چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۳
غرب شناسي و مباني آن در گفت وگو با دكتر شهريار زرشناس
عبور تاريخي
شايد از هنگام نخستين رويارويي جديد ما با غرب مدرن يا به بيان بهتر مدرنيته هيچگاه پرسش از چيستي و سرشت تمدن غرب و مدرنيته به مانند امروز براي ما ضروري و حياتي نبوده است. اما تجربه اين دوران نه چندان كوتاه نشان داده كه براي شناخت موضوعي به نام غرب يا مدرنيته _ هر چند كه امروز از يكديگر قابل تفكيكند _ كه امروزه بخشي از تقدير تاريخي ماست، چاره اي جز تأمل در مباني آن نداريم. زيرا هر شناختي مستلزم آگاهي از چيزي است و آگاهي جز از طريق ژرف انديشي در متعلق آگاهي بدست نمي آيد. از اين رو، هم اكنون در اين رابطه پرسشهاي بي شماري فراروي مان دامن گسترده است: غرب چيست؟ آيا مي توان از غربي واحد سخن راند؟ آيا مدرنيته كه از درون تمدن غربي جوشيده، امروزه محدود به غرب است؟ آيا مدرن شدن تقديري حتمي و گريزناپذير است؟ آيا مدرن شدن با غربي شدن يكي است؟ آيا اين دو، اموري متجانسند؟ بنيانهاي مدرنيته كدامند؟ آيا مدرنيته در تمدن مسيحي ريشه دارد؟ آيا مدرنيته داراي گسستهاي معرفت شناختي و تاريخي است؟ ابزار و روش ما براي شناخت غرب و مدرنيته كدام است؟ آيا غرب شناسي امري گفتماني است؟ مباني غرب شناسي كدام است؟ اينها و بسياري پرسشهاي ديگر ما را واداشت تا پيرامون برخي از سئوالات ياد شده با دكتر شهريار زرشناس به گفت وگو بپردازيم. با هم مي خوانيم:
006315.jpg
عكس: مسعود خامسي پور
محمدرضا ارشاد
* هنگامي كه از شرق شناسي سخن گفته مي شود، كليتي گفتماني را در نظر داريم كه در شرايط خاصي در غرب مدرن جهت شناخت فرهنگهاي مختلف شرقي شكل گرفت. شرق شناسي با همه زير مجموعه هاي گوناگونش اعم از: ايرانشناسي، هندشناسي، اسلام شناسي، مصرشناسي،  بين النهرين شناسي و... در درون گفتمان مدرنيته پيدا شد و از اين سبب _ اگر بخواهيم به گونه اي فلسفي و فرهنگي بدان بنگريم _ برآيند نگاه و تلقي جديدي از «من» غربي به غيريت «ديگري» كه در شرق نمود مي يافت، بود. به بياني، غرب مدرن، بر آن بود تا خود را در برابر غيريتي به نام شرق باز آفريند. حال با اين نظرگاه، اگر بخواهيم به امكان ايجاد گفتمان غرب شناسي در شرايط حاضر ايران بيانديشيم، نخست بهتر است با اين دو مولفه با دقت بيشتري رويارو گرديم؛ يعني ببينيم كه غرب به عنوان «غيريتي» ديگر در برابر «من مسلمان ايراني» چه جايگاه معرفت شناختي دارد و تعريف «من» از اين «ديگري» موسوم به غرب چيست؟
- در مورد اصطلاح غرب مي توان از زواياي چندگانه اي به آن بنگريم: يك نگاه آن است كه غرب را در برابر شرق از نظر سياسي در نظر آوريم؛ يعني همان معنايي كه پس از جنگ سرد وجود داشت. بدين معنا كه از سالهاي ۱۹۴۹ تا ،۱۹۹۱ يعني سال فروپاشي شوروي و متعاقب آن بلوك شرق، كشورهاي ليبرال سرمايه داري را غرب مي ناميدند و كشورهاي بلوك سوسياليستي را شرق. در اينجا اين معناي سياسي مورد نظر ما نيست. معناي ديگر، مفهوم عرفاني غرب است. معنايي كه مثلا سهروردي در قصه «غربت غربيه» معرفي مي كند و غرب را غروب يا پايان حقيقت و ساحت ظلمت و ماده مي نامد و شرق را به عنوان مطلع انوار و عالم مجرد طرح مي كند. اين مفهوم هم كه در نزد عرفاي ديگر ما هم به شكلهاي گوناگون آمده، مورد توجه ما نيست. معناي ديگري كه مي توان براي غرب و شرق مطرح كرد، معناي جغرافيايي است. در معناي جغرافيايي از مبدأ اروپا حركت مي كنند و بر اين اساس، كشورها را به غرب و شرق تقسيم مي كنند. اين معنا هم مورد نظر نيست. از اين رو، وقتي غرب يا شرق مي گوييم، به يك تعريف فرهنگي _ تاريخي نظر داريم. در اين معنا غرب يك مجموعه تاريخي _ فرهنگي است كه از حدود قرن هفتم و هشتم قبل از ميلاد در يونان آغاز شده و با ظهور فلسفه در متافيزيك يوناني پايه هاي آن شكل گرفته است. مبدأ اين متافيزيك در انديشه هاي تالس، آناكسيمندر، آناكسيمنس بوده و بخصوص مي توان نقطه هاي عطف آن را در آراي آناكساگوراس، تا حدي دموكريتوس و از جهاتي هم هراكليتوس دنبال كرد تا به سقراط و تكميل انديشه فلسفي در انديشه هاي افلاطون و ارسطو تداوم پيدا مي كند. پس از اين مرحله كه دوره باستاني تمدن يوناني _ رومي يا در اصطلاح دوره كيهان محور بود، اين فلسفه با باقيمانده ميراث تحريف شده يهوديت و اندكي از اسطوره هاي شرقي در مي آميزد و روح قرون وسطاي مسيحي را مي سازد. از اين پس غرب وارد دوران دوم خود كه همان غرب مسيحي يا غرب قرون وسطا است، مي گردد.
* البته اينكه كداميك از اين دو اصطلاح؛ يعني غرب مسيحي يا غرب قرون وسطا را برگزينيم، پيامدهاي متفاوت فكري و اجتماعي دارد....
- درست است، با اين وجود من غرب مسيحي را ترجيح مي دهم. البته در آن دوران مسيحيت تحريف شده وجود دارد. اين دوران دوم حيات غرب، امتداد همان دوران يوناني _ رومي است، البته با تغييرات جديدي. پس از اين، در پي تحولات نويني كه در قرون وسطا رخ مي دهد، زمينه هاي شكل گيري مفهوم «سوژه» پديد مي آيد. اين مفهوم (سوژه)، در واقع در دوران باستان وجود نداشت. بدين معنا كه در دوران يوناني _ رومي هنوز فرد وجود ندارد و حريم عمومي و خصوصي زندگاني هنوز تفكيك نشده است؛ اما در قرون وسطا در قالب تعريف خاصي كه از اراده مي شود و بشر به عنوان اراده اي كه در جستجوي رستگاري است و اراده اي كه در مقابل خدا قرار مي گيرد، و يا هم عرض آن، تعريف مي شود،  زمينه هاي شكل گيري مفهومي پديد مي آيد كه به طور كامل پس از عصر نوزايي تحت عنوان «سوبژكتيويسم» ظهور مي كند. پس از اين دوران، دوران سومي فرا مي رسد كه از آن به غرب مدرن تعبير مي كنيم. البته غرب مدرن داراي ادوار متعددي است: نوزايي، رفرماسيون، روشنگري، انقلاب صنعتي، رمانتيسم و تا غرب پست مدرن امروز. آنچه كه اكنون محل جدال ماست، غرب مدرن است. اگرچه غرب مدرن ريشه در تاريخي دارد كه براي شناخت آن لازم است به آن بپردازيم.
* اين طور كه از سخن شما بر مي آيد، شما غرب را كليتي وحدت يافته مي بينيد كه از دوران باستان تا عصر حاضر تداوم داشته است. لازمه اين كليت واحد در نظر گرفتن سرشت يا جوهره اي پايدار و مقوم آن در سراسر اين دوران چند هزار ساله تاريخي _ فرهنگي است. اين جوهره چيست، كه ماهيت واحد غرب را قوام بخشيده است؟
- جوهره اي كه با متافيزيك يوناني پي ريخته مي شود و در واقع وجه شاخص غرب است، اصالت بخشيدن به عقل متافيزيكي در مقابل انديشه وحياني است؛ يعني آنچه كه در متافيزيسين هاي يوناني _ رومي از تالس گرفته تا افلاطون و رواقيون رومي مشترك است.
* البته هايدگر انديشه پيشا قراطيان و بويژه هراكليتوس را موجد اصالت بخشي بيشتري به «هستي» مي دانست. بدين معنا كه اين انديشمندان را از تاريخ متافيزيك غربي متمايز مي سازد.
- در اين زنجيره پيشاسقراطي، هراكليتوس تا اندازه اي متمايز از ديگران است و هايدگر هم بيشتر به وي توجه داشته است. البته بايد توجه داشت كه اگر چه هايدگر رويكردي راديكال نسبت به غرب داشته و آن را به صورت كليتي واحد مي ديده، كه مبدأ آن را نه تالس كه سقراط فرض مي كرده است، نيمه ارادتي هم به انديشه پيشاسقراطيان داشته است. اما محل توجه هايدگر، بيشتر هراكليتوس است. مثلا هايدگر معتقد است كه پارمنيدس روح متافيزيك غربي را در انديشه هايش دارد. آن عبارت معروف هايدگر كه مي گويد: «بمب نيتروژني قبل از اينكه در سالهاي ۱۹۵۰ ساخته شود، در منظومه هاي پارمنيدس منفجر شد.» همين بيانگر همان روح متافيزيكي است. نگاه كنيد مثلا آناكساگوراس يك عقلگراي تمام عيار است. از اين رو به هيچ وجه نمي توان در انديشه هاي وي آن ساحتهاي قدسي يا وحياني را يافت. البته در اين ميان هراكليتوس يك استثناست. اين نكته را هم بيافزايم كه هايدگر سقراط را مبدأ متافيزيك مي داند اما به نظر من اين روح متافيزيكي در آراي پيشاسقراطيان طبيعت گرا هم قابل مشاهده است. به هر حال روح واحدي كه دوران باستان، عصر ميانه و عصر مدرن و پست مدرن غرب را به هم مي پيوندد، اصالت دادن به عقل متافيزيكي در برابر انديشه وحياني بوده است. اتفاقي كه در مدرنيته (غرب مدرن) مي افتد، اين است كه در واقع اگر در گذشته عقل متافيزيكي مبنا قرار داده مي شد و بنيادانديشانه به حذف ربوبيت و حضور خداوند مبادرت جسته مي شد، در عصر جديد با اصالت دادن به نفس خود بنياد خويشتن؛ يعني خود بنيادانديشي اين كار را تداوم بخشيده اند. بنابراين غرب مدرن، با شاخصه انسانگرايي (اومانيسم) از ديگر مراحل غرب جدا مي شود، اما شاخصه اتكاء به عقل متافيزيكي و نفي يا انكار انديشه وحياني در تمام مراحل غرب وجود داشته است.
006324.jpg

* اما بسياري معتقدند كه نمي توان غرب را بسان كليتي يكپارچه ديد و مدعاي شان هم وجود اوج و فرودهاي بسيار اين تمدن در طول تاريخ و حضور انديشه هاي منتقد و تعديل كننده در آن است. از اين رو غرب را داراي سرشتي بحران زا مي دانند. به نظر آنان غرب هيچگاه در يك مدار معين حركت نكرده و همواره بديل و نقد خود را در درونش پرورده است. به عنوان شاهد مثال، جنبش رمانتيسم را جرياني در مقابل عقلگرايي دكارتي مي دانند يا جنبش هايي را كه در دهه پنجاه و شصت به بعد در غرب شكل گرفت، برآيند انتقاداتي به برخي از مسائل و انديشه هاي مطرح شده در كليت غرب مي دانند. البته در كنار اين فيلسوفان، فيلسوفاني مانند نيچه، هايدگر و در سالهاي اخير بخصوص ژاك دريدا به وجود مدار و مركز ثابتي در تفكر غربي اشاره داشته اند.
- از عقلگرايي دكارتي و جنبش رمانتيسم در برابر آن سخن گفتيد. اين مورد بسيار خوبي است براي اينكه بتوانيم اين نكته را به اثبات برسانيم كه آيا در انديشه غربي عقل مدرن در همه رويكردها ديده مي شود يا نه؟ نخست بايد تفاوتي را كه مابين عقل دكارتي و رمانتيسم اخلاقي روسو هست، باز شناسيم. روسو نافي و ناقض كليت غرب مدرن و انسان گرايي نيست. روسو فيلسوف انسانگراست. او حتي در جرگه انديشمندان عصر روشنگري قرار دارد. تفاوت روسو با دكارت و ولتر در اين است كه اين دو (دكارت و ولتر) بشر خود بنياد را بيشتر با وجه حسابگرانه اش لحاظ مي كنند، در صورتي كه روسو بيشتر به خصائص حسي و جنبه هاي عاطفي و غير حسابگرانه اين بشر توجه دارد. در واقع خود رمانتيسم به نوعي ادامه مدرنيته است. رمانتيسم نفي مدرنيته نيست.
* البته نفي مدرنيته يا دستاوردهاي آن در ميان نيست، چرا كه همه جنبش هايي كه از درون گفتمان مدرن زاده شده، به اصطلاح به بند ناف آن پيوسته اند. مقصود آن است كه اين جنبش ها جنبه هايي از نقد يا بازنگري در گفتمان مدرن را به همراه دارند....
- غرب داراي روح واحدي است و اين روح گرايش هاي متعدد و متكثري را در درون خود جاي داده است. هر ارگانيسمي درعين وحدت، داراي جنبه هاي متكثري است كه گاه از زاويه هاي مختلف قابل مشاهده است.
مساله اين است كه آيا اين كثرات وحدت را از ميان مي برند يا در نهايت استحكام مي بخشند؟ به اعتقاد من همين كه روسو با آن گرايش رمانتيك خودش معلم بزرگ دمكراسي اومانيستي مي شود، نشان از اثباتگري و تاييد مدرنيته از جانب وي دارد.
* اما به نظرم روسو با طرح بازگشت به جنبه هاي فراموش شده طبيعي انسان؛ يعني همان سويه هايي كه با عقل مدرن به حاشيه رانده شده بود، از سوبژكتيويسم و عقلگرايي صرف دكارتي فاصله مي گيرد. عقل دكارتي، جهان امتداد و هندسي و دنياي حسابگري است، درحالي كه دنياي روسو جهان تخيل، تصادف و دنياي بدويت گم شده است. نكته اي كه بعدها در تفكر شوپنهاور، نيچه و بيش از همه فرويد نمود افزوني يافت.فرويد با اعلام اينكه درپس رفتارهاي آگاهانه انسان، انگيزه هاي ناخودآگاهانه و ناشناخته اي وجود دارند، سوبژكتيويسم و عقلگرايي دكارتي را به پرسش مي گيرد. حال آنكه در كنار اين ضربه سوم، يعني ضربه فرويد بر عقلگرايي صرف دكارتي، قبلا داروين با بحث «منشأ انواع» و كوپرنيك با اعلام عدم مركزيت زمين در عالم و فاصله گيري از هيات بطلميوسي كه زمين را مدار عالم مي دانست، به ترتيب دومين و سومين ضربه را بر اين خودبنيادي انسان وارد ساخته بودند. همه اين موارد، به ويژه آراي فرويد پيامدهاي مهمي در معرفت شناسي و هستي شناسي مدرن به همراه داشته است.
-بله ،درست است ولي در ميان اين سه ضربه؛ يعني ضربه كپرنيك، ضربه داروين و ضربه فرويد، اتفاقا دو ضربه اول (كپرنيك و داروين) زمينه سازي درجهت پرورش اين سوبژكتيويسم بود. ضربه فرويد، مخالف اين قضيه بود. البته فرويد «من» نفساني يا فردي بشر را از بين نبرد، بلكه وي تنها اشاره كرد كه در اين من نفساني و فردي وجه «ناخودآگاه» قوي تر از وجه «خودآگاه» است و وجه خودآگاه تابع وجه ناخودآگاه است.
درواقع فرويد سوبژكتيويسم را ازميان نبرده است، بلكه بشر غربي را در روانشناسي خودش فرموله كرده است. با اين تفاوت كه انديشه فرويد نه در مقابل اومانيسم به طور كلي، بلكه در برابر آ راي آدام اسميت قرار مي گيرد. آدام اسميت نماينده آن رويكرد و گرايشي از تفكر مدرن است كه محاسبه گري و خودآگاهي را وجه مميز بشر مي داند، درحالي كه فرويد در برابر وي، وجه ناخودآگاهي را محرك انسان مي داند.
باز بايد به اين نكته هم توجه داشت كه علي رغم اينكه فرويد وجه خودآگاه را نسبت به ناخودآگاه ضعيف تر مي داند، اما با اين حال مي خواهد خودآگاه را در برابر ناخودآگاه تقويت كند. عبارت معروفي از فرويد هست كه مي گويد: «هرجا كه «او» (نيروهاي كور ناخودآگاهانه: id) وجود دارد، «من» هم بايد باشد.» اما براساس اين عبارت، آنچه كه موردنظر فرويد است، دقيقا برتري خودآگاهي بر ناخودآگاهي است، اما او در تصوير بشر ناخودآگاهي را قوي تر مي يابد. بنابراين در تفسير فرويد از انسان، آن سوبژكتيويسم و آن خودبنيادي وجود دارد منتها حرف وي اين است كه در اين بشر انگيزه هاي ناخودآگاهانه كه عمدتا غريزي و ناسوتي هستند، نيرومندترند.
* البته ژاك لكان؛ روانكاو معاصر فرانسوي همين جمله فرويد را كه نقل كرديد، اين گونه بيان مي كند: «آنجايي كه «آن» وجود دارد، «من» نيست و آنجايي كه «من» وجود دارد،«آن» نيست» كه به نكته اي فراتر يا بهتر است بگوييم متفاوت تر از بحث فرويد اشاره دارد.به نظرم تحولات مدرنيته از فرويد به بعد پيامدهاي مهمي داشته كه حتما بايد بدان توجه كرد.
- بله! اين سخن بيان يك فرمول پسامدرن است. اما اين نكات ما را از بحث اصلي دور مي سازد.
اين نكته را هم اضافه كنم كه در دل اين جوهره واحد در چارچوب مجموعه تاريخي - فرهنگي به نام غرب، در طي زمان در بستر ادوار مختلفي كه ظهور كرده، غرب ظرفيت ها و قابليت هايش را به انحاء مختلف از قوه به فعل درآورده است.
همين انحاء مختلف عينيت بخشيدن به استعدادهاي بالقوه است كه غرب را داراي حداقل سه دوره تاريخي متمايز از هم؛ يعني عصر باستان،  عصر قرون وسطا و عصر مدرن كرده است.اما درست از قرن هيجدهم به بعد تقريبا تمدن غرب مدرن، جهاني مي شود. به عبارتي تقديري سياره اي پيدا مي كند و بر همه زمين استيلا مي يابد. از اين پس ما ديگر نمي توانيم، بيانديشيم و كار كنيم و زندگي كنيم بي آنكه به نوعي با مظاهر، جلوه ها و شئوني از تمدن مدرن روبه رو شويم.
* معتقديد كه مدرنيته جزيي از هويت ما را شكل مي دهد؟
- اصلا از عصر صفويه كه نخستين مواجهه ما با غرب صورت مي گيرد و فراتر از آن از دوران فتحعليشاه قاجار؛ يعني از هنگامي كه آغامحمدخان قاجار، آخرين فرد از سلسله شاهان سنتي ما، مي ميرد، ما دائما با حضور سياسي و فرهنگي غرب دست به گريبان هستيم. بدين معنا كه از آن دوران به بعد مستشاران و فرستادگان سياسي غرب در دربارهاي ما رفت و آمد مي كنند و اعمال نفوذ مي كنند. درواقع از زمان جنگ هاي ايران و روس بود كه مشكلات مدرنيته را درك كرديم و از اين پس ما احساس كرديم كه بدون تسلط به تكنولوژي و علوم و فنون مدرن در حيطه نظامي، حتي نمي توانيم از تماميت ارضي خود دفاع كنيم. به تدريج غرب جزيي از زندگي ما مي شود. اگرچه جامعه ما هيچگاه غربي نشد، اما غرب زده شد؛ يعني غرب زده شبه مدرن شد.
در تعريف اين اصطلاحات بايد گفت آن زمان كه قومي با غرب همذات و هم افق گرديد، غربي شده است ،اما زماني است كه يك قوم با ذات غرب هم افق و هم سخن نمي شود، بلكه مظاهر، جلوه ها و شئون آن را اخذ مي كند و در آن سهيم مي شود. اين معنا را من غرب زدگي مدرن مي نامم. زمان ديگري، حتي در آثار و شئون هم با غرب هم افق نمي شود بلكه به تقليد صرف از مظاهر صرف مي پردازد. اين معنا را غرب زدگي شبه مدرن مي گويم. غرب زدگي ما هم از نوع غرب زدگي شبه مدرن بوده است.
* هنگامي كه از غرب زدگي شبه مدرن سخن مي گوييد، به مانند نوعي آفت و آسيب بدان نگاه مي كنيم يا....
- نه شما تعبير جلال آل احمد را كنار بگذاريد...
* اتفاقا تعبير من برگرفته از جلال آل احمد نيست. به نظرم جلال آل احمد بين كسي كه غرب را مي شناسد و در بنيان ها و لوازم آن تامل مي ورزد و كسي كه به تقليد كوركورانه و فاقد اصالت از غرب مي پردازد، تفاوت قايل نمي شود و همه را تحت عنوان غرب زدگي يك كاسه مي كند. كسي كه غرب را بشناسد، لزوما غرب زده نيست.
- من ناچارم اين قضيه را از ديدگاه خودم بشكافم. هنگامي كه غرب زدگي را مطرح مي كنيم، اشاره به اين معناست كه افق تاريخي تمدن كلاسيك ما به پايان رسيده و يك صورت نوعي تفكر و زندگي بر ما حاكم مي شود. اين صورت نوعي برخاسته از ريشه هاي دروني و ميراث تاريخي تمدن ما نيست. اين صورت مانند يك وصله ناجور يا اسم قاهر بر ما غلبه دارد ولي در ما دروني نمي شود. هنگامي كه غرب زدگي شبه مدرن مي گويم، مقصودم اين است كه غرب وارد جزء جزء زندگي ما شده اما ما غربي نمي شويم بلكه تنها به تقليد از آن مي پردازيم.
در اين ميان ما دچار يك هويت برزخي مي شويم؛ يعني هويت بي هويتي، در اين حالت، ماهيت كلاسيك خودمان را از دست مي دهيم و به طور تام و تمام به ديروزمان تعلق نداريم و به طور كامل هم غربي نمي شويم. درواقع در يك وضعيت نه اين، نه آن گرفتار مي آييم. حال، براي آنكه خودمان را از اين باتلاقي كه در آن گرفتاريم يا به تعبير من از اين تونل وحشت رها شويم، به نوعي بايد اين پديده اي را كه بر ما اعمال قهر مي كند، بشناسيم. البته اين بدان معنا نيست كه اگر آن را بشناسيم، غربي مي شويم بلكه مي شناسيم تا راهي براي عبور بيابيم. بنابراين صرف آگاهي از اينكه ما غرب زده ايم، ما را آزاد نمي كند. اين آ گاهي مقدمه اي است براي رهايي و عبور از ساحت غرب زدگي شبه مدرن.
البته نه به اين معنا كه غربي شويم بلكه بدين معنا كه با استفاده از ذخاير تمدني و ميراث فرهنگي خودمان، صورت نوعي متناسب با وضعيت خودمان را ايجاد كنيم.
* از زمان سيدجمال الدين اسدآبادي تا به امروز، مسئله عمده ما اين بوده كه قبل از مواجهه با مدرنيته ما مسلمان هاي شايسته و خوبي بوديم و همواره بر مدار درست مسلماني مي گشتيم، فساد در ميان ما كم بود، پرهيزگارتر بوديم... اما با تغيير منظومه فكري ما در رويارويي با مدرنيته به  يك باره از همه اين موارد دست شستيم و از جاده درست مسلماني منحرف شديم. با درستي يا نادرستي اين سخن كاري ندارم اما حرفم اين است كه تبيين صورت مسئله به اين شكل چه تغييري در وضعيت ما ايجاد مي كند؟ و يا اين كه كلي نگرانه بگوييم كه براي حل اين مشكلات بايد به ميراث تاريخي خودمان بازگرديم- حرفي كه هميشه تكرار شده است - چه معضلي را حل مي كند؟
- خوب اين كه سيدجمال و ديگران چنين چيزي را گفته باشند، برعهده خودشان است اما من چنين چيزي نمي گويم. به نظر من، تمام دوره تاريخي كه از قرن اول هجري؛ يعني پس از مسلمان شدن ما آغاز مي شود و تا عصر مشروطه كه آغاز سيطره شبه مدرنيته به لحاظ سياسي و فرهنگي به گونه تام و تمام است، ادامه مي يابد، مي توان آن را تمدن كلاسيك ايران پس از اسلام ناميد. اين تمدن هزاروچهار صدساله، به نظرم به هيچ روي در معناي اصيل كلمه اسلامي نبوده است. اين تمدن از مؤلفه ها و آبشخورهاي گوناگوني تشكيل شده است: ميراث ايران باستان، آبشخورهاي يوناني، ميراث يهودي، ميراث عرب جاهلي از طريق امويان و عباسيان . در كنار همه اينها عنصر اسلامي هم جاي دارد. بنابراين، اين پنج مؤلفه تمدن كلاسيك ايران پس از اسلام ما را شكل مي دهند. اين عناصر در عين يك وحدت كلي با هم درستيزند. اين تمدن يك صورت نوعي حاكم دارد كه به آن تمدن ايران پس از اسلام مي گوييم. پس اين تمدن اسلامي نيست. من هيچگاه نگفته و معتقد نيستم كه در اين دوره تمدني ما مسلمان هاي خوبي بوده ايم. در اين دوره، نظامات به ويژه سياسي و حقوقي حاكم بر جامعه ما، تماما اسلامي نبوده است. اتفاقا بسياري از اين مناسبات، وجوه غيراسلامي داشته است. در اين دوران غارتگري ها، كشورگشايي ها و حتي استبداد بسيار خشني عليه مردم خودمان و مردمي كه اسير ما مي شده اند، داشتيم. ما به هيچ وجه نمي توانيم ادعا كنيم كه اين دوران، عصر كامل عدل اسلامي بوده است. در اين دوران يك صورت يا ركن انديشه اسلامي در كنار عناصر ديگر حضور داشته است وگرنه صورت تفكر اسلامي حاكم نبوده است. در دوران صفويه، يك اتفاق خاص در صورت نوعيه تمدن كلاسيك ما رخ مي دهد و آن اتفاق اين است كه وجه شيعي انديشه ما رستاخيزي را نشان مي دهد و به نوعي پررنگ تر مي شود. منتها بلافاصله پس از پايان عصر صفويه دقيقا كشمكش ميان اين عناصر سازنده تمدن كلاسيك ايران اسلامي آغاز مي شود و اتفاقا دوران انحطاط ما شروع مي شود؛ يعني درست پس از صفويه ما هشتاد سال هرج و مرج داريم. منظورم هشتاد سال مابين شكست سلطان محمود دوم از افغان ها تا روي كار آمدن آغامحمدخان قاجار است. در اين هشتاد سال كاملا اركان تمدني ما رو به انحطاط مي گذارد و با آغاز قاجاريه اين انحطاط صورت تمام مي يابد. بنابراين ما در اين دوران يك تمدن كلاسيك داريم كه به ميراث سنتي - ديني ما نزديك تر است اما نه اين كه ما مسلمان هاي اصيلي در اين دوره بوده باشيم. در آن دوره هويت ما به باطن تمدني - فرهنگي كلاسيك مان نزديك تر بود.
* ولي در مقاله اي كه از شما با عنوان «سوبژكتيويسم نفساني و حقوق جهاني بشر » در تاريخ ۹آذر ۸۲در سايت باشگاه انديشه به چاپ رسيده، نظرگاهي مشابه سيدجمال الدين اسدآبادي اتخاذ كرده ايد. در آنجا كه مي نويسيد:«... در واقع نگاهي به پيشينه زندگي اجتماعي مردم ما حكايت گر اين واقعيت است كه به ميزاني كه پايبندي و تعهد نسبت به اصول متعالي اخلاق اسلامي و احكام شرعي وجود داشته و قوي بوده است، حيات اجتماعي و فردي غالبا در برابر خشونت ها و جنايت هاي سبعانه مصون بوده است. دقيقا از زماني كه وزيدن توفان و خراب شدن آوار غرب زدگي شبه مدرن، هويت بومي و اعتقادي ميراث تمدن و فرهنگ كلاسيك و بارقه هاي معنوي فرهنگ ما را مورد حمله قرار داده و در مواردي نابود كرده است، سستي در ايمان و اعتقاد و اخلاق موجب پيدايي رخنه در رفتار متعهدانه گرديده و تدريجاًدر نيم قرن اخير نمودها و نمادهاي رفتار ضدانساني گسترش يافته است.»
006321.jpg
صرف آگاهي از اينكه غرب زده ايم ما را آزاد نمي كند. اين آ گاهي مقدمه اي است براي رهايي و عبور از ساحت غرب زدگي شبه مدرن
- ببينيد! مقصودم اين است كه آن هنگام كه ما هويتي براي خودمان داشتيم، به يك سلسله امور ايمان داشتيم و به تبع آن به چيزهايي هم پاي بند بوديم. بنابراين در ميان ما به يك باره خفاش شب پيدا نمي شد يا به عبارتي خفاش شب هاي پليد نبودند. در ميان ما زن ها حرمت داشتند و مزاحمان نواميس مردم اين قدر زياد نبود و طبعا بي بند و باري  ها اين اندازه كثير نبود؛ چراكه يك ساختار تمدني وجود داشت كه اگرچه اسلامي نبود اما يك سلسله حقوق، ارزش ها و شئوني داشت. به هر حال درست است كه اين ارزش ها كاملا اسلامي نبودند، اما از يك رگه اسلامي برخوردار بودند. بنابراين ساختاري بود كه از اين وضع دويست ساله و بي سامان ما كه نه پاي بندي به اخلاقيات مدرنيستي داريم و نه به اخلاقيات كلاسيك سابق مان مقيد هستيم، بهتر بود. بحث من اين است . از دل اين ساختار تمدني كلاسيك كيمياي سعادت غزالي، اشعار حافظ، بوستان و گلستان سعدي، حكمت ملاصدرا و... درآمده است. اين دستاورد كمي نبوده است.
اين تمدن دربست هم اسلامي نبوده اما براي خودش، جايگاه، نظام و شأنيتي داشته است. اكنون كه شبه مدرن شده ايم هم اخلاقيات مدرن را از دست داده ايم و هم اخلاقيات كلاسيك گذشته را.
* يك نكته براي من روشن نمي شود و اين كه وقتي مي گوييد كه تمدن ما اسلامي نبوده، آيا ذات و ماهيت خاصي براي آن قائل هستيد و آن را از زمينه ها و تحولات تاريخي و اجتماعي آن منتزع مي كنيد ،يا آن كه تلقي ديگري از آن داريد؟
- تمدني كه از دوران امويان، يعني درست پس از شهادت حضرت اميرالمؤمنين(ع) در مسجد كوفه ايجاد مي شود، نشان دهنده جدايي معصوم از ولايت است. معصوم همان كسي است كه حق وي حكومت كردن بوده است. اين تمدن با انفكاك حق حاكميت از معصوم شكل گرفته است. پس اين تمدن از همين جا بر مبناي يك بي عدالتي سامان مي گيرد. از اين به بعد چنين تمدني را نمي توان به هيچ وجه اسلامي ناميد چراكه معصوم از حكومت جدا شده و قانون اسلامي مبناي نظام سياسي و اجتماعي نيست. از اين دوران ائمه معصوم(ع) خانه نشين مي شوند و به شهادت مي رسند و در واقع حق كشي آغاز مي شود و در نهايت اندكي بعد عصر غيبت معصوم فرا مي رسد. اين تمدن به هيچ وجه نمي تواند اسلامي باشد. اما به هر حال بارقه اين انديشه روحاني و جلوه هاي آن، وجود دارد. درست است كه مردم به فقه اصيل آل محمد دسترسي ندارند اما فقه سني را دارند كه رنگ و بويي از اسلام را با خودش به همراه دارد. مبنا اسلامي نيست اما مردم تا حدودي مسلمانند و يك سلسله وجوه اسلامي به عنوان يك رگه در اين تمدن حضور دارد. اما آنچه كه پس از سيطره شبه مدرنيته پيدا مي كنيم، خيلي بد است. به اين دليل كه هيچ چيزي نيست. يك هويت برزخي است. تمام هويت كلاسيك مان را رها كرديم و آن اخلاقياتي را كه مانع از آن مي شد تا مثلا من نوعي به خلافكاري و تجاوز به حقوق ديگران بپردازم، از ميان مي رود و از اين طرف من سوژه خود بنيادي مي شوم كه صرفا در پي اعمال نفسانيت خودم هستم و در عين حال هيچ قيد و بندي هم مرا مهار نمي كند.
ادامه دارد

نگاه امروز
غرب و شرق
از نظر ادوارد سعيد، انديشمند فلسطيني، شرق و غرب حقايقي بي جان و بي حركت نيستند و نمي توان حضور آنها را در جاي خاصي سراغ گرفت. «جغرافيايي مانند شرق و غرب همگي ساخته دست انسانند» بنابراين شرق و غرب هر دو ايده هايي داراي بار تاريخي، معرفت شناختي و زباني خاص خود هستند.
كافي است با نگاهي به ميراث بازمانده از شرق شناسي اعم از ايرانشناسي، هندشناسي، مصرشناسي، چين شناسي و... به اين نكته پي ببريم كه شرقي كه غربيان به عنوان «ديگري» داعيه شناخت آن را داشتند، در واقع چيزي جز آن نيمه پنهان و ناشناخته غرب نبود. همه آنچه را كه «من» غربي در فرآيند هويت يابي جديد خود، نمي خواست يا نمي پسنديد، به «ديگري» موسوم به شرق احاله داد: غرب خردورز / شرق خردگريز، غرب حسابگر/ شرق احساساتي، غرب متمدن/ شرق نامتمدن، غرب خردگرا/ شرق اسطوره انديش، غرب زندگي انديش/ شرق مرگ آگاه، غرب افسون زدوده/ شرق افسون زده و... اين گونه بود كه «شرق» متولد شد. شرقي كه از آن سويه خفته غرب برمي خاست تا هويتي خيالي را براي «ديگري» رقم زند. هويتي كه لازم بود تا غرب در تقابل با آن به بازسازي خويشتن خود بپردازد.
اكنون بيست و شش سال پس از نگارش كتاب «شرق شناسي» ادوارد سعيد، اين پرسش همواره مطرح است كه آيا ميراث شرق شناسان مي تواند مبناي محكمي براي هويت شرق و به خصوص «من ايراني مسلمان» قرار گيرد؟ ايراني مسلمان بودن در جهان معاصر چه معنايي دارد؟ سئوالهايي از اين دست ما را به سمت تعيين جايگاهي كه از آن طريق بتوانيم نظاره گر فعال جهان باشيم، رهنمون مي سازد.
اكنون به لحاظ شكلي در وضعيتي مشابه غرب قرار گرفته ايم. مي خواهيم خويشتن را بازشناسيم و در رويدادهاي جهان فعالانه و به گونه اي مثبت شركت جوييم. اينك «غرب» را به عنوان آن «ديگري» در برابر خويشتن داريم. غربي كه نامش با مدرنيته با همه جنبه هاي مثبت و منفي آن گره خورده است.اما در عين حال بايد بين غرب و مدرنيته قايل به تفكيك شد. زيرا مدرنيته امروزه از جغرافياي خاص تاريخي خود كه غرب باشد، جدا شده و در برابر تمدنهاي ديگر عرض اندام مي كند.
نكته مهم در اين رابطه اين است كه آيا ما بايد هويت خود را در برابر غرب بازتعريف كنيم؟ يعني همان كاري را كه غرب و از رهگذر آن تحت عنوان «شرق شناسي» به انجام رساند، ما بايد با عنوان «غرب شناسي» آغاز كنيم؟ در اين صورت آ يا دچار پيش داوريها و ارزيابيهاي شتابزده از نوعي ديگر نخواهيم شد؟ آيا راهي ديگر براي شناخت هويت مان وجود دارد؟ چگونه مي توانيم به شناخت واقع از «خويشتن» و «ديگري» برسيم؟
تلاشهاي فكري آيندگان به اين پرسشها پاسخ خواهد داد.

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
سينما
علم
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  سينما  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |