جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۴۷۲
index
حالا حركت كن ـ۵
آقاي بازيگر
005760.jpg
بيژن مشفق
در قسمت هاي پيش خوانديد كه رضا، جانباز جنگ تصميم مي گيرد كه اولين فيلم سينمايي اش را بسازد. ابتدا كسي باور نمي كند او توان اين كار را داشته باشد اما او بسيار مصمم است. برخي از دوستان دوران جنگ او، به خصوص علي كه خود نيز يك پايش را در جنگ از دست داده و اينك استاد منطق دانشگاه است، به ياري او مي شتابند. اينك ادامه داستان:
رضا پشت فرمان نشسته و علي كنارش. رضا دنده عوض مي كند و روي پدال گاز كه در كنار دنده تعبيه شده، فشار مي آورد. با دست چپ فرمان را مي چرخاند. علي زير چشمي رضا را مي پايد. از خوشحالي او تعجب كرده است.
- ناجنس نكنه دوباره جنگ راه انداختي و حالا دوباره داريم مي ريم فيلمبرداري؟!
رضا مي خندد و مي گويد: «تقريباً تو همين مايه ها ... ببينم تو به دانشجوهات منطق چي ياد مي دي؟»
- چيزي ياد نمي دم. همه مون سعي مي كنيم با هم يه چيزايي بفهميم.
- از منطق؟
- از همه چي ... منطق ...
- ... نارنجك ... تانك ... يه نيم نگاهي  هم به آسمون.
علي مي خندد.
- خب اونا نمك قضيه است ... حالا كجا داريم مي ريم؟
- دارم مي برمت سينما. يه فيلميه  كه حتماً بايد ببيني.
علي سرش را مي آورد پايين و بليت ها را از گيشه دار مي گيرد. تعداد زيادي مرد و زن پشت سر علي ايستاده اند. كنارعلي، آن طرف نرده هاي گيشه، رضا منتظر اوست. وقتي به او مي رسد به موازات هم حركت مي كنند. رضا مي گويد: «فيلمنامه اش  هم تموم شده. چيز بدي از آب در نيومده.»
علي كه حالا به انتهاي نرده ها رسيده، نگاهي به بليت ها مي اندازد و كيفش را روي پاهاي رضا مي گذارد.
- حالا جدي گفتي كه بايد برات بازي كنم؟
- نه!
علي در حالي كه به پشت ويلچر مي رود و رضا را به طرف در سالن هل مي دهد، مي گويد: «مي دونستم»
رضا تند سرش را برمي گرداند به سمت علي
- چي چيو مي دونستي؟ تو، جون مي دي براي آدم فيلم من. اونم مثل تو پاش ...
علي سريع مي گويد: «رفته زيارت؟»
بعد مي خندد و بليت ها را به متصدي مي دهد و با هم داخل مي شوند. رضا مي گويد: «آره اونم مثل تو پاي چپش خيلي عجله داشته.»
سالن انتظار پر است از آدم هاي جور و واجور. صداي آرام موسيقي و همهمه، فضا را پر كرده است. علي و رضا به گوشه سالن مي روند. علي روي كاناپه مي نشيند و رضا رو به رويش. رضا سعي مي كند ادامه صحبت را پي بگيرد.
- حالا گوش مي كني چي مي گم؟
- نه وال ا...
- علي! جدي دارم صحبت مي كنم.
- باور كن منم جدي صحبت كردم.
- خيلي بيجا كردي. مرد حسابي دارم درباره هنر صحبت مي كنم. الانم بقيه شو تعريف مي كنم. مجبوري گوش كني ... آره بعد از اين كه آدم من مجروح مي شه، مي مونه تو شهر. حالا همه مثلاً مي خوان بهش كمك كنند. خودت كه بهتر مي دوني.
- آره! قضيه لگن آوردنو و از چهار راه رد كردنه.
- تقريباً ... بعد، مي بينه كه اين طوري نمي شه.
دختر بچه اي خندان، با عجله خودش را روي كاناپه، كنار علي رها مي كند. به دنبالش پدر و مادر، بي توجه به دخترشان كنار او مي نشينند. علي و رضا هيچ توجهي به آنچه كه دوروبرشان مي گذرد ندارند. علي حرف رضا را پي مي گيرد.
- آستيناشو مي زنه بالا؟
- خودشه. مي ره يك كودكستان براي بچه هاي شهدا باز مي كنه. بعد از اون، همه دلخوشيش همون بچه ها مي شن.
- تموم شد؟
- تموم؟!
رضا ويلچر را به علي نزديك مي كند و مي گويد: «ببينم اصلاً تو مي دوني درام يعني چي؟»
علي مثلاً از ترس خودش را كمي عقب مي كشد. دخترك محو تماشاي آن هاست.
- وال ا... اين جوري كه تو داري منو نگاه مي كني رضا، فكر كنم وضع مخ من...
رضا مي زند زير خنده. همين كه خنده اش فروكش مي كند با عجله مي گويد: «نه تموم نشد. بايد يك پايان كوبنده داشته باشه. توي تمام مراحلي كه شخصيت من داره فعاليت مي كنه، با وضعيتي كه داره، كمتر كسي به كارش مطمئنه. بايد كاري كنيم كه آخر قضيه خيلي چيزها حل بشه.»
- صبر كن! از همين حالا يه چيزي بايد مشخص بشه. اگه قراره من بازي كنم، بهت گفته باشم هر كاري نمي كنم ها!
- مجبوري.
علي سريع خم مي شود طرف رضا و بلند مي گويد: «چي؟!»
رضا بي توجه به فضاي اطراف، بلندتر از علي جواب مي دهد: «گفتم كه مجبوري»
توجه زن و شوهر كه كنار علي نشسته اند به آن دو جلب مي شود. رضا وعلي به آنها توجهي ندارند. مرد، دخترش را كه هنوز محو تماشاي اين دو است، به طرف خودش مي كشد و پشت مي كند به آنها. علي در اين فاصله خودش را روي كاناپه رها مي كند و با تمسخر مي گويد: «قضيه هنره ديگه. شوخي بردارم نيست.»
- گوش مي كني يا نه؟
علي دوباره مثلاً از ترس كيفش را مي گيرد جلوي صورتش.
- اوه ... اوه ... چه آتيششم تنده. بفرما!
كيف را آرام مي آورد پايين. در همين حال موسيقي سالن قطع مي شود و صداي زنگ شروع نمايش فيلم شنيده مي شود. زن و شوهر همراه با دخترشان بلند مي شوند و مي روند. رضا همچنان بي توجه ادامه مي دهد: «آخر فيلم، تو يكي از بمبارون هاي تهران مي گذره. سر ظهره، موقعي كه تقريباً تمام بچه ها رفتند. بعد، يه موشك مياد و كودكستان رو خراب مي كنه. اول فكر مي كنند كسي تو نبوده، ولي بعد معلوم مي شه يكي از بچه ها تو كلاس مونده»
چند نفري كه به جز رضا و علي داخل سالن مانده اند به سرعت خودشان را به سالن نمايش مي رسانند. علي بلند مي شود، مي رود نزديك بوفه و دو تا آبميوه مي گيرد. برمي گردد و در حالي كه با رضا حرف مي زند، دوباره مي نشيند رو به رويش. رضا آبميوه را از دست او مي گيرد و ادامه مي دهد: «حالا جزييات خيلي مهمه»
با گفتن اين جمله متوجه مي شود صدايش خيلي بلند است و در سالن مي پيچد. نگاهي به اطراف مي اندازد. آبميوه را دو دستي مي گيرد روي پاهايش و آرام تر مي گويد:«شخصيت من، پاي مصنوعيش تو همون بمبارون كنده مي شه. حالا با اين وضعيت يه پايي، مي خواد بره زير آوار. آخه ممكنه آوار بريزه روي بچه. ما بچه رو نشون نميديم. فقط صداي فريادهاي خفه اش مياد كه تاثيرگذارتر باشه»
در حالي كه در سالن انتظار كسي جز علي و رضا نيست، رضا ادامه داستان فيلمش را تعريف مي كند.

ماريو بارگاس يوسا و جنگ آخر زمان
افسون يك دوران
005775.jpg
در ميان داستان هاي تاريخي، «جنگ آخر زمان» نوشته «ماريو بارگاس يوسا» اثر شاخص و در عين حال متفاوتي به شمار مي رود. اين موضوع چه از حيث محتوا و چه از حيث ساختار قابل بررسي است.
جنگ آخر زمان تاريخ دهه پاياني قرن ۱۹ در برزيل را روايت مي كند. در اين دهه، برزيل وقايع و اتفاقات تاريخ سازي را از سر گذراند كه مهم ترينش جنگ داخلي اي بود كه توسط عده اي بيابانگرد بر چند حكومت جمهوري ايجاد شد. اين عده با رهبري شخصي به نام مرشد توانستند در مقابل قواي نظامي حكومت مقاومت كنند و آن را با چالش و مشكلي اساسي مواجه سازند. در تحليل اين اتفاق گفته اندكه اعتقادات مذهبي اين گروه،  مهم ترين رمز موفقيت شان براي مقابله با حكومت ديكتاتوري بوده است. علاوه بر اين، مسايل و موارد ديگري هم مطرح شده كه هركدام در روايت داستاني يوسا از اين واقعه موردتوجه قرار گرفته است.
بارگاس يوسا از همان شروع رمان تلاش كرده تا جذب اسطوره هاي شكل گرفته پيرامون شخصيت مرشد را حفظ و وارد ساختار داستان كند. به نحوي كه بر وجوه داستان پردازانه كار تاثير مستقيم داشته باشد. او در سطور ابتدايي رمان مي نويسد:
«بلند بالا بود و چندان تكيده كه انگار هميشه نيم رخش را مي ديدي. پوستي تيره و اندامي استخواني داشت و آتشي هماره در چشمانش مي سوخت صندل شبانان را به پا داشت و شولاي كبودرنگي كه پيكرش را مي پوشاند يادآور رداي مبلغاني بود كه گاه و بيگاه به دهكده هاي پرت افتاده صحرا سر مي زدند تا برخيل كودكان نوزاد نام بگذارند و زنان و مرداني را كه با هم زندگي مي كردند به عقد هم درآورند.پي بردن به سن و سال او، ايل و تبارش و ماجراي زندگيش ناممكن بود. اما در خلق و خوي آرام، رفتار بي تكلف و وقار برهم نخوردني اش چيزي بود كه حتي پيش از آن كه موعظه خود را آغاز كند مردم را به سويش مي كشاند.»
براي پي بردن به اين كه آيا اين نگاه يوسا ناشي از ضروريات روايت داستاني بوده يا از عقايد شخصي او سرچشمه مي گرفته بايد به سراغ اظهارنظرهايي كه پيرامون اين اثر خود انجام داد رفت و آن را ملاك قرار داد. او در جايي نوشته: «آنتونيو كونسلريو [مرشد] مردي بسيار منطقي بود و پس از بنيان گرفتن جمهوري به طرزي منطقي واكنش نشان داد. يعني با نظريات و عقايد مذهبي كه پيوسته با آن زيسته بود. او تصور مي كرد كه چون ضد مسيح در برزيل مستقر شده، مردم بايد براي جنگ عليه آن حاضر شوند. اين واكنش در مقام مسيحيان مومن از وظايفشان بود؛ نيروي محرك پشت شورش اين بود يعني اين عقيده مذهبي كه نيروي شر در برزيل مستقر شده و مسيحيان معتقد بايد عليه اين بلا بجنگند. آنچه فوق العاده است اين كه مردم از كونسلريو پيروي كردند و عقايدش را پذيرفتند به اين دليل از او پيروي كردند كه آنچه را به آنان مي گفت مي فهميدند. (واقعيت نويسنده، ترجمه مهدي غبرايي، نشر مركز)
در واقع يوسا تلاش دارد تا به نحوي جاذبه معنوي شخصيت مرشد را توصيف كند و ناگفته پيداست كه چنين كاري تلاشي در جهت نوعي اسطوره زدايي است. حال آن كه در كليت اثر معكوس چنين روندي را شاهد هستيم به طوري كه در تحليل موشكافانه اثر متوجه مي شويم كه شخصيت هاي اصلي داستان، هر كدام دچار نوعي افسون مي شوند كه آن دوره را در ذهن شان تبديل به دوره اي اسطوره اي مي كند. مثلاً ياران مرشد هر چقدر كه به پايان داستان نزديك مي شويم بيش از پيش درگير جذبه خاص سرزمين كانودوس،مكاني كه در آن جا ساكن شده اند،مي شوند. مثلاً شخصيتي به نام «ابوت ژوائو» يا «مادر مردمان» يا «كوچولوي مقدس» در رده چنين شخصيت هايي قرار مي گيرند مثلاً در بخش هاي پاياني رمان زماني كه با شخصيتي به نام «شير ناتوبا» همراه مي شويم و توصيفات او را پيرامون همراهانش مي فهميم، حال و هوا و جذبه حاكم و اين محيط را هم درك مي كنيم. در اين بخش مي خوانيم:
«كوتوله تا مغز استخوانش يخ زده بود و پيشاني اش گر گرفته بود خيلي راحت مي توانست آن صحنه را پيش چشم بيارد: اندام بلند و تنومند راهزن پيشين، قمه و خنجري به كمر، تفنگي آويخته از شانه، قطار فشنگ هاي آويخته از گردن؛ آنقدر خسته بود كه ديگر خستگي را احساس نمي كرد ايستاده بود و ناباورانه صف زنان، بچه ها، پيرمردها و پيرزن ها و آدم هاي عليل را تماشا مي كرد. اين آدم ها دوباره جان گرفته بودند، دست هاشان را روي سر گذاشته بودند و به طرف سربازها مي رفتند. كوتوله اين را خيال نمي كرد،
به چشم خودش مي ديد. روشن و رنگارنگ مثل برنامه سيرك كولي در آن روزهاي خوش كه سيرك رونقي داشت. ابوت ژوائو را مي ديد سردرگمي  او را، گيجي اش را، خشمش را مي ديد.»
آنچه او مي بيند آن حالتي است كه در لحظاتي كه حتي مرشد هم مرده همچنان در آدم هاي اطرافش احساس مي شود و آنان را وادار مي كند تا به مقابله با نيروهاي نظامي بپردازند.
از طرف ديگر در مورد شخصيت هايي كه به مقابله با قيام كانودوس برخاستند هم دچارشدن به نوعي افسون احساس مي شود شاخص ترين اين شخصيت ها «بارون كانابراوا» است كه اصلاً قيام در زميني متعلق به او اتفاق مي افتد. او در طول اين واقعه دچار موقعيتي متناقض مي شود از يك طرف، اطرافيانش او را متهم مي كنند كه از مرشد و يارانش حمايتي مخفيانه مي كند و از طرف ديگر به واسطه چنين واقعه اي او زندگي عادي و روزمره خودش را تهديد شده مي بيند.
اما شايد مهم ترين شخصيت هايي كه بيش از همه در ذيل چنين تحليلي قرار بگيرند شخصيت هايي به نام «ژورما» و «خبرنگار نزديك بين» باشند. اين دو با حضور در كانودوس ماجراهايي را از سر مي گذرانند كه شايد هيچ ربطي به زندگي گذشته شان نداشته است. اگر بخواهيم تاثير واقعه كانودوس را بر زندگي هر كدام از شخصيت هاي داستاني بررسي كنيم بايد در ابتدا به سراغ خبرنگار نزديك بين و ژورما برويم. نكته اي كه خبرنگار نزديك بين هم در گفت و گوهايش با بارون كانابراوا به آن اشاره مي كند.
پي نوشت: جنگ آخر زمان، نوشته ماريو بارگاس يوسا، ترجمه: عبدا... كوثري

داستان هايي از فردوسي
در آشيان سيمرغ
محمد حسن شهسواري
خوانديد كه منوچهر شاه پس از گرفتن انتقام «ايرج» از «سلم» و «تور» بر تخت پادشاهي نشست و يكصد و بيست سال بر ايران زمين حكم راند. اينك ادامه ماجرا:
ساليان حكومت منوچهر آبستن حوادث زيادي بود كه بر سرنوشت ايرانيان بسيار تاثير گذار بود. از جمله اين حوادث مربوط به خاندان «سام» بود كه به «سام سوار» شهره بود. سام از پهلوانان درگاه منوچهر بود كه نزد او ارج بسياري داشت. خاندان و اجداد سام همه از پهلوانان نامي بودند. سام فرزند «گرشاسب» بود و او فرزند « نيرم». به گفته خود سام:
نياكان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند
فردوسي از اين قسمت شاهنامه مسير اصلي داستان گويي خود را تغيير مي دهد و به جاي پيگيري زندگي شاهان ايران زمين، بيشتر به زندگي پر فراز و نشيب خاندان سام مي پردازد. خانداني كه حكايات زندگاني  آنان بزرگترين حماسه سرايي تاريخ است.
سال هاي بسيار از ازدواج سام، آن يل نامدار گذشته بود اما او هنوز در شوق داشتن فرزند مي سوخت. همسر او كه از زيبايي مانند پنجه آفتاب بود نيز مشتاق فرزند نيكويي بود. آنان بسيار به درگاه خداوند راز و نياز كردند تا اين كه همسر سام متوجه شد باردار گشته است. پس سام ايزد يكتا را بسيار شكر گفت و از آن پس چشم انتظار فرزند بود تا چراغ خانه اش را روشن كند. با اين حال چه كسي از حكمت خداوند باخبر است؟
آن هنگام كه مادر را درد زادن فرا گرفت سام در آن جا نبود. همسر به كمك زنان ديگر درگاه سام، فرزند را دنيا آورد. پسري بود سروقامت و قوي پنجه. پسر هيچ كاستي از آنچه كه يك پور سردار ايراني بايد داشته باشد، نداشت. اما همه با ديدن او درشگفت ماندند و از تولدش خوشنود نگشتند. زيرا كه تمام موهاي اين پسر سپيد چون برف بود. مادر و ساير زنان درگاه، تا يك هفته از ترس سام خبر تولد پسر را از او پنهان كردند. اما دايه فرزند كه شيرزن شجاعي بود با اين فكر كه در نهايت سام بايد پسرش را بيبيند، نزد او رفت و همه چيز را گفت.
كه بر سام يل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او كنده باد
بدادت خداي آنچه مي خواستي
كجا جان به اين خواهش آراستي
يكي پهلوان بچه شيردل
نمايد بدين كودكي چير دل
سام تا اين خبر را شنيد درنگ نكرد. از جا جهيد و به سوي فرزند شتافت. اما تا پسر را به او نشان دادند جهان پيش چشمانش تيره گشت. پسرش را با موهاي سپيد ديد. سپيد موي و سپيد ابروان و سپيد مژه. سام را تاب تحمل اين واقعه نبود. پس رو سوي خداوندگار كرد و گفت: «اي يزدان پاك! چه زمان من از تو روي برگرداندم و رو سوي اهريمن نهاده ام كه به چنين عقوبتي گرفتار آمده ام. من چگونه به ايرانيان اين فرزند را نشان دهم و بگويم پس از اين همه سال اين است پسر سام سوار.»
چه گويم كه اين بچه ديو چيست
پلنگ دو رنگ است يا خود پري ست
بخندند بر من مهان جهان
از اين بچه، در آشكار و نهان
از اين ننگ بگذارم ايران زمين
نخوانم بر اين بوم و بر آفرين
پس سام آن موجود را به فرزندي قبول نكرد و در نهايت نااميدي و خشم دستور داد كه بچه را در كوه و دشت رها كنند تا چشم هيچ كس بر او نيفتد. مردان سام كودك را بر دامنه البرز كوه رها كردند و نزد سام برگشتند. كودك ساعاتي را در كوهستان افتاده بود.
همان خرد كودك بدان جايگاه
شب و روز افتاده بد، بي پناه
زماني سرانگشت را مي مكيد
زماني خروشيدني مي كشيد
اما از آن سو سيمرغي كوه پيكر و با فر و شكوه بر بلنداي البرز كوه آشيانه داشت. سيمرغ هنگام غروب از البرز كوه به زير آمد تا براي فرزندان خويش توشه  فراهم كند. در آن هنگام كه به دامنه كوه رسيد متوجه كودك انساني شد كه رها شده است، بسيار زار و غريبانه.
زخارش گهواره و دايه خاك
تن از جامه دور و لب از شير پاك
به  گرد اندرش تيره خاك نژند
به  سر برش خورشيد گشته بلند
سيمرغ را اين حس برآمد كه اگر مادر و پدر اين كودك پلنگ بودند دست كم از تيغ تيز آفتاب در امان بود. در دم خداوند در دل آن سيمرغ كوه پيكر محبت كودك را نهاد. به همين سبب است كه حكيم توس مي گويد:
پدر مهر و پيوند بفگند خوار
چو بفگند، برداشت پروردگار
پس سيمرغ كودك را با خود به آشيان برد. پروردگار يكتا در دل فرزندان سيمرغ نيز همان محبت را به وديعه گذاشت. سيمرغ مي دانست كه فرزند انسان شير مي خورد اما او را بر اين ماده دسترسي نبود. پس هر روز نازك ترين قسمت شكار را نزديك دهان كودك مي گرفت تا او خون شكار را بمكد.
سال ها بدين منوال گذشت و كودك در جوار سيمرغ و فرزندانش بزرگ شد.
چو آن كودك خرد پر مايه گشت
بر آن كوه بر روزگاري گذشت
يكي مرد شد چون يكي راد سرو
برش كوه سيم و ميانش چو غرو
نشانش پراگنده شد در جهان
بد و نيك هرگز نماند نهان

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به آدرس خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
درباره اسطوره
005772.jpg

زير آسمانه هاي نور
جستارهاي اسطوره پژوهي و ايران شناسي
نويسنده: دكتر ابوالقاسم اسماعيل پور
ناشر: افكار و سازمان ميراث فرهنگي
«دكتر اسماعيل پور» در كتاب «زير آسمانه هاي نور» تلاش كرده تا وجوه مختلف فرهنگ اساطيري در ايران  زمين را مورد بررسي قرار دهد و در اين راه به نوعي،بخشي از خلاءهاي موجود در چنين تحقيقاتي را برطرف سازد. طي دهه هاي اخير معمولاً به جلوه هاي اسطوره اي فرهنگ هاي ديگر توجه كرده اند و در اين ميان كتاب زير آسمانه هاي نور به لحاظ توجه به اسطوره هاي وطني، نگاه متفاوتي را به وجود آورده است.
در پيش گفتار اين كتاب مي خوانيم:
«اسطوره نه تنها در اعصار گذشته كاركردي ژرف در زندگي انسان داشته بلكه در عصر جديد نيز هنوز كاركرد ويژه خود را از دست نداده است. اساطير قوام يافته و استحاله شده در آيين ها، باورها، قصه ها و افسانه ها، آثار ادبي و هنري و كهن نمونه هاي قومي، در زندگي امروزين بشر نمودي آشكار دارند. از اين رو پيوند اسطوره، ادبيات و هنر در جهان گذشته و امروز در زمره مباحث و در عين حال جذاب اسطوره شناسي، تبيين هنر و نقد ادبي بوده است.»
نامه هايي به خدا
005769.jpg

اسكار و خانم صورتي
نويسنده: اريك امانوئل اشميت
ترجمه: مهتاب صبوري
ناشر: بازتاب نگار
«اريك امانوئل اشميت» نمايشنامه نويسي فرانسوي است كه البته دستي در داستان نويسي هم دارد. كتاب اسكار و خانم صورتي در رديف يكي از آثار داستاني اين نويسنده قرار مي گيرد. در پشت جلد كتاب پيرامون اين داستان توضيحاتي داده شده است:«داستان اسكار و خانم صورتي نامه هاي پسربچه  ۱۰ ساله اي است به خدا. اين نامه ها را خانم صورتي كه هر روز در بيمارستان كودكان با او ديدار مي كند، يافته است. نامه ها توصيف ۱۲ روز از زندگي شوخي وار و شاعرانه اسكار است. ۱۲ روز پر از آدم هاي مضحك و متاثر كننده.اين ۱۲ روز شايد واپسين روزها باشد، اما به لطف مامان صورتي كه پيوندهاي عاشقانه اي با اسكار كوچولو برقرار مي سازد، روزهاي افسانه اي خواهند شد.»
شروع داستان اسكار و خانم صورتي اينگونه است:
«خداي عزيز،
اسم من اسكار است. ۱۰ سال دارم. من گربه، سگ و خانه را آتش زدم (فكر مي كنم كه حتي ماهي  قرمزها را هم كباب كردم) و اين اولين نامه اي است كه برايت مي نويسم. چون كه تا حالا به خاطر درس و مشق وقتش را نداشتم قبل از هر چيز بگم من از نوشتن وحشت دارم. مگر اين كه مجبور باشم... نوشتن چيزي نيست جز چاخان  كه رنگ و لعاب مي زنند و خوشگل مي كنند چاخان و شامورتي بازي بزرگ ترهاست.»
ميهمان ناخوانده
005766.jpg

الي عزيز
نويسنده: مايكل مور پورگو
ترجمه: پروين علي پور
ناشر: افق
«مايكل مورپورگو» نويسنده  اي اهل كشور انگلستان است كه داستان هاي گوناگوني را براي كودكان نگاشته است و در اين ميان داستان «الي عزيز» يكي از مهم ترين اين داستان ها به شمار مي رود.
در قسمتي از الي عزيز آمده:
«بدتر از همه تحمل مهمان هاي ناخوانده اي بود كه دايم سر و كله شان پيدا مي شد بتل اخمو تقريباً يك روز در ميان دم غروب آفتابي مي شد. الي هر وقت مي توانست به اتاقش مي رفت و قايم مي شد ولي گاهي چاره اي جز روبه روشدن با او نداشت. بتل اخمو خيلي رك و كله خشك بود و خيلي هم سخت گير. مي گفت: اگر از من بپرسيد... و البته كسي از او نپرسيده بود،مي گويم تمام اينها تقصير معلم ها و مدرسه هاست. اين روزها بچه ها همين كه دبيرستان را تمام مي كنند، خيال مي كنند كه ديگر تمام درهاي دنيا به رويشان باز شده است. قبلاً كي اينطور بود؟ الي وقتي درباره كارهاي مادرت فكر مي كنم كه او برادرت را واقعاً دست تنها بزرگ كرد. اما بعد چي شد؟ برادرت بلند شد و آنطوري رفت! آن هم كجا؟! آفريقا! كه چي بشود؟ يك دلقك! آخر چه فكري تو كله اش مي گذرد؟ به نظر من كه كارش اصلاً نه درست است نه مسئولانه. بي فكري محض است! نمي دانم و بعد با آهي عميق ادامه داد: نمي دانم از كارهاي بچه هاي اين دوره  زمانه سردر نمي آورم.»

داستان
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |  ديدار  |
|  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |