا به ايستگاه رساند و براي اطمينان بيشتر همراه من كه عصايم را باز كرده بودم تا باجه بليت فروشي آمد. من بليت خريدم. مأموري نشسته بود و بليت مي گرفت. پدرم به آقايي كه همزمان با ما بليت مي داد سفارش مرا كرد چون مأموري نبود كه مرا تا كنار ريل راهنمايي كند. مأمور دريافت بليت، لطفي كرد و به پدرم اجازه داد مرا تا كنار ريل همراهي كند. از پدرم خداحافظي كردم و ده دقيقه اي منتظر ماندم.
قطار با سر و صدا آمد. من كه كمي بينايي دارم قطار را ديدم اما درب هاي آن را درست تشخيص نمي دادم. از آن جايي كه عصايم باز بود اطرافيان، متوجه ضعف بينايي من بودند و مرا راهنمايي كردند. صندلي خالي در قطار نبود. من ايستاده بودم و به مقصدم يعني ايستگاه شهيد مفتح فكر مي كردم كه تا به حال گذرم به آن نيفتاده بود. در ميدان امام خميني عده زيادي پياده شدند و آقاي مسني مرا صدا زد تا روي صندلي خالي كنارش بنشينم. سمت راست من خانمي نشسته بود. با صحبت كوتاهي فهميديم هم مسير هستيم. ما با هم پياده شديم. من بازوي آن خانم را گرفتم و به راه افتاديم. دو رديف پله، چند راهروي پيچ در پيچ و دوباره دو رديف پله. نمي دانم اگر آن خانم نبود من چطور راه خروج را پيدا مي كردم. آخر يكي نيست به دست اندركاران مترو بگويد يك بار چشمهايتان را ببنديد و امتحان كنيد چقدر جرأت داريد در پله ها و راهروهاي مترو حركت كنيد؟ پس وقتي نابينايي را مي بينيد وظيفه انساني خود را انجام دهيد نه وظيفه شغلي.
در جوي آب
|
|
دوباره جوي آب، باز ميدان انقلاب و باز اتوبوس هاي ترمينال جنوب. همين چند وقت پيش بود كه با تاكسي از نمايشگاه بين المللي به ميدان انقلاب رفتم. راننده مرد مهرباني بود و از عصاي سفيد متوجه ضعف بينايي من شده بود. از من سؤال كرد كه كدام طرف ميدان مي روم؟ گفتم: «ابتداي خيابان كارگر جنوبي، مي خواهم سوار اتوبوس هاي ترمينال جنوب شوم.» راننده مهربان مرا تا ايستگاه رساند و جلوي اتوبوس توقف كرد. مسافران مشغول سوارشدن بودند. از ماشين پياده شدم، عصايم را باز كردم و به سمت جوي آب به راه افتادم. نزديك جوي آب با احتياط عصايم را به محوطه داخلي جوي كشيدم. متوجه شدم كه پل هست و درست ديده ام. روي پل رفتم. ديدم كه درب مخصوص خانم ها عقب تر است. نمي توانستم از كنار جوي بروم چون اتوبوس كاملاً كنار جوي نگه داشته بود. از همان روي پل در طول جوي شروع به حركت كردم كه ناگهان صداي آقايي را شنيدم كه مي گفت: خانم مواظب باش! در اين لحظه زير پايم خالي شد و من خود را در جوي آب يافتم. تازه فهميدم كه منظور آن آقا خودم بودم. در يك چشم به هم زدن خود را جمع و جور كردم و از جوي آب بيرون آمدم. صورتم از ناراحتي و خشم داغ شده بود. شما بگوييد آيا نبايد كنار عرض پلها ميله هاي حفاظ نصب شود؟ اين مدل در جوي آب افتادن واقعاً نوبر بود.
* خانم هما بدر،نويسنده اين خاطره ها،كه عكس وي را نيز مشاهده مي كنيد، نابيناست.