سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۷۷
همشهري هاي شريف ما
كيف را جارو نكردند
025029.jpg
علي، يوسف و امثال آنها، بارقه هايي از اميد اند؛ اميد به اينكه مي    توان پاك بود. شايد بعضي ها بعد از خواندن ماجراي اين دو جوان در دل بگويند كه اگر من جاي آنها بودم پول ها را برمي داشتم اما همانها نيز نمي   توانند اهميت و بزرگي كار اين دو جوان را انكار كنند.
ايمان مهدي زاده
شروع ماجرا
روز سيزدهم آبان ماه بود. چهارشنبه اي خنك با هواي نيمه ابري. ماه رمضان و روز نوزدهم كه روزي است ويژه در اين ماه مبارك. يوسف قلي زاده كه سال ها پيش از هشترود به اتفاق خانواده، تهران را ماواي زندگي انتخاب كرده، پس از خوردن سحري و خواندن نماز براي روز كاري خودش را آماده مي كرد. هنگامي كه خواست از خانه بيرون بزند، مادرش يادآوري كرد كه هوا سرده شده، لباس گرم بپوش.
عليرضا مشهدي جوان 23 ساله كه تازه عقد كرده و هنوز مراسم عروسي نگرفته، پس از شال و كلاه كردن جلوي آينه ايستاد. لبخندي به خودش زد تا هيچ گاه از دستش ندهد. او هميشه لبخند مي زد.
شهرداري منطقه 12، محل شروع ماجراست. يوسف و عليرضا لباس هاي نارنجي پوشيدند و به همراه خودرو مزدا راه افتادند. هر روز يك خودرو شهرداري مسوول جمع آوري نخاله هاي ساختماني است. ساعت 6 صبح كار آغاز مي شود. زنگ مي خورد و كارگران با خودرو از ساختمان بيرون مي زنند. بيش از 3 ساعت از كار كردنشان مي گذرد. وانت مزدا پر از نخاله هاي ساختماني است. مي روند بار را خالي مي كنند و برمي گردند. آدرس محل هاي تجمع نخاله هاي ساختماني در ليستي درج شده كه صبح به صبح تحويل مي گيرند و حركت مي كنند.
پاييز بود و خزان رنگارنگ. مزدا با كارگرانش وارد خيابان جمهوري اسلامي شد. هنوز نخاله اي بار نزده، آمپر بنزين نشان از كمبود سوخت داشت.
با فشار كوچكي بر پدال گاز، خودرو به پت پت  افتاد. كناري ايستادند. يوسف يك چهار ليتري مخصوص بنزين دست گرفت و رفت سر خيابان. ماشين ها و آدم ها مي آمدند و مي رفتند. آفتاب پياده رو شمالي خيابان را گرم كرده بود. مغازه ها و فروشگاه ها يكي يكي باز مي شدند و ترافيك روزانه، حاكم خيابان هاي پرازدحام شهر شده بود.
كيف مال من است 
يوسف با بنزين آمد. عليرضا لبخند زد. ناگهان كيفي تميز توجه هر دو را جلب كرد. كنار چرخ جلو يك كيف مشكي زيپ دار افتاده بود. دنبال كسي گشتند تا با نشان دادن كيف، چشمانش برق بزند و آن را بستاند، ولي كسي نبود. مردم مي آمدند و مي رفتند، ولي كسي كه دنبال كيف باشد در كادر نگاهشان پيدا نشد. ناچار به مغازه دارها و ساكنان محل سپردند؛
آقا اگر كسي سراغ كيف را گرفت، بگوييد بيايد ناحيه براي تحويل گرفتنش. كيف را داخل مزدا انداختند و دوباره كار، كار. وقتي كار شروع مي شود، همه دغدغه ها پايان مي گيرد. كار است كه جوهر وجودشان را به خروش مي آورد و لبخند شادمان بودن بر لبشان مي نشاند.
خودروي شهرداري از كوچه جمالي بيرون آمد. وارد خيابان جمهوري شد و رفت سراغ آدرس هاي بعدي براي جمع آوري نخاله هاي ساختماني. خالي از لطف نيست اين بخش را از زبان يوسف قلي زاده بخوانيم: من در حال كار كردن بودم. آقايي پا به سن گذاشته حدود 55 ساله ترك پيك موتوري نشسته بود.
يكي از كارمندان روابط عمومي ناحيه نيز در پي شان يا به قولي راهنمايشان. نزديك من آمدند. اضطراب و پريشاني در چشم هاي آن آقا كه بعد متوجه شديم نامش خسرو اميرحسيني است و همكار خودتان - خبرنگار - موج مي زد. پرسيد: شما در كوچه جمالي بنزين تمام كرده بوديد؟ قبل از آنكه بخواهم پاسخي بدهم، ادامه داد: كيف مال من است. ما داشتيم آخرين تل خاك را بار مي زديم. نشاني هايش درست بود. كيف را به او دادم. با خونسردي و آرامش. كيف را كه دست گرفت، آرامش او را هم در آغوش فشرد. بازش كرد. با تعجب سرش را بالا آورد و گفت: شما اصلا كيف را باز كرد ه ايد؟ زياد مهم نبود. بالاخره صاحب كيف پيدا شده بود و روز پاييزي ما خوب شروع شده بود. او خداحافظي كرد و رفت و به هر كدام از ما يك چك پول مسافرتي 100 هزار توماني مژدگاني داد. خيلي سعي كرديم آن را نگيريم، ولي اصرار زيادش كارساز شد و سپس خداحافظي شكل گرفت. همين. ما راجع به اين رويداد با كسي صحبت نكرديم. ماجرا تمام شده بود. از فردا كه دوباره كار را شروع كرديم، فقط كار بود و كار.
عليرضا مشهدي و يوسف قلي  زاده كارگران خدمات شهري شهرداري منطقه 12 تهران هستند. 3 سالي مي شود به اين شغل مشغولند. حقوق دريافتي شان با 12 ساعت كار چيزي حول و حوش 120 تا 150 هزار تومان است. طي اين برهه زماني خاطراتي در ذهنشان نقش بسته كه براي ما گفتند تا از زواياي تاريك و روشن كار سختشان چيزهاي بيشتري بدانيم، اما هنوز ماجراي كيف تمام نشده تا فصل خاطراتشان را مرور كنيم.
واحد مركزي خبر شبكه تهران پذيراي آنان شد و برنامه تهران ساعت 21 ميزبان حضورشان. روز يكشنبه نيز راديو، 3 بار خبر را پخش كرد
روزهاي پاييزي آمدند و رفتند. وقتي صبح هاي زود كه روز به روز سردتر مي شد به خيابان مي آمدند تا رفت و روب كنند، اصلا فكرش را نمي كردند كه روزي روابط عمومي نامشان را بخواند و پرده از گذشت و سادگي و صداقتشان بردارد.
موج تشويق 
يوسف و عليرضا به روابط عمومي خوانده شدند. خودشان هم نمي دانستند چرا. ساعتي طول كشيد تا خبردار شوند چه اتفاقي افتاده و امروز چگونه رقم خواهد خورد. خسرو اميرحسيني با شهردار تهران ديدار داشت. يك قرار ملاقات. كاري يا شخصي، نمي دانيم، ولي او رفت و از شهردار تشكر كرد و بابت داشتن پرسنلي به اين پاكي به او تبريك گفت. اميرحسيني به شهردار گفته بود كه كيف مشكي رنگ حاوي يك ميليارد ريال پول نقد بود و مقداري مدارك و اسناد كه ارزش ريالي بيش از وجه نقد داشت. چيزي بالغ بر 200 ميليون تومان به دستشان رسيده و آنها در كمال بي اعتنايي از اين مبلغ و بي هيچ وسوسه اي براي ديدنش آن را به صاحبش بازگردانده بودند.
آيا آنها كار معمولي انجام دادند؟ قديم ترها شايد، اما حالا كه درآوردن پول سخت شده و چرخ سنگين زندگي را با هزار زور و زحمت بايد چرخاند، چطور؟ چشمپوشي از اين مبلغ چندان ساده نيست، ولي وقتي با اين دو مرد جوان آشنا شديم، به پاسخ تمام پرسش هايمان پي برديم. آنها خيلي راحت روبه روي ما نشستند، بي هيچ غرور و حس هيجاني. همه چيز روال عادي خود را داشت. يك روز معمولي با آدم هاي معمولي. با اينهمه باور كنيد كارشان چندان معمولي نبوده است. جالب و عجيب و جذاب بود.
سرفصل لحظه هاي تشويق يوسف و عليرضا را ورق مي زديم. تيموري، مسوول روابط عمومي شهرداري منطقه 12، دست هر دو را به گرمي فشرد. روبه روي خود نشاند و به گفته خودش به داشتن چنين همكاراني غرق افتخار و غرور شد. تصور كنيد آنها بي خبر از همه جا متعجب بودند از رفتار وي تا اينكه به قضيه پي بردند. شهردار شخصا خواسته از آنان تجليل شود.
سيل مكاتبات جاري شد. پويا، مسوول ارتباطات رسانه اي شهرداري منطقه 12 كارش را به طور جدي آغاز كرد. به روزنامه هاي كيهان، اطلاعات و جمهوري اسلامي نامه فرستاده شد. خبر درج شد. واحد مركزي خبر شبكه تهران پذيراي آنان شد و برنامه تهران ساعت 21 ميزبان حضورشان. روز يكشنبه نيز راديو، 3 بار خبر را پخش كرد. شهرداري تهران به هر كدام از آنها 4 ميليون ريال پاداش داد. روزهاي اين هفته در بسياري از رسانه ها آنان صاحب تيتر شدند، مصاحبه  كردند و عكس انداختند، ولي هنوز به اين موج تشويق بي اعتنايند. خودشان مي گويند: ما كاري جز وظيفه خودمان انجام نداديم. مگر ديگر شهروندان با يك كيف پول چه مي كنند؟ وقتي مي گوييم 100 ميليون پول نقد داخلش بوده، با لبخند پاسخ مي دهند: اين پول مال ما نبود، هرچقدر كه باشد، تفاوتي ندارد.
ماشيني كه كشتي شد
عليرضا مشهدي خاطره اي برايمان نقل مي كند: 2 سال پيش بود. حول و حوش همين روزها. بارندگي شديد خيابان ها را آبراه كرده بود. خيابان 15 خرداد، مانند خيابان هاي ونيز آب گرفته بود. خودروها تا نيمه بدنشان در آب فرو رفته بود. ما بايد مردم را سوار و از آن منطقه دور مي كرديم. هر بار 15 تا 20 نفر سوار مي شدند. مزدا 1600 شده بود قايق. روز سختي بود، ولي خاطره اي خوش برايم به جا گذاشته كه توانستم كاري انجام دهم و لبخند رضايت مردم را بر لبانشان ببينم.
يوسف قلي زاده اما، خاطره اي تلخ بيان مي كند. نه اينكه خودش بگويد تلخ، ولي در فرهنگ شهري زبانزد چون تهران اين اتفاق بوي تندي و تلخي مي دهد: يك روز در خيابان برلن مشغول كار بودم. به خاطر تردد زياد مردم و زباله سازي، شيفت اين كوچه سنگين و پركار است. تازه جلوي مغازه عطرفروشي رفته بودم كه جواني از داخل مغازه 3 ظرف يكبار مصرف غذا را پس از استفاده به ميان خيابان پرت كرد.
كمي نگاهش كردم. توقع داشتم آشغال را بياورد و در چرخ دستي من بيندازد كه تا مغازه اش 3 متر هم فاصله نداشت، ولي او ناراحت شد و مرا تهديد به كتك كرد. بي تفاوت رد شدم و به لبخند و تشكر ديگر عابران انديشيدم.
حقيقت اينجاست 
آنها و ديگر كارگران شهرداري كار سختي انجام مي دهند. دشوارترين لحظه  هاي كاريشان اوايل صبح مي گذرد و مي رود. ساعت 4 تا 8 صبح، پردغدغه ترين ساعت كاريشان است. بويژه در اين روزها كه سرماي سخت و سوزاني طي اين ساعات بر پشت پنجه هايشان بوسه مي زند، به تنشان مي پيچد و لرزه بر اندامشان مي  اندازد، ولي تحمل اين لحظه ها را به جان مي خرند، در عوض دوست ندارند مال حرام به جيب و شكمشان بريزند. حقيقت اينجاست؛ جاري در خيابان هاي سرد و يخزده. حقيقت هنوز گرم است، مثل قلب يوسف و عليرضا روشن و نوراني بر خلاف تاريكي قبل از گرگ و ميش شدن هوا.
آنها گرمند و پرحرارت. حرارت صداقت و زندگي در نگاه معصوم ودست هاي مردانه  شان پيداست.
منطقه 12 شهرداري تهران از مناطق قديمي پايتخت به حساب مي  آيد. بازار و بورس بسياري از كالاها در خيابان ها و كوچه هاي اين منطقه قرار دارد. بيشترين پول رايج روزانه در همين حوالي دست به دست مي  شود. پر رونق ترين محل اقتصادي پايتخت ايران اينجاست. گم كردن و پيدا كردن پول و چك بيشتر از هر كجاي شهر اينجا اتفاق مي  افتد. چه تعداد از مال گم كردگان، پولشان را پيدا كرده اند؟ آيا همه يابندگان عليرضا و يوسف مي شوند؟ اگر اينطور باشد، جاي هيچ دغدغه اي نيست. در محلي كه شما به خاطر ترس ربوده شدن كيفتان، بايدهمه مسايل ايمني را مراعات كنيد و خوشحال باشيد از فعاليت پليس در دستگيري سارقان، كساني هم پيدا مي شوند كه پول رابه صاحبش برگردانند و كساني ديگر كه حتي براي وارسي كردن كيف يافته هيچ وسوسه اي نمي شوند. ساده است پيداكردن كيف، ولي ساده نيست قلقلك نشدن براي باز كردنش. آنها كيف را باز نكردند و هنوز هر روز صبح زود به خيابان مي  آيند. جارو به دست مي گيرند و بر تن آسفالت سرد خيابان مي   سايند.

بروز يك واكنش 
بياييد واقع بين باشيم. شايد با اين شيوه بتوان دقيق تر زور و قدرت واقعيت هاي روزمره را درك و لمس كرد. بياييد دست كم در چارچوب تنگ اين يادداشت، دور جلوه هاي قهرمانانه و قيل و قال هاي خوش آب و رنگ و غير واقعي را قلم بگيريم. آن وقت شايد بشود منصفانه تر حرف زد و قضايا را مرور كرد.
روي ديگر سكه خوشبختي و سعادت چيست؟ غير از شوربختي و سرگشتگي عنوان ديگري سراغ داريد؟ اينكه گم كردن همواره ناراحت كننده و ناخوشايند است به جاي خود، اما بحث بر سر پيدا كردن است. پيدا كردن نيز همواره با خوشي و شادي همراه است. ممكن است خود شما در رديف افرادي باشيد كه روياپردازي و خيالبافي را دوست دارند. اگر اينطور باشد لذت رويا و دست يافتن به آرزوها را مي توانيد بفهميد. حباب روياهايي كه در سال هاي كودكي مي تواند با شور و شوق يافتن يك گنج در غاري اسرارآميز طلوع كند، خيلي زود مي تواند در برخورد و تصادم با مانع سخت واقعيت تكه تكه و محو شود.
اين ماجرا را اغلب تجربه كرده ايم، همان طور كه خيلي ها هنوز هم در روياي كشف گنج و رسيدن به مال و منال نفس مي زنند. اگر واقع بين باشيم، مي بينيم همه اين موارد نشانه هاي زورمندي وسوسه دست يافتن به جايگاهي دلپسند و آسوده تر است؛ وسوسه زندگي بهتر. رويايي كه به خودي خود گناه نيست.
اما واقعيت... اين روزها يادآوري آن رويا مي تواند موجب خنده باشد يا آنقدر نخ نما و بي فايده و خام به نظر بيايد كه دستمايه تمسخر و اسباب مضحكه را فراهم آورد، ولي يك نكته به قوت خود باقي است؛ آن رويا هنوز مي تواند ذهن را غلغلك بدهد. لابد شما هم مي شنويد كه مي گويند پول، حلال مشكلات است. پس مي شود پا به ميدان فرضيات گذاشت. فرض كنيد صبح اول وقت خانه را ترك كرده ايد و به اميد به كف آوردن پول و پله اي كه چرخ لنگ زندگي را بچرخاند، روزتان را از سر گرفته ايد. همان طور كه در خيال، برنامه هاي روزانه را مرور مي كنيد و به فكر دخل و خرج روزانه هستيد، سر از يك پياده رو خلوت درمي آوريد. درست در همين حال و هواست كه يك كيف جيبي پر از پول، يك بسته قلمبه 2 هزار توماني يا يك كيف دستي با تراول چك پيش پايتان سبز مي شود. بد نيست در آن پياده رو به جاي واژه كلي شما، يك كارگر ساده را جايگزين كنيم. شايد چهره واقعي واكنش ها بهتر بروز كند.

هنوز پاييز به نيمه نرسيده بود، ولي سوز و سرماي صبح هاي زود در خيابان موج مي زد و بر تن رهگذران مي نشست. عابران اين ساعت خيابان ها تنها سربازان و كارگران خدمات شهري شهرداري هستند.
با دست هاي جوان و چروكيده از سرما، دسته بلند جارو را گرفته بود و به تن خيابان مي ساييد. وقتي صبح هاي سرد پاييزي را يكي يكي پشت سر مي گذاشت و منتظر آفتاب مي ماند تا بر تنش بتابد و گرم شود، فكرش را هم نمي كرد امروز آبستن چه حوادثي است. يك روز معمولي. كار، كار و باز هم كار. چيزي حدود 11 تا 12 ساعت كار. بي وقفه و بادقت. ناظر و بازرس چپ و راست مي آيند و خيابان و محله را نظاره مي كنند. يك آشغال كوچك هم نبايد به چشم بيايد. خودش هم از آشغال و كثيفي بدش مي آيد.
او خيلي زودتر از ما به خيابان مي آيد. نه پشت ميز مي نشيند، نه داخل خودرو. بر آسفالت سرد خيابان ها گام مي گذارد و راه مي رود و نظافت مي كند. همين و ماجرا از همين نقطه آغاز مي شود.
همين الان كه كاغذ كاهي روزنامه را در دست گرفته ايد و مشغول مطالعه هستيد، ناگهان تصوير 100 ميليون تومان پول نقد كنار دستتان مي بينيد. چه احساسي بهتان دست مي دهد؟ تمام وجه چك پول مسافرتي است. جذابيت زيادي دارد! اگر بگوييد نه، شما در عصر حاضر زندگي نمي كنيد. بسيارخب، اين مبلغ زياد، واكنش هاي مختلفي در ما ايجاد مي كند. چند بار نگاهش مي كنيم تا مطمئن شويم درست ديده ايم. سپس به جست وجوي صاحبش مي گرديم يا...
اصلا دوست نداريم در اين گزارش بويي از تلخي به مشامتان برسد. باور كنيد زندگي شيرين است وقتي آدم هايي هنوز وجود دارند كه شيرين كاري هاي زيادي انجام مي دهند. با ديدن آدم هاي شاد، ساده، صادق و صميمي چگونه از زندگي بد بگوييم. با اين پول هر كسي مي تواند هر كاري بكند. از خدا كه بگذريم هيچ كس جز شما و پول در خلوت حضور ندارد. حالا با اين پول كه معلوم نيست از كجا رسيده چه كار مي كنيد؟ تمام اين پرسش ها وقتي به ذهنمان متبادر شد كه ديديم و شنيديم دو جوان 23 ساله و 25 ساله، چنين پولي به دستشان رسيده و آنها بدون فكر كردن به هر واكنشي، تنها سعي كرده اند صاحبش را پيدا كنند. آنان معتقدند: پول مال ما نبود، پس صاحب داشت. صاحبش را بايد يك طوري پيدا مي كرديم.

ستون ما
ثروت درون 
025032.jpg
غم ما از مرگ ديگران، فقط به خاطر مرگ آنها نيست بلكه از ناخود آگاه نوعي ياد آوري به سرنوشت محتوم خويش است.
هر كس هم كه ماجراي علي و يوسف را مي  خواند، سخت خوشحال مي  شود. اين خوشحالي فقط به خاطر كار آنها نيست، بلكه مي  توان از آن به عنوان تحقق يك رويا نام برد و ما از به ثمر رسيدن روياهاي خود شادمان مي  شويم.
همه ما دوست داريم آدم هايي با گذشت، مهربان، فداكار و با عزت نفس باشيم، اما اگر كمي روراست باشيم درخواهيم يافت كه اين صفات را شايد به كمال در خود نمي  بينيم.
علي، يوسف و امثال آنها، بارقه هايي از اميد اند؛ اميد به اينكه مي    توان پاك بود. شايد كسي بعد از خواندن ماجراي اين دو جوان در دل بگويد كه اگر من جاي آنها بودم پول ها را برمي داشتم اما او خودش نيز نمي   تواند اهميت و بزرگي كار اين دو جوان را انكار كند.
اما در اين ميان يك سوال باقي است، چه نيرويي آنها را واداشت تا پول ها را برندارند. انسان سلطان توجيه گري است. ما مي  توانيم به طرق مختلف به اصطلاح جامعه شناسان براي كنش هاي غيرمنطقي خود توجيهات منطقي بتراشيم و اين كاري است كه بارها و بارها هر كدام از ما در مواجهه با رخدادها و پديده هاي روزمره زندگي انجام داده ايم.
علي و يوسف هم مي  توانستند چنين توجيهاتي براي خود بسازند اما چرا چنين نكردند؟
من دليل آن را به درستي نمي   دانم. ولي پيش خود آرزويي دارم؛ آرزويي كه روزي آن را در يكي از دعاهاي پيامبر اسلام- به گمانم در كتاب نهج الفصاحه- خواندم.
پيامبر اكرم در دعاي خويش مي  فرمايد: خداوندا ثروت را در روحم قرار ده.
و اما يك سوال؛ عمل علي و يوسف، رفتاري منطبق با منش انساني به معناي ناب آن است، پس چرا ما چنين حيرت زده شديم؟

ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
طهرانشهر
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  طهرانشهر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |