چهارشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۳۱
با مسعود جعفري جوزاني، قبل از كارگرداني
آن زنگ انشاء كه زندگي مرا تغيير داد
در خانواده ما پسرها سه ماه تعطيلي را مي  رفتيم سركار. من در يك كارخانه چوب بري كار مي  كردم. كارخانه چوب بري اعتماد، سرخيابان وحيديه 
پدرم براي من يك غول نگهبان بود. وقتي قطار فشنگ مي  بست و با اسب مي  آمد و وارد خانه مي  شد احساس امنيت شديدي مي  كرديم. در فيلم شيرسنگي بخشي از اين شخصيت را نشان دادم 
020598.jpg
عكس ها: ساتيار

جوزان كجاست؟
جوزان دهي است كه حالا بزرگ تر شده و به نوعي ويران تر، در نزديكي شهر ملاير از استان همدان. دهكده اي با تاريخچه خودش.
شما آنجا به دنيا آمديد؟
بله، مادرم از چگيني هاست و پدرم از جعفري جوزاني ها. البته جد من منصوري بوده ولي پدرم چون مذهب جعفري بوده، اين فاميلي را انتخاب كرد و جوزاني را هم به خاطر علاقه شديدي كه به خاكش داشت اضافه مي كند.
بعد، جعفري هاي جوزاني كي از آنجا خارج شدند؟
جعفري جوزاني ها هنوز خيلي هاشان هستند. خانواده ما حدود سال 33 آمد به تهران. من آن موقع پنج سالم بود. آمديم در ميدان فوزيه آن موقع كه الان ميدان امام حسين ع است و در خيابان صفا، ساكن شديم.
گفتيد پنج سالتان بود. يادتان مي آيد كه چه ذهنيتي درباره تهران داشتيد و بعدا چه ديديد؟
من علاقه زيادي به پدرم داشتم. در سال 32 پدرم به خاطر مسايل سياسي روز در زندان بود. ما مجبور شديم به نوعي ترك وطن بكنيم و بياييم در تهران. يادم هست كه سينه ام هميشه درد مي كرد و وقتي كه پدرم آمد خوب شد. من احساس خوبي داشتم و مي گفتم وقتي برويم تهران پدرم را مي بينم. با اتوبوس هاي درب و داغان آن موقع آمديم. يادم مي آيد در جاده قم يك تپه داشت كه به آن مي گفتند صلواتي. به خاطر اينكه مردم صلوات مي فرستادند تا از اين تپه رد شوند. بعضي وقت ها هم اتوبوس مي ماند. يك تپه ترسناك بود. آن تپه خيلي مرا ترسانده بود چون مردم صلوات مي فرستادند و دعا مي خواندند، اتوبوس را هل مي دادند، اتوبوس نمي كشيد كه از آنجا بالا بيايد. بعد از آنجا خوابيدم. وقتي از خواب بيدار شدم وارد ازدحام و شلوغي شدم و اين شلوغي به شدت مرا ترساند. هيچ وقت اين همه جمعيت را در يك گارا ژ نديده بودم. مادرم يكي از بسته ها را به من سپرده بود و من تا گذاشتم زمين يك مردي آن را به اسم باربر برداشت و برد. يك احساس ترس گم شدن داشتم. آدم هايي با لباس هاي عجيب و غريب و متنوع و متفاوت مي ديدم. ترس گم شدن در اين ازدحام و شلوغي را داشتم.
چند نفري آمده بوديد؟
مادرم و برادرهايم. ما پنج برادريم كه دو نفرشان اينجا به دنيا آمدند.
يادتان هست كه گاراژي كه پياده شده بوديد كجاي تهران بود؟
نه، هيچ چيزي يادم نيست. فقط آن ترس كه گفتم يادم هست. عده اي بودند كه تا وسيله را مي گذاشتي زمين، مي آمدند تا بارها را ببرند و بعضي ها مي رفتند و گم مي شدند. البته بردن وسيله براي من آنقدر مهم نبود. فقط ترس از گم شدن داشتم. چسبيده بودم به چادر مادرم تا گم نشوم. آدم ها به نظرم خيلي عجيب مي آمدند.
يادتان هست كه اول از همه كجا ساكن شديد؟
اولين جايي كه ساكن شديم انتهاي خيابان صفا بود نزديك ميدان امام حسين فعلي. گرمابه اي آنجا بود كه هنوز هم هست. در زمستان ها وقتي به آن گرمابه پناه مي برديم خيلي دلچسب بود. صبح ها ساعت 4 صبح بلند مي شديم و با پدر مي رفتيم آنجا. اسمش گرمابه روزبه هست كه هنوز هم هست. من بعضي وقت ها كه از آنجا رد مي شوم آن را مي بينم. انتهاي خيابان صفا بن بست بود و يك باغ بزرگي قرار داشت. از تمام آن خاطرات، ترس و شلوغي يادم هست. دور شدن از دوستان دوران كودكي يك حالت ترس و نگراني دروني ايجاد كرده بود. توي كوچه بچه زياد بود. من تا آن موقع آنقدر بچه نمي ديدم. صحرا بزرگ بود و ما مي رفتيم در باغات بزرگ دو سه نفري بازي مي كردم، اما در تهران تا هفته ها ترس داشتم كه با اين بچه ها قاطي شوم. پدرم يك حياط بزرگ را اجاره كرده بود و من مي رفتم بالاي سكو و به اين بچه ها نگاه مي  كردم كه بيشتر با هم دعوا مي كردند و همديگر را كتك مي زدند.
تاريخ دقيقي كه به تهران آمديد يادتان هست؟
آخرهاي سال 32 بود.
يعني زمستاني بود؟
بله. سرد بود.
شما گفتيد كه پدرتان را خيلي دوست داشتيد ولي معمولا بر عكس است و پسرها بيشتر مادر را دوست دارند و دخترها پدر را. مگر آنكه پدر يك قهرمان باشد و هيبتي و...
پدرم براي من يك غول نگهبان بود. وقتي قطار فشنگ مي  بست و با اسب مي  آمد و وارد خانه مي  شد احساس امنيت شديدي مي  كرديم. در فيلم شيرسنگي بخشي از اين شخصيت را نشان دادم. ما آنجا يك قلاع بزرگ داشتيم با مستخدم و خدم و حشم. خلاصه خانه ما شلوغ بود. وقتي پدر نبود هيچ كدام از اينها جايش را نمي  گرفت. مادر به ما احساس محبت مي  داد و بخش مذهبي و اعتقادي ما را تقويت مي  كرد اما پدر غول امنيت بود. همين كه با اسب وارد مي  شد يا بعدها در سال 1327كه ماشين دوج خريده و راننده گرفته بود، احساس امنيت را در ما تقويت مي  كرد.حس مي كردم از هيچ كس نمي  ترسم وقتي او نزديك من است.
بعد وارد تهران شديد و ديديد كه آن پدر پرهيبت بين اين همه پدرهاي ديگر كم شده است وديگر اين هيبت را ندارد. با اين قضيه چطور كنار آمديد؟
ببينيد، بچه اينطور نمي        بيند. من فقط تنها چيزي كه يادم هست اين است كه وقتي ديدمش موهايش سفيد شده بود. بعد از 18 ماه از زندان بيرون آمده بود وبخش زيادي از موهايش سفيد شده بود و اين مرا ترساند. اينكه احساس مي       كردم بابا را عوض كردند چون وقتي مي  رفت موهايش سفيد نبود. شديدا لاغر شده بود. وقتي بغلش كردم احساس كردم بابام كوچولو شده. آن پوستين هاي بلندي كه در آنجا مي  پوشيدند از دست رفته بود و كوچك تر به نظر مي      رسيد. ولي به هر حال كودك اين چيزها را نمي بيند و با وجود پدر احساس امنيت مي      كند. از طرفي زياد در اجتماع كه نبودم. پدرم مي      رفت سركار و غروب مي      آمد خانه. حضورش در خانه شايد از آنجا هم جذاب تر بود چون من هر روز غروب پدرم را مي ديدم. آنجا اينطور نبود. بايد انتظار مي    كشيدم تا برگردد.
شما اين امكان را داشتيد كه فضاي متفاوتي را ببينيد. آن قطارهاي فشنگ، آن كوه ها، آن قلاع، اسب ها وبعد شلوغي تهران و ترس از گم  شدن و... اين فضاهايي كه برايتان ايجاد شد، چقدر در قصه نويس شدن شما در آن موقع موثر بود. يعني شما به هر حال لابد آن موقع اين امكان را نداشتيد كه به سينما بپردازيد وبايد از قصه شروع كرده باشيد. كي دست به قلم برديد تا اين اتفاقات كه شما را اينقدر تحت تاثير قرار داد بنويسيد؟
گفتن اينها سخت است. بگذاريد از فيلم و سينما شروع كنم. اولين باري كه من فيلم ديدم در همان جوزان بود كه يك كاميون باري آمد آنجا و يك پروژكتوري آورده بود. مردم را در ميدان ده جمع كردند و يك چلوار روي ديوار انداختند و من ناگهان احساس كردم اين ديوار شكافت. به ما فيلم نشان دادند. صدا هم نداشت. احتمالا فيلم هاي بهداشتي و اين حرف ها بود. نوع فيلم يادم نميآيد. فقط يك ترس توام با لذت به من دست داده بود. از آن به بعد من هر روز مي رفتم كنار آن ديوار و روي آن تكه اي كه اين اتفاق روي آن افتاده بود، دست مي كشيدم و فكر مي كردم كه در اينجا چه اتفاقي افتاده كه اين ديوار يكهو شكافت و همه چيز در آن آمد و طياره در آن حركت كرد و... احساس غريبي. خود اين احساس توام مي شود با اتفاقاتي كه در زندگي خود آدم مي افتد؛ اتفاقاتي كه زندگي يك فرد را رنگي تر از ديگران مي كند. يعني تنوع  تغيير فضاي زندگي، وارد شدن ناگهاني به يك فضاي گسترده تر كه احساس هاي متعدد تر را تحريك مي كند، انسان را وادار به فكر كردن مي كند، انسان را وادار مي كند كه خودش را طوري تطبيق بدهد با شرايط جديد. به عنوان يك بچه، ترس از اينكه تو جزو اين فضاي جديد نيستي باعث مي      شود كه سعي كني در آن نفوذ كني و توجه جلب كني و من اين كار را كردم. من شعرهاي زيادي حفظ بودم. به مدرسه اسلامي علوي مي   رفتم و...
... در همان خيابان صفا بود؟
بله. همان اطراف بود ولي دقيقا يادم نيست. الان همه چيز به هم خورده و جاي دقيقش يادم نيست. يك كوچه بلند و طولاني بود پر از ياس ها و نسترن ها كه از روي ديوارها به بيرون ريخته بودند. داشتم از مدرسه علوي مي گفتم. از هشت صبح مي رفتيم آنجا تا چهار بعد از ظهر. ناهارمان را مي برديم و همانجا مي خورديم. ظهر ما را مي بردند مسجد تا نماز بخوانيم. اين مدرسه البته پولي هم بود و پدرم مرا برده بود در آن مدرسه. چون ظهرها نمي    توانستم به خانه بيايم برايم خيلي سخت مي    گذشت.
آن مدرسه با همه سختي هايش اين حسن را داشت كه توانستم جلب توجه كنم. از همان روزهاي اول رفتم و شروع كردم شعرهاي مولانا را از حفظ خواندن. اين باعث شد كه نمره هاي خيلي خوبي بگيرم و همه به من توجه بكنند. اين هم به خاطر پدرم. وقتي مي نشست به ازاي هر خط شعري كه از حافظ يا مولانا حفظ مي كردم ده شاهي يا يك قران با نوك انگشتش به طرف من مي انداخت. اينها باعث شد كه من بيشتر شعر حفظ كنم. البته معني آن شعرها را نمي فهميدم، فقط حس كردم كه آهنگ قشنگي دارد و حفظ مي كردم تا سكه هاي بيشتري بگيرم. اين جلب توجه به من كمك كرد كه بچه هاي ديگر سعي كنند كه با من دوست شوند. اين به نفع من تمام شد. يادم است كه برخورد معلم هاي اين مدرسه خيلي خشن و شديد بود. البته من آنجا هيچ وقت كتك نخوردم ولي احساس احترام توام با ترسي از معلمان داشتيم. آن مدرسه ادبيات مرا قوي كرد چون از همان سال اول و دوم شروع كرديم به خواندن گلستان سعدي. چند سال بعد كه به مدرسه دولتي رفتم همه چيز برايم ساده بود و به هر حال باز در آنجا جلب توجه كردم.
در همان خيابان صفا رفتيد به يك مدرسه دولتي؟
نه، رفتيم سرچشمه، كوچه نهاوندي ها، يك گاراژ نهاوندي ها سر كوچه مان بود. يك باغچه بزرگ در آنجا بود كه در آن نقالي مي كردند و ما دم در مي نشستيم و آنها را گوش مي كرديم. روبه روي مسجد سپهسالار. الان هم آن گارا ژ هست ولي در آن مي بينيم كه ميوه مي فروشند. دو كاج بلند هم در آن گارا ژ بود كه الان هنوز يكي از آنها هست.
اهالي آن كوچه نهاوندي بودند؟
نه، بيشترش اهل همين تهران بودند ولي چون گارا ژ نهاوندي ها سركوچه بود به اين اسم معروف شده بود و از محله هاي گران تهران بود. ما آنجا را رهن و اجاره كرده بوديم و همان طور كه گفتم جاي بسيار گراني هم بود و آدم هاي اكثرا متمول آنجا زندگي مي كردند.
قبل از اينكه به كوچه نهاوندي ها برسيم داشتيد از علل گرايشتان به ادبيات و هنر مي گفتيد...
020601.jpg

... بله، يك چيزي كه شايد برايتان جالب باشد و به اين مساله هم ربط دارد اين است كه آنجا در كمركش كوچه يك باغچه بزرگ به اسم قهوه خانه بود. زير تمام درخت هاي آن تخت گذاشته بودند و عصر كه مي شد يك آقاي نقال مي آمد آنجا نقالي مي كرد. بچه ها را آنجا راه نمي دادند. من و خواهرم و يك گروه كوچك از بچه هاي همسن خودمان مي رفتيم و قهوه چي ما را راه مي داد كه دم در و داخل آن باغچه بايستيم و گوش كنيم. اين نقال هم بدون آنكه خودش بداند تاثير زيادي در من گذاشته بود. چون دو تا در با خانه ما فاصله داشت، مادر اجازه مي داد كه برويم آنجا و گوش كنيم. قصه هاي شاهنامه را با لحن شيرين بيان مي كرد كه براي من پر از تصوير و خاطره بود. نزديك همان كوچه هم يك مدرسه دولتي بود كه مي رفتم. اسمش هم درست يادم نيست. پيشاهنگ يا يك همچين چيزي بود.
از آنجا به كجا رفتيد؟
مدتي اميريه بوديم و بعد از آن رفتيم خيابان وحيديه و من رفتم دبيرستان بابكان.
وقتي به تهران آمديد كي رفتيد به سينما. توي سينما نمي گشتيد روي ديوارش كه ببينيد آدم ها از كجا بيرون مي آيند؟
اولين بار كه من در تهران به سينما رفتم، سينما مراد در ميدان امام حسين بود كه متاسفانه امسال خرابش كردند. برادرم مرا برد. كلاس اول دبستان بودم، فيلم امير ارسلان رومي. شديدا ترسيده بودم چون آدم ها در اينجا خيلي بزرگ بودند. همه اش فكر مي كردم كه اين آدم ها مي افتند روي سر من. مثل اين ميدان توي جوزان نبود، آنجا كوچك بودند. به خصوص دو جا خيلي ترسيده بودم: يكي جايي بود كه وارد سالن مي شديم چون ازدحام جمعيت به قدري بود كه من احساس مي كردم لاي جمعيت خفه مي شوم و وقتي وارد سالن شديم و پرده باز شد، اين پرده آنقدر بزرگ بود كه وحشت عجيبي در من ايجاد كرد؛ ترسي توام با لذت. خودم را به برادرم مي چسباندم.
برادرتان همين آقاي فتح الله جعفري جوزاني؟
نه، برادر بزرگم، اسد كه دندانپزشك است.
جالب است كه شما را برد به سينما و عاشق كرد و خودش رفت دنبال يك شغل ديگر.
بله واقعا، سينما مراد سال هاي سال داستان كودكي من بود چون نزديك خانه ما بود.
مي خواستيد از ادبيات بگوييد ولي همين طور حرف توي حرف مي آيد، قرار بود بپردازيد به اينكه چطور به صورت جدي رفتيد سراغ ادبيات و كي اولين شعر يا داستانتان را نوشتيد؟
ادبيات براي من هميشه مساله اصلي بود. كلاس پنجم دبستان كه بودم يك معلم داشتيم كه شايد سرنوشت مرا تغيير داد. اگر الان زنده هست كه ان شاءالله سال هاي سال زنده باشد و اگر هم... خداوند رحمتش كند، فاميلش يادم هست كه آقاي خان بابايار بود. بعدها در كلاس هشتم ايشان را ديده بودم كه فاميلي خودش را عوض كرده بود به كياني. دليل عوض كردن فاميلش هم اين بود كه ايشان آدمي سياسي بود و زندان بود و بعد از زندان اسمش را تغيير داده بود كه بتواند كار كند. اصليت ايشان تبريزي بود و آدم بسيار محترم و اديبي بودند. كلاس پنجم دبستان ايشان بوديم و در ساعت انشا پاي تخته به جاي آنكه بنويسد علم بهتر است يا ثروت، نوشت: در كف مردانگي شمشير مي  بايد گرفت‎/ حق خود را از دهان شير مي  بايد گرفت. اين حرف زندگي مرا تغيير داد، براي آنكه من رفتم راجع به آن پنج صفحه انشا نوشتم. وقتي در كلاس، انشاي خودم را به عنوان داوطلب خواندم، سكوت عجيبي در كلاس حكمفرما شد. وقتي دفترم را پايين گذاشتم ديدم معلم ما دارد گريه مي  كند. چون من سرنوشت هايي را كه مي  دانستم نوشته بودم و سر آخر هم با يك شعر سعدي تمام كردم. همان شعر معروف سعدي تن آدمي شريف است به جان آدميت...
ايشان مرا بوسيدند و يك 20 به من دادند كه هيچ وقت به هيچ انشايي نمي  د ادند. همين تشويق باعث شد من در امتحان نهايي توانستم از انشا 19 بگيرم. اين معلم به من اين را آموخت كه نوشتن در اين جهان چيز مهمي است، به اين دليل من تمركزم را روي ادبيات خيلي شديد كردم.
بعد لابد اين روند را ادامه داديد و در موقعيت هاي ديگري هم قرار گرفتيد و...
در خانواده ما پسرها سه ماه تعطيلي را مي رفتند سركار. من در يك كارخانه چوب بري كار مي كردم. كارخانه چوب بري اعتماد، سرخيابان وحيديه. تا همين 8-7 سال پيش هنوز چوب بري بود، الان را نمي  دانم...
چه سالي بود؟
دو رو بر سال 40 يا 41 فكر مي  كنم، اول يا دوم دبيرستان بودم. با روزي 4 تومان در آنجا مشغول كار شدم تا شهريه ام را در بياورم. مدرسه ما شهريه اي بود و بايد 106 تومان پرداخت مي              كرديم. البته بيشتر به اين خاطر بود كه خانواده ما معتقد بود كه پسرها نبايد در خيابان بيكار باشند و بايد ياد بگيرند كه كار كنند. از لحاظ خانوادگي زياد احتياجي نداشتيم ولي پدر من معتقد بود كه مرد بايد كار كند و دستش پينه ببندد و بداند كه پول چطور درمي آيد و زندگي يعني چه؟ به اين دليل من مي رفتم سركار. آنجا يك آقايي بود به نام اوستا اسدالله. اين اوستا اسد الله هم يكي از آن جرقه هايي بود كه در زندگي من زده شد. اولي آن را كه گفتم آقاي خان بابايار بود و اين دومي يك كارگر چوب بري بود. يك كارگر ماهر بود و پاي رنده برقي كار مي كرد. روزي 15 تومان حقوق مي  گرفت.ايشان خودش خواندن و نوشتن نمي دانست و بنابراين مرا تحصيلكرده مي دانست. من كنار دستش كار مي كردم. ايشان آدم بسيار مهربان و خانواده داري بود و پنج بچه داشت و در اتاقي كه در همان اطراف كرايه كرده بود زندگي مي كردند. يك روز كه داشتم كار مي كردم فرياد اوستا اسدالله بلند شد و چيزي به شدت به گردن من خورد. من دستم را بردم به گردنم. شصت و ناخن اوستا اسدالله، له شده روي گردنم بود و اين مرد در خاك اره ها غلت مي زد. دويديم كه ببريمش بيمارستان. صاحب كارخانه يك ماشين شورلت داشت، با فرياد و فحاشي كارگرها را بيرون كرد كه يعني چه، من ماشينم كثيف مي    شود. شايد بيشتر از 20 دقيقه يا نيم ساعت هيچ ماشيني نمي   ايستاد تا اينكه يك مرد خيلي شريف كه بعدها دوست خانوادگي شديم، يعني آقاي كاظم آقا ايستاد و برديمش بيمارستان.
بعد از آن اوستا اسدالله وحشت داشت كار كند و دستش مي  لرزيد و حقوقش را كردند روزي 6 تومان و گذاشتند دربان. او نمي  توانست با 6 تومان خرج زن و بچه اش را بدهد و بنابراين مي  آمد تا من برايش عريضه بنويسم. آخرين نامه اي كه نوشتم براي شاه بود. به وزارت كار نوشتم و... و هيچ وقت هيچ كس اهميتي نمي  داد. در آن سه ماه اوستا اسدالله از آن نامه ها نتيجه اي نگرفت و من بعدا اين را تبديل كردم به يك نمايشنامه و در دبيرستان ها اجرا كردم. نقش اوستا اسدالله را خود من بازي مي  كردم. البته تا آن موقع هنوز تئاتر نديده بودم. البته در تلويزيون يك چيزهايي ديده بودم ولي تا آن موقع هرگز توي تئاتر نرفته بودم. اين اولين نوشته من بود كه اجرا شد.

قصه اوستااسدالله
آقاي خان بابايار كه بعدا شد كياني به او ياد داد نوشتن كار مهمي است. البته مستقيما نگفت، وقتي موضوع انشااش اين بيت شعر بود كه: در كف مردانگي شمشير مي  بايد گرفت حق خود را از دهان شير مي  بايد گرفت وا او پنج صفحه انشا نوشت و داوطلبانه در كلاس خواند و كلاس در سكوت فرو رفت و وقتي چشم از كاغذ برداشت ديد معلم مهربانش دارد اشك مي  ريزد. اين را فهميد و از آن پس بيشتر نوشت و قصه اوستا اسدالله را نوشت كه دستش رفته بود لاي اره برقي و حقوقش از 15 تومن شده بود 5 تومان و اينطوري چرخ زندگيش نمي  چرخيد و به او پناه آورده بود كه برايش عريضه بنويسد.
اينطوري شد كه با وجود آن كه از خانواده نسبتا متمولي بود، شد يك معترض اجتماعي و براي مردم پايين دست نوشت و شعر گفت و بعدها فيلم ساخت. مي  گويد:احساس مي  كردم در دنيا عدالت وجود ندارد. همه اش دوست داشتم اين جهان ناعادلانه را دگرگون كنم. آرزوي من اين بود روزي بيايد كه اينقدر بي  عدالتي، اينقدر شكاف طبقاتي و اينقدر فاجعه در جهان وجود نداشته باشد. اين بود كه علاقه شديدي به افكار انقلابي داشتم و حاضر بودم كه براي اين كار بميرم.چون امثال اوستا اسدالله را زياد ديده بودم.
اوستا اسدالله را برد روي صحنه و خودش نقش او را بازي كرد. بعدها ننه سياه را نوشت كه اجرا شد و بعدقصه ها غصه شدن را در اروميه نوشت؛ وقتي آنجا سرباز بود كه 300 تومان از او خريدند و در ايران و خارج از كشور اجرا شد. خودش مي      گويد: اين شدسكوي پرتاب ما ورفت خارج كه پزشكي بخواند اما وقتي برگشت شده بود مسعود جعفري جوزاني كارگردان و نويسنده.
دختر لر
020604.jpg
رفته بودم جوزان فيلم. صحبت سريال قهر و آشتي بود كه يكي از جوزاني ها تهيه كرده بود: فتح الله جعفري جوزاني كه در حال پخش است و محمود استاد محمود، محمدرضا هدايتي، رضا شفيعي جم و سحر جعفري جوزاني در آن بازي مي كنند و صحبت رسيد به بازي خانم سحر جعفري جوزاني در سريال نقطه چين. به خصوص جايي كه وقتي عصباني و از خود بي خود مي شد برمي گشت به اصالتش و به زيبايي و درستي لري صحبت مي كرد. برايم جالب بود كه چطور دختر آقاي جعفري جوزاني اين قدر خوب لري بلد است و هنگام صحبت كردن هم راحت است. مي گويد: شما گفتيد تهراني ولي سحر اصلا متولد آمريكاست. اما آن طور كه من از پدرم آموختم، عاشقانه اين سرزمين را دوست دارم. از همان بچگي و با خواندن تاريخ آموختم كه مهم نيست آدم كجا به دنيا آمده، مهم اين است كه كيست و چه تغييري مي تواند در محيط پيرامون خودش و در جهان ايجاد كند. آن زمان به خصوص مليت ها و قوميت ها را در تهران تحقير مي كردند و اين به من خيلي برمي خورد و احساس مي كردم كه اين افكار ارتجاعي خيلي مسخره اي است. معمولا هم جاهايي را مسخره مي كردند كه اين مملكت را حفظ كردند و يكپارچه نگهداشتند. سرزمين ستارخان تبديل مي شد به حرف هاي ركيكي كه راحت توي كوچه و بازار زده مي شد. جايي كه ستارخان را داشت، جايي كه شهريار را داشت، جايي كه بزرگترين مردان اين مملكت را داشت و اصلا اين مملكت مديون آذري هاست. لرستاني كه از قوم هايي است كه به حكومت معنا بخشيد. كردستاني كه هميشه مدافع ايران بود. در زمان نوجواني من اينها چيزهايي بود كه مرا آزار مي داد، اين جوك هايي كه مي گفتند. به اين دليل افتخار مي كردم كه حتي اگر در يك دكلمه اول مي  شدم براي همه بگويم كه من زاده ده جوزان استان لرستان هستم. من هنوز هم با مادرم زندگي مي كنم. مادرم متولد 1295 است و هنوز هم همانطور صحبت مي كند. دخترم را هم مادرم بزرگ كرده و به خاطر همين به ريشه خودش خيلي علاقه دارد. ما مي دانيم ريشه مان تا اعماق اين كشور رفته و خيلي براي ما دوست داشتني و افتخارآميز است كه از آنجا به دنيا آمديم. ما از آن استخر ژنتيك هستيم. چه بخواهيم و چه نخواهيم. به همين دليل دخترم را طوري بزرگ كردم كه با افتخار از گذشته اش و قوميت خودش و مليت خودش دفاع كند و تا حدي به آن متعصب باشد.
عكس ها : ساتيار

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |