جمعه ۳ مهر ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۰۵
index
گفت و گو با رسول منتجب نيا
روحاني هم مثل ديگران
006495.jpg
رحمان بوذري
نام: رسول
نام خانوادگي: منتجب نيا
متولد: ۱۳۲۷
صادره از: شيراز
تحصيلات: دكتراي فقه و اصول، عضو هيات  علمي دانشگاه شاهد
شغل پدر: كاسب
شغل مادر: خانه دار
همسر: خانه دار
فرزندان: سه پسر، محمدحسين مدير اجرايي روزنامه نسيم صبا
روح ا... مهندس، محمدحسن دانشجوي مهندسي عمران و رئيس موسسه زبان
دو دختر: فاطمه متاهل
آسيه دانش آموز پيش دانشگاهي
عكس ها: محمدرضا شاهرخي نژاد
آقاي منتجب نيا از خودتان و زندگي سياسي خودتان بگوييد.
داستان هاي مفصلي هستند كه حالا اگر لازم شد مي گويم... مي خواهم عرض كنم كه قبل از سال ۶۰ محيط فعاليت من تا اواخر سال ۵۸ در خمين بود. از سال ۵۵ تا اواخر ۵۸ از طرف مرحوم آقاي پسنديده وكيل حضرت امام، به خمين رفته بودم و فعاليت فرهنگي سياسي مي كردم در واقع آن جا محوريت نيروي  انقلابي در استان مركزي و لرستان در خمين استقرار داشت كه من هم امام جمعه و مسئول انجام اينگونه كارها بودم. سال ۵۸ به قم برگشتم و با فاصله كوتاهي دوباره حضرت امام مرا به پايگاه وحدتي دزفول فرستادند. دو سال آن جا بودم يعني از اوايل جنگ تا ۹ ماه پس از جنگ در پايگاه وحدتي بودم و دوران بسيار سخت و تنگناهاي جنگ را در آن جا گذراندم. در اين دوره ها به شدت با بني صدر درگير شدم تا حدي كه بني صدر پيش امام رفت و شكايت كرد كه فلاني براي من مزاحمت فراهم مي كند و با من مخالفت مي كند. حضرت امام هم دستور دادند كه موضوع بررسي شود مرحوم آقاي اشراقي ـ داماد امام ـ قضيه را بررسي كرد و امام دستور دادند كه من همچنان آن جا بمانم و انجام وظيفه كنم و در واقع امام به نفع من قضاوت كردند و معلوم شد كه مشكل از من نبوده و از بني صدر بوده است. ولي به لحاظ اين كه خاطر حضرت امام مكدر نشود و بني صدر به امام فشار نياورد به تهران آمدم و مدتي در ستاد مركزي سپاه پاسداران بودم تا قضيه هفت تير اتفاق افتاد كه بعد از چند ماه كانديداي نمايندگي و وارد مجلس شدم و آن زمان (سال ۶۰) ابتداي كانديداتوري من براي نمايندگي مجلس بود. بعد از چند ماه از حادثه دلخراش هفت تير كه منجر به شهادت جمعي از عزيزان شد،  آقاي سيد  محمد كاظم دانش نماينده شوش و انديمشك شهيد شد. به لحاظ اين كه من قبل از آن در دزفول و انديمشك بودم مردم درخواست كردند كه كانديدا شوم و راي هم آوردم و در واقع نماينده ميان دوره اي مجلس دوره اول بودم. اواخر سال ۶۰ وارد مجلس شدم و تا پايان دوره اول در مجلس بودم.اين ادامه داشت و در دوره هاي اول، دوم و سوم در مجلس بودم.
شيراز، خمين، دزفول، انديمشك، قم و... در همه اين شهرها حضور داشتيد و فعاليت مي كرديد مي خواهيد اول از شيراز شروع كنيم و از دوران كودكي شما و فضاي آن دوران!
من شيراز متولد شدم و دوران ابتدايي را در آن جا طي كردم. از همان دوران نوجواني علاقه مند به دروس حوزوي بودم. علاقه شديدي به روحانيت داشتم. هر روحاني اي كه مي ديدم دلم مي خواست جلو بروم و او را ببوسم و اظهار علاقه مي كردم.
اين علاقه از كجا ناشي مي شد؟
به هرحال نمي دانم چه بود. يادم هست كه وقتي دبستان هم مي رفتم بچه ها را در منزل جمع مي كردم و پارچه اي دور سرم مي بستم و براي آنها سخنراني مي كردم يعني اين علاقه به علوم حوزوي از نوجواني در خمير مايه من بود. لذا بعد از دوران ابتدايي مرا به يكي از علماي شيراز معرفي كردند كه درس طلبگي بخوانم.
خانواده هم با اين تصميم موافق بودند؟
اختلاف بود بعضي از بستگان و دوستان مرحوم پدرم مي گفتند فلاني بايد دروس كلاسيك بخواند و استعداد خوبي دارد ولي خودم و والده ام به درس هاي طلبگي علاقه مند بوديم. با اين كه پدرم روحاني نبود ولي فوق العاده علاقه مند به روحانيت بودم و از دوران جواني پاي منابر، سخنراني ها و مساجد بزرگ شده بودم. خانواده ما خانواده صددرصد مذهبي و مرتبط با علما و متدينين بود.
در نهايت چه كسي پيروز شد؟
در هرحال زور خودم و پدرم چربيد و من رفتم و طلبه شدم. ابتدا كه طلبه شدم محيط خيلي بدي در مدرسه اي كه درس مي خواندم وجود داشت كه براي يك جوان خيلي مشمئز كننده بود. لذا به صورت موقت از درس طلبگي دلزده شدم و يك سال و خرده اي ترك تحصيل كردم. مدتي خياطي مي كردم كه دو مرتبه اين حس در من بيدار شد و مصمم شدم كه ادامه تحصيل دهم.
از چه جهت محيط آن جا بد بود؟
محيط آن جا از نظر بهداشتي آلوده بود.مدرسه قديمي، حجره نمور و بعضي از روستايي ها كه آن جا مي آمدند و نظافت رعايت نمي شد همين موجب شد كه دلزده شوم و كناره گيري كنم. بعد از يك سال و چند ماه متوجه شدم كه اشكال از آن محيط بوده است. رفتم و به پدرم گفتم كه به هر قيمتي مصمم هستم كه درس بخوانم و تا مدتي هم درس مي خواندم و هم كار مي كردم. ابتدا از صبح تا بعدازظهر كار بنايي مي كردم و درس مي خواندم كه حتي به پدرم نياز نداشته باشم. بعد از آن تصميم گرفتم هفته اي دو روز كار كنم و بقيه روزها درس بخوانم. عجيب اين است كه در مدتي كه در كنار درس كار مي كردم هميشه از هم شاگردي هايم جلو بودم چون لذت و ارزش درس خواندن را مي فهميدم. تا وقتي كه شيراز بودم در كنار درس كار هم مي كردم بعد به قم آمديم و به مدرسه فيضيه رفتم كه آن هم داستاني دارد.
ما مي شنويم شما تعريف كنيد.
در مدرسه فيضيه با استادي كه در شيراز نزد او ادبيات مي خواندم ـ آقاي الهامي ـ آمديم و حجره كوچكي گرفتيم بعد از يكي دو ماه مديريت مدرسه گفت فلاني سنش پايين است و بايد از مدرسه بيرون برود.
چند سالتان بود؟
آن موقع ۱۷ـ۱۶ سالم بود. گفتند از ۲۰ سال كمتر نبايد باشد و لذا ناچار شديم به شيراز برگرديم. باز يكي دو سال شيراز درس خواندم ولي در آن ايام درس خواندنم به صورت فوق العاده بود و عادي نبود. يعني شبانه روز درس مي خواندم و فقط چند ساعت استراحت و نماز و غذا را استثناء مي كردم.
چه عجله اي داشتيد براي تمام كردن درس ها؟
مي خواستم به سرعت پيش روم لذا دوره سطح را كه معمولاً ۱۵ـ۱۴ سال و حداقل ۱۲ـ۱۰ سال مي خوانند چهارسال و نيمه تمام كردم و امتحان دادم و مورد تشويق هم قرار گرفتم.
مگر مي شود آدم ۱۴ سال را در چهار سال و نيم بخواند نابغه كه نبوديد؟
به دليل اين كه من تابستان، زمستان، محرم، ماه  رمضان و فصولي كه طلبه ها معمولاً درس را تعطيل مي كنند و براي تبليغ مي روند درس مي خواندم حتي اگر مهماني هم مي رفتم با خودم كتاب مي بردم و مطالعه مي كردم.
بچه مثبت بوديد!
به هرحال چنين وضعيتي داشتم تا دوران سطح را به پايان رساندم و وارد دوره خارج شدم. دوره خارج حوزه، دوره اي است كه استاد از روي كتاب تدريس نمي كند و درس اجتهادي و باز است. نظريات را بيان مي كند و نظر خودش را هم اعلام و از آن دفاع مي كند. در دوره خارج شاگرد پرورش پيدا مي كند تا به حد اجتهاد برسد. من حدود هشت سال دوره خارج فقه و اصول و فلسفه را گذراندم و نزد استادان بزرگي مثل مرحوم آيت ا... اراكي، علامه طباطبايي، شهيد  مفتح و شهيد مطهري درس خواندم و تا سال ۵۵ در قم مشغول تحصيل بودم. در سال ۵۵ به من ماموريت دادند به خمين بروم و براي حضور بيشتر  در جريان مسايل انقلاب و مبارزه در آن جا مستقر شدم. در واقع از سال ۵۵ عملاً ترك تحصيل كردم ولي لازم است بگويم از سال ۴۱ به بعد كه امام را شناختم و در شيراز در جلسات شهيد دستغيب و مرحوم آيت ا... محلاتي شركت مي كردم، فوق العاده به امام علاقه مند شدم.
هم از امام تقليد مي كردم و هم علاقه اي در حد عشق به امام داشتم كه اين همچنان تا الان هم وجود دارد و همين مسئله موجب شد كه يك لحظه  از مبارزه غفلت نكنم. در كنار درسم مبارزات را ادامه مي دادم. چه در دوراني كه در شيراز و يا در قم بودم مدتي به دليل فقر مالي به كهك قم رفته بوديم و آن جا ساكن شده بوديم. وقتي كه در سال ۵۰ ازدواج كرديم حدود يك سال در قم مانديم و ديديم كه زندگيمان نمي چرخد.
يك محل تبليغي داشتيم كه شب هاي جمعه مي رفتيم به نام كهك قم كه الان به صورت بخش بزرگي درآمده است. مردم از من خواستند كه به آن جا بيايم و در آن محل سكونت كنم. بيش از دو سال در كهك بودم و كارهاي تبليغي، نماز جماعت، كلاس و ... انجام مي دادم. صبح زود به قم مي آمدم دو درس خارج را شركت مي كردم و مباحثه هاي مربوط را انجام مي دادم و بعدازظهر به كهك برمي گشتم.
گفتيد كه ازدواج هم كرده بوديد. از چه طريقي اقدام كرديد؟
ما چند سال پيگيري مي كرديم. خيلي  جاها براي خواستگاري رفتيم.
خودتان بيشتر پيگيري مي كرديد يا خانواده؟
نه، من خودم بيشتر اصرار داشتم.
عجب!
ضمن اين كه خانواده مان هم علاقه مند بودند ولي خودم مصر بودم و از بيست سالگي رفتم تو خط ازدواج كردن. چون طلبه بودم و لازم بود ازدواج كنم و زندگي را شروع كنم. دو سه سال براي پيدا كردن زوجه مناسب رايزني مي كرديم. يكي از دوستانم به نام آقاي منفرد ـ كه الان باجناقم است ـ به من گفت شما نمي خواهيد ازدواج كنيد؟ گفتم چرا، اگر مورد مناسبي باشد. ايشان گفتند، شما استخاره كنيد اگر خوب آمد آن وقت دست به كار مي شويم. من استخاره كردم و خوب آمد. ايشان گفت خواهر خانوم من اهل شهر ري و از خانواده خوبي است و مي توانيد براي خواستگاري بياييد. من هم به والده خبر دادم و بعد از چندين ماه ازدواج كرديم
از زود ازدواج كردنتان راضي بوديد؟
بسيار خوب بود. تنها مشكلي كه داشتيم مشكل مالي بود كه با تفاهم حل كرديم. سال ۵۰ كه ازدواج كردم بالاترين شهريه قم را مي گرفتم كه ۲۰۰ تومان بود. از اين ۲۰۰ تومان، ۱۱۰ تومان اجاره خانه مي داديم و ۹۰ تومان براي يك ماه زندگي داشتيم. تازه هم ازدواج كرده بوديم و رفت و آمد داشتيم لذا با نماز استيجاري و سختي و دشواري زندگي را مي گذرانديم تا جايي كه ناچار شديم به خاطر فقر مالي در كهك ساكن شويم. آن جا مقداري وضعمان بهتر شد. چون اجاره منزل نمي داديم. مردم ده هم به ما كمك مي كردند و زندگيمان تامين مي شد.
در اين سال ها به طور جدي وارد فعاليت هاي مبارزاتي شده بوديد؟
من از سال ۴۱ مستقيماً در مبارزات شركت مي كردم. در شيراز از طلبه هايي بودم كه در تظاهرات و جلسات مبارزاتي شركت مي كردم. ۱۵ خرداد ۴۲ از صبح تا بعدازظهر كه درگيري بود ما شركت داشتيم. من و برادرم علي كه شهيد شد و برادر ديگرم حاج جمال.
چند خواهر و برادر داريد؟
ما سه تا برادريم كه من برادر كوچك هستم. علي آقا كه در دفاع مقدس به شهادت رسيد سه سال از من بزرگتر بود. آقا جمال برادر بزرگمان، ۱۰ سال بزرگتر از من است. چهار خواهر هم داريم. اين را عرض مي كردم كه در مبارزات همچنان شركت داشتم. بارها در قم مرا به ساواك بردند. يك بار تصميم گرفتم ساواك و شهرباني قم را تهديد كنم و به هم بريزم بدون اين كه با كسي مشورت كنم.
يادم نيست كه تلفن رئيس شهرباني را از كجا به دست آورده بودم، از تلفن عمومي به دفتر رئيس شهرباني زنگ زدم و گفتم كار بسيار ضروري و مهمي با رئيس دارم و بايد با خود ايشان صبحت كنم. خلاصه ايشان گوشي را برداشت و گفت شما كي هستيد؟ گفتم من يك پيام بسيار مهم به شما دارم. به زودي در ساواك و شهرباني قم انفجاري رخ مي دهد كه همه شما از بين خواهيد رفت و نابود مي شويد. همين كه آمد سؤال كند تو كي هستي و چكاره اي تلفن را قطع كردم و فرار كردم. وقتي به حجره ام در مدرسه فيضيه برگشتم ديدم كه جمع زيادي از نيروهاي ساواك ريختند داخل مدرسه و اتاق ها را بازرسي كردند و طلبه ها را گرفتند و بلواي عجيبي ايجاد شد و هيچ كسي غير از من خبر نداشت.
هدفتان از اين كار چه بود؟
نشان مي داد كه اگرچه در اوج قدرت بودند از يك تلفن اينقدر وحشت كرده  بودند و مي ترسيدند.
فقط مي خواستيد اذيتشان كنيد؟
بالاخره.
يك صورت بالاتري از زنگ خانه مردم را از زدن و در رفتن!
بله، به هر حال رژيم شاه بود و مي خواستيم هر جوري هست ضربه اي وارد كنيم و اين هم نوعي جنگ رواني بود. اين حادثه حول و حوش سال ۴۷ بود. بعد از اين هم براي سخنراني به جاهاي مختلفي مي رفتم. معمولاً آن موقع كسي كه مي آمد در شهري سخنراني بكند از طرف شهرباني و ساواك و يا در روستاها ژاندارمري تعهدي از او مي گرفتند كه براي شاه دعا كند و از اسرائيل حرف نزند.
من هر كجا مي رفتم براي سخنراني مقيد بودم كه به هيچ وجه تعهد ندهم. يك سال دهه محرم به ميمه فارس رفته بودم. تا شب  تاسوعا هرچه از ژاندارمري خواستند نرفتم و تعهد ندادم. شب تاسوعا مي خواستند مرا دستگير كنند كه خبردار شدم و به فيروزآباد فرار كردم. همين كه رفتم وارد منزل يكي از دوستانم شدم آمدند و دستگيرم كردند.
يك داستان شيرين تري يادم آمد كه مربوط به قبل از ازدواج است ولي آثارش بعد از ازدواج ظاهر شد. سال ۴۹ در شيراز بودم. يك روز جلوي مدرسه خان شيراز بودم كه از آن جا بازار شروع مي شود. از داخل مدرسه كه بيرون آمدم چند مامور شهرباني مرا محاصره كردند و گفتند بايد برويم شهرباني. گفتم براي چه؟ گفتند شما را احضار كردند. گفتم من نمي آيم. تعدادي از كسبه آمدند و گفتند كه نترس مشكلي نيست. گفتم بحث ترس نيست. من نمي خواهم با پاي خودم به شهرباني بروم و فقط به شرطي به ساواك يا شهرباني مي آيم كه دو دست مرا بگيريد و در خيابان بكشانيد و ببريد. دست مرا گرفتند و كشاندند. من هم پايم را شل كردم. جمعيت جمع شدند و ماموران هم ترسيدند بلوايي درست شود. با مقامات تماس گرفتند و خلاصه به هر ترتيبي بود نرفتم. آن داستان گذشت و سال بعد كه ازدواج كردم به عنوان ماه عسل رفتيم شيراز. يك روز با برادر خانومم به زيارت شاهچراغ رفتيم و سري هم به مدرسه آقاباباخان كه محل تحصيلم بود زديم و مي خواستيم برگرديم. منتظر تاكسي بوديم كه ديديم يك ماشين پليس آمد جلوي ما ترمز زد. دو تا مامور پايين پريدند و مرا بغل كردند و  انداختند تو ماشين و در را هم بستند و بردند.
داماد را دزديدند و بردند.
هر چه برادر خانمم داد زد كسي اعتنا نكرد و مرا بردند. با خودم گفتم ديگر هفت، هشت، ده سال بايد در زندان باشم. رئيس اطلاعات شهرباني، سرهنگ سلطاني آمد و گفت چرا احضارت مي كنيم نمي آيي؟ گفتم دليلي ندارد بيايم. من يك طلبه ضعيفي هستم و مشغول درسم و كاري به اين كارها ندارم. گفت ما مي دانيم، در شيراز دو نفرند كه ايجاد ناامني مي كنند يكي تو هستي و ديگري حائري. منظورش از حائري، آقا صدرالدين حائري است كه مرحوم شد. گفت شما از قم پيام ها را مي آوري و حائري هم از طرف آقاي خميني اين جا را رهبري مي كند. خلاصه ساعت ها صحبت كرد و من هم طبق رويه اي كه اتخاذ كرده بودم خودم را به گيجي زدم و گفتم من اصلاً از حرف هاي شما سر در نمي آورم و دنبال درس و تحصيل هستم. بالاخره گفت كه فعلاً شما برويد و هر وقت لازم شد احضارتان مي كنيم.
پس به خير گذشت... حاج آقا شما جواني هم كرديد؟
دوران جواني؟!
اصلاً جواني كردن يعني چه و تعريف شما از جواني كردن چيست؟
جواني كردن يعني استفاده از اقتضائات جواني. آن روحيه جواني را اشباع كردن و پاسخ گفتن به خواسته هاي دوران جواني. ما هم در كنار درس و مبارزه جوان شاد و شنگولي بوديم. جزو برنامه هاي هميشگي روز جمعه رفتن به باغ و كوه بود.
شيرازي ها كه به خوشگذراني و خوش مشربي معروفند!
ما يك استادي داشتيم به نام مرحوم شيخ محمدعلي موحد كه با اين قضايا مخالف بود و مي گفت طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد. ما هر هفته طلبه هاي مدرسه آقا باباخان شيراز را جمع مي كرديم و قبل از اذان صبح حركت مي كرديم و به كوه مي رفتيم. خلاصه روز جمعه از صبح تا شب مشغول بازي و تفريح و شنا بوديم. وقتي به قم آمديم اين امكانات نبود. قم منطقه كويري است و كوه و باغ و جاهاي خوش آب و هوا ندارد. لذا روزهاي جمعه با دوستان مي رفتيم در بيابان هاي قم فوتبال و واليبال بازي مي كرديم. جالب اين است كه در مدرسه فيضيه يا حجتيه يا مدرسه آيت ا... نجفي كه من بودم هميشه در پستوي حجره يا در كمد يك توپ فوتبال يا واليبال بود. دوستان صميمي هم داشتيم. مجموعه اي بوديم كه با هم درس مي خوانديم، با هم تفريح مي كرديم، با هم غذا درست مي كرديم. زندگي طلبگي، زندگي شيريني است به خصوص در آن سنين.
يكي از كارهاي جواني كه مي كرديم اين بود كه گاهي مي آمديم مدرسه و گرسنه هم بوديم. مي رفتيم حجره يكي از دوستان، قابلمه اي كه روي اجاق بود يواشكي برمي داشتيم و شروع مي كرديم به خوردن. صاحب حجره مي آمد و متوجه مي شد كه غذايش دزديده شده است. از اين كارها مي كرديم. يك بار در مدرسه آقا نجفي، شب تعطيلي با طلبه ها دور هم جمع بوديم و گپ مي زديم. ساعت حدود دو نصف شب بود و هفت، هشت نفر از طلبه ها با هم نشسته بوديم. گفتيم امشب بايد يك كاري بكنيم. با هم مشورت كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه يك نفر برود بالاي مدرسه و شروع كند به اذان گفتن. اگر توانست اذانش را تا آخر تمام كند مثلاً صد تومان به او مي دهيم. اگر نتوانست بايد ۱۰۰ تومان بدهد. يكي از بچه ها گفت كه من آمادگي دارم و مي روم اذان مي گويم. الان آن فرد يكي از مقامات وزارت امور خارجه است. قرار شد كه ما هم ساعت هايمان را عوض كنيم و ساعت دو را به ساعت پنج صبح تغيير دهيم. رفت بالا و شروع كرد به اذان گفتن. مستخدم مدرسه بيدار شد و گفت كه چرا الان اذان مي گويي؟ گفت نخير اذان است. طلبه ها همه بيدار شدند. بعضي ها متوجه شدند كه كاسه اي زير نيم كاسه است. ما هم كه مي خواستيم صدتومان را نبازيم بيشتر داد و فرياد مي كرديم كه او نتواند اذانش را تمام كند هرچه كرديم نتوانستيم و او هم اذانش تمام شد و رفت داخل حجره اش در را بست و گرفت خوابيد. خبر رسيد به آيت ا... نجفي جمعي از طلبه ها از جمله آن فردي كه اذان گفته بود را خواستند و آمد و گفت كه اشتباه شده و... آقاي نجفي متوجه شد كه شيطنت جواني است و گفته بود كه اين كارها را نكنيد. خلاصه گذشت و ما را عفو كردند و از مدرسه بيرون نكردند گرچه بالاخره معلوم نشد كه چند نفر در اين قضيه دست داشتند.
رابطه تان با هنر، ادبيات و شعر و شاعري چگونه است؟ با توجه به اين كه شما شيرازي هم هستيد.
من به شدت به شعر علاقه مند بودم و هستم. سعي مي كردم اشعار نغز را جمع آوري و حفظ كنم. خودم هم تلاش مي كردم شعر بگويم ولي طبع شعر قوي نداشتم. فقط شعردوست بودم، شاعر نبودم. بعضي از همدرسي هايم حافظه قوي در حفظ شعر داشتند لذا دور هم كه مي نشستيم مشاعره مي كرديم. مرحوم پدر خانمم ـ حاج آقا مصطفي صدرا ـ بسيار علاقه مند به شعر بود و حافظه و صداي خوبي هم داشت. لذا در ديد و بازديدها هم معمولاً بحث شعر گرم بود. ضمن اين كه همان طوري كه اشاره كرديد شيرازي ها اكثراً اگر طبع شعر نداشته باشند، به شعر علاقه مندند. مخصوصاً به حافظ و مولوي.
سينما چطور؟ مثلاً با فرزندانتان سينما مي رويد؟
من به لحاظ شرايط اجتماعي ام سينماهاي عادي كه نمي روم ولي معمولاً دهه فجر در جشنواره هايي كه وزارت ارشاد برگزار مي كند با خانواده شركت مي كنيم.
خودتان آخرين فيلمي كه ديديد چه بود؟
دهه فجر امسال، يكي دو شب من رفتم و فيلم ديدم. شب هايي كه نمي رسيدم بچه ها را مي فرستادم با مادرشان كه بروند و فيلم ها را تماشا كنند.
مثلاً مارمولك را ديديد؟
فيلم مارمولك را نرسيدم كه بروم ولي خانواده رفته بودند. بعداً از طريق CD فيلم را ديدم.
نظرتان راجع به فيلم چه بود؟
فكر مي كنم مارمولك پيام و هدفي را مي خواست دنبال كند كه از ديد كارگردان هدف بدي نبوده است و مي خواسته پيامي را برساند. شايد اگر انسان تعمق كند به نفع روحانيت هم باشد از اين جهت كه روحانيت چنين اثرگذاري و تاثيري در جامعه دارد تا حدي كه حتي فردي كه روحاني نما است و در سلك روحانيت مي آيد اينقدر در جامعه اثر بگذارد و مردم تا اين اندازه نسبت به روحانيت اثرپذيرند. در عين اين كه من در حسن نيت تهيه كننده فيلم ترديدي ندارم و معتقدم مي توان استنباط خوبي هم از فيلم كرد ولي با فرهنگ جامعه ما تناسب ندارد. فرهنگ جامعه ما طوري شكل گرفته كه براي روحانيت شانيت و قداست و حرمت خاصي قايل است. بنابراين زود است كه اين مسايل مطرح شود. شايد اگر آن فرهنگ نبود في حدنفسه، فيلم مشكلي نداشت ولي چون چنين ديدي از روحانيت وجود دارد ممكن است برداشت ناصحيحي از فيلم شود. ما اگر به عقب برگرديم مي بينيم قبل از انقلاب نسبت به روحانيت خيلي بسته تر عمل مي كردند و گمان مي كردند روحاني كسي است كه اصلاً امور روزمره را دنبال نمي كند و كسي باورش نمي شد يك روحاني مثل ديگران بخورد و بخوابد و زندگي عادي داشته باشد. وقتي ما در كهك قم زندگي مي كرديم زنهاي آن جا بارها آمده بودند پيش خانم من و گفته بودند ما دلمان مي خواهد فلاني را ببينيم وقتي داخل منزل مي آيد چطور زندگي مي كند. ايشان گفته بود خب مثل بقيه آدم ها. گفته بودند: نه. حاج آقا مي تواند لباسش را دربياورد؟ حاج آقا غذا بخورد؟ حاج آقا استراحت كند؟ يك چنين ذهنيتي در جامعه وجود داشته و هنوز هم بخشي از اينها هست. لذا اشكالي را كه من در آن فيلم مي بينم اين است كه با فرهنگ جامعه ما تناسبي ندارد والا اين كه غرض و مرضي در كار باشد خير اينطور نيست.
ولي امروزه آن نگاه به روحانيت كمتر شده است. شما گفتيد كه در كودكي علاقه زيادي به روحانيت داشتيد و خيلي دوست داشتيد كه روحاني شويد اما الان اين علاقه نه اين كه وجود نداشته باشد ولي به شدت آن موقع نيست.
علاقه به يك قشر اگر آگاهانه و از روي بصيرت باشد خوب است. انسان دانشمندان و هنرمندان را دوست دارد. روحانيت هم به عنوان قشر عالم ديني، عالمي كه در مسايل ديني با احكام اسلام ارتباط دارد مورد توجه و علاقه و احترام است. اين احترام و علاقه لازم است ولي اگر با برداشت هاي خرافي همراه باشد مثلاً گمان شود روحاني از جنس ديگري است و از عالم ديگري آمده و چنين تصورهاي غلطي مي تواند مضر باشد. از آن طرف اگر حد متعارفش هم رعايت نشود باز مضر است. يعني روحاني را به عنوان يك عالم ديني هم احترام نكنيم به عنوان كسي كه كارشناس مسايل ديني است و زندگي معنوي مردم در ارتباط با علم و دانش ديني است، اگر از اين هم كوتاه بياييم قصور كرده ايم. در واقع افراط و تفريط در اين زمينه محكوم است. ما روحانيت را نبايد در هاله اي از نور و قداست ببريم كه اگر اشتباهي پيش آمد اصل دين زير سؤال برود و فرياد
وا اسلاما بلند شود. روحانيت اشتباه هم مي كند ولي اصل در روحانيت اين است كه پاك و وارسته و ساده زيست باشند. اگر تعداد معدودي وجود دارند كه اهل تشريفات و تجملات هستند و يا خطا و اشتباهي كردند اينها در اقليت هستند. نبايد به خاطر اقليت كل روحانيت را زير سؤال برد. اگر كسي چنين قضاوتي داشته باشد غيرمنصفانه است كما اين كه اگر كسي برداشت افراطي داشته باشد كه روحانيت را معصوم و جانشين پيغمبر بداند ناصحيح است. بالاخره روحاني هم مثل بقيه است و لباسش را كه درآورد مثل ديگران است. اگر دانش و تقوا و وارستگي دارد آن تقوا و دانش به او امتياز مي دهد وگرنه خود لباس چيزي نيست كه امتياز خاصي براي انسان ايجاد كند.

درباره اين گفت وگو
جنسي ديگر
۲۸ سال پيش - داخلي - مسجد اسماعيل بيك (خمين) - روز
مامورين گوش كنيد. دستگاه اطلاعاتي به گوش باشيد. شما چرا مرا در فشار گذاشته ايد؟ چرا جوان هاي مردم را بدون جهت دنبال مي كنيد و به روي آنها اسلحه مي كشيد؟ چرا آنها را دستگير مي كنيد؟ چرا منزل آنها را بازرسي مي نماييد؟ براي ختم حاج مصطفي موسوي در روزنامه ها اعلام كردند كه مانعي ندارد اما در خمين نگذاشتند من اين كار را بكنم. به من صراحتاً گفته اند خمين از مركز مستثنا است. چرا؟ مگر اين شهر تابع مركز نيست؟ ضمناً از مركز بخشنامه آمده محصلين برنامه هاي ديني را در مسجد فرا گيرند ولي گفته اند در مسجد اسماعيل بيك و نزد من نه. چرا؟
مرداد ۱۳۸۳ - داخلي - دفتر مشاوران رئيس جمهور - نماي نزديك
شيخي كه آن روزها در خمين پيرامون جلوگيري شهرباني از مراسم ختم حاج آقامصطفي خميني با اين جوش و خروش سخن مي گفت امروز پس از گذشت سه دهه، نفسي تازه مي كند و از خاطرات آن روزها مي گويد؛ روزهاي سخت و دلگير مبارزه.
006498.jpg
006492.jpg
سال ۵۸ - خمين -
خطيب نماز جمعه
006489.jpg
سال ۴۷ -
نفر سمت راست
006486.jpg
سال ۵۰ - اوايل
ازدواج - نفر وسط
رسول منتجب نيا از همان جواني به جمع علاقه مندان و دوستداران امام خميني مي پيوندد و از مبارزان فعال شيراز مي شود. شركت در جلسات شهيد آيت ا... دستغيب و آيت ا... محلاتي از برنامه هاي ثابت هفتگي آن سال هاي اوست. كمي بعدتر از طرف آيت ا... پسنديده وكيل حضرت امام، به خمين مي رود تا فعاليت هاي مبارزاتي اش را در آن جا پيگيري كند. ساواك گزارش مي دهد: «شيخ منتجب  كه محدوديت هايي را براي ادامه فعاليت خود در شهر مشاهده نموده، فعاليتش را به روستاهاي اطراف خمين كشانده و با ايجاد كتابخانه در مساجد دهات نظر عده اي از مردم را به خود جلب و نيز مطالب تحريك آميزي را در سخنراني هايش در روستاها ايراد مي نمايد.» در سال هاي اوايل جنگ نيز به دستور امام خميني به پايگاه وحدتي دزفول منتقل مي شود تا بعد از چندين ماه به دليل درگيري با بني صدر به تهران آيد و در سپاه پاسداران مشغول شود. پس از فاجعه هفتم تير سال ۶۰ منتجب نيا به مجلس اول راه مي يابد و تا پايان مجلس سوم بر صندلي هاي قرمز آن تكيه مي زند.
امري كه در اين سال ها براي او دست نيافتني مي نمايد. چه اين كه در مجلس ششم توسط جوان هاي حزب مشاركت از گردونه رقابت حذف مي شود و در مجلسي يك دست و اصلاح طلب، تئوريسين هاي دوم خردادي چون منتجب نيا حضور ندارند و اين خود بهانه اي است كه صاحبنظران
سياسي او را از آنچه در كريدورهاي مجلس و بين اعضاي جبهه دوم خرداد مي گذرد بي خبر بدانند. گرچه جبهه دوم خرداد، مثلثي كه از سه ضلع مجمع روحانيون مبارز، جبهه مشاركت و سازمان مجاهدين انقلاب تشكيل شده، نشان داده پاي رقابت كه به ميان بيايد، منتجب نيا كه هيچ، مجمع را نيز ناديده مي گيرد. اما انتخابات دوره نهم رياست جمهوري از جنس ديگري است. جنسي كه خيلي ها را ناگزير به ائتلاف مي كند.

ديدار
ايران
هفته
جهان
پنجره
داستان
چهره ها
پرونده
سينما
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |