زندگي خانواده 7 نفره در قبرستان ابن بابويه
آدرس منزل: قبرستان ابن بابويه
ساكن همين محل بودم. از پس اجاره خانه برنيامدم. رفتم جاده ورامين. دوباره كه برگشتم، نتوانستم خانه اجاره كنم. از مالك يكي از مقبره هاي خانوادگي اجازه گرفتم و با سه پسرم آمديم اينجا
|
|
سهيلا بيگلرخاني
مريم و احمد در قبرستان به دنيا آمده اند. تولد در كنار گورها، زندگي در ميان مردگان.
حسن 25سال قبل فرزندانش را به دندان گرفت و براي ادامه ز ندگي پا به گورستان گذاشت. حالا براي او و خانواده اش زندگي در گورستان عادي است. اتاقك 12-10 متري قديمي با طاق هاي گنبدي تمام مايملك حسن و خانواده اش را در خود جا داده؛ اتاقكي كه پيش از اين محل جنازه هاي امانتي بوده است.
به سختي رضايت مي دهد دقايقي با هم به گفت وگو بنشينيم. فرزندانش مدرسه اند و زن و شوهر بي محاباتر سفره دلشان را باز مي كنند. پاهاي كبره بسته مرد نگاه را مي دزدد. رختخواب و بوفه هاي چوبي زهوار در رفته تنه به تنه ديوار سياه شده داده اند. يك يخچال قديمي، اجاق گاز و ظرف و ظروف در گوشه اي از اتاق، آشپزخانه اين خانه كوچك است. گوشه اي ديگر تلويزيون رنگي 14اينچ و كمدي رنگ و رخ رفته حكم اتاق نشيمن خانه خانواده حسن را دارد.
آدم بخواهد با آبرو زندگي كند، همه جا مي تواند
زندگي با آبرو براي حسن اصل است. همين او را كه نتوانست از پس اجاره خانه برآيد، در قبرستان قديمي ابن بابويه ماندگار كرد. كارگر است حسن، با ماهي 70 هزار تومان حقوق.
5 فرزند دارد. 4پسر و يك دختر. 3پسر را به ثمر رسانده و مريم و احمد همان ها كه متولد قبرستانند، با او زندگي مي كنند.
ساكن همين محل بودم. از پس اجاره خانه برنيامدم. رفتم جاده ورامين. دوباره كه برگشتم، نتوانستم خانه اجاره كنم. از مالك يكي از مقبره هاي خانوادگي اجازه گرفتم و با سه پسرم آمديم اينجا.
سرور، همسرش يك سالي مقاومت كرد. اما تقدير براي او سكونت در قبرستان را رقم زده بود. حسن هنوز احضاريه هاي دادگاه و برگه درخواست طلاق همسرش را نگه داشته.گفته بود نمي آيد در قبرستان زندگي كند، ولي سرور محكوم شد. چون من جرمي نداشتم، به جز نداري، نداري هم كه جرم نيست. من بودم و سه بچه. بايد از آنها نگهداري مي كردم. چندماه نتوانستم كار كنم. بعد از يك سال زنم برگشت سر زندگيش. يكي دو سال ساكن مقبره خانوادگي بوده و آنگاه به اتاق امانتداري جنازه ها نقل مكان كرده است.
مريم حتي براي رفتن به دستشويي نيز توسط پدر يا مادر همراهي مي شود. شب قبرستان وهم انگيز تر است
دخترك ساكن گورستان
امان نمي دهد با دخترش حتي به اندازه احوالپرسي كوتاهي به گفت وگو بنشينيم. دختر به امر پدر سريع چادر به سر مي كند و رهسپار خانه مادربزرگ مي شود. مريم سال ديگر ديپلم مي گيرد. لابد دوستانش نمي دانند ساكن اتاقكي در قبرستان ابن بابويه است. اگر هم بدانند به روي خود نمي آورند. زندگي مريم به غير از ساعات مدرسه تماما ميان چهارديواري اتاق امانتداري جنازه ها مي گذرد. دوستانش به خانه آنها نمي آيند. او هم جايي نمي رود. همنشيني و مصاحبت با قبرهاي قديمي هم كه لطفي ندارد. آينده شايد... حتي براي مريم هم آينده مي تواند روزهاي بهتري باشد. گو اينكه پدرش مي گويد: كي سراغ دختر من مي آيد؟ از اين گذشته من نمي خواهم دخترم را شوهر دهم. بايد درس بخواند. همين بايد، شايد آينده او را مي سازد. مگر نه اينكه برادرش درس خواند و حالا كارمند دولت است. حقوق مكفي دارد و خانه سازماني. هرچند فرسنگ ها دور از پدر و مادر. برادر ديگر هم حداقل توانسته خانه كوچكي، در نقطه دوري از شهر، نقطه اي به قول پدر و مادر وسط بيابان بخرد. برادرها حالا فقط گاهي ميهمان پدر و مادر مي شوند و پدر و مادر به جاي خوشحالي از ميهمانداري، بايد غصه دار پذيرايي و خواب در اتاق كوچك باشند.
آينده براي احمد شايد مبهمتر باشد. مي خواهي چه كاره شوي؟
نمي دانم. هرچه كه پيش آيد. مثل برادرت؟ نمي دانم
ديوار به ديوار مقبره
ديوار به ديوار خانه كوچك حسن، آخرين بازمانده از نسل مقبره هاي خانوادگي در ابن بابويه خودنمايي مي كند. مقبره اي با چندين قبر. سالها قبل، حسن تنها ساكن زنده ابن بابويه نبود، مقبره هاي خانوادگي هر كدام، خانواده اي را در خود جاي داده بودند. همسايگان حسن حدود 9 سال قبل از قبرستان به خانه اي در ميان زنده ها رفتند. شهرداري مقبره ها را خراب كرد و به همه براي خريد خانه جديد پول داد، اما به ما كه رسيد، بعضي ها رفتند وشايد پشت سرمان چيزهايي گفتند. در نتيجه ما در قبرستان ماندگار شديم.
نداري و آسودگي
هوا سرد است. سوز سرما خوب به قبرهاي تنها مانده ابن بابويه مي آيد. پرده تك اتاق گوشه حياط ابن بابويه كنار مي رود. بعدازظهر روز پاييزي است. احمد تازه از خواب قيلوله برخاسته، پادري پر از خرت و پرت را پشت سر مي گذارد و وارد حياط خانه مي شود. قدم هايش روي قبر بانو... مي لغزد و يك راست شير آب گوشه حياط را نشانه مي رود. قبرها يك به يك سنگيني قدم هاي احمد را تحمل مي كنند تا به شيرآب برسد و آبي به دست و صورت.
نمي ترسي؟ مشكلي نداري؟ شانه بالا مي اندازد. نه! احمد 14ساله است. كلاس سوم راهنمايي. نمي دانم دوستانش مي دانند ساكن قبرستان است يا نه؟ پدرش مي گويد:بچه هاي من قانع هستند. اهل دوست و دوست بازي نيستند.
خانواده در خواب بعدازظهر غوطه مي خورند، وقتي براي بار دوم ميهمان خانه شان مي شويم. چه كسي مي داند، شايد خواب خانه اي در شهر زندگان را مي بينند. شايد هم... . دلخور است كه به ما وعده عكاسي و گزارش داده. آن روزهم اشتباه كردم.حالا هيچ صحبتي ندارم. اين خانه و اين هم شما. دختر و مادر را به سرعت راهي خانه مادرزن مي كند. خودش هم به بهانه تعمير شير سرويس هاي بهداشتي پسرك را بر مي دارد و مي رود. خانه خالي مي ماند و ما. هيچ چيز را پنهان نمي كنند. تنها قاب عكس هاي دو پسر بزرگتر حسن است كه از روي ديوار سياه خانه برداشته مي شود. نداري هر مزيتي نداشته باشد، حداقل آسودگي را از جهاتي به همراه مي آورد. بي دغدغه خانه را ساعتي براي عكاسي به دست ما مي سپرند. چيزي ندارند كه نگران باشند.
از زنده ها بايد ترسيد!
تصور هم نكرده ام كه قدم گذاشتن روي قبرها آن هم در شب چه حسي مي تواند داشته باشد. مريم حتي براي رفتن به دستشويي نيز توسط پدر يا مادر همراهي مي شود. شب قبرستان وهم انگيز تر است. امامرده ها ترسي ندارند. از زنده ها بيشتر بايد ترسيد. اين را حسن مي گويد.
شب هايي بوده كه حسن در شهر مردگان هم از دست زندگان خلاصي نداشته. اينجا گاهي پاتوق معتادان و ولگردان است، اما آنقدر عرضه دارم كه از پس خود و خانواده ام بر آيم. لابد چماق گوشه اتاق، او را در اين موارد حفاظت مي كند. بچه ها خانه نيستند. حسن و سرور تعارف مي كنند و وارد اتاق مي شوم. مي نشينم، زن برگه هاي قديمي و زرد شده بيمارستان را از ميان جيب هاي كت مرد بيرون مي آورد.ديسك كمر دارم مرد سالها قبل به خاطر كمر درد بستري شده. كمرش نياز به عمل جراحي داشته، اما بدون هيچ اقدام درماني بيمارستان را ترك كرده. پول نداشتم. عمل خرج دارد. مقبره ابن بابويه را كه مي ساختند، سنگ آورده بودند. سنگ هاي 30كيلويي را تنهايي از ماشين خالي كردم. كمرم خرد شد. نمي توانم كاركنم. مرد كارگر ابن بابويه است. كارهايي مثل نظافت سرويس هاي بهداشتي. گاهي مردم مي خواهند دور سنگ قبر مرده شان را سيمان كنم و كارهايي مثل اين. مجموعا برجي 60-150 تومان درآمد دارم. نگاهت را از پاهاي كبره بسته مرد ندزديده اي كه دندان هاي زرد شده تك توك او، آن را به خود جلب مي كند. وضعيت دندان هاي سرور هم بهتر از حسن نيست. هرچند سن هر دو روي هم حتي به صد سال هم نمي رسد. حسن 55 ساله است و سرور شايد 8-47 ساله.
اما ساكنان 25 ساله قبرستان را چه به معاينات ساليانه دندانپزشكي . سوز سرما خوب به قبرستان سوت و كور مي آيد. گرماي اتاق كوچك حسن و خانواده اش از همان لحظه ورود گونه ها را نوازش مي دهد. انگار بخواهد بگويد، زندگي در گوشه اين قبرستان قديمي و خلوت جاري است. حتي در اتاقي كوچك درست بالاي سر مردان و زنان مرده.
|