پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۴۴
دو ساعت با پليس راهنمايي و رانندگي
مامور سفيد پوش، تنها در بزرگراه
مامور پيراهن سفيد پوشيده و شلوار سبز و كفش سياه. كلاه سفيدي هم بر سر دارد و سوتي هم بر گردن. كنار بزرگراه ايستاده است و به سمت چپ خود نگاه مي كند و گاهي با دست هايش علامتي مي دهد
سال پيش حدود ۲۶ هزار نفر بر اثر تصادف مرده اند. يعني حدودا هر ۲۰ دقيقه يك نفر. با داشتن رتبه اول در حوادث رانندگي در جهان ، بيش از اين نمي توان انتظار داشت
011787.jpg
شايد او افسر وظيفه باشد وشايد هم استخدام رسمي. تفاوتي هم نمي كند. به هر حال او مجبور است اين ساعت ها راتنها در كنار بزرگراه زير آفتاب سوزان سپري كند.
گزارش اول 
عكس :ساتيار
محمد جباري 
تا به حال به اين قضيه فكر كرده ايد كه كسي كارش اين باشد كه ساعت ها دريك جا ثابت بايستد و يك كار مشخص را بارها و بارها انجام دهد؟ مثلا يك مامور راهنمايي و رانندگي را در نظر بگيريد كه صبح شلوار سبز و پيراهن سفيد و كفش هاي سياهش را مي پوشد و به منطقه ماموريتش مي آيد. منطقه ماموريت هم يعني يك نقطه از اين شهر بزرگ به ابعاد چند كيلومتر در چند كيلومتر. سر چهارراه يا وسط فلان ميدان يا كنار يك بزرگراه شلوغ (و از شروع ساعت كاري تا پايان ساعت كاري در همين منطقه كوچك چه كار مي كند؟)
همين سوال ايده اي شد براي يك گزارش. مي خواستيم از فاصله اي نزديك يك مامور راهنمايي و رانندگي را زير نظر بگيريم. همه چيز هم آماده بود براي يك گزارش خسته كننده و كسالت آور ولي... شنبه بعدازظهر است و هواي بيرون داغ داغ. از آن روزهاست كه آدم اصلا حوصله ندارد پا را از اتاق و زير كولر بيرون بگذارد. چه برسد به اينكه بخواهد چند ساعت را زير آفتاب سپري كند. همينجور كه باد كولر صورتمان را لمس مي كند و چاي بعدازظهر را نوش جان مي كنيم، بايد خودمان را آماده كنيم براي رفتن. هي دست دست مي كنيم تا هوا خنك تر شود. ولي چاره اي نيست و براي تهيه گزارش بايد به سوي يكي از بزرگراه هاي شلوغ و پرترافيك شهر برويم و درميان همه آن ماشين ها و آدم ها، مامور سفيدپوش را پيدا كنيم.
بالاخره دل از اين جاي خنك مي كنيم و گرماي آفتاب را بر پوست  مان حس مي كنيم. هنوز چند قدمي نرفته، عرقمان در مي آيد. سوار ماشين مي شويم و پيش به سوي مامور سفيدپوش. تهران هم كه مثل هميشه شلوغ و دود آلود و پرترافيك، همه آن چيزهايي كه شدت گرما را چند برابر مي كند و آدم را كلافه. راننده دارد با تلفن همراه حرف مي زند و آن هم بلند بلند دارد با يكي آن طرف سيم جر و بحث مي كند. حواسش به همه جا هست جز ماشين هاي جلويي. البته حواسش به يك چيز ديگر هم هست، تا يك مامور سفيدپوش مي بيند، سريع آن طرف خط را آگاه مي كند و تلفن همراه را پنهان مي كند. تا چند متر از مامور دور مي شود دوباره روز از نو، حرف زدن بلند بلند از نو. دقيقه ها مي گذرند و پس از عبور از چند تا چراغ و پشت سر گذاشتن ترافيك اعصاب خردكن به محل مورد نظر مي رسيم. يكي از شلوغ ترين بزرگراه هاي تهران، بزرگراه شهيد همت. صبح ها از خروجي شهرك قدس، رديف مامورها را مي تواني ببيني ولي در اين ساعت روز ترافيك كمتراست و در نتيجه مامور هم كمتر. پس ازمدتي راه رفتن در كنار بزرگراه، بالاخره يكي ازهمين مامورها را انتخاب مي كنيم.
ساعت ۴۵:۱۷ هست و آفتاب هنوز داغ و در بزرگراه هم اين داغي را بيشتر حس مي كنيد. در گوشه اي سايه اي پيدا مي كنيم تا بتوانيم اين ساعت ها راتحمل كنيم. مي خواستيم اين چند ساعت را ما هم مثل مامور زير آفتاب سپري كنيم ولي خورشيد خانم از اين شوخي ها سرش نمي شود و مجبورمان مي كند به سايه حاشيه بزرگراه پناه ببريم.
ساعت ۵۰:۱۷
مثل بقيه مامورها پيراهن سفيد پوشيده و شلوار سبز و كفش سياه و دستكش هاي سفيد. كلاه سفيدي هم بر سر دارد و سوتي هم بر گردن. دور كمرش هم بي سيم هست و يك كيف مخصوص. كنار بزرگراه ايستاده است و به سمت چپ خود نگاه مي كند و گاهي با دست هايش علامتي مي دهد. از محدوده چند متري خود كنار نمي رود.ناگهان با دستش اشاره مي كند و با صداي بلند ماتيزي را به كنار مي خواند. ماتيز چند متر آن طرف تر مي ايستد و مامور شروع به نوشتن برگه جريمه مي كند. راننده جوان و چاق ماتيز با عجله از ماشين پياده مي شود و به سمت مامور مي رود. از دور معلوم نيست چه مي گويند. ولي حتما مثل هميشه راننده انكار مي كند يا دارد خواهش مي كند تا مامور برگه جريمه ننويسد. اين بحث و جدل لحظاتي ادامه دارد تا سرانجام با صادر شدن جريمه راننده به سمت ماشين مي رود و مامور به سمت جاي ثابت خود. دوباره به طرف بزرگراه مي ايستد و با دقت همه جا را زير نظر مي گيرد. خورشيد درست روبه روي او خودنمايي مي كند.
ساعت۵۵:۱۷
موتوري مي ايستد و از او آدرس مي پرسد. موتوري كه مي رود، به سمت قسمت سايه چمن كنار بزرگراه مي رود و كيسه اي را از قسمتي به قسمت ديگر مي برد. تازه متوجه كيسه مي شويم. داخل كيسه چيست؟ اين سوال ذهنمان را قلقلك مي دهد. يك جوري از كنار كيسه رد مي شويم تا بتوانيم داخلش را نگاه كنيم. خوشبختانه در كيسه باز است و به راحتي مي توانيم داخل آن را ببينيم. حدس مي زنيد داخل آن چه چيزي بود؟ يك شيشه آب و يك سانديس و يك بيسكويت. تا همين چند لحظه پيش داشتيم فكر مي كرديم، اين ماموران وقتي تشنه شوند در وسط اين بزرگراه چه كار مي كنند. سانديس هنوز خورده نشده. يعني از ساعت ۱، ۵/۱ كه شيفت مامور شروع شده هنوز چيزي نخورده؟
ساعت ۱۸
داد مي زند «:پيكان داخل لاين حركت كن». در اين شلوغي و سر و صدا بايد هم داد بزند. هيچ صداي ديگري غير از عبور ماشين ها در بزرگراه شنيده نمي شود. به خصوص الان كه اينجا خلوت است و ماشين ها به سرعت رد مي شوند. او داد مي زند و به چند ماشين ديگر تذكراتي مي دهد. كاميوني مي آيد و مي خواهد آشغال هاي عقب كاميون را زير پل خالي كند. از مامور اجازه مي گيرد و كارش را شروع مي كند. دو كارگر كيسه هاي سفيد را به پايين پرت مي كنند. گرد و غبار سفيدي همه جا را گرفته است، مامور سفيدپوش به سمت آنها مي رود: «مگر نگفتي فقط يك دقيقه؟» كارگران سعي مي كنند زودتر كارشان را تمام كنند. كنار بزرگراه كثيف شده است. آنجا را هم تميز مي كنند و مي روند. اگر مامور نبود، بعيد بود اين كار را انجام دهند. كلاهش را بر مي دارد و عرق هاي روي پيشاني اش را پاك مي كند. ژستش در اين مواقع جالب است. يك پا را به پاي ديگر تكيه مي دهد و با همان دست كه كلاه را گرفته، عرق روي پيشاني اش را پاك مي كند. البته نگاه به افق و ماشين ها را يادش نمي رود.
ساعت۰۵:۱۸
يك مورچه گنده را در حال بالا رفتن از لباس هايمان مي بينيم. با يك ضربه او را به پايين پرت مي كنيم و ناگهان متوجه حجم عظيم مورچه هاي زير پاهايمان مي شويم. همين جور وول مي خورند و از اين ور به آن ور مي روند.
تمام بدنمان خارش مي گيرد. حس اينكه چند تا از اين مورچه ها داخل لباس هايمان شده باشد، بدجوري آزار مي دهد. سعي مي كنيم بي خيال شويم. به شلوغي دور و بر مورچه ها نگاه مي كنيم و رفت و آمد سريع آنها. با شاخك هايشان مسير را پيدا مي كنند و نه از تصادف خبري هست و نه نياز به مامور سفيدپوش. آنطرف صداي مامور خودمان را مي شنويم كه به پرايدي ايست مي دهد ولي پرايد راهش را مي گيرد و مي رود. او برگه جريمه را مي نويسد.
ساعت۰۷:۱۸
به سمت كيسه مي رود ،آن بر مي دارد و به قسمتي از بزرگراه مي رود كه هم سايه است و هم خارج از ديد. احتمالا زمان استراحت اوست و زمان خوردن سانديس خنك، البته اگر خنكي مانده باشد. ما هم فرصت داريم به چيزهاي ديگرفكر كنيم. مثلا اينكه سوانح رانندگي و حوادث جاده اي مقام يازدهم عامل مرگ و مير انسان ها را در دنيا به خود اختصاص داده اند و هر روز متوسط ۳ هزارنفر بر اثر تصادف مي ميرند.
در همين ايران خودمان سال پيش حدود ۲۶ هزار نفر بر اثر تصادف جان باخته اند. يعني حدودا هر ۲۰ دقيقه يك نفر. تنها در فروردين و ارديبهشت امسال هم ۴۴۴۴ نفر جان خودشان را از دست داده اند. يعني از همان زماني كه ما به اينجا آمده ايم، حداقل يك نفر بر اثر تصادف مرده است.
از كشوري كه رتبه اول را در حوادث رانندگي در ميان كشورهاي جهان دارد، بيش از اين نمي توان انتظار داشت. حوادث رانندگي كه ۸/۴۶ درصد آن در درون شهرها، ۵/۲۱ درصد آن در جاده هاي خارج از شهر و ۵/۱۹ درصد در جاده هاي روستايي است. يعني بر خلاف بقيه كشورهاي جهان، بيشتر حوادث رانندگي  ما داخل شهرها اتفاق مي افتد. فكر مي كنيد عامل اين حادثه ها چيست؟ مطمئنا يكي از مهمترين آنها ، عدم رعايت قوانين و مقررات در رانندگي است. يعني همان چيزي كه اولين توجه هر جهانگردي را هم به خود جلب مي   كند و در نوشته هايش آن را ياد آورد مي   شود؛ اينكه ايراني ها معلوم نيست چطوري رانندگي مي  كنند! حالا در ميان اين وضعيت در هم برهم رانندگي، حضور اين ماموران قرار است باعث رعايت بيشتر مقررات و كاهش آمار تصادفات و حل مشكل ترافيك و... شود. همه اين كارها را قرار است اين ماموران سفيد پوش انجام دهند. به نظرتان تنهايي از عهده آنها بر مي  آيند؟ شايد فكر كنيد داريم نصيحت مي كنيم ولي تا به حال شده به اين ماموران به عنوان نجات دهنده جان خودتان نگاه كنيد نه كسي كه كارش صدور برگه هاي جريمه وخالي كردن جيب شماست؟ تا به حال شده وقتي در ساعتي از شب كه مامورها نيستند و در قسمتي از شهر مسافربرها و تاكسي ها در هم مي لولند و الكي الكي ترافيك به وجود آورده اند ياد اين مامورها بيفتيد و نظمي كه قرار است آنها به وجود آورند؟
ساعت۲۷:۱۸
مامور را مي  بينيم كه از محل استراحت بيرون مي آيد و به دو ستاره بر دوش او نگاه مي كنيم. شايد او افسر وظيفه باشد وشايد هم استخدام رسمي. تفاوتي هم نمي كند. به هر حال او مجبور است اين ساعت ها راتنها در كنار بزرگراه زير آفتاب سوزان سپري كند. ماموري كه گذشته تاريخي را پشت سرش دارد و از همان دوره آريايي ها و مادها ، «پليس» حضور خودش را در جامعه ايراني ها نشان داده.
حالا اسمش چيز ديگري بوده والبته آن موقع ها ماشين ها اين همه دردسرساز نشده بودند و نيازي به مامور راهنمايي و رانندگي نبوده. از دوره هخامنشيان و خشترپاون و شهربان و ارك پات رد شويم به دوره ساسانيان مي رسيم و شهريك و ديهيك و بعدهم دوره اسلام و محتسب و شرطه و شحنه. اين دوره را هم پشت سر بگذاريم به افشاريه مي رسيم و داروغه و سرهنگ و پاسبان و بعد هم زنديه و كلانتر و مير شب و گزمه و خلاصه تا دوره قاجاريه و نسقچي و فراشباشي و مير شب شبگرد و اولين روزهاي تشكيل سازمان پليس به صورت امروزي. يعني همان وقت كه كنت دمونت فورت در پي درخواست ناصرالدين شاه قاجار از دولت اتريش به عنوان كارشناس امور پليس به ايران آمد و پس از بررسي اعلام كرد كه با ۴۰۰ پليس پياده و ۶۰ پليس سواره مي تواند امنيت تهران را تامين كند و بعد از تدارك مقدمات كار، روز ۱۶ ذيقعده سال ۱۲۹۵ هجري قمري اولين تابلو شهرباني تهران نصب شد. روي اين تابلو نوشته شده بود: اداره جليله پليس دارالخلافه و احتسابيه.
به اين ترتيب تهران براي نخستين بار داراي چيزي به نام پليس شد. حتي كنت براي حفظ نظم و امنيت تهران مقرراتي وضع كرد كه به كتابچه قانون كنت معروف شد. به مامور سفيدپوش نگاه مي كنيم ومي بينيم يك چيز جديد به لباس هاي او اضافه شده: ماسك سفيد. اگر مجبور باشي از صبح تا شب كنار بزرگراه بايستي و دود بخوري، زدن ماسك حداقل كاري است كه مي تواني بكني. البته اگر خود ماسك اينقدر آلوده نشده باشد كه استفاده از آن، اوضاع را بدتر كند.
ساعت ۳۵:۱۸
يك حركت ريز انجام مي دهد كه الان متوجهش شديم. وقتي ماشين به تذكر او گوش نمي دهد و با سرعت از كنار او رد مي شود . خود را مشغول نوشتن برگه جريمه نشان مي دهد. ولي با توجه به سرعت ماشين ها مشكل بتوان شماره ماشين را دقيق يادداشت كرد. هنگام صبح كه اينجا ترافيك است وماشين ها راه در رو ندارند، اين ماموران پياده هم مي توانند وظايف خودشان را خوب انجام دهند. ولي با سرعت زياد ماشين ها،  نيروي پياده زياد موثر نيست. در اين موقع نيروي موتور سوار و ماشين سوار به درد مي  خورد ضمن اينكه استفاده از تجهيزات پيشرفته كنترل ترافيك و جريمه مي تواند اين تعداد زياد ماموران پياده را از شر اين ايستادن هاي طولاني خلاص كند. مامور ما دوباره پايش را به آن يكي پايش تكيه داده و با همان ژست هميشگي دارد عرق روي پيشاني را پاك مي كند.
ساعت۴۰:۱۸
حتما توقع نداريد اتفاق خاص و عجيبي اينجا بيفتد. بزرگراه  همان بزرگراه است و وضعيت مامور ما هم همينطور. البته ما كم كم داريم بي حوصله مي شويم. حتي ايستادن در سايه هم نمي تواند تاثير روي اين بي حوصلگي ما بگذارد. به همه چيز عادت كرده ايم.
ساعت ۴۳:۱۸
برخلاف انتظار ما يك دفعه قضيه اكشن مي شود. يك ماشين آبي از راه مي رسد و ما مامور را مي بينيم كه با عجله به سمت چمن مي رود. البته زياد انتظارتان را بالا نبريد و فكر نكنيد قرار است مثلا درگيري و بكش بكش انجام بگيرد. مامور به سرعت به سمت كيسه خودش رفت و با شيشه آب خالي برگشت. ماشين آبي هم، وانت ستاد كمك رساني به اتومبيل در بزرگراه هاست. مامور در را باز مي كند و يك چيز آبي ديگر، پشت در خودنمايي مي كند. آن چيز آبي، يك فلاسك پر از آب يخ است (اينكه ما از كجا فهميديم آب داخل فلاسك يخ است را به حساب تشنگي ما بگذاريد!) مامور شيشه خود را پر كرد و بعد هم ماشين رفت. بايد بوديد و مي ديديد مامور، چه طوري شيشه را در دستان خود گرفته بود. يك شيشه آب يخ در اين بزرگراه داغ بدجور مي چسبد.
ساعت ۴۸:۱۸
ديگر مثل يك تصوير ثابت شده كه تنها پيش زمينه تصوير عوض مي شود، مامور سفيدپوش ما در همان جاي خاص ايستاده و بيشتر اوقات بي حركت است. پشت او ماشين ها با سرعت عبور مي كنند و وزش باد هم شاخه هاي يك درخت را تكان مي دهد. او همچنان به افق خيره است.
ساعت۱۹
به ماشيني علامت مي دهد ولي نمي ايستد. جلو موتوري را مي گيرد و مدارك او را چك مي كند.
ساعت ۰۲:۱۹
۳ تا ماشين آتش نشاني آژيركشان عبور مي كنند. به فكر ترافيكي هستيم كه اين ماشين ها بايد رد كنند تا به محل آتش سوزي برسند. آتش شعله ورتر مي شود و ترافيك هم بيشتر.
ساعت ۱۰:۱۹
به سراغ آب يخ مي رود و كمي از آن مي خورد. پس از چند لحظه پرايدي را متوقف مي كند. راننده پرايد پياده مي شود و شروع مي كند به چانه زدن. زمان مي گيريم، هفت، هشت دقيقه با مامور حرف مي زند. ولي نتيجه اي ندارد و برگه جريمه در دستش جا خوش مي كند. به جاي صرف اين همه زمان و انرژي مي توانست... بي خيال.
ساعت ۱۵:۱۹
آدم كنار بزرگراه بايستد، فيلسوف مي شود! در داخل يكي از نتيجه هاي دنياي مدرن ايستاده ايم و به چيزهاي مختلف فكر مي كنيم. به آن زماني كه نه ماشيني بود و نه مقررات راهنمايي و رانندگي و نه ترافيكي و نه نيازي به مامور راهنمايي و رانندگي. زماني كه هيچ قبض جريمه اي صادر نمي شد و هيچ آدمي مجبور نبود ساعت ها سرچهارراه، كنار خيابان و داخل بزرگراه بايستد و جريمه بنويسد. به ياد نگهبان فانوس دريايي تو داستان شازده كوچولو افتاده ايم. بايد مثل همه نگهبانان فانوس دريايي، شب ها چراغ را روشن مي كرد و روزها خاموش. ولي مشكل اينجا بود كه روز و شب در سياره او تنها يك دقيقه طول مي كشيد. بنابراين او تنها كارش همين شده بود و هيچ كار ديگري نمي كرد، فقط روشني و خاموشي. اين دنياي مدرن هم پراست از اين كارهاي تكراري و خسته كننده كه لازم هم هستند و بايد عده اي آن را انجام دهند. مامور اگر نباشد كه اوضاع خيلي بي ريخت مي شود. ولي دنيا را ببينيد كه به چه سمتي مي رود. اينقدر ماشين و خيابان و جاده مي سازد كه حتما بايد كسي باشد تا به آنها نظم دهد. ماشين ها را براي راحتي مي سازد ولي خود اين ماشين ها باعث دردسر تازه او مي شود. يا در ترافيك ماشين ها گير مي كند يا مسوول نظم بخشي به اين ترافيك است. تازه بايد خيابان ها و بزرگراه هاي جديد بسازد كه جايي براي ماشين هاي جديد باشد. ولي تا چند وقت ديگر اين راه هاي جديد هم پر از ماشين مي شوند و بايد راه هاي جديدتري ساخت و مامورهاي بيشتري استخدام كرد و ... آدم سرگيجه مي گيرد!
ساعت....
مي  ترسيم كم كم كارمان از فلسفه به جاهاي ديگر بكشد. حوصله مان سررفته و گرماي هوا هم كار را بدتر كرده. به مامور سفيدپوش نگاه مي كنيم. لباس سپيد او درميان اين همه آلودگي بايد تميز بماند. ديگر خيلي كمتر مي شنويم درباره پول گرفتن مامورها وجريمه صادر نكردن. سپيدي لباس هاي آنها بيشتر به چشم مي آيد. كم كم كاسه كوزه خودمان را جمع مي كنيم تا برويم. به مامور تنهاي خودمان نگاه مي كنيم. تنهايي او بيشتر از همه چيز به چشم مي آيد و باز ما را ياد فلسفه بافي هايمان مي اندازد. دنياي مدرن بيشتر از هميشه ما را تنها كرده است.
از زير سايه ها بيرون مي آييم و كنار بزرگراه را در پيش مي گيريم. از دور به مامور سفيدپوش قصه مان نگاه مي كنيم. پايش را به اين يكي پايش تكيه داده و با همان دستي كه كلاهش را گرفته، عرق روي پيشاني اش را پاك مي كند. شايد دارد به روزهاي بعد فكر مي كند كه در صورت عملي شدن طرح زوج و فرد شدن ماشين ها، كارش بيشتر هم مي  شود. نگاهش هنوز به افق خيره است. افقي كه پر است از ماشين هاي خاكستري.

ستون ما
ما و آنها
برخورد ما نسبت به ماموران راهنمايي و رانندگي معمولا منفي است. به خصوص اگر ماشيني داشته باشيم و پشت فرمان بنشينيم. اگر كارمان هم با ماشين سروكار داشته باشد كه ديگر هيچ، معمولا هر چه دلمان مي  خواهد نثار اين ماموران مي  كنيم. سريع هم موضع نگيريد. ما قصد دفاع از كسي را نداريم. فقط مي خواهيم كمي منطقي تر باشيم و در حرف  ها و كارهايمان سنجيده تر عمل كنيم. واقعا تقصير اين ماموران راهنمايي و رانندگي چيست؟ مگر نه اين است كه آنها هم آدم هايي هستند مثل ما كه دارند كار مي كنند و وظيفه خودرا انجام مي دهند. بسياري از آنها تحصيلكرده دانشگاه هستند و با فلان مدرك در خيابان صبح تا شب كار مي كنند. اگر برگه جريمه اي هم صادر مي كنند، وظيفه اي است كه قانون از آنها خواسته است. پس مشكل كجاست؟ چرا ماموري را كه مثل من و شما از صبح تا شب زحمت مي  كشد، مورد شماتت قرار مي  دهيم؟
شايد مي    گوييد همه اين ماموران طبق مقررات رفتار نمي كنند؟ الكي جريمه مي كنند. مي خواهند قبض جريمه هايشان تمام شود. از اين جريمه ها درصد مي گيرند. اگر قبض جريمه هايشان تمام نشود، خودشان جريمه مي شوند و هزار حرف ديگر. يكي يكي اين حرف ها را بررسي كنيم. اول از همه يادتان باشد در هر شغل و لباسي، آدم نادرست پيدا مي شود. آدمي كه از موقعيتش سوء استفاده مي كند. همانطور كه ممكن است بقال، دكتر و مهندس مشكل دار داشته باشيم، ممكن است مامور راهنمايي و رانندگي مشكل دار هم داشته باشيم. ولي ما عادت كرده ايم تا يك نفر نادرست از آب درآمد، به همه آن طبقه تعميم مي دهيم. مورددوم نوع برخورد ماست.
به جاي اينكه اگر در جايي يا كسي، مشكلي ديديم به مقامات بالاتر و مسوول اطلاع دهيم و شكايت كنيم، فقط بلديم بين خودمان حرفش را بزنيم و دلمان خنك شود. تا كسي هم بگويد چرا شكايت نمي كنيد، مي گوييم كي رسيدگي مي كند؟ ولي معلوم نيست كسي كه حتي يكبار هم شكايت نكرده چطور اين حرف ها را مي  زند. اگر از لحاظ ديني هم نگاه كنيم وظيفه ما امر به معروف به نهي از منكر است. يعني اگر فلان مامور خطايي كرد، به خودش تذكر بدهيم و اگر سودي نداشت به مقامات بالاتر.
شايعه هايي مثل درصد گرفتن از قبض هاي جريمه و اين چيزها هم كه دهان به دهان مي گردد و هر چه هم همه جا بنويسند و مسوولان توضيح بدهند، كسي نمي خواهد قبول كند. فقط همه انتظار دارند، مامور خطاي آنها را ناديده بگيرد و با نوكرم چاكرم جريمه صادر نكند.
البته نياز به توضيح ندارد كه همه اين حرف ها به معناي اين نيست كه اين ماموران اشتباه نمي كنند.
آنها هم مثل هر انسان ديگري ممكن است خطا كنند. از ماموري كه ساعت ها زير آفتاب داغ بوده، احتمال خطا چيز بعيدي نيست. همين امر به توجه مسوولان نياز دارد، اينكه كنترل ماشين ها با استفاده از تكنولوژي هاي جديد صورت بگيرد نه لزوما باحضور نيروي انساني. چيزي كه هم كار را دقيق تر مي  كند و هم ديگر جايي براي حرف و حديث باقي نمي  گذارد.
مطلب بعدي هم به قانون گريزي ما ايراني ها برمي گردد ونياز به شاهد و مثال ندارد. در خيابان ها نگاهي بيندازيد، اين همه هرج و مرج را مي  بينيد. در حالي كه مثلا در كشورهاي اروپايي رفت و آمد در خيابان ها و رعايت قوانين به يك فرهنگ تبديل شده و قانون شكنان استثنا هستند. ولي در اينجا برعكس است و تا چشم مامور را دور مي  بينيم، مي  خواهيم خلاف كنيم. حواسمان هم نيست همه اين قوانين قرار است به نفع خودمان باشد.
راستي اين روزها ديگر كسي زياد از رشوه گرفتن مامورها حرف نمي  زند و همه از سخت گيري  آنها مي گويند. براي يكبار هم كه شده اين حقيقت را بپذيريد كه آنها با سرسختي دارند وظايف خودشان را انجام مي  دهند. اين مامورها دشمن مال و جان شما نيستند.

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
سفر و طبيعت
عكاس خانه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  سفر و طبيعت  |  عكاس خانه  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |