چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۳
نگاهي به استراتژي آمريكا بعد از پايان جنگ سرد
روزهاي باراني
006318.jpg
سيد نصرت الله موسوي
اشاره؛
واقعيتي كه به وضوح براي مفسرين سياسي دنيا آشكار شده و همگان به آن اذعان دارند آن است كه سياست و استراتژي اي كه در واشنگتن تدوين مي شود، سياستي كاملاً مغاير با خواست و منافع اكثريت مردم آمريكا است و نماد آن (همين) سياستي است كه عمليات نظامي اين كشور را در عراق (و تا حدودي كمتر در افغانستان) رهبري مي كند و نتيجه تداوم چنين سياست هايي پيدايش حس عدم اعتماد بين مردم و دولت آمريكا (رئيس جمهور) مي باشد، بي اعتمادي بزرگترين آفت اين سياست شناخته مي شود كه با عميق تر شدن اين شكاف و گسترش آن در ميان توده مردم به وسعت موقعيت غيرقابل تحمل در دموكراسي (از نوع) آمريكايي ايجاد خواهد كرد.
اگر بپذيريم كه جنگ نتيجه دقيق قضاوت غلط سياسي است و اشتباه محاسباتي در متغيرها و عواملي است كه با طرز تلقي ما متفاوت بوده است بنابر اين برداشت و ارزيابي تصميم سازان سياست هاي امنيتي آمريكا در منطقه خليج فارس از ابتدا غلط بوده است و اصرار بر ادامه اين سياست نشان دهنده تداوم باوري است كه ستون اصلي آن اعتقاد و ايمان به قدرت مافوق نظامي خويش و خودبيني غيرواقعي از طرف مقابل و ضعيف انگاشتن كشورهاي ديگر (درگير يا غير درگير در بحران ها) استوار است.
رويكرد نظامي آمريكا با گرايش تك قطبي كردن جهان پس از پايان جنگ سرد
قدرت نظامي يكي از عناصر برجسته قدرت ملي است، اگر چه اين قدرت رفته رفته در حال رنگ باختن در برابر اوج گيري قدرت اقتصادي است ولي كماكان پراهميت است و تقويت آن نه تنها در ميان حاكمان كشورهاي عقب مانده و در حال توسعه پرطرفدار است بلكه ابر قدرتي نظير آمريكا نيز هنوز از تكيه بر قدرت نظامي دست نشسته اند و اقتدار خود را در سايه آن مي بيند. دستيابي به تسليحات و تجهيزات پيشرفته و با فناوري روزآمد در دستور كار اغلب طالبان قدرت آن هم از نوع نظامي آن قرار دارد.
علل اين نگاه و برخورد نظامي آمريكا در جهان ريشه در تاريخ گذشته اين كشور دارد (در دوران جنگ جهاني و بخصوص جنگ دوم جهاني و در طي دوران جنگ سرد بايد جست وجو كرد) اگر چه حمله آمريكا به عراق با اتكا به چنين پيشينه اي و در اجراي دكترين پيشگيرانه نظامي بود كه نشان دهنده تفوق راهكار سريع نظامي بر راه حل بلندمدت سياسي است، اين حمله بدون مشورت و اجماع متحدين غربي آمريكا و با تخطي از مسير سازمان ملل انجام شد كه به معناي گسستي در ائتلاف گروه غرب است و با قطبي كردن و زير پا گذاشتن اصول آن (به طور عملي بند پنجم اساسنامه آن) شكل گرفت و در عين حال نگاه نظامي و امنيتي اروپا با آمريكا متفاوت شده و در حال فاصله گرفتن از هم قرار دارند.
در حالي كه هنوز براي اروپا (غرب) درك روشني از اقدامات يكه تازانه  آمريكا در جهان وجود ندارد (بعد از حمله به خاك اصلي آمريكا در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱) آمريكا نيز نتوانسته است كه كليه متحدان خود را از عمق و نتايج اين عمليات توجيه كند، از نگاه اروپا بزرگترين چالشي كه آمريكا در حال حاضر بايد به فكر راه حلي براي آن باشد يك جانبه گرايي آمريكا در جهان است كه ناتو را به دنبال خود (يدك) مي كشاند. چرا كه عامل اصلي وحدت فراآتلانتيكي با افول اتحاد جماهير شوروي بيش از ده سال است كه از ميان رفته و شرط ديگر كه از اصول وحدت نيروها جهت توازن نسبي نيروها در اين اتحاد بوده است نيز تحقق نيافته، چرا كه اروپا بيشتر يك غول اقتصادي است و به لحاظ نظامي بسيار كوچك و ضعيف بوده و در مقابل آمريكا همچون خردسالي است كه در زير چتر حمايت ايالات متحده آمريكا قرار دارد.
علي رغم مشكلاتي در اين شكل و قالب كه بر شمرديم آمريكا و اروپا به هم محتاجند. براي مثال در عراق شكست آمريكا در اين كشور به پاي كشورهاي اروپايي نيز نوشته خواهد شد و آمريكا نيز براي تسخير قلوب و دل ها در عراق به شدت به كمك غير غربي ها احتياج دارد، همچنان كه به صورت وسيع و غيرقابل توصيفي به همياري و همكاري ناتو نيز نيازمند مي باشد. آمريكا و اروپا براي سامان دادن به خاورميانه به يكديگر احتياج دارند. ايالات متحده و اتحاديه اروپا همانند دو مسافرند كه سوار يك قايق مشترك هستند و بايد با هم همكاري داشته باشند. اين همكاري سابقه اي نه چندان دور در تاريخ روابط في مابين دو قدرت مذكور دارد- همكاري در تاريخ جنگ سرد- چرا كه اروپايي ها با كمك هاي اقتصادي آمريكا توانستند سرپا بايستند و به نوعي هم وامدار آمريكا بوده و هم تا اندازه زيادي اقتصادشان متاثر از اقتصاد كشور آمريكا مي باشد و اين امر در تصميم گيري ميان تصميم سازان دولت هاي غربي در خصوص اتخاذ سياست ادامه همكاري ها و همچنين مشاركت در پيمان هاي نظامي- اقتصادي و... تأثير گذاشته است هرچند كه امروزه به سرعت در حال (تغيير وضعيت) فاصله گرفتن از هم قرار گرفته اند.
مراحل چندگانه استراتژي جنگ سرد
مباحثي كه در اين زمينه مطرح و مورد بررسي قرار مي گيرد حول ۳محور منافع و اهداف، تهديدات و استراتژي كلان آمريكا در دوره هاي متفاوت و از ديدگاه هاي مختلف و شرايط متنوع قابل بررسي است كه هريك از اين محورها از سه بعد سياسي، اقتصادي و ايدئولوژيكي قابل بررسي و مطالعه هستند.
تا قبل از پايان جنگ سرد استراتژي كلان ايالات متحده آمريكا به سه مرحله (دوره زماني) تقسيم مي شود:
۱- مرحله حفظ (۱۸۲۳-۱۷۸۷)
۲- مرحله توسعه (۱۹۴۰- ۱۸۲۳)
۳- مرحله گسترش (۱۹۹۰- ۱۹۴۰)
كه استراتژي دوره جنگ سرد يعني استراتژي گسترش بعد از پايان جنگ سرد (فروپاشي شوروي) همچنان تداوم يافت.(۱)
براي بازشناسي و روشن شدن اين امر كافي است كه به نقش كشورهايي چون عراق- افغانستان- آذربايجان و همچنين مناطقي نظير قفقاز -آسياي ميانه- اروپاي شرقي- آسياي جنوب شرقي و... در تداوم استراتژي گسترش با توجه به خلاء قدرت هاي جهاني و كوچك شدن فضاي امنيتي ساير قدرت ها، ايالات متحده اين فرصت را پيدا كرد كه با گسترش فضاي امنيتي خود به مناطق ديگر به ادامه مرحله گسترش(سومين استراتژي كلان آمريكا) بپردازد. البته اين دوره جديد خود به دوران قبل از رخداد ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و بعد از آن قابل تقسيم است. از پايان جنگ سرد تا رخداد ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نظام پسادو قطبي يا چند قطبي معطوف به تك قطبي قابل تفكيك است. استراتژي آمريكا را در طول جنگ سرد و بعد از آن مي توان در دو حالت ديد:
۱- حالت طرح ريزي
۲- حالت تكاملي
استراتژي مي تواند از قبل طرح ريزي و تدوين شده باشد كه همانا حالت طرح ريزي پيدا مي كند (planning Mode) كه استراتژي آمريكا در طول جنگ سرد را شامل مي شود و يا براساس نظريه جديدتري تكامل مي يابد كه حالت تكاملي به آن اطلاق مي گردد و به نظر مي رسد كه استراتژي آمريكا اگر چه ادامه دوران جنگ سرد است اما با ورود به قرن ۲۱ و رخداد ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به نوعي حالت تكاملي به خود گرفته باشد. حالت دوم مي گويد كه استراتژي لزوماً طرحي اصولي و سنجيده نيست، بلكه در طي زمان به عنوان الگو در جريان تصميمات مهم ظهور پيدا مي كند.(۲)
نقشه صلح جهاني نيز در دوره جنگ سرد (۱۹۴۷-۱۹۹۰) برپايه استراتژي هاي نظامي طراحي شده بود و به همين لحاظ بيشترين جنگ ها را نيز در اين دوره شاهد مي باشيم، به گونه اي كه ژئوپليتيك صرفاً به عنوان عامل نظامي بهره برداري مي شد.
در مرحله اول آمريكا فقط در پي حفظ استقلال و تماميت ارضي و منافع حياتي خود بوده است. در مرحله دوم اصولاً ايالات متحده در خارج از قاره آمريكا منافعي نداشته تا آن را دنبال نمايد و براساس اعلام دكترين مونروئه مبتني بر عدم مداخله قدرت هاي اروپايي در نيمكره غربي تا سال ۱۹۴۰ ادامه پيدا مي كند (ايالات متحده آمريكا در طول اين مدت به استثمار كليه كشورهاي آمريكاي لاتين ادامه مي دهد.)
در مرحله سوم ايالات متحده كه در نتيجه دوري از جنگ و بيش از يك قرن استراتژي توسعه داخلي از قدرت زيادي برخوردار گرديده بود به تدريج در طول جنگ جهاني دوم و جنگ سرد حوزه نفوذ خود و سيطره خود را به مناطق مهم و حساس جهان گسترش مي دهد و به اين ترتيب دوره سوم در تحول تاريخي استراتژي كلان اين كشور آغاز مي شود و به عبارتي خاص به «مهار» اتحاد جماهير شوروي محدود مي گردد.
مشخصه بارز در اين دوره كه با اوج گيري هژموني يغماگر ايالات متحده شناخته مي شود دوره اي است كه در آن آمريكا دست كم ۱۷۰ مداخله نظامي در كشورهاي مختلف و مناطق حساس جهان داشته است و وجه مشترك و غالب تمامي اين تجاوزها ادعاي هديه دادن آزادي، حذف ديكتاتورها و تزريق دموكراسي و ارزش هاي آمريكايي بوده است.(۳) اما در واقع هدف اصلي آمريكا گسترش حوزه نفوذ سياسي، نظامي، اقتصادي و ايدئولوژيك بوده است. براين اساس بود كه آمريكا بعد از پايان جنگ سرد نيز نه تنها از مناطق مهم و حساس جهان خارج نگرديد بلكه در راستاي تحكيم و تقويت موقعيت خويش تلاش وافر از خود بروز داد.
هدف واقعي ايالات متحده در دوره جنگ سرد نه مهار اتحاد جماهير شوروي، بلكه گسترش حوزه نفوذ خود به تمام جهان بوده است، كه استراتژي كلان ايالات متحده آمريكا پس از جنگ سرد در اين راستا ارزيابي مي شود و در حقيقت ادامه همان استراتژي دوره جنگ سرد (يعني استراتژي گسترش) شناخته مي شود.
استراتژي هايي كه نخبگان فكري آمريكا براي اين كشور تجويز كرده اند عمدتاً به چهار دسته تقسيم مي شود:
الف- استراتژي انزواگرايي
ب- استراتژي موازنه قدرت
ج- استراتژي جهان گرايي
د- استراتژي تفوق يا استراتژي يك قطبي(۴)
در ادامه اجراي اين استراتژي ها ايالات متحده آمريكا در روند اجرايي كردن خواسته ها و سياست هاي كلان خود در جهان نياز به يك دشمن فرضي قدرتمند داشت. اين دشمن همانا اتحاد جماهير شوروي در دوره جنگ سرد بود، تنها مانعي كه بر سر راه شكل دهي به يك نظام يك قطبي همه جانبه- سياسي، اقتصادي،  نظامي و ايدئولوژيك- بود كه با فروپاشي آن اين مانع نيز برداشته شد و آمريكا يك گام به اجراي استراتژي هاي تدوين شده خود نزديك گرديد، اما با برداشتن اين مانع جهت تحقق اهداف آمريكا سد بزرگي در مقابل افزون طلبي هاي آمريكا ايجاد شد.
عناصر تشكيل دهنده اين سد متحدين ايالات متحده در دوران جنگ سرد بودند. صورت مساله مطرح شده آن بود كه با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي (كه اساس تشكيل بسياري از اتحادها و محور بسياري از پيمان ها همچون ناتو، پيمان آتلانتيك شمالي و... را تشكيل مي داد) ايالات متحده و ديگر هم پيمانان چه استراتژي  را در سطح كلان بايد در پيش بگيرند؟
آمريكا براي دستيابي به هدف سوم(ج) و به خصوص بند آخر استراتژي هايي كه (د) نخبگان فكري آمريكا براي اين كشور ترسيم كرده بودند به دنبال حداكثر منافع خود حتي بدون هم پيمانان غربي اش بود. بنابر اين به دنبال تعريف مجدد و بازبيني حوزه نفوذ سياسي، نظامي، اقتصادي و ايدئولوژيك خود در مناطق مختلف جهان بود كه چگونه منافع گذشته و موقعيت خود را حفظ كند و در گسترش آن تا رسيدن به هدف برتري و هژموني نظام تك قطبي جهاني با تفوق آمريكايي دست يابد.
نگرش نخبگان فكري و سياسي آمريكا و استراتژي اي را كه ايالات متحده طي سال هاي گذشته عملاً در مناطق مختلف بري و بحري در پيش گرفته بودند همگي نشان مي دهد كه ايالات متحده مصمم است كه حوزه نفوذ خود را در مناطق مختلف تحكيم بخشيده؛ تقويت نموده و به مناطق جديدي از جهان كه در نتيجه فروپاشي شوروي دچار خلاء قدرت شده گسترش دهد. اين توسعه نفوذ را مي توان در واقع باز خورد و يا ادامه استراتژي اين كشور در دوره جنگ سرد دانست. در حقيقت بعد از اين زمان آمريكا با توسعه فضاي امنيتي- نظامي و منافع ملي به دخالت در ساير كشورها و مناطق ديگر جهان و به دست اندازي در آنها پرداخت. از جمله در دو نگاه اقتصادي و به خصوص نظامي- امنيتي در هر دو وجه يكسري عوامل پايدار مشاهده مي شود كه از آن به عنوان اشتراكات منافع منطقه اي كشور آمريكا در آسياي ميانه،حوزه خزر و منطقه قفقاز و... را مي توان بخشي از اين مجموعه به حساب آورد. در عمل نيز طي سال هايي كه از پايان جنگ سرد مي گذرد جهت گيري استراتژي آمريكا به سمت شكل دهي به يك نظام يك قطبي از طريق حفظ ،تقويت و گسترش حوزه نفوذ آمريكا در مناطق و زمينه هاي مختلف محدود بوده است.
به لحاظ سياسي گسترش ناتو، تقويت پيمان امنيتي با ژاپن و انعقاد معاهدات امنيتي با برخي دولت هاي خليج فارس، حضور فعال در عراق و گسترش فضاي نظامي و امنيتي به سوي مرزها و مراكز حساس جغرافيايي،اقتصادي، امنيتي شوروي و... در اين راستا صورت گرفته است.به لحاظ اقتصادي: ايجاد نفتا، ارتقاي گات به سازمان تجارت جهاني (يعني تقويت سيستم برتن وودز) ،گسترش آپك (APEC)، طرح منطقه اي تجارت آزادفرا- آتلانتيك (تافتا) و طرح اقتصادي خاورميانه و... همگي در راستاي تحكيم موقعيت اقتصادي ايالات متحده است.
به لحاظ ايدئولوژيك نيز تأكيد بر گسترش دموكراسي، حقوق بشر و مداخله نظامي در خليج فارس، در شمال و مركز آفريقا (ازجمله هائيتي) و خاورميانه نشان از يك سياست تهاجمي در اين زمينه دارد.
به طور خلاصه استراتژي كلان آمريكا در نظريه و در عمل نشان از تلاش براي تحكيم و تثبيت موقعيت آمريكا به عنوان تنها ابر قدرت جهان و ايجاد يك نظام تك قطبي تحت رهبري اين كشور دارد.
اما آيا اين استراتژي در دراز مدت موفق خواهد شد يا خير؟
در پاسخ به اين سؤال بايد توجه داشت يكسري روندهايي در عرصه بين الملل به چشم مي خورد كه موفقيت اين استراتژي را مشكوك مي سازد كه عبارتند از:
۱- به لحاظ سياسي قدرت هاي جديدي همچون چين، آلمان، روسيه، فرانسه و ژاپن به طرق مختلف با (سيطره) نظام يك قطبي مخالفت كردند.
۲- ضعف اقتصادي آمريكا و ظهور قدرت ها و بلوك هاي اقتصادي جديد نظير اروپا و شرق آسيا رهبري اقتصادي آمريكا را با مشكل مواجه مي سازد.
۳- به لحاظ ايدئولوژيك نيز مذهب گرايي و بيشتر اسلام گرايي و همچنين مطرح شدن شرق آسيا به عنوان يك الگوي توسعه متفاوت از غرب و آمريكا جذابيت و رهبري ايدئولوژيك آمريكا را به زير سؤال مي برد. اين روندها استراتژي كلان آمريكا را ناكام (حداقل به چالش مي كشند) خواهند گذاشت.
به اين ترتيب تنها بعد باقي مانده از قدرت آمريكا بعد نظامي آن مي باشد، كه اين كشور طي سال هاي گذشته تمايل زيادي به استفاده از آن (از خود) نشان داده است. شأن ابرقدرتي آمريكا بيش از آن كه ناشي از ثروتمند بودن آن باشد حاصل قدرت نظامي آن كشور است و اگرچه نمي توان پيشتازي آمريكا در فناوري را ناديده گرفت ولي بخش مهمي از اين فناوري نيز در خدمت طراحي، ساخت و توليد تسليحات و تجهيزات نظامي پيشرفته  قرار دارد.
آمريكا جهت ادامه سلطه و هژموني قدرت نظامي خود همچنان به ابزارها و عناصر اين قدرت نيازمند است كه در صورت ضعف و يا كم توجهي به اين عناصر موجب از دست رفتن برتري موقعيت جهاني آمريكا خواهد شد. عناصر و اجزايي كه قدرت نظامي دارد هر يك داراي حساسيت خاصي بوده و داراي ارزشمندي و تأثيرگذاري منحصر به فردي است كه نظير تعداد نفرات تجهيزات لجستيكي تسليحات و... كه همگي جزيي از عناصر مهم قدرت شمرده مي شوند كه نقش بسزايي در ميزان قدرت نظامي ايفا مي كنند.
قدرت يك عامل اساسي در سياست است. قدرت نظامي و اقتصادي كه عنصر اصلي ادامه استراتژي دوران جنگ سرد (گسترش) براي آمريكا به حساب مي آمد و بعد از فروپاشي شوروي تا به امروز نيز همچنان ادامه دارد و شكل نوين تري پيدا كرده و از حالت طرح ريزي به حالت تكاملي تغيير شكل يافته وابستگي تام و تمامي به اين قدرت دارد.
هانس مورگنتا مي گويد: كشمكش براي كسب قدرت امري جهاني است كه محدود به زمان و مكان نيست و اين امر واقعيت غيرقابل انكار تجربي است. حال اگر اين تعريف را در مورد قدرت بپذيريم كه قدرت توانايي دارنده زور براي بكارگيري آن در تحميل اراده خود به ديگران حتي به صورت خشونت آميز است، قدرت نظامي كه بيشترين ابزار زور را در اختيار دارد، عمده ترين عنصر در قدرت ملي محسوب مي شود و جنگ كه در راستاي تحميل اين قدرت و صرفاً يك تاكتيك است اين گونه تعريف مي شود كه: عمل متكي به زوري است كه ما آن را براي مجبور كردن حريف به منظور گردن نهادن به خواست ما انجام مي دهيم كه جنگ خود تاكتيك هاي خاص را در اجرا مي طلبد. قدرت نظامي نه تنها همه منابع قدرت را در خود دارد، بلكه تمام ابزارهاي تحميل قدرت را هم با جامعيت فوق العاده و اثر بخش، در اختيار دارد.
عناصر اصلي قدرت
- استعداد بالقوه ،شامل: منابع انساني، صنايع، فناوري و منابع اقتصادي قابل دسترس كشور كه در مواقع بسيج عمومي  براي جنگ يا دفاع به كار گرفته مي شوند.
- استعداد بالفعل، شامل: نفرات، تسليحات و تجهيزات كه در پادگان ها استقرار داشته (چه در داخل كشور و چه در پايگاه هاي خارج كشور) و به هنگام ضرورت وارد عمل مي شوند.
- استعداد ذخيره، شامل: نيروي انساني آموزش ديده نظامي ذخيره، نيروهاي شبه نظامي پليسي و ذخاير جنگي موجود در انبارها.
- كاهش توانمندي هاي كشور ديگري كه به صورت تهديد ظاهر مي شوند (اين سياست گاهي با تاكتيك هاي خاص و اهداف ويژه اي مخصوصاً در مورد كشور هاي جهان سوم يا در حال توسعه اعمال مي شود، نظير عراق، افغانستان و...)
- اعمال سياست بازدارندگي براي اقناع كشور هاي غيردوست در مورد عواقب ماجراجويي و استفاده از زور و قدرت نظامي براي حل و فصل اختلافات.
- اگر چه هر يك از عناصر قدرت نظامي جايگاه خاص خود را داشته و در تقويت يا تضعيف آن مؤثر است، اما تسليحات و تجهيزات و فناوري آن همواره عاملي تعيين كننده در قدرت نظامي يك كشور بوده و اغلب كشور هاي دنيا همواره دغدغه به روز نمودن ابزارهاي جنگي خاص خود را دارند.
آمريكا جهت تداوم هژموني جهاني خود نيازمند به ادامه روند سياست نظامي گري خود در جهان است و اين تا حدود زيادي بر اقتصاد آمريكا تأثير خواهد گذاشت و بار سنگيني (نيز) بر دوش دولت آمريكا تحميل خواهد كرد كه در صورت تداوم اين سياست آمريكا نيز به سرنوشت ابرقدرت رقيب قرن بيستم خود دچار خواهد شد.
* (منابع در دفتر روزنامه موجود است )

سياست
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سينما
علم
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  سينما  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |