هرچه خودباوري ما افزونتر مي شود جاه طلبي ما هم بيشتر مي شود و اين جاه طلبي لزوماً در حرفه شغلي يا جنبه هاي مادي نيست بلكه همه جنبه هاي زندگي شامل جنبه هاي عاطفي، ذهني و روحي را نيز دربرمي گيرد
خودباوري عبارت است از تمايل به اينكه خود را فردي شايسته در مواجهه با چالش هاي اساسي زندگي و لايق شادي ها بدانيم. بنابراين، خودباوري از دو جزء تشكيل شده است: جزء اول: كارآمدي شخصي كه عبارت است از اعتماد داشتن به توانائي هايمان براي انديشيدن، ياد گرفتن، انتخاب كردن و اتخاذ تصميم هاي مناسب و جزء دوم، عزت نفس، كه به معناي اعتقاد داشتن به حقمان براي شاد بودن است. اعتقاد به اينكه دستيابي به اهداف، موفقيت، دوستي، احترام، عشق و انجام موفقيت آميز امور، در شأن ماست.
بيان اينكه خودباوري يك نياز اساسي انساني است، به اين معناست كه خودباوري براي رشد و تكامل متعادل و سالم انسان بسيار ضروري است. بدون خودباوري مثبت، رشد روان شناختي در مراحل اوليه متوقف مي شود. خودباوري مثبت در واقع به عنوان سيستم ايمني روح عمل مي كند و استقامت، توانايي و ظرفيت لازم را براي تجديد قوا تأمين مي نمايد.
هنگامي كه خودباوري ما در حد پاييني قرار دارد، انعطاف پذيري ما در برابر مشكلات زندگي كاهش چشمگيري مي يابد. در اين حالت، بيش از آنكه تحت تأثير تمايل به دستيابي كاميابي ها باشيم. تحت تأثير تمايل به احتراز از درد و رنج قرار مي گيريم و موارد منفي بيشتر از موارد مثبت بر ما تأثير مي گذارند. اگر خود را باور نداشته باشيم (بدين معنا كه به توانمندي هاي شخصي و به خوبي ها و چيزهاي دوست داشتني وجودمان اعتقاد نداشته باشيم)، جهان پهناور مبدل به جايگاهي دهشتناك خواهد شد.
حتماً شما هم بارها در زندگي لحظات تلخ و شيريني را پشت سرگذاشته ايد، لحظاتي كه احتمالاً فكر مي كرديد از كنترل شما خارج است و بدون اينكه متوجه شويد، خود را در موقعيتي ديده ايد كه كاري از دستتان برنمي آيد، حوصله انجام هيچ كاري را نداريد، مغبون و مغموم شده ايد و از طرفي هم، لحظاتي كه خيلي هم كم نيستند را تجربه كرده ايد كه سرخوش و شاد خود را سبك و بي غم همچون حركت يك پر در نسيم باد با آرامش و رضايت دروني به نظاره كائنات و مردم مشغول شده ايد.
به نظر شما فاصله بين اين دو احساس شادي و غم چقدر است؟ يك تار مو يا ديوار چين، فاصله بين خنده و گريه چقدر است، چقدر امكان مديريت تغيير احساس از خنده به گريه و بالعكس از گريه به خنده وجود دارد تا هنگام غم و ماتم با اراده همان اصول را بكار گرفت و يك تغيير احساسي ارادي ايجاد نمود و خود را از زنجيرهاي غم و غصه كه بر سينه و قلب مان گره كور مي زنند رها سازيم.
آيا مي شود در اوج موفقيت و شادي وقتي يك خبر متأثركننده از غم يكي از دوستانمان را مي شنويم به علت شعف خود بي خيال نباشيم و بتوانيم در عين خوشي دروني، قطره اشك همدردي براي حمايت او بريزيم و غم او را نيز غم خود بدانيم و باز هم احساس خوشبختي كنيم؟
آيا مي شود در اوج محنت و درد، وقتي خبر پيروزي و موفقيت يكي از دوستانمان را مي شنويم و با چهره شاد و موفق او روبرو مي شويم، براي لحظه اي هم كه شده غم خود را فراموش كنيم و براي شركت در شادي او، از عمق وجود با او بخنديم و شاد باشيم در عين حال كه غم دروني خود را هم همراه داريم!
آيا مي شود در روزهاي كار و تأخير و جواب پس دادن ها و در نهايت چكنم چكنم هستيم، نگاهي به روزهايي داشته باشيم كه گرفتار يك خلأ فكري، اجرايي شده ايم و هيچ كاري براي انجام نداريم و در لحظات شلوغي حسرت يك لحظه بيكاري و بي مسئوليتي و در زمان بيكاري، شوق يك كار و يك موضوع سرگرم كننده را در دل مي پرورانيم، به نظر شما فاصله بين اين دو احساس چقدر است؟ باز هم يك تار مو يا به وسعت ديوار چين... ؟
آيا شما هم فكر نمي كنيد اگر فاصله بين اين دو دسته افكار و احساس هر چقدر كمتر و ضعيف تر باشد، تنش ها و تشويق ها كمتر خواهد شد... به طور مثال اگر هميشه كار داشته باشيم اما نه آنقدر كه از كار و زندگي بيزار شويم و نتوانيم اهداف و آرزوهايمان را به سرانجام برسانيم و نه آنقدر بيكار كه نقطه كور هرگونه تلاش و خلاقيت زندگي شويم!
فاصله غم و شادي چطور؟ به نظر شما هر چقدر بين اين دو احساس فاصله عميق تر باشد، تنش ها، تشويش ها و اضطراب و نگراني هاي ما بيشتر نخواهد بود؟ پس چطور مي توانيم فاصله بين اين دو احساس را كمتر و ضعيف تر نمائيم تا در شرايطي بتوانيم هر دو را با هم حس كنيم و در صورت وجود با هر دو احساس، بدون تشويش زندگي كنيم.
شايد فكر كنيد كه گفتن اين حرف ها راحت باشد اما در عمل غيرممكن.
شايد فكر كنيد باز هم يكسري لغت و جمله ادبي پشت سرهم رديف شده اند تا از آرامش و شادي و اعتماد به نفس و بويژه خود باوري شعار بدهند.
اما نه صبر كنيد شايد با خواندن يك تجربه واقعي، شما هم به اين باور برسيد كه چنانچه خودباوري قوي و مطمئني داشته باشيد مي توانيد عمق فاصله بين احساس غم و شادي، خنده و گريه و موفقيت و ناكامي را كمتر و كمتر نمائيد و براي خود و اطرافيانتان يك محيط سالم و آرام فراهم سازيد.
آن روز صبح هم مثل تمام ديگر صبح ها سر ساعت از خواب بيدار شدم و مثل هميشه همان كارهاي روزمره صبحگاهي را انجام دادم تا آماده رفتن به سركار شوم، اما بسيار دمق و گرفته بودم. چندين موضوع و گره فكري، چندين نارضايتي دروني و بيروني فكر و احساس مرا به خودش مشغول كرده بود، به قول خودم به چكنم چكنم افتاده بودم، هيچكدام از كارهايم پيش نمي رفت، هيچ چيز خوشحالم نمي كرد...
كيفم را انداختم روي دوشم و از خانه خارج شدم، يك نگاه به درختان و آسمان انداختم، صحنه اي كه هميشه مرا به وجد مي آورد و خدا را شكر مي كردم كه يك روز ديگر زنده هستم و مي توانم زندگي كنم و بعد با انرژي احساس خوشبخت بودن سرعت قدم هايم را تندتر و تندتر مي كردم و به طور خودكار تمام برنامه هاي روزانه ام را در ذهنم رديف مي كردم و براي آنها ترتيب مي گذاشتم، اما آن روز برعكس روزهاي شاد، مغموم و بي تفاوت نگاهم با حركتي بسيار كند مي چرخيد و براي لحظاتي به نقاطي ناشناخته و بي هدف خيره مي شد، نمي توانستم كارهاي روزم را به ياد بياورم، نمي دانستم كجا مي روم، براي چه مي روم، آنجا چه كار دارم و تا بعد از ظهر كه به خانه برمي گردم بايد چه كارهايي را انجام دهم...
|
|
رسيدم سر خيابان، از پياده روي كنار پارك گذر كردم. مثل هميشه نگاهي به داخل پارك انداختم، زن و مردي را ديدم كه با حركاتي موزون در حال ورزش و رفت و آمد بودند. برعكس هميشه كه با ديدن مردم در حال ورزش غبطه مي خوردم كه چرا زودتر از خواب بيدار نشدم تا بتوانم دقايقي را در پارك بدوم، بي تفاوت، به چمن ها و شاخه هاي درختچه هاي پارك خيره شدم، كمي جلوتر نگاهم به نيمكتي كه يك مرد و يك پسر بچه نشسته بودند جلب شد. يك مرد و يك پسر بچه با سر و وضعي بسيار كثيف و ژوليده. فكر كنم مرد معتاد بود و با حالتي غمگين و ماتم گرفته سر در گريبان داشت و آن بچه با آن صورت و موهاي كثيفش كه فكر مي كنم گرسنه هم بود به پاهاي آن مرد كه احتمالاً بايد پدرش باشد، تكيه داده بود.
براي چند ثانيه حالت مات و چه كنم چه كنم خود را با آن مرد يكي ديدم و يك احساس مشترك از فضاي غم و اندوه و به آخر خط رسيدن...
دو قدم به آنها نزديك تر شدم و كثيفي و ژوليدگي و ماتم آنها واضح و واضح تر ديده مي شد. يك احساس مثل هميشه در من زنده شد، خواستم به آن آقا و پسر بچه بگويم، ترا به خدا برخيزيد دست و رويتان را بشوئيد، لباس هايتان را تميز كنيد، اول به وضع ظاهريتان يك سروسامان بدهيد و بعد با فكر و تدبير براي حل مشكلاتتان يك راه حلي پيدا كنيد!
يك دفعه خنده ام گرفت. يك خنده عميق كه از نوعي آگاهي و بصيرت مي آيد. به خودم آمدم ديدم براي چند ثانيه تمام شرايط روحي ام را فراموش كردم و دارم از بيرون به وضعيت و شرايط آدم هاي ديگر نگاه مي كنم، نظر مي دهم و به خودم مي گفتم كه چه كارهايي كه اين پدر و پسر مي توانند انجام دهند ولي از آن غافلند، يك لحظه تجسم كردم آن مرد با لباس هايي تميز و سرورويي مرتب همراه با پسرش كه لباس مدرسه پوشيده و كيفش در دستش است از خيابان رد مي شوند و آن مرد احتمالاً يك كار ساختماني يا خدماتي دارد تا روزش را به نحو احسن دنبال كند...
حالا ديگر از پياده رو آمدم داخل خيابان، ديگر به آن مرد و پسر بچه نه نگاه مي كردم و نه فكر. آنها جرقه بزرگي را در ذهن من ايجاد كرده بودند، يك علامت سئوال، از هيجان يك دور، دور خودم چرخيدم، دوباره درختان و آسمان را نگاه كردم و بعد مردم را، مخصوصاً آنهايي را كه تصادفاً به من نگاه مي كردند، به خودم گفتم نكنه همان طور كه من آن مرد و پسربچه را از بيرون نگاه كردم و توانستم شرايط بهتري را براي آنها تصور كنم. حتي به خودم مي گفتم چرا اينها بلند نمي شوند تا اين همه كارهايي را كه مي توان تصور كرد و در حد توان آنهاست انجام دهند، كسي از بيرون دارد مرا نگاه مي كند و همين افكار و احساس را البته در شرايط خودم براي من پيش بيني مي كند...
يك حس اميدواري و شادي تمام وجودم را دربرگرفت پس حتماً راهي هست، چاره اي وجود دارد. مي توان فرصتي را ايجاد كرد. بعد شروع كردم به تخيل و تجسم كه چه كسي در چه رتبه و موقعيتي مي تواند احساس برتر و نگاه فراتري نسبت به من داشته باشد و اگر الان در كنار من بود... ناخودآگاه تصوير چند تن از استادان و دوستان محترم خود را كه هميشه در دل نوع تفكر و زندگيشان را تمجيد مي كردم آمد جلوي چشمم. هر كدامشان براي من سمبل يك ارزش بودند و با مرور تصوير آنها ؛ انگار همان ارزش ها دارد در وجود من دوباره جوانه مي زند، كم كم داشت احساس اميد و شادي در من تبديل به يك خودباوري مي شد، حركت تند ضربان قلبم را حس مي كردم ديگر احساس رخوت و سستي نداشتم، صداهاي آرام و دلنشين هر يك از اين الگوها بود كه در گوشم نجوا مي كرد و خاطره شيرين ديدار آنها را زنده مي كرد، ديدارها و ملاقات هايي كه هر يك در جاي خود فضاي رشدي براي من به حساب مي آمدند، اما متأسفانه در بالا و پايين هاي زندگي من موفق به حفظ آن ارزش ها و قوت ها نشده بودم ولي اكنون انگار كه هر كدام از آنها بخشي از نيمه هاي تاريك وجودم را به من يادآوري مي كردند...
اكنون روزها از آن تجربه مي گذرد و هر وقت كه از گذر و خيابان به مردم نگاه مي كنم و چه بسا به قضاوت رفتار و منش ها مي پردازم، خيلي سريع به خودم مي آيم كه ديگران، همان هايي كه تو خيلي آنها را قبول داري و برايت محترم هستند در مورد تو چه طور فكر مي كنند، اين طوري با يك سئوال ساده، خودم را از آن فضاي آشفتگي و سرگرداني نجات داده و هوشيار و پويا با نظر به توانايي ها و استعدادها و امكاناتم قدرت خودباوري را در خودم زنده مي كنم، چرا كه هرچه خودباوري ما تقويت شود، بهتر براي مقابله با مشكلاتي كه در شغل و يا زندگي شخصي مان بروز مي كند، آمادگي خواهيم داشت و بعداز شكست سريعتر خود را بازمي يابيم و انرِژي بيشتري براي آغازي دوباره خواهيم داشت.
هرچه خودباوري ما افزونتر مي شود، جاه طلبي ما هم بيشتر مي شود و اين جاه طلبي لزوماً در حرفه شغلي يا جنبه هاي مادي نيست، بلكه همه جنبه هاي زندگي شامل جنبه هاي عاطفي، ذهني و روحي را نيز دربرمي گيرد.
هرچه خودباوري ما كمتر باشد، آرزوهاي كوچكتري خواهيم داشت و احتمال كمتري براي موفقيت ما وجود خواهد داشت.
هرچه خودباوري ما بيشتر باشد، محرك دروني ما براي بيان عقايدمان قويتر خواهد بود، كه اين خود نشان دهنده غناي دروني ماست.
هرچه خودباوري ما كمتر باشد، نياز به اثبات وجودمان مهمتر جلوه مي كند و يا اينكه سعي مي كنيم با زندگي مكانيكي و ناآگاهانه، خود را به سمت فراموشي بسپاريم.
هرچه خودباوري ما بيشتر باشد، روراست تر و صادق تر بوده و در اين ارتباطات انطباق پذيرتر خواهيم بود، زيرا كه معتقديم عقايد ما داراي ارزش هستند و بنابراين از ابراز عقايدمان واهمه نداشته، بلكه استقبال خواهيم كرد.
هرچه خودباوري ما كمتر باشد، روابط مان به ميزان بيشتري غبارآلود و حيله گرانه خواهند بود، زيرا در مورد انديشه و احساسات خود نامطمئن بوده و نگران واكنش شنونده هستيم. هرچه خودباوري ما بيشتر باشد، بيشتر تمايل به برقراري روابط سازنده داريم تا برقراري روابط ناسالم. اين بدان دليل است كه علاقه به سوي علاقه كشش دارد و سلامتي مجذوب سلامتي مي شود.
مي خواهم تأكيد كنم كه خودباوري يك تجربه دروني است. خودباوري در بطن هستي هر فرد قرار دارد. آن چيزي است كه شخص درباره خود، تفكر يا احساس مي كند، نه آن چيزي كه فرد ديگري درباره او تصور مي كند. من مي توانم از عشق خانواده، همسر و دوستانم برخوردار باشم و با اين وجود خود را دوست نداشته باشم (به خود عشق نورزم). ممكن است مورد تحسين وابستگان خود قرار گيرم و با وجود اين خود را بي ارزش بپندارم. مي توانم تصويري از اعتماد به نفس خود نشان دهم كه تقريباً همه را فريب دهد و با وجود اين به صورت پنهاني با حسي از عدم شايستگي بر خود بلرزم. من قادرم انتظارات ديگران را برآورده نمايم و با وجود اين براي خود ناتوان باشم. مي توانم به هر افتخاري دست يابم و با وجود اين، احساس ناكامي كنم. تمجيد و ستايش ديگران در ما خودباوري ايجاد نمي كند. نائل شدن به موفقيت بدون به دست آوردن خودباوري مثبت، محكوميت به احساسي شيادگونه است كه مضطربانه هر آن انتظار رسوايي دارد.
آداب و اعمال اصلي كه خودباوري سالم به آنها بستگي دارد عبارتنداز: آگاهانه زيستن، خويشتن پذيري، خودمسئولي، خود تأييدي، زندگي هدفمند و صداقت شخصي يا به عبارتي اركان شش گانه خودباوري.
نيره سادات ديانه
* منبع: راهنمايي براي خودباوري زنان ـ نويسنده: ناتانيل براندن ـ ترجمه: مينو سلسله ـ ناشر: مؤسسه فرا