قهرمان شنا، دانشجوي حقوق و ...
مسعود مير
جواب هاي كنكور اعلام شد. زندگي باز هم خجالت كشيد وقتي كه فهميد دختر در دانشگاه تهران حقوق فرا مي گيرد. يكي ديگر از آرزوهاي خانواده تهراني به سرانجام رسيد
توپ هاي رنگارنگ دور و برش او را ذوق زده مي كند. آنها را برمي دارد و با خنده پرت مي كند. هنوز نصف يك سال هم عمر نكرده است. در عين كوچكي حضور مادرش را درك مي كند و او را مي بيند و آغوشش را پر مي كند. مادر از انتهاي اتاق او را مي خواند اما او تحركي نمي كند. نزديك تر كه مي آيد گو اينكه جان گرفته باشد، خنده اش اتاق را شاد مي كند. دكتر مي گويد: تا 4 متري ديد دارد. ناراحت كننده است اما... سال كه نصفش را دور انداخت، او ديگر با توپ هاي اطرافش كاري نداشت. تا وقتي دست هاي مادر به بدنش نمي خورد او حركتي نمي كرد. حالا نيم متري او هم ديگر روشن نبود. دكترها حرف هاي قلمبه سلمبه علمي مي زدند اما وقتي پرستار راحت گفت كه او ديگر نمي بيند چشم هاي مادر از اشك پر شد. اميدها قطع شد و سحر تهراني به جمع نابينايان پيوست. عضو چنين تيمي شدن فقط غم دارد. مادر مي دانست كه شبكيه چشم دخترش كارشكني مي كند و اعصاب چشم او در انتقال پيام ها به مغز، از زير كار در مي روند. او آنقدر بينا بودن را تجربه نكرد تا تصوير درستي از چهره مادر، پدر، برادرش، رنگ ها و دنيا در ذهنش ثبت شود. شش ماهگي وقتي نيست كه بشود در آن همه چيز را به خاطر سپرد.
انتهاي كوچه پنجم خيابان ايران زمين خانه تهراني ها است. يكي از آنها سحر قصه ماست.
بيست و هفت شهريور سال 66 به دنيا آمد و از شش ماهگي ناخواسته قيد ديدن دنيا را زد. از شش سالگي در مجتمع نابينايان حوالي شهر ري ثبت نام كرد. او و خانواده اش يك جهاد زيرزميني را آغاز كردند و اولين پيكار، سوادآموزي است. از خانه تا مدرسه نابينايان حدود دو ساعت راه است. روز اول مدرسه وقتي ميان نابينايان ديگر در صف ايستاد خيلي تنهايي را تجربه نكرد. پيدا كردن يك دوست در روز اول مدرسه به ويژه بعد از اينكه با او همان روز اول در حياط مدرسه سر بخوري آنقدر هيجان دارد كه برخلاف خيلي ها در همان روز بتوان جلوي اشك ها را گرفت. اما ماندن در آن مدرسه پايين شهر تا كلاس چهارم ديگر جذابيت روز اول را ندارد. همكلاسي ها، دانش آموزاني اند كه در خانواده شان به يك عامل غير طبيعي تبديل شده اند. فقر فرهنگي وقتي با فقر مالي مخلوط شود نتيجه پيداست. از يك مدرسه 20 نفر هم به مقاطع بالاتر نمي رسند. وقتي چند بار نتوانست خوراكي هايش را در مدرسه بخورد، فقط به خاطر اينكه ديگر بچه ها چيزي براي خوردن نداشتند، ركورد گريه نكردنش را فراموش كرد و...
پنجم ابتدايي اما سال عجيبي بود. طي سال هاي گذشته خواندن و نوشتن را آموخته بود، البته با فيلتر مخصوص نابينايان يعني بريل و در مدرسه ويژه. آنها اينگونه مي توانند ارتباط برقرار كنند. جهاد دوم در راه است و وقتي سوت آغازش شنيده مي شود سحر فقط مي لرزد. او ديگر به مدرسه استثنايي نمي رود و قرار است در يك مدرسه عادي سر كلاس بنشيند. دست مادر را محكم گرفته و ترس و اضطراب در وجودش انبار شده است. او چون جهشي خوانده بود از ساير شاگردان كوچك تر بود و البته يك تفاوت ديگر هم داشت. او با تمام افراد مدرسه فرق داشت. فقط وقتي چيزي را نبيني و بداني كه همه آن را مي بينند مي توان حس روز اول كلاس پنجم دختر را حس كرد. سر كلاسي نشستن كه در آن همه به تخته و معلم خيره اند و قدم زدن با عصا در حياط مدرسه اي كه بچه هايش مي دوند و شلوغ مي كنند مشكل است، ولي جنگ زندگي را به نفع خود تمام كردن بيش از اينها مي ارزد. ديكته هايش را مي نويسد، امتحان هايش را مي دهد و انشاهايش را به بريل مي نويسد. آخر هفته يك معلم مخصوص برگه هاي سفيد و برجسته او را تصحيح مي كند و نمره مي دهد؛ يك كلاس تلفيقي كه در آن براي ديكته نوشتن يا امتحان دادن به او فرجه داده نمي شود. شايد آن زمان معلم كلاس بد به نظر مي رسيد ولي او بود كه قدرت او را زياد مي كرد. حالا قدرش را مي داند. بچه هاي كلاس و معلم او را طرد نمي كردند و تنها همين موارد بود كه انگيزه او را براي ماندن در جمع بيناها چه قشر عجيبي! تقويت مي كرد. در همان سال در خانه ادبيات صداوسيما با پيانو وصلت كرد. براي همسان شدن با بيناها حتي از برطرف كردن تيك هاي صورت و تمرين هاي بدني هم دريغ نكرد. مادر به او كمك مي كرد تا اين موضوع را درك كند كه برخلاف مدارس مخصوص آنها در ديگر مدارس همه او را مي بينند و طبيعتا نبايد گونه اي رفتار كند كه دچار مشكل شود. در مدارس ويژه وقتي با هم صحبت مي كردند مهم نبود كه روبه روي هم بنشينند يا كار ديگري انجام دهند اما اينجا وقتي طرف صحبت را نگاه نمي كرد پشت سرش حرف مي پيچيد. در سال دوم راهنمايي آموختن زبان انگليسي را شروع كرد. آموختن يك زبان ديگر بدون وجود كتابي جهت آموختن كار مشكلي است. مادر باز هم به مدد مي آيد. با او به كلاس زبان مي آيد و مشغول آموختن مي شود. با او درس مي خواند و مشكلات او را برطرف مي كند. مادر به خط بريل تسلط يافته است. كتاب ها را براي او به خط بريل برمي گرداند و در خانه به او درس مي دهد. مشكل آموزش فقط به زبان انگليسي محدود نمي شود، موسيقي هم دچار چنين مشكلي است. مادر پول هايش را جمع مي كند و به واسطه يكي از دوستان براي دختر از كشورهاي ديگر نت هاي موسيقي به خط بريل تهيه مي كند. در سال پيش دانشگاهي اش همه چيز دست به دست داده است كه او به زندگي امتياز دهد. نه تستي به خط بريل وجود دارد نه كتاب كمك آموزشي. در كلاس هاي آمادگي كنكور شركت مي كند و در روزهاي برگزاري آزمون هاي آزمايشي براي پر كردن خانه هاي پاسخنامه با مادر سر جلسه حاضر مي شود. تمام تلاشش معطوف به قبولي در كنكور است. قهرمان شناي نابينايان كشوري با چندين مدال طلا و نقره تمام كارهاي غير درسي اش را تعطيل كرده تا يك بار ديگر پشت زندگي را به خاك بمالد. اين بار جنگ مشكل تر بود. مادري كه در تمام روزهاي مدرسه با او همراه بود، تمام غصه هاي او را مي شنيد و به جايش قصه پيروزي تعريف مي كرد؛ مادري كه حتي محل كارش را براي با او بودن ترك كرده بود ديگر نمي تواند در اين پيكار همراه و يار او باشد. كنكور كه آغاز مي شود احساس مي كند تمام تلاش هاي خود و خانواده اش به هدر رفته است. منشي كه براي خواندن سوالات و پر كردن پاسخنامه كنار او نشسته آنقدر خسته است كه صداي دختر را نمي شنود. به آرامي سوال ها را مي خواند و گزينه هاي پيروزي را آرام تر پر مي كند. منشي عوض شد ، دوباره بارقه اميد. گوش ها، مغز و خلاصه همه اعضاي بدن دست در دست هم چنان كار مي كنند كه كم كاري چشم ها، به چشم نمي آيد. تنها شانس، بريل بودن سوالات اختصاصي بود وگرنه... جواب هاي كنكور اعلام شد. زندگي باز هم خجالت كشيد وقتي كه فهميد دختر در دانشگاه تهران حقوق فرا مي گيرد. يكي ديگر از آرزوهاي خانواده تهراني به سرانجام رسيد.
سحر تهراني ديالوگ بعضي فيلم ها را دوست دارد. رنگ ها را مي فهمد، اما موسيقي و كتاب جايگاه ويژه اي در زندگي او دارد. وقتي نتوانست كتاب هايي را كه دوست دارد لمس كند و بخواند، در يك كتابخانه انگليسي ويژه نابينايان از طريق اينترنت عضو شد. اولين عنوان كتاب مورد علاقه اش را كه تايپ كردكمتر از يك هفته طول كشيد تا 28 جلد كتاب در يك بسته بزرگ با غرغرهاي پستچي جلوي آپارتمانشان تحويل شد. بربادرفته به خط بريل در اين تعداد جلد آن هم رايگان! از آن كارهايي كه تا سال ها حداقل در كشور ما انجام نمي شود. البته او هم شانس آورده چون قبلا انگليسي را فرا گرفته و مشكلي بابت خواندن كتاب به زبان هاي ديگر ندارد.
... روي ديوار عكس هاي كودكي سحر و برادرش، پدر و مادري كه هيچگاه آنها را نديده و ديگران است عزيزاني كه او را مي شناسند و دوست دارند. سحر تهراني مي گويد اگر در جزيره اي تنها بماند كتاب قرآن به خط بريل و يك كتاب آشپزي با خود مي برد و يك نوار كه برخلاف حدس همه موزيك نيست. نواري پر از صداي پدر، مادر و برادرش كه تنهايي او را بشكند. آرزوي او ادامه تحصيل است و برطرف شدن مشكل نابينايان.
مادرش مي گويد دخترش آنقدر توانايي دارد كه براي ادامه تحصيل به خارج از كشور هم برود و بتواند زندگي كند هرچند كه به تهران و خانه اش تعلق خاطر دارد. مادر آرزويش محتاج نبودن دخترش به هيچ كس است حتي خودش و اينكه بتواند راحت زندگي كند. در اتاق سحر همه چيز عادي است. اين موضوع را مي توان از آينه قدي تكيه داده به ديوار و تلويزيون اتاقش فهميد و البته عروسك هايي كه شايد محرم رازهاي او هستند. آرزوي ادامه تحصيل در مدارج بالاتر را كه مي گويد فقط به قلمش تسلط دارد. چيزي شبيه درفش كه با آن كاغذهاي سفيد را دانه دانه مي كند و به سال هاي تحصيلي ديگر مي رسد. قبل از اينكه همراه مادر خانه را به مقصد دانشگاه تهران ترك كند لكه هاي دست روي ميزش را پاك مي كند. او با لمس كردن ميز شيشه اي مي تواند رد انگشتان را روي آن حس كند.
وقتي در پياده روهاي ايران زمين گام برمي دارد مادر همراهش است. مي داند كه در بعضي كشورها حتي آسانسورها هم كليدهايي به خط بريل دارند و چراغ هاي راهنمايي گويا. اما او اينجا مانده نه به خاطر اينكه نتواند برود بلكه به خاطر مبارزه. مشكلات او و امثال او در اين مملكت آنقدر پررنگ است كه غلبه كردن بر آنها لذت صدچندان دارد. در بهشت گناه نكردن كه سخت نيست!