در جذامخانه هيچ نگاهي براي نديدن آفتاب پشت عينك پناه نمي گيرد. عينك تيره عضو هميشه ثابت جذامخانه است، آفتاب نبايد چشم ها را ببيند
۱۲۰ مرد جذامي داريم و 110 زن جذامي، اما 480 نفر در جذامخانه ساكن هستند. بقيه، خانواده هاي آنها هستند كه اينجا زندگي مي كنند.
شهرام فرهنگي
صورت زمان پوسيد. پدر، پسر، اوغلان نوه؛ سه نسل روي يك پله نشسته اند. نگاه، دوربين، ثبت در جا زدن زمان. بوي ماندگي مي آيد. پدر، پسر، اوغلان نوه. صورت زمان پوسيد؛ جذام زمان را مي خورد.
حالشان خوب نبود، خوبتر هم نشد. تاريخ براي اين جماعت از فصل ريزش پوست پدربزرگ آغاز شده. آن روزها پدربزرگ شايد كمي بزرگتر از اوغلان نوه بود كه حالا روي پله خانه اي در جذامخانه، كنارش نشسته و جذام را هم نمي فهمد.گفتند تو جذام داري و تو، من بودم.
اين را پدربزرگ از گذشته اي مي گويد كه پا به جذامخانه گذاشت و بعد به امروز مي رسد كه... نمي دانيم. اينجا باباباغي است. باباباغي اسم قشنگي است، فقط اسم قشنگي است. ميراث پدر بزرگ ؟ جذام.
زمان مي گذرد، جذام مي ماند. پيدا كردن رابطه بين اين دو معيار در باباباغي دشوار نيست. دست هاي بدون انگشت، صورت هاي ريخته، چشم هاي تخليه شده و... يادگار گذشته هستند، اما جذام زنده ها را مي خورد، پس از مرگش مي ماند و نگه مي دارد. پيدا كردن رابطه اي بين جذام و زمان دشوار نيست. در جذامخانه، حال به گذشته دوخته شده. باباباغي مثل اسمش قشنگ نيست.
آرپا دره سي تا باباباغي
مكان: جذامخانه باباباغي ، زمان: ساعت جذام - 600 سكه 10ريالي، 40 اتاق كاهگلي. اين براي تغيير شكارگاه پادشاهان قاجار به جذامخانه كافي بود. بايد ساده باشيد كه تصور كنيد شاهان قاجار در فضايي به اندازه 40 اتاق كاهگلي دنبال آهو و قوچ مي گشتند. باباباغي- لقب فتحعلي شاه قاجار - محدوده اي است كه از دوره شكارگاه بودنش تا بعد كه جذامخانه شد، 100 هكتار بود. امروز؟ صبر كنيد.
فكر مي كنم سال۱۳۱۲ بود كه باباباغي تبديل به جذامخانه شد. تا پيش از آن، باباباغي شكارگاه شاهان قاجار بود. بعد از به قدرت رسيدن رضاشاه، اينجا تبديل به جذامخانه شد. وسعت محدوده اي كه آن زمان با 600 تومان براي افراد جذامي خريداري شد، 100 هكتار بود. امروز اما فضايي كه به خانه ها و زمين هاي زراعي جذامي ها اختصاص داده شده، تنها دو هكتار است. باقي زمين ها طبق قانون به سازمان مراتع رسيد.
اين حرف ها از پشت ميز مديريت جذامخانه بيرون مي آيند. پشت مدير به نقشه اي است كه شايد از بعد انقلاب روي ديوار نشسته باشد؛ نقشه جذامخانه كه تنها روي ديوار بزرگتر از دو هكتار به نظر مي رسد.
بابا باغي را به اندازه چند جمله فراموش كنيد. به گذشته كه برويم، جذام هست و جذامخانه نيست. آن روزها، يعني 71 سال قبل از اين روزها، جماعت جذامي در دره اي متفاوت با دره امروز زندگي مي كردند. اهالي تبريز اسم آن ناحيه را آرپا دره سي - دره جذام- گذاشته بودند. براي ما كه فراموشكاران تاريخيم، عجيب نيست كه به ياد نياوريم اولين بارمايكو باكتريا ليپرا - عامل بيماري جذام - كجا و زير پوست چه كسي رفت. پس آرپا دره سي را با روز نابودي اش به خاطر بسپاريد؛ 1312، روز افتتاح جذامخانه باباباغي.
15 كيلومتر كه از تبريز دور شويد به تابلوي باباباغي مي رسيد. يك پيچ، دو پيچ، چند كوه و بين آنها دره اي كه شهرتش نه به ميوه و دام، به جذام است.
آرپادره سي، كنار جاده بود و ساكنان جذامي اش وضع مناسبي نداشتند. رضا شاه اين منطقه را با 600 تومان كه آن زمان پول كمي نبود، خريد و به نگهداري جذامي ها اختصاص داد. اوايل اينجا تنها 40 اتاق كاهگلي داشت كه دو طرف راهرويي تنگ قرار گرفته بودند. با گذشت سال ها، محدوده نگهداري افراد جذامي هم متحول شد. طرح و اجراي فضاي فعلي باباباغي متعلق به قبل از انقلاب است و بعد از انقلاب هم تغييرات اندكي در آن ايجاد شده.
جذامي داغ ننگ نبود، اما در ذهن عوام كمتر از آن هم نبود. داغ جذام يك عمر بر پيشاني مبتلا مي ماند. اين بود كه از روز افتتاح جذامخانه، قرار شد اين جماعت داغ خورده، به شكل مجاني آب و مسكن در اختيار داشته باشند. جذامي هاي آواره در آرپا دره سي، به بابا باغي نقل مكان كردند. خانه هايشان كاهگلي بود، اما هرچه بود، خانه بود. آب هم ازكوه مي آمد؛ آب بي دريغ چشمه.
بعد از انقلاب، لوله كشي گاز و آب به اين منطقه انجام شد. تا پيش از آن اهالي جذامخانه آب چشمه مي خوردند و بعدها صاحب برق هم شده بودند. به هر حال اينجا هنوز هم تمام خدمات مجاني است. ساكنان جذامخانه تنها براي خريد خط تلفن بايد پول بپردازند.
آب ، برق ، گاز و مسكن مجاني. اينجا ايران است، جذامخانه ايران؛ اين هديه جذام است!
۴۸۰=110+120 . در جذامخانه بايد منطق رياضي را فراموش كنيد. اين حتي زبان شعر هم نيست كه در آن مثلا من ضربدر تو مساوي هزار شود. اينجا حقيقت زير راديكال جذام مي رود.
در حال حاضر 120 مرد جذامي داريم و 110 زن جذامي، اما 480 نفر در جذامخانه ساكن هستند. گذشته از 230 ساكن جذامي ، بقيه، خانواده هاي آنها هستند كه اينجا زندگي مي كنند. آنها ترجيح مي دهند همين جا بمانند و از خدمات موجود استفاده كنند. البته بيماري جذام در آستانه حذف از ايران قرار گرفته. مثلا سال گذشته ما تنها 2۳، مراجعه كننده داشتيم كه اميد داريم سال آينده به صفر برسد. در حال حاضر ميانگين سني افراد جذامي اينجا 50 سال است. در واقع اين افراد جزو اولين بيماران مبتلا به جذام در ايران هستند. به هرحال اين مجموعه تا روز حذف قطعي جذام با تمام امكانات در اختيار افراد جذامي است. ما اينجا حتي براي بچه هاي افراد جذامي، مدرسه هم داريم. آنها مي توانند مقاطع دبستان و راهنمايي را در باباباغي پشت سر بگذارند و بعد براي ادامه تحصيل به شهر بروند.
بچه ها در جذامخانه مدرسه دارند. مدرسه اي شبيه به همان مدرسه كه روزي مقابل دوربين ، پسري جذامي با گچ سفيد روي تخته سياه نوشت: خانه سياه است؛ خانه هنوز سياه است!
من جذامي هستم
اين دست انگشت ندارد.نگاه كن، چشمم تخليه شده. صورت مسخ شده، بيني هم نداشت. دست هايم، چشمم و خانواده ام را از دست دادم. من جذامي هستم.
به اكراه دست دراز مي كنند. باور ندارند كه غريبه اي سالم، مايل به فشردن دست هاي بي انگشتشان باشد. ديگر از جماعت جذامي گذشته كه بابت نگاه پرمعني عوام غصه بخورند. آنها حتي حوصله اي ندارند كه صرف فكر به جذام كنند!
،۳،۲،۱ ...۴۳،. انگشتان نصفه اش را بالا آورد، از 56 كم كرد و شد: گيرخ اوچ
محمدرضا سال جذام از روستاهاي اطراف تبريز آمده بود. جذام جامعه را محدود مي كند. دنيا براي جذامي، محدوده حقير جذامخانه است. محمدرضا 56ساله، مثل كودك۶،۵ ساله، هنوز به زبان مادري اش حرف مي زند. او مي گفت و مسوول روابط عمومي باباباغي ترجمه مي كرد.
وقتي كه آمدم اينجا 12۱۳، ساله بودم. حالا 43 سال است كه اينجا زندگي مي كنم. از آن روزها خيلي گذشته، درست يادم نمي آيد چه اتفاقي افتاد. فقط به خاطر مي آورم كه دست هايم پينه بست و ورم كرد، صورتم هم ورم كرد. دكتر صدقيان و دكتر انوش مرا ديدند. به پدر گفتند، دير آوردي پدر و من اينجا ماندم.
گيرخ اوچ كم از 56. او تقريبا تمام عمر را در جذامخانه، زندگي كه نه، نفس كشيده. اينجا هر دم و بازدم در خاطر مي ماند.
قبلا وضع خيلي بهتر بود. دارو بود، درمان بود، غذاي بهتر بود و از همه مهمتر احترام بود. در جذامخانه 500 نفر زندگي مي كنند و من هم 43 سال است كه اينجا هستم، اما فقط 5 نفر را مي شناسم. قبلا احترام بود.
پيش رو، روزهاي باقيمانده از عمر يك جذامي۵۶ ساله مجرد است. در اين آب راكد هيچ موجي متولد نمي شود. محمدرضا از گذشته حرف مي زند و به خانه اي سياه مي رسد؛ خانه سياه است.
شما از تلويزيون آمده ايد؟ آن سال ها كه پدرم تازه مرا به جذامخانه آورده بود، خانمي قد بلند به اينجا آمد و اززندگي ما فيلمبرداري كرد. او يك پسر بچه۱۳،۱۲ ساله جذامي را به فرزندي قبول كرد و با خودش برد تهران. آن روزها من هم 12۱۳، ساله بودم. بعدها شنيدم كه اين خانم در يك تصادف مرد.
جذامي۱۳،۱۲ ساله رفت، جذامي 12۱۳، ساله ماند. محمدرضا دوست نداشت با آن خانم قد بلند از جذامخانه فرار كند؟
نه، من هميشه دوست داشتم روزي به روستا برگردم. هنوز هم دوست دارم، اما ديگر نمي توانم. آنجا فقط پدر و مادرم را داشتم . آنها هنوز هم آنجا هستند، اما نه درخانه، زير خاك روستا خوابيده اند.
فرزندان مرد جذامي مردند. يك اتفاق يا... بگذريم. از فرهاد نمي شود چيز زيادي درباره جذام پرسيد. او درد جذام را با مرگ فرزندانش در جذامخانه به فراموشي سپرده.
سه فرزند مرا كشتند. آنها را بيهوش كردند و انداختند داخل استخر. نمي گذارند نامه هاي اعتراض من به آقاي شاهرودي برسد. كسي هست كه به داد ما برسد؟
فرهاد سال 1342 جذام گرفت، با اهر وداع كرد و تا هنوز در جذامخانه است. دست هاي بدون انگشت و يك چشم تخليه شده كه پشت عينك آفتابي پنهان شده، ميراث آن وداع با زادگاه است. اين البته ديگر اهميتي برايش ندارد. فرهاد تنها به مرگ مشكوك فرزندانش در جذامخانه فكر مي كند؛ ميراث تلختر از جذام جذامخانه!
من نگهبان منبع آب بودم. يك شب دزد آمد و همه چيز را برد. گفتند فرهاد مقصر است. يكسال بازداشت شدم، اما بعد تبرئه شدم. چند روز پس از آزادي ام بود كه بچه هايم را كشتند. سال 1379،سه فرزند 16 ۱۸، و 24 ساله ام را كشتند.
ساكنان جذامخانه ذهن فرهاد را مي خورند. آنها كه براي درد دل نزديك مي شوند، فرهاد هراسان به گوشه اي خلوت پناه مي برد. دست ها را در هوا تكان مي دهد، كت كهنه اش را به رخ مي كشد و آرام به حرف مي آيد.
اينجا چند نفر جاسوس هستند. من نمي توانم بلند حرف بزنم. ازاين گذشته، نگاه به ظاهرم مي كنند و مي گويند شايد اين عقلش را از دست داده. من پول نمي خواهم. فقط بنويسيد مرگ اين سه جوان مشكوك است.
نوشتيم و گذشتيم. اين پرونده را در ذهنتان باز بگذاريد تا دادگاه بعدي، در جايي ديگر از همين گزارش.
گلايه از حصارهاي جذامخانه بالا مي رود، مي افتد و مي ميرد. اين جماعت سال هاست نفرين بر جذام را فراموش كرده اند. انسان به شرايط عادت مي كند، اما در بدترين شرايط هم به فكر لذت بردن از زندگي است. اين است كه گلايه از حصار جذامخانه بالا مي رود.
كار كه نيست و اگر هست هم ارزان است و اين دستمزد اندك اگر كف دست جذامي گذاشته شود، بيمه ندارد. اهالي جذامخانه به عمري فكر مي كنند كه با جذام گذشت و هيچ اندوخته اي بر جاي نگذاشت.
۳۰ سال است كه اينجا كار مي كنم. آن روزها حقوق 5 ريال بود و حالا بالاترين حقوق 15 هزار تومان است. با اين پول كه نمي شود زندگي كرد. از اين گذشته ما حتي بيمه هم نيستيم. چند سال قبل قرار شد 50 نفر از ما مجوز كار بگيرند و استخدام شوند. مجوز ها آمد اما نصيب آنها شد كه زرنگ بودند. ما همان كه بوديم، مانديم.
چشم هاي تخليه شده، پشت عينك آفتابي. در جذامخانه هيچ نگاهي براي نديدن آفتاب پشت عينك پناه نمي گيرد. عينك تيره عضو هميشه ثابت جذامخانه است، آفتاب نبايد چشم ها را ببيند. صورت هاي مسخ شده، عينك آفتابي، حركت؛ اين آغاز هر سناريويي در جذامخانه است. فيلمنامه؟ گلايه. بهانه؟ حضور چند غريبه.
بعد از 20 سال كار، حقوقم شده 12 هزار تومان. اينجا باغباني مي كنم. مشكل اشتغال همه جا هست، اما اينجا جاي خودش را دارد. مي دانم كه ظاهرم باعث مي شود مردم عادي از من دور شوند، اما حاضرم با همين ظاهر برگردم مملكت. اما مگر با 12 هزار تومان مي شود برگشت مملكت؟ به اين عباس نگاه كنيد. از 20 سال پيش كه آمدم اينجا، او را آشپز ديدم. فكر مي كنيد چقدر حقوق مي گيرد؟ 15 هزار تومان كه بالاترين پرداخت در جذامخانه است.
هزار سوال بي جواب، هزار گلايه عقيم؛ اين خاصيت جذامخانه است. گلايه ها در گوشمان تبديل به زمزمه شد وقتي زن جذامي از راه رسيد. صورت از پايين تا بالاي بيني، از بالا تا پايين پيشاني پوشيده شده بود. آن وسط يك چشم تخليه شده بود و ظاهر زير پوشش كه ... نديده، مي ديديم. يك زنبيل رابط او بود و فرزندش. چشم هاي كنجكاو پسر بچه در لنز نشست، مادر جذامي دوربين را ديد، زنبيل كشيده شد.
صورت هاي مسخ شده، عينك آفتابي، حركت. حالا جذامي ها مسوول روابط عمومي - همراه ما در بازديد از جذامخانه - را دوره كرده اند. جماعت جذامي حرف هاي روي دل مانده شان را به بهانه حضور چند بيگانه، بيرون مي ريزند. زبان، زبان ملي جذامخانه است. در ايران دو جذامخانه بيشتر وجود ندارد. باباباغي در تبريز و يكي هم در مشهد. اين است كه باباباغي شده پايتخت جذامي هاي ايران. آنجا از هر قومي، كسي را پيدا مي كنيد، اما زبان رسمي جذامخانه، زبان منطقه است؛ تركي. صداي جذامي ها بالا مي رود و پايين مي آيد. مسوول روابط عمومي هم بدون توقف جواب مي دهد. بحث سر حكايت كار است، بيمه اي كه نيست و ... تق، تق، تق؛ صداي عصا. يا الله، يا الله، جذامي نابينا وسط جماعت آمد و رفت. بحث ادامه دارد. افسوس كه ما تركي بلد نيستيم. عينك آفتابي، حرف؛ يك جذامي با زبان فارسي به ديالوگ گلايه كات مي دهد: آقا هيچي، حرفي نيست. دو نفر اين بلا را سر ما آوردند كه حالا زير خاك خوابيده اند. كاري از كسي بر نمي آيد. هيچي.
اگر غريبه باشي، اگر از بيرون ناگهان پرت شده باشي وسط دنياي جذامي ها، تنها بايد به شيشه تيره عينكي كه نمي داني چشمي پشت آن هست يا نه، چشم بدوزي و سر تكان بدهي. اين جماعت به عقيم ماندن گلايه هايشان عادت كرده اند. خيلي ها اين حقيقت را مي دانند!
كات؛ يك جذامي به زبان فارسي، زبان كارگردان را باز كرد. كارگردان، همان مسوول روابط عمومي بود. فيلمنامه دوباره به زبان تركي خوانده شد. آنها تكرار مي كنند جذام را، نفس را و هنوز را. راه گريز از اين برنامه نمايشنامه خواني بي حاصل، دست يك جذامي بود. آقا من هم مشكل دارم.
،۱۵ 16 سال كار كردم. فقط 5 سال رفتم بيرون و دوباره بازگشتم. حالا به ما كار نمي دهند، ما جايي زندگي مي كنيم كه حتي ... هم زندگي نمي كند. اگر وقت داريد با من به خانه بياييد و خودتان ببينيد.
مسوول روابط عمومي هنوز مشغول سر و شكل دادن به نمايشنامه گلايه بود. اگر ميهمان يكروز جذامخانه باشيد، قدر دقايقي را مي دانيد كه به سرعت مي گذرند. حالا راهنما يك جذامي بود كه ما را به خانه اش مي برد؛ ورود به فضايي كه شايد با اتكا به راهنمايي يك راهنماي رسمي غير ممكن بود. در كوچه هاي خلوت جذامخانه قدم مي زديم و حسين آقا، قدر لحظه ها را بيش از ما مي دانست.
همسرم قبلا اينجا كمك بهيار بود. وقتي كه برگشتيم نامه داديم كه دوباره به او كار بدهند. اين نامه را كاركنان بيمارستان انگشت زدند، اما باز هم قبول نمي كنند. اينجا البته مشكلات مهمتر از كار هم دارد. مثلا چند وقت پيش 480 هزار تومان از طرف مردم براي كمك به جذامي ها آوردند، اما هيچي به ما نرسيد. كمك هاي مردمي فقط به اسم ما به اينجا مي آيند، اما... صداي فرياد پيرزن جذامي، حرف هاي حسين آقا را قطع كرد. به زبان تركي فرياد مي زد.
لحنش، حس ناسزا داشت. ما كه نفهميديم اما اين بار مترجم خوبي داشتيم.
اينها ديگر اعتقاد به هيچي ندارند. فهميده است كه شما خبرنگار هستيد. مي گويد خبرنگار براي چي؟ فحش مي دهد و مي گويد اگر عكس بگيريد شكايت مي كنم. ناراحت نشويد. از بس كه آمده اند، رفته اند و هيچ اتفاقي نيفتاده، نااميد شده اند.
حرف، حرف ترحم به پوست هاي ريخته نيست، اما جذامخانه را از هر طرف كه نگاه كني، فضايي خالي براي ناراحتي چند غريبه پيدا نمي كني. بگذريم. خانه حسين آقا و قمر خانم. خانه 50 متري ، 50 سال است كه از روز تولدش در جذامخانه گذشته. خانه پير است، مثل ساكنانش.
چسبيده به در ورودي جذامخانه، خوابگاه سفيد خواهران تارك دنيا در چشم مي نشيند. اغلب آنها بيشتر از 20 سال است كه در جذامخانه زندگي مي كنند. فرانسه، اتريش و لبنان. اين مليت هاي چند خواهر مقدس باباباغي است
تمام خانه هاي اينجا همين وضعيت را دارند. البته ابعادشان فرق مي كند. بزرگترينشان همين 50 متر است. مي بينيد كه ديوارها پوسيده و رنگ ها ريخته. نمي شود با پولي كه به ما مي دهند به فكر تعمير خانه بود. البته از حق نگذريم، اينجا آب، برق و گاز مجاني است. يعني از قديم بود، حالا هم هست. در ضمن هفته اي يكبار به ما يك كيلو گوشت هم مي دهند، اما قبلا سالي يكبار لباس مي دادند كه حالا نمي دهند. وضعيت مالي را هم كه حتما از ديگران شنيده ايد. اينجا مردم 20، 25 تا 30 سال كار كرده اند، اما حقوقشان ماهي 5، 6، 7 و در نهايت 15 هزار تومان است. حالا شايد يكي دلش بگيرد و بخواهد سري به اقوامش بزند.
رو به روي حسين آقا، قمر خانم زير چشم زخم نشسته و صورت نيمه رفته اش را زير چادر پوشانده، آنجا عبدالله هم هست. بنده خدا مي خندد و از 35 سال زندگي در جذامخانه حرف مي زند. خنده البته تنها يك تغيير زودگذر در چهره است؛ تنها تغييري زودگذر!
راه ما دور است. با اين كرايه ها و حقوق ما كه نمي شود به شهرستان رفت. الان 25، 26 سال است كه در باباباغي كار مي كنم. چند سال قبل كه ارزاني بود، مي شد كسي را يكي، دو روز جاي خودت سر كار بگذاري و بروي شهرستان، اما حالا...
عبدالله دوست دارد عكس خانواده اش را كه پول ديدنشان نيست، نشان دهد. يك اتاق آن طرف تر، خانواده عبدالله روي ديوار نشسته اند. خودش هم هست؛ وقتي عبدالله جذام را نمي شناخت. انگشت اشاره مي رود روي آخرين صورت سالم خودش.
اين منم خنده. بعد جذام گرفتم خنده. 2سال جذامخانه مشهد بودم، بعد رفتم تهران كار كردم، عاقبت آمدم اينجا. خنده. يك جذامي ديگر از در وارد شد. آقا عبدالله، عكس جواني هايت را نشان مي دهي، مي خواهي داماد بشوي؟ خنده؛ تغييري زودگذر در چهره!
مسوول روابط عمومي با اخم هاي درهم آمد و چهره ها شكل هميشه خود شدند. براي چي اينها را به خانه ات بردي؟ اگر مريضي برو بخواب روي تخت، تو را چه به راهنمايي كردن ديگران. حالا رو به ما: از شما هم گلايه دارم. مگر من مسوول راهنمايي شما نيستم؟ مگر نگفتم بدون هماهنگي من جايي نرويد؟ چرا با اين آمديد؟ ...
در چند ثانيه همه شكل خودشان شدند. جذامي، مسوول روابط عمومي و ما. چه كسي مي داند، شايد حق با كسي بود كه چيزي براي پنهان كردن داشت!
اتاق رئيس
ساعتي بي اهميت مثل هر ساعتي ديگر، اتاق رئيس، دعوا تنها بهانه اي بود براي ملاقات با رئيس جذامخانه. از اينكه چه گذشت و چه كسي تبرئه شد، مي گذريم و بگذريد. نتيجه اين اتفاقات هميشه قابل پيش بيني است. پس با هم مي گذريم و به مسير مستقيم باز مي گرديم. مسير مستقيم حرف هاي دكتر خدا دوست - رئيس جذامخانه - درباره جايي است به نام جذامخانه باباباغي. توضيح: مقايسه حرف هاي رئيس و ساكنان جذامخانه بر عهده خودتان.
برنامه نهايي ما حذف جذام از ايران است. خوشبختانه سال گذشته تنها 13مورد مراجعه داشتيم كه به توصيه پزشك به اينجا آمدند. البته از اين تعداد هم همه مبتلا به جذام نبودند، آنها براي آزمايش به اينجا فرستاده شدند. حالا ديگر جذام بيماري لا علاج نيست. حتي در رده بندي بيماري هاي خطرناك، بعد از سل قرار مي گيرد. جذامي ها در شرايطي اينجا نگهداري مي شوند كه بيماران مبتلا به سل، آزاد در جامعه مي گردند. جذام در حال حاضر تقريبا در ايران ريشه كن شده. مراجعه كننده ها به اينجا هم، اگر آزمايششان مثبت باشد، به صورت سرپايي مداوا مي شوند. آنها براي 3 ماه دارو مي گيرند، مي روند و دوباره براي معاينه مراجعه مي كنند.
بيمه، بيمه، بيمه اي كه نيست. جذامي ها تنها اين كلمه را تكرار مي كنند. رئيس حتما بهتر از ما مي داند.
مشكل از بيمه شدن جذامي هاي مشهد آغاز شد. جذامي هاي باباباغي ناراحتند كه چرا مثل مشهدي ها نشدند. متاسفانه جذامي هاي اينجا فقط شنيده اند كه آنجا جذامي هاي بيمه شده اند. مساله اين است كه جذامي هاي مشهد مثل ساكنان باباباغي نيستند. اغلب آنها توانايي كار كردن دارند. گذشته از اين خودشان دنبال كارشان بودند و عاقبت موفق شدند بيمه بگيرند. مشكل اصلي چيز ديگري است؛ بيمارستان با بيمه طرف قرارداد است، اما جذامي ها براي مداوا بايد پول را خودشان پرداخت كنند. اينجا كسي دفترچه بيمه ندارد. البته بيماران اينجا در ظاهر تحت پوشش كميته امداد هستند. با اين توضيح كه كميته امداد براي بيماري هاي مزمن هزينه پرداخت نمي كند. مريض اگر طول درمانش بيش از 3 ماه باشد، ديگر تحت پوشش كميته امداد نيست. بيماران جذامي هم اغلب يكي، دو سال درگير بيماري هستند. از طرفي ديگر ما خودمان هم در بخش بودجه با مشكل مواجه هستيم. اينجا ماهي 4، 5 ميليون تومان فقط قبض آب، برق و گاز مي آيد. نكته جالب اينكه كل بودجه اي كه كميته امداد براي سال 82 به باباباغي اختصاص داد، 3 ميليون تومان بود. اين بودجه حتي براي يكماه ما هم كم است. در نهايت ما مجبوريم روي كمك هاي مردمي حساب كنيم، اما ميزان اين كمك ها قابل پيش بيني نيست، بنابراين نمي شود روي اين بودجه براي برنامه ريزي حساب كرد.
جمله آخر حرف هاي رئيس را داشته باشيد تا چند خط پايين تر، پيش از آن حضور در دادگاهي كه وعده اش را داده بوديم. براي يادآوري چشم هايتان را به اوايل گزارش ببريد؛ فرهاد و 3 فرزند مرده اش.
دادگاه غيرعلني، بدون حضور شاكي در دفتر رئيس جذامخانه. سال 79، در 3 روز تعطيلي پشت سر هم بود كه اين اتفاق رخ داد. ما كه اينجا نبوديم، اما مي گويند فرهاد شب قبل از حادثه با فرزندانشان درگير شده و آنها را از خانه بيرون كرده بود. ظاهرا بچه هايش مشكل خاصي هم داشته اند و روز بعد وقتي براي شنا تن به آب سرد استخر زدند، دچار گرفتگي عضله شده و فوت كرده اند. حالا نظر شخصي من اين است كه فرهاد خودش را در اين ماجرا مقصر مي داند و به خاطر تبرئه خودش دنبال مقصري ديگر مي گردد. بچه هاي او مرده اند، كسي آنها را نكشته.
پرونده را مي توانيد در ذهنتان ببنديد. روي جلد اين پرونده انتزاعي نوشته شده: 3جوان، 16۱۸، و 24ساله، در استخر 2 متري باباباغي در روز روشن غرق شدند. پرونده بسته شد.
تمام شد. بيرون از دادگاه، حرف هاي رئيس است. جمله آخر: نمي شود برنامه ريزي كرد. هدف نهايي؟ حذف جذام. پوشه اش روي ميز رئيس بود؛ برنامه حذف جذام.فكر مي كنم راه چاره اين باشد كه سازمان مديريت و برنامه ريزي، براي جذامي ها اعتبار تعيين كند. تنها برحسب اين اعتبار مي توانيم برنامه ريزي كنيم.جذام اعتبار ندارد. هدف نهايي حذف جذام است. پوشه برنامه حذف جذام؟
خالي، روي ميز رئيس.
تاركين دنيا
يك پا لقمه جذام شد. ويلچر، دست هاي بدون انگشت و كبره بسته، لباس هاي كثيف و كهنه؛ پرويز انگار از روز افتتاح جذامخانه به امروز پرتاب شده.
جذام به پشت پيشاني اش رسيده. متولد 1317، ساكن هميشگي جذامخانه.
كهنه ساله كه اينجا هستم. راضي نيستم. گوشت مي خواهم، نمي دهند، لوبيا مي خواهم، نمي دهند، لباس نمي دهند، به فرمان من گوش نمي دهند...
اعتراض پرويز را اعتراض خواهر مقدس قطع كرد. يك تارك دنيا. خواهر مقدسي از اتريش. در جذامخانه، چهره متفاوت چند خارجي، توجه غريبه ها را جلب مي كند. خواهران مقدس، باباباغي را براي ترك دنيا انتخاب كرده اند.
چسبيده به در ورودي جذامخانه، خوابگاه سفيد خواهران تارك دنيا در چشم مي نشيند. اغلب آنها بيشتر از 20 سال است كه در جذامخانه زندگي مي كنند. فرانسه، اتريش و لبنان. اين مليت هاي چند خواهر مقدس باباباغي است. آنها تا چند سال پيش بدون دريافت دستمزد براي جذامي ها كار مي كردند ولي اين اواخر حقوقي از طرف دانشكده علوم پزشكي تبريز برايشان در نظر گرفته شده. مهرباني اغلب خواهران مقدس البته تنها متعلق به جذامي ها است. آنها ترجيح مي دهند با غريبه ها حرف نزنند كه مبادا مساله ترك دنيا، ترك بردارد.
تلاش براي صحبت با خواهر مقدسي از اتريش بي حاصل بود. پاسخ به اين تقاضا را با لحن عصباني و لهجه يك خارجي كه فارسي ياد گرفته، بخوانيد: نا، نا، نا، نا اين گزارش اما بدون حرف هاي خواهران مقدس كه بخشي از تاريخ باباباغي هستند، ناقص است. اين نقص را سلمي برطرف كرد؛ تارك دنيايي 81 ساله، از لبنان.
۳۱ سال و دو ماه است كه اينجا هستم. من تصميم نگرفتم بيايم. برادر فرانسوي روبر، گفت ژوزامخانه نياز به خواهر دارد. من قبل از آن در لبنان، مصر و سوريه كار مي كردم. در دمشق هم ژوزامخانه بودم. آنجا مريض شدم و بايد مي رفتم. برادر روبر گفت: آمد اينجا. فرستاد اينجا و حالا 31 سال و دو ماه اينجا هستم. اوايل كه آمدم، يوزنفر - 100 نفر - اينجا بود. زياد بود زن كوچك بچه دار، مادر و بچه با هم مريض. اينجا مريض آمد، ازدواج كرد و مرد. حالا فقط 21 نفر در بيمارستان دارو مصرف مي كنن.
۵۸ سال از تارك دنيا شدن خواهر سلمي مي گذرد. ترك دنيا باعث شد تا او با زبان هاي بيگانه فراواني آشنا شود. خواهر سلمي به زبان هاي عربي، فرانسه، ترك، فارسي و لاتين حرف مي زند. فارسي البته به همان صورت كه نوشتيم. سينما نمي خوام، گردش نمي خوام. اينجا كار مي كنم، عبادت مي كنم، مي خوابم و... من راضي ام.
خواهر سلمي از تارك دنياهاي تندرو نيست. البته او هم مثل ديگر خواهران حاضر در باباباغي، دنيا را خيلي وقت است كه ترك گفته، اما در حرف زدن سختگير نيست.
هركس اخلاق خودش دارد. تارك دنيا از تبليغ خوشش نمي آيد. آقا عكس لازم نيست. حالا اين وقت، خيلي تارك دنيا نيست. اينجا 5 خواهر است. خواهر راشل آخري است كه از اروميه آمد. حالا تازه يكسال او تارك دنيا، حالا!
زندگي خواهران مقدس در جذامخانه سالهاست كه تعريفي مشخص دارد: كار و عبادت در خانه اي كه تبديل به كليسا شده.
... و آخرين توصيه خواهر سلمي: آقا عكس لازم نيست، تبليغ لازم نيست براي تارك دنيا.
سيب خشكيده
صداي موذن، جذامخانه به ظهر رسيده، وقت نماز است. مرد جذامي با چشم هاي تخليه شده پشت عينك آفتابي و صورت بدون بيني رو به قبله نشسته. الله اكبر، الله اكبر، مي شمارد آخر نماز روي دست هاي بدون انگشت. اينجا نمازخانه جذامخانه است؛ رو به قبله دست هاي بدون انگشت دراز شده اند. خدا بزرگ است.
هنوز مانده گوشه هايي از فضاي 2 هكتاري جذامخانه. كاش مي شد به هر خانه اي سرك كشيد، اما زمان در معيار آدم هاي سالم شكل خودش مي گذرد؛ تا شب راهي نمانده و مانده گوشه هايي ناديده از فضاي 2 هكتاري جذامخانه.
۵ اتاق روبه روي 5 اتاق، يادآور اولين اتاق هايي است كه سالها پيش در باباباغي كاشته شد. در اين اتاق هاي كوچك و قديمي، هنوز هم خانواده هاي چند نفره جذامي روز را به شب مي چسبانند. اين همان فضاي مقدمه است. به ياد آوريد؛ سه نسل روي يك پله.
شعبان از نسل دوم خانواده است كه ميراث پدر را روي صورت دارد. ميراث پدر را كه بعد از اين همه تكرار مي شناسيد؟!
شعبان تمايلي به حرف زدن ندارد، حرف هاي همسر شعبان را بخوانيد.
مي خواستم كار كنم، گفتند: نداريم. براي همه دارند، براي ما ندارند. كمرم درد مي كند. پول ندارم دارو بخرم. پول ندارم پشم بخرم، بندازم توي خانه. ميوه مي دهند، قابل خوردن نيست. سيب خشكيده، بچه نمي خورد. براي بچه ها لباس نداريم. همين حالا همسايه به بچه اش موز داده بود، گفت: جلوي بچه ما نشان ندهد. اين بچه مي بيند. من هزار تومان قرض كردم، رفتم موز گرفتم كه بچه بخورد. اين بار گريه به جاي خنده اي كه تغييري موقت در چهره خلق مي كند.
ما را حسين به اين اتاق ها آورد. همان كه ماجراي دعوايش با مسوول روابط عمومي را نوشتيم. آخرين حرف هاي اين بخش را از زبان حسين بخوانيد. مقابل پله اي كه سه نسل روي آن نشسته بودند، لحظه اي دور از چشم مسوول روابط عمومي.آقا شما مي رويد و ما مي مانيم. حالا مكافات اعتراض ما فداي سرتان، كاش لااقل حرف هايمان را بنويسيد. نوشتيم.
گمشده زير خاك
بالاي تپه، كنار آغل گوسفند، قبرستان است. از 1312 تا امروز خيلي ها رفته اند زير خاك جذامخانه. از اين همه تنها كمتر از تعداد انگشتان يك دست كه انگشت هاي جذام نخورده اي دارد، قبرهايي با سنگ مرمر پيدا مي شود. در قبرستان باباباغي، قبرها به 3بخش تقسيم مي شوند. آنهايي كه هنوز براي عده اي عزيز بودند، زير سنگ مرمر خوابيده اند. آنهايي كه فقط اسمشان عزيز بود يا آنقدر خوشبخت بودند كه در اولين سال هاي تاسيس جذامخانه نميرند، زير سيمان خوابيده اند و بالاخره مرده هاي فراموش شده كه يك تكه سنگ بيابان، تنها گواه بودن و رفتنشان در باباباغي است!
سنگ هاي مرمر كه نياز به توصيف ندارند؛ با اين ظاهر آشناييم. روي سيمان ها اما تنها نام است و شايد سال تولد و مرگ. مثلا بانو خديجه كاظمي، تولد 1314، فوت 22/5/76. مي شود 62 سال. واژه بانو را دوباره بخوانيد!
روي قبر سيماني ديگري كه مورچه ها كنارش لانه درست كرده بودند، نوشته شده بود، مرحوم رحيم- جليل، تلفظ دقيقش مي شود رحيم جليل. تا چند سال پيش مرده ها را به جاي نام خانوادگي با نام پدرشان به خاك مي سپردند؛ رحيم، پسر جليل.
مرحوم سيف الله سنايي هم كه يك عمر بدون شناسنامه زندگي كرد. روي سيمان براي آشناياني كه هرگز نمي آيند، نوشته شده: مرحوم سيف الله سنايي، اهل زنجان.
... حكايت مرده هاي زير سنگ هم كه گفتن ندارد. وقت قدم زدن در قبرستان باباباغي تنها يك نكته را به خاطر داشته باشيد. سنگ ها نشانه هستند؛ اينجا كسي مرده است!
بگذريم. بعد از قبرستان ديگر حرفي نيست. تنها التماس پيرزني به تفهيم حرف هايش به ما كه يك بار ديگر رنج ندانستن زبان تركي را به رخمان كشيد. او سعي مي كرد چيزي را به ما بفهماند. مترجم خوبي نداشتيم، نفهميديم و پيرزن هم از خيرش گذشت. آخر گزارش جذامخانه، نگاه پيرزن جذامي، خنده اي پرمعني و تنها كلمه اي كه از حرف هايش فهميديم: خوش گلديز، خوش گلديز، خوش گلديز!
۱ عينك آفتابي، نه براي آفتاب، براي پنهان كردن ميراث جذام؛ چشم هاي تخليه شده. 2 - پسر بچه، زنبيل خالي، مادر جذامي؛ جذام زمان را مي خورد. 3 - تق، تق، ترق؛ صداي جذام مي آيد. اين آسايشگاه جذامخانه است. 4 - زن جذامي، چشم تخليه شده را پوشانده، بالاي سرش چشم زخم است! 5 - مادام سلمي، خواهر مقدسي از لبنان. حالا 31 سال و 2 ماه كه اينجام اين را را خودش مي گويد. 6 - مرحوم بيوك خانم، سال فوت 1351. روي سنگ قبرنشاني ديگر نيست.
عكس ها : هادي مختاريان