در بخش پيشين تعريفي اجمالي از معرفت شناسي مطرح و مسائل مهم معرفت شناسي بر طبق ديدگاه دو معرفت شناس معاصر، جاناتان دنسي و رودريك چيزوم بيان شد. در اين بخش، مسائل معرفت شناسي در سه بخش دامنه معرفت، منابع معرفت و ماهيت معرفت انسان معرفي و ديدگاههاي اصلي در خصوص هر بحث مطرح مي گردد. در پايان ضمن اشاره به اختلافات موجود معرفت شناسان در بحث از ماهيت معرفت، مباني معرفت شناسي فردي و جمعي بيان مي شود. با هم مي خوانيم:
نتايج به دست آمده از تحليل ها نشان مي دهد كه تقريباً همه معرفت شناسان معاصر اتفاق نظر دارند براي دستيابي به معرفت، داشتن باور صادق ضروري است، اما آن را كافي نمي دانند و معتقدند كه معرفت همانا چيزي بيش از باور صادق است
مسايل گوناگون معرفت شناسي را طبق يكي از طبقه بندي هاي رايج مي توانيم در سه مقوله دامنه معرفت، منابع معرفت و ماهيت معرفت انسان جاي دهيم. پيتر كاروترز در كتاب ماهيت انسان مدعي است كه تفاوت نظريه هاي معرفت را در همين سه مقوله مي توانيم به خوبي مشاهده كنيم. چنانكه در خصوص دامنه معرفت، طيف وسيعي از آراي فلسفي وجود دارند كه برخي از آنها كاملاً در نقطه مقابل همديگر مي ايستند. در يك سوي طيف، شكاكيت قرار دارد كه مي گويد معرفت ما به جهان خارج بسيار ناچيزتر از آن است كه معمولاً مي پنداريم. برخي شكاكان افراطي مدعي اند كه معرفت ما از حد امور وجداني و انديشه هاي شخصي جاري فراتر نمي رود و ما به چيزي فراسوي آنها علم نداريم.
در سوي ديگر اين طيف، انواع واقع گرايي وجود دارند كه مدعي امكان حصول معرفت به حقايق و واقعيات جهان خارجند. پاره اي از آرا و نظريه ها نيز در ميانه طيف قرار دارند. پديدارشناسي يكي از همين نظريه هاي ميانگين است كه مدعي است باورهاي معمولي ما درباره امور فيزيكي با جهاني يكسره مستقل از اذهان و انديشه هاي ما سروكار ندارند، بلكه برعكس، فقط با نمونه هاي تكرارپذير در تجربه ما ارتباط مي يابند. از ديدگاه پديدار شناسانه، وقتي من درباره صندلي اي كه روي آن نشسته ام سخن مي گويم، به واقع فقط به مجموعه اي از تجربه هاي شخصي اشاره مي كنم كه در خور آنند كه در جريان زمانمند خود آگاهي من تكرار شوند. بنابر اين، هنگامي كه مدعي مي شوم به وجود صندلي علم دارم و مي گويم: «مي دانم كه صندلي وجود دارد»، منظورم اين نيست كه اين معرفت و آگاهي واقعاً به چيزي بيرون از ذهن من، يعني به وراي تجربه و انديشه كنوني و جاري من تعلق مي گيرد.
آراي فلسفي درباره منابع ممكن معرفت بشري نيز طيف گسترده اي را پديد آورده اند. در يك سوي آن، تجربه گرايان كلاسيك همچون لاك و هيوم قرار دارند كه مدعي اند تجربه، تنها منبع اساسي معرفت و آگاهي به خود و جهان خارج است. البته تجربه در اصطلاح ايشان مفهوم وسيعي دارد و شامل حافظه و درون نگري هم مي شود.
در سوي ديگر، ديدگاه افلاطون به چشم مي خورد كه برخلاف تجربه گرايان معتقد است با تجربه نمي توانيم معرفت اصيل به دست آوريم؛ زيرا تجربه با حالات و اموري سروكار دارد كه پيوسته در حال دگرگوني و تغييرند. او مدعي است عقل، تنها منبع معرفت حقيقي است كه مي تواند ما را از جهان دگرگون ناپذير صور يا كليات (مثل) آگاه سازد.
در ميانه عقل گرايي و تجربه گرايي افراطي، موضع معتدلتري به نام عقل گرايي كلاسيك قرار دارد كه فيلسوفاني همچون دكارت و لايب نيتز از حاميان سرسخت آنند. عقل گرايان كلاسيك بر اين باورند كه معرفت، هم از طريق تجربه و هم از راه عقل محض حاصل مي شود.
ماهيت معرفت نيز از جمله محورهاي عمده در معرفت شناسي است كه از ديرباز صحنه پيكار آراي گوناگون بوده است. اين مسأله به ويژه در دهه هاي اخير توجه فيلسوفان را به خود جلب كرده و آنان را واداشته است تا به تحليل معرفت و تبيين آن بپردازند و مؤلفه هاي اساسي معرفت را بيابند. نتايج به دست آمده از اين تحليل ها نشان مي دهد كه تقريباً همه معرفت شناسان معاصر اتفاق نظر دارند براي دستيابي به معرفت، داشتن باور صادق ضروري است، اما آن را كافي نمي دانند و معتقدند كه معرفت همانا چيزي بيش از باور صادق است. بنابر اين، بايد مؤلفه سومي افزون بر مؤلفه هاي باور و صدق بيابيم تا باور صادق را به معرفت مبدل سازد.
اختلاف آراي موجود در مقوله ماهيت معرفت عمدتاً به همين مؤلفه سوم بازمي گردد. برخي مؤلفه سوم را «توجيه» مي دانند و مي گويند باور صادق در صورت موجه بودن همپايه و همسنگ معرفت مي شود. گروهي ديگر بر مؤلفه عليت تأكيد مي ورزند و معرفت را نه باور صادق موجه، بلكه باور صادق معلل مي پندارند. البته هيچ باوري بدون علت نيست، اما ايشان تفسيرهاي خاصي از باور صادق معلل ارائه مي دهند كه طبق يكي از آنها، باور صادق در صورتي معرفت اصيل و معتبر خواهد بود كه محصول به كارگيري روش ها و فرايندهاي قابل اعتماد باشد.
مسايل معرفت شناسي و نظريات مربوط به آنها در سه محور ياد شده پيوندي تنگاتنگ و سخت در هم تنيده دارند. روبرت ميرز در كتاب احتمال قوي معرفت، طبقه بندي ديگري براي معرفت پيشنهاد مي كندكه تقريباً با تقسيم بندي كاروترز يكسان است. او ضمن دسته بندي اين مسايل در سه محور ماهيت معرفت، اعتبار منابع معرفت و امكان معرفت، در خصوص ارتباط آنها با يكديگر مي گويد: مباحث مربوط به امكان علم و معرفت به جهان خارج و اذهان ديگران همواره به بحث از منابع و سرچشمه هاي معرفت مي انجامد و بحث هاي پيرامون مسايل مربوط به منابع معرفت نيز به سبب دستيابي به پاسخ ها و راه حل هايي براي مسايل مربوط به ماهيت معرفت مي شود. او همچنين يادآوري مي كند كه توان اين مسايل در ايجاد انگيزه ها و جلب توجه فيلسوفان و پژوهشگران معرفت يكسان نيست و به نظر مي آيد مشكلات و مسايل مربوط به شكاكيت سريع تر از مسايل ديگر ايشان را به انديشه و چاره جويي وا مي دارد.
|
|
وانگهي، اهميت اين مسايل سه گانه از جنبه نظري و عملي نيز فرق مي كند. مسايل مربوط به ماهيت معرفت، بيشتر نظري اند و مسايل مربوط به منابع معرفت، كاربردي ترند؛ زيرا اگر اين منابع را همچون روش هايي براي دستيابي به باورهاي موجه بدانيم، بحث هاي انتقادي درباره آنها احتمالاً سبب اصلاح و بهبود برخي عادت هاي باوري خواهد شد و در نتيجه بر توانمندي ها و شايستگي هاي معرفت جويان خواهد افزود.
گويي مسايل سه گانه يادشده عمدتاً به معرفت شناسي فردي (فردگرايانه) تعلق دارند، نه معرفت شناسي جمعي. معرفت شناسي فردي به ويژه در دوره فلسفه جديد و از دوران دكارت به بعد برآن است تا نسبت باورهاي ذهني فاعل شناسا و كوشش هاي عقلي او را براي دستيابي به معرفتي يقيني و موجه درباره جهان عيني تحليل كند. در معرفت شناسي فردي، علم هويتي شخصي و عالم شخصيتي منفرد و مجزا دارد كه مي تواند يكه و تنها و بدون ياري و مشاركت ديگران به حقيقت دست يابد؛ اما در معرفت شناسي جمعي، ابعاد گروهي معرفت و حقيقت بر بعد فردي و شخصي آن تفوق دارد و اصولاً علم هويتي جمعي و بين الاذهاني و ميان فردي دارد و حاصل تلاش هاي عقل جمعي و اقدامات و اشتغالات و مشاركت هاي گروهي است. از اين رو، منظور معرفت شناسان اجتماعي از علم معمولاً علوم و دانش هاي روشمند و متشكل از مجموعه گزاره ها ،مسايل، پيش فرضها، نظريه ها و فرضيه هاي منجسم و درهم تنيده اي است كه به روش هاي خاصي گردآوري و يادآوري مي شوند.
اين معرفت شناسان مطالعات خود را بيشتر به بررسي مباني معرفتي علوم روشمند و سيستميك اعم از تجربي و غيرتجربي اختصاص مي دهند و از بحث هاي رايج درباره مسايل كلاسيك معرفت دوري مي جويند و به جاي پرداختن به باورها و حالات ذهني و توجيه آنها و نيز به جاي تأكيد بر نقش ذهن فردي شناسنده در فرايند شناخت، به بررسي چگونگي رشد و تحول معرفت علمي و مبناي منطقي و عقلانيت آن مي پردازند. گروهي از اين معرفت شناسان و فيلسوفان علم حتي اصرار دارند كه نظريه ها و فرضيه هاي علمي به واقع محتواي علمي باورها و انديشه ها و افكارند و به همين سبب مستقل و جداي از فاعل هاي شناسا و اذهان عالمان وجود دارند و رشد مي كنند. معرفت شناسي به اين معنا بيشتر نظريه اي درباره معرفت علمي و رشد آن است و نتايج آن به معرفت شناسي هاي ديگر تعميم داده مي شود.