مايكل مان يكي از بزرگترين فيلمسازاني است كه هم اكنون در هاليوود كار مي كند. او در كنار كارگرداناني همچون مارتين اسكورسيسي، فرانسيس فورد كاپولا، ديويد لينچ و برادران كوئن در زمره فيلمسازان نادري است كه با وجود فعاليت در چارچوب قراردادهاي هاليوود، بينش شخصي و نگاه فلسفي خود از جهان را همواره بيان مي كند.
«وثيقه» شايد از حيث نفوذ به ساز و كارهاي انديشه و روان كاراكترهاي خود، در حد «مخمصه» يا «خودي» نباشد، دو فيلمي كه شاهكارهاي مان محسوب مي شوند، اما اين فيلم به همان اندازه آينه اي تمام نما از سبعيت مهارنشدني جامعه «دارويني» آمريكا را به نمايش مي گذارد. در عين حال از خلال روند توقف ناپذير «اكشن» ما به روشني مي توانيم عمق نگرش اگزيستانسياليستي مان را ببينيم.
وثيقه، البته از ضعف هاي زيادي رنج مي برد كه مهم ترين آن عدم موفقيت در ايجاد نوعي رابطه پنهان اما عميقاً همدلانه، نظير آنچه كه ميان هانا (آل پاچينو) و مك كالي (رابرت دنيرو) در مخمصه وجود دارد، ميان وينسنت (تام كروز) و ماكس (جيمي فاكس)، دو كاراكتر اصلي فيلم است. رابطه اي كه رد آن در فيلم نشانگر آن است كه مان در پي آفريدنش بوده است. اما وثيقه به همان سرنوشتي دچار مي شود كه گريبان «دار و دسته هاي نيويورك» اسكورسيسي را گرفت، قيچي هاي سانسور هاليوود كار خود را كردند، در نتيجه فيلم ناگزير به پذيرش يك تقابل و دو گانگي ابدي ميان خير و شر مي شود و از زدن پلي ميان آنها باز مي ماند؛ در حالي كه وينسنت به تجسمي بي بديل از شيطان صفتي خونخواهانه تبديل مي شود، كاراكتر ماكس همواره در حوزه اي از حسن نيت محض معنا مي شود. اين عملاً به پاشنه آشيل فيلم بدل مي شود نقطه كوري كه مخمصه در تب و تابي مرتعش به محور تماتيك خود بدل ساخته بود.
در مخمصه هانا، يك كارآگاه پليس لس آنجلس روزهاست كه يك سارق حرفه اي به نام مك كالي را تعقيب مي كند. يك روز هانا با روشن كردن آژير خود، مك كالي را وادار مي كند كه اتومبيل خود را متوقف سازد. در حالي كه هانا پياده مي شود و به سوي مك كالي مي رود، اين آخري ضامن اسلحه اي را كه در دست دارد مي كشد و آماده شليك مي شود. هانا نزديك مي شود و به مك كالي كه در اتومبيل خود انتظار درام مرگباري را مي كشد، مي گويد: «چي مي گي اگر به يك قهوه دعوتت كنم؟» آنها سپس در رستوراني در دو سوي مقابل يك ميز مي نشينند؛ هانا مي گويد، او هيچ چيز ديگري جز كار پليس نمي داند. مك كالي پاسخ مي دهد كه او نيز جز سرقت كار ديگري بلد نيست. قرار است كه اين دو فضايي را در دو قطب مخالف منشور جامعه اشغال كنند، اما آنها از دو عاشق به همديگر نزديكتر هستند؛ در حقيقت، بقاي هر كدام از آنها در گروي بقاي ديگري است. به همين دليل است كه مخمصه به شيوه اي كه بسيار شبيه به شخصيت پردازي هاي جوزف كنراد است، قادر است چنين تصوير پيچيده ضد ــ رمانتيكي از قهرمانان خود خلق كند. صحنه اي در «لرد جيم» كنراد وجود دارد كه در آن جيم، نماد خدشه ناپذير رمانتيكي از قهرماني و براون، دشمن ازلي او، در دو سوي يك جويبار رو در روي هم ايستاده اند. جيم كه حالا پس از نقش كليدي خود در غرق شدن تراژيك زائران يك كشتي، خود را به حامي قبيله اي كوچك در پاتوسان تبديل كرده است، به براون كه آوازه جنايت هايش در همه جا پيچيده و حالا در اين نقطه دورافتاده پناه گرفته، مي گويد كه بايد آن جا را ترك كند. جيم از آن وحشت دارد كه پلشتي براون جامعه معصوم او را آلوده خواهد كرد. اما براون بي هيچ توهمي پاسخ مي دهد كه حلقه اي آنها را به هم پيوند مي دهد كه ناگسستني است. هر دوي آنها قصد فرار از گذشته اي را دارند كه همچون بختك بر آنها سنگيني مي كند. اين هم انگاري نهفته مي توانست به ديناميزم اصلي روايت وثيقه و شكل دهنده رابطه ميان وينسنت و ماكس تبديل شود، اما مان در نيمه راه شيار مرزي عميق ميان آنها را ترسيم مي كند.
ماكس يك راننده تاكسي خوش قلب است كه سال هاست در روياي برپا ساختن يك آژانس مسافربري ليموزين شب هاي خود را پشت فرمان سپري مي كند. طي شبي پرحادثه او دو مسافر را در پي هم سوار مي كند كه سرنوشت شان در يك معادله جنايي به هم گره مي خورد: آن فارل (جي دا پينكت اسميت)، يك دادستان جنايي كه دارد خود را براي محاكمه قريب الوقوع فليكس (خاوير باردم)، يك قاچاقچي بزرگ، آماده مي كند و وينسنت (تام كروز) يك قاتل حرفه اي كه فليكس او را براي به قتل رساندن پنج تن از عوامل محاكمه اجير كرده است. آن فارل در اين فهرست نفر آخر است.
در ابتداي فيلم ماكس (جيمي فاكس) پس از بازبيني همه جزبيات و گوشه كنار تاكسي خود آماده جدال براي معاش در شبي ديگر مي شود. نظم حاكم كنش هاي وسواس وار او در پيروي از قوانين و قاعده ها تا كوچكترين جزييات، تصوير انساني سركوب شده از ماكس به دست مي دهد كه با موقعيت خود در جامعه و جهان از در سازش درآمده است. اين جاست كه سر و كله وينسنت پيدا مي شود كه با بي رحمي لجام گسيخته اش، بايد پس از طي طريق از خلال پنج توقفگاه مرگبار شب را به صبح برساند. وينسنت نمونه اي از كاراكتر جف كاستلو (آلن دلون) در «سامورايي» ژان ــ پير ملويل است كه در ترور قربانيان خود آيين وار همه جزييات قرارداد را مو به مو دنبال مي كند. هر چند وينسنت دايماً اعلام مي كند كه او از اين حرفه زندگي مي گذراند.
ديدگاه او از حرفه خود اساساً جوهري فلسفي دارد، فلسفه اي كه ريشه در طغياني آتشفشاني عليه نظم سركوبگر جامعه دارد. همه كنش هاي وينسنت برآيند اجتناب ناپذير اعتقاد او به نظريه «بقاي قوي تر» داروين است، چارچوبي فلسفي كه مبناي سرمايه داري درنده خوي آمريكاست. بي دليل نيست كه نيمه شب پر افت و خيز خيابان هاي لس آنجلس در فيلم مان نه تنها محل تردد جنايتكاران افسارگسيخته بلكه گرگ هاي شومي است كه با چشم هاي براق و هراسان خود از چهارراه ها عبور مي كنند.
|
|
هرج و مرج زنجيرگسيخته اي كه مان در وثيقه قصد ترسيم آن را دارد، طي يك درگيري در يك كلوب شبانه به اوج خود مي رسد. يكي از هدف هاي وينسنت، ظاهراً يك قاچاقچي چيني يا هنگ كنگي، با خيل خدمه خود كه همگي تا دندان مسلح هستند اين جا مشغول خوش گذراني است. از سوي ديگر پليس نيز كه حالا پس از سه قتل پياپي به فاصله چند ساعت ردي از وينسنت به دست آورده خود را به كلوب مي رساند. افزون بر اين، عوامل فليكس نيز كه حالا خود را در خطر مي بيند، مترصد فرصت هستند تا ماكس را كه آنها تصور مي كنند وينسنت است، از سر راه بردارند. اين جا از جدال شسته رفته خير و شر ميان وايات ارپ (هنري فوندا) و دشمنان او در «كلمنتاين عزيز من» يا رودررويي چارلي وايت (كوين كاستنر) و ايادي دنتون باكستر (مايكل گمبون) در «دشت باز» خبري نيست و در حالي كه هر معيار اخلاقي به ورطه فراموشي سقوط مي كند، در حمام خوني كه وينسنت جرقه آن را مي زند، هر چهار گروه، بدون آن كه بدانند چه كسي را هدف گرفته اند به سوي همديگر شليك مي كنند. به جنگل خوش آمديد! آيا اين تمثيلي از اين حقيقت نيست كه آمريكا به عنوان سردمدار نظم جهاني خود بطن اغتشاش و آنارشي است. اين هم از براي كنايه، اگر نيازي به كنايه وجود دارد.