نيكلاي گوگول
خريدار نفوس مرده
گوگول از بزرگترين رمان نويسان روس است. او درام نويسي طنزپرداز و بنيانگذار مقولاتي در ادبيات روسيه بود كه به نقد واقع گرايانه معروف شد. انتشار رمان « نفوس مرده» در ۱۸۴۲ او را به اوج شهرتش رساند. آنچه نثر گوگول را در ميان ساير آثار منثور بارز مي سازد بازي هاي زباني اوست كه به عنوان يكي از شگردهايش در نويسندگي محسوب مي شود. نمونه اي از داستان هاي او را بخوانيد: «ماه، به دست چليك ساز لنگي ساخته مي شود و واضح است كه مردك هيچ اطلاعي از چگونگي ساخت آن ندارد. موادي كه براي اين منظور به كار مي برد طناب قيراندود و روغن برزك است. براي همين است كه بوي گند دنيا را برداشته و مردم مجبورند مدام جلوي دماغشان را بگيرند و نيز معلوم مي كند كه چرا ماه تا به اين حد لطيف است و بشر قادر به زندگي بر روي آن نيست. فقط دماغ ها مي توانند در ماه زندگي كنند. براي همين است كه ما ديگر نمي توانيم دماغ هايمان را ببينيم. چرا كه آنها همه در ماه هستند.» (خاطرات يك ديوانه، ترجمه مهين دانشور)
نيكلاي گوگول در زادگاهش «سوروچينستي» اوكراين، در ملك روستايي خانوادگي شان بزرگ شد. در حقيقت نام خانوادگي شان «اينوسكي» بود ولي پدربزرگش نام گوگول را برگزيد تا به نجيب زادگان پهلو بزند. پدر گوگول مردي تحصيلكرده و خوش قريحه بود كه اشعار، نمايشنامه ها و قطعات كمدي اي در اوكراين از خود به يادگار گذاشته بود. گوگول قدم هاي اوليه نوشتن را در دبيرستان برداشت. از سال ۱۸۱۹ تا ۱۸۲۱ در دبيرستان شبانه روزي تحصيل كرد. او با دردست داشتن مدرك اتمام كلاس ،۱۴ در سال ۱۸۲۹ ساكن «سن پترزبورگ» شد. گوگول با كار در مشاغل دون پايه دولتي، گهگاه نيز چيزهايي مي نوشت. نخستين شعر روايي اش، «مرغان كوچل گاردن»، به شكست انجاميد. او بين سال هاي ۱۸۳۱ و ۱۸۳۴ به تدريس تاريخ با عنوان معلم سرخانه در كانون وطن پرستي پرداخت.
در سال ۱۸۳۱ گوگول براي نخستين بار با «الكساندر پوشكين» كه تاثير شگرفي بر ذايقه ادبي او گذاشت، ديدار كرد. تاثير پوشكين در كتاب «افسانه هاي ديكينا»، برگرفته از فولكلور اوكراين، مشهود است. دوستي آن دو تا زمان مرگ شاعر كبير ادامه يافت.
«عصرها در مزرعه، كنار ديكانكا» به سال ،۱۸۳۲ اثري موفقيت آميز از گوگول بود كه مهارتش را در پيوند فانتزي و وحشت و همزمان نقل نكته اي ضروري در باب شخصيت روسي، نشان داد.
پس از عدم موفقيت در مقام استاديار تاريخ جهان در دانشگاه سن پترزبورگ، (۳۵-۱۸۳۴)، گوگول نويسنده اي تمام وقت شد. گوگول در سال ۱۸۳۵ مجموعه داستاني تحت عنوان «ميرگورود» انتشار داد. اين مجموعه با داستان «ملاكان قديم» آغاز مي شود كه شرح به پايان رسيدن منش زندگي سنتي است. در اين كتاب با داستان معروف و تاريخي«تاراس بولبا» مواجهيم كه به روشني تاثير «والتر اسكات» را نمايان مي سازد. قهرمان داستان شخصيتي مقتدر و پهلوان منشانه دارد كه در رديف قهرمانان داستان هاي بعدي گوگول نيست. يعني انسان هايي كاغذباز، ديوانه، شياد و البته هميشه بازنده. گوگول در جايي نوشته است: «انگار به وسيله نيرويي اسرارآميز مقدر شده كه من پا به پاي قهرمان هاي عجيب و غريبم، دنيا را با تمام وسعتش كه از كنارمان مي گذرد به تماشا بنشينم. من از ميان لبخندهاي نمايانش و اشك هاي ناديدني و پنهانش تماشايش مي كنم.»
|
|
در كتاب «قصه هاي سن پترزبورگ» كه نمايانگر روابط اجتماعي و آشفتگي ذهن اشخاص است، به راحتي مي توان تاثير گوگول را بر آثار داستايوفسكي همچون «يادداشت هاي زيرزميني» (۱۸۶۴) و «جنايت و مكافات» (۱۸۶۶) مشاهده كرد. نگارش گوگول مآبانه همچنان در ميان ديگر نويسندگان چون«فرانتس كافكا»نيز مشهود است.
داستان «دماغ» درباره مردي است كه دماغش را كه مي خواهد زندگي خودش را داشته باشد، گم مي كند. گوگول خودش دماغ بزرگي داشت ولي اين موتيف را از ديگر نويسندگان گرفته است. بنابر مطالعات انجام شده، اين تصاوير سورئاليستي در سال هاي ۱۸۲۰ تا ۱۸۳۰ بسيار معمول بوده اند. اين هنوز هم به صورت يك سؤال باقي مانده است: هيچ سرنخي پيدا نشده تا توضيح دهد چگونه دماغ «كوالف»، مشاور فرهنگ، از خانه خدمتكاري ساده سر در آورده و چگونه به سر جايش برگشته است. طرح مركزي داستان به دور درخواست كوالف مبني بر بازيافتن عضو فراري اش مي چرخد. او به مسكو مي آيد تا پله هاي نردبان ترقي مقامات اجتماعي را يكي پس از ديگري بپيمايد. ولي اين كار بدون داشتن چهره اي كامل غيرممكن به نظر مي رسد. او با خودش فكر مي كند، نداشتن يك دست يا حتي يك پا قابل تحمل است ولي آدم بدون دماغ چي؟! فقط شيطان مي داند. در لايه بيروني و نتراشيده داستان نكته اي جدي نهفته است: آنچه مهم است خود شخص نيست بلكه مقام اجتماعي اوست كه حرف اول را مي زند.
در داستان «چشم انداز نفسكي» هنرپيشه اي باذوق، عاشق دختري زيبا، مهربان و شاعرمآب مي شود. ولي دخترك، بدكاره از كار در مي آيد و پسر وقتي تصورات رمانتيكش از هم مي پاشد دست به خودكشي مي زند. «خاطرات يك ديوانه» به طرح اين سؤال مي پردازد: «چرا همه چيزهاي مطلوب زندگي به جيب آجودان ها و ژنرال ها مي رود؟»
«شنل» نوشته شده به سال ،۱۸۴۲ يكي از مشهورترين داستان هاي كوتاه گوگول است كه به مقايسه افتادگي و بردباري مردم عادي با اخلاق خارج از نزاكت افراد بلندپايه مي پردازد. شخصيت اصلي، «آكاكي آكاكيويچ» يك كارمند دون پايه دولت است. با آ غاز زمستان او در مي يابد كه زهوار شنلش در رفته است. بالاخره موفق مي شود پولي پس انداز كند و يك شنل نو و درجه يك بخرد. همكارانش در اداره، يك مهماني براي خريد شنل ترتيب مي دهند. ولي شادي اش ديري نمي پايد و در راه برگشت به خانه مورد سرقت چندين دزد قرار مي گيرد و شنل به يغما مي رود. آكاكي براي بازيافتن مال باخته اش سراغ مقام بلندپايه اي مي رود تا تقاضاي كمك كند؛ رئيس يك بخش با مقام ژنرال. ولي او با چنان زنندگي و خشونتي با آكاكي رفتار مي كند كه او سه روز بعد، از شدت ترس مي ميرد. يكي از شب ها وقتي آن مقام بلندپايه به خانه اش برمي گردد مورد حمله روح آكاكي فقيد كه قصد دزديدن شنل ژنرال را دارد، قرار مي گيرد.
گوگول در سال ۱۸۳۶ به انتشار چند داستان در نشريه اي كه متعلق به پوشكين بود پرداخت و در همان سال نمايشنامه معروفش «بازرس» را منتشر كرد. داستان، راوي ماجراي يك مستخدم دولتي جوان به نام «خلستاكوف» است كه در شهري دور افتاده، سرگردان امرارمعاش مي كند. ولي اشتباهاً توسط مقامات محلي به مقام بازرس دولتي مي رسد كه با هويت مخفي به اين استان سرزده است. خلستاكوف با شعف اين شغل جديد را مي پذيرد و تا حد ممكن از اين فرصت سوءاستفاده مي كند. هويت اصلي اش هنگامي لو مي رود كه سر و كله بازرس حقيقي پيدا مي شود. گوگول با تسلط تمام به ظهور شخصيت ها، موقعيت ها و اشيا مي پردازد و با همان تسلط آنها را از صحنه داستان حذف مي كند. «ولاديمير ناباكوف» در اين خصوص معتقد است: «آن شناگر بخت برگشته اي كه تنها با يك استعاره مرموز رشد مي كند، چاق مي شود و به چربي اش مي افزايد كيست؟ ما هيچ وقت نمي فهميم. ولي گوگول هميشه براي اين كار جاپايي محكم پيدا مي كند.»
اولين نمايش تئاتر گوگول در سن پترزبورگ و در حضور تزار بود. تزار همين كه پس از نمايش از جايگاهش بيرون آمد گفت: «هوم! عجب تئاتري بود! هر آدمي را به سمت خودش جذب مي كرد چه برسد به من!» گوگول كه در مورد عكس العمل ها در باب كارهايش بسيار حساس بود از روسيه به اروپاي غربي گريخت. ابتدا به سوئيس و سپس به آلمان و فرانسه رفت و بالاخره ساكن رم شد. او همچنين در سال ۱۸۴۸ سفري به فلسطين داشت.
گوگول شاهكارش «نفوس مرده» را در رم نوشت. او هميشه مي گفت: «پيغمبر توي شهر خودش غريب است.» او مدعي بود ايده اصلي داستان از گفت وگوهايش با پوشكين در سال ۱۸۳۵ گرفته شده است. داستان شرح ماجراي «پاول ايوانويچ چيچيكوف» است كه به محض ورود به شهري دور افتاده مبادرت به خريد نفوس مرده (غلامان زرخريد مرده) مي كند. از لحاظ شخصيتي، چيچيكوف درست در نقطه مقابل آكاكي آكاكيويچ قرار دارد. با خريد ارزانقيمت اين نفوس، چيچيكوف نقشه زيركانه اي براي پول درآوردن كشيده است. او با ملاكان محلي ديدار مي كند و پس از خريد نفوس مرده با درگرفتن شايعات، املاك را به سرعت ترك مي كند. گوگول در دهه آخر عمرش تلاش زيادي كرد تا داستان را ادامه دهد و مي خواست ماجراي سقوط و بازپرداخت اموال چيچيكوف را تشريح كند.
به غير از ديدارهاي كوتاه مدت از روسيه بين سال هاي ۴۰-۱۸۳۹ و ۴۲-۱۸۴۱ ، گوگول به مدت ۱۲ سال در خارج از كشور به سر برد. اين مسافرت ها به تبديل شدن او به يك نويسنده شهير روسي كمك كرد. دو سال پيش از برگشتنش ، گوگول«متون گزيده از مكاتبات با دوستان» را در سال ۱۸۴۷ انتشار داد كه در آن گوگول از حكومت خودكامه تزاري و منش پدرسالارانه روسي حمايت كرد. اين كتاب نااميدي راديكال هايي را برانگيخت كه سابق بر اين آثاري انتقاد آميز از گوگول خوانده بودند. در نمايشنامه «زنيتبا» (۱۸۴۲) تقريباً همه شخصيت ها مشغول به دروغ گفتن هستند. قهرمان داستان،«پودگلسين» قادر به تصميم گيري در مورد ازدواجش نيست. او ابتدا من من مي كند، موافقت مي كند و سپس زير قولش مي زند؛ زندگي پر از تقلب است. ولي آدم ها وقتي دارند به ريش هم مي خندند در واقع در حال گفتن حقيقت اند.
گوگول در اواخر عمرش تحت تاثير كشيشي متعصب، پدر «كنستانتينفسكي»، قرار گرفت و دنباله نفوس مرده را سوزاند؛ آن هم فقط ۱۰ روز پيش از مرگش. او در ۴ مارس ۱۸۵۲ در آستانه جنون درگذشت. گوگول ديگر از خوردن هرگونه غذايي امتناع مي كرد. درمان هاي گوناگوني از جمله احضار روح و مالاندن زالو به دماغ به خدمت گرفته شد تا به او چيزي بخورانند. شايعاتي در آن زمان درگرفت كه گوگول دارد زنده به گور مي شود؛ موقعيتي آشنا در داستان «خاكسپاري زودرس» از نويسنده آمريكايي معاصرش «ادگارآلن پو».
تورگنيف آرام در روزگاري ناآرام
شايد يكي از بدشانسي هاي تورگنيف در اين بود كه در روزگاري زيست كه ناگزير از اظهارنظر بود. روسيه قرن ۱۹ محل تجمع افكار و عقايد مختلفي بود كه هريك از آنها تمايل داشتند آدم هاي سرشناس بيشتري را در جمع خود ببينند. به دليل شرايط خاص آن دوره و خودكامگي هاي حكومت تزار، اكثر متفكران رو به عرصه ادبيات آوردند و در ساير حوزه ها غيرفعال بودند. اين اهميت به ادبيات و به خصوص ادبيات داستاني باعث شد كه مهم ترين نشانه رشد فرهنگي در روسيه قرن ۱۹ در ادبيات آن تبلور يابد. امروز هم وقتي مي خواهيم شرايط روسيه در قرن ۱۹ ميلادي را بررسي كنيم ناگزير هستيم كه بخش مهمي از بررسي هايمان را به ادبيات آن دوره اختصاص دهيم. تقريباً مي توان مدعي شد كه جامعه روسيه قرن ۱۹ جز در عرصه ادبيات آدم هاي سرشناسي ديگري نداشت و حتي متفكري همچون الكساندر هرتسن كه در ساير حوزه ها هم فعال نشان مي داد، بخش قابل توجهي از شهرتش را مديون نوع نگارش تحسين آميز كتاب هايي نظير گذشته ها و انديشه هاي من بوده است. جالب اين جاست كه هرتسن هم تلاش هاي ناموفقي در عرصه ادبيات داستاني داشته كه نمونه بارز آن رمان «چه بايد كرد» است.
وقتي در روسيه قرن ۱۹ به ادبيات با چنين ديدگاهي نگريسته شد و آدم هاي سرشناسي با دغدغه هاي متفاوت رو به اين عرصه آوردند آن وقت توقع ها از ادبيات بسيار بالا رفت. حال ديگر به ادبيات به عنوان وسيله اي نگريسته مي شد كه بايد در خدمت «آگاهي بخشي به توده ها» قرار گيرد.
نويسندگان در مقام راهبران اجتماعي ظاهر شدند و تلاش كردند تا با نشر ديدگاه هايشان در قالب داستان، تحولاتي شگرف را در جامعه روسيه به وجود آورند در اين ميان حتي نويسندگان بزرگ و تاريخ سازي همچون تولستوي و داستايوفسكي به همراهي با اين جريان پرداختند و حتي از جهاتي پيشرو و پيشتاز آن قلمداد مي شوند. تورگنيف اما نويسنده اي بود كه از عرصه ادبيات دغدغه هاي ديگري مي جست. او خود را يك داستان پرداز مي دانست و مهم ترين اولويت خود را خلق يك داستان پركشش و خواندني عنوان مي كرد. آثار مختلفي كه از تورگنيف برجا مانده وجود چنين دغدغه اي را در او تاييد مي كنند. چه، اين داستان ها گذشته از هر چيز نمايانگر قابليت تورگنيف در شناخت وجوه داستان پردازي هستند و شايد مهم ترين رمز ماندگاري شان هم در همين مورد خلاصه شود. كما اين كه مي توان آن را در مورد رمان بزرگ جنگ و صلح تولستوي هم صادق دانست. اگر تورگنيف با چنين ديدگاه و منشي، زاده اروپاي غربي بود و جزو نويسندگان آن جا به شمار مي رفت آن وقت تحسين ها و تمجيدها از او تمامي نداشت. جريان ادبيات اروپايي غربي و بالاخص انگلستان، تمايل داشت تا نويسندگاني مانند تورگنيف در وهله نخست چنين دغدغه اي داشته باشند، يعني دغدغه خلق داستاني جذاب و ماندگار. اين موضوع حتي در مورد ادبيات فرانسه و آلمان هم مصداق داشت. چه اگر در كارهاي داستاني آنان مي شد در عمل تمايل به مطرح كردن جنبه هاي اجتماعي، تاريخي و سياسي را ديد اما حداقل در گفتار، آنان نيز اعلام مي كردند كه تنها هدفشان اين است كه داستاني تعريف كنند. در روسيه باورداشتن به چنين ديدگاهي حتي در گفتار هم گناهي نابخشودني شمرده مي شد. كما اين كه در آن دوره در جامعه فرهنگي روسيه اصطلاح بورژوا يك فحش بود و نويسندگاني كه در داستان هايشان به مسايل اجتماعي بي اهميت بودند بيش از همه چنين عنوان هايي دريافت مي كردند.
با اين شرايط تورگنيف هم مجبور شد كه در داستان هايش وضع روسيه را به نوعي تحليل كند. اين تحليل ها موافقان و مخالفان فراواني براي او به وجود آورد كه در اين ميان اكثريت مخالفان، جوان هاي تندرويي بودند كه جز جنگ با شرايط موجود هدف ديگري در سر نداشتند. علت اين كه آنها تا اين حد با تورگنيف مخالفت مي كردند اين بود كه او به هيچ روي نمي توانست با افكار و عقايد آنان همراهي كند. طبع آرام تورگنيف كه جزو خصوصيات هنرمندانه او بود به هيچ وجه تندروي در تحولات اجتماعي را جايز نمي دانست. او همچون برخي متفكران اروپاي غربي در آن زمان، شكل گيري يك تحول اجتماعي عميق را محتاج زماني بسيار طولاني مي دانست كه شايد به عمر آدم هاي هم دوره او قد نمي داد. ناگفته پيداست كه اين ديدگاه با باور جوانان روسيه قرن ۱۹ تضاد بسياري داشت و آنان به همين جهت انتقادهاي تند و تيزي عليه او مطرح مي كردند كه گاهي كار به توهين و دشنام هم مي كشيد. واكنش تورگنيف نسبت به اين انتقادات باز هم آرام و مسالمت جويانه بود. او علي رغم اختلاف نظر شديد با اين جوانان نمي توانست با آنها همدردي نكند. بنابراين تلاش مي كرد تا با كمال آرامش ديدگاه هايش را براي آنان تشريح كند و آنها را به تامل در اين عقايد وادارد. با اين حال نمي توانست از خطر ديدگاه هاي آنها براي نسل هاي بعدي روسيه بي توجه بگذرد. در يكي از رمان هاي معروف او به نام رودين، شخصيتي با همين نام وجود دارد كه مي توان او را به نوعي نماينده نسل جوان روسيه در آن زمان دانست. آدم رمانتيكي كه تلاش دارد نظراتش را در زندگي آدم هاي اطرافش پياده كند و هربار به طريقي طرد مي شود. شخصيت ديگر اين داستان كه لژنف نام دارد و بسياري از منتقدان او را داراي خصوصياتي همچون خصوصيات تورگنيف مي دانند در تمام طول داستان به انتقاد و نفي كارهاي رودين مي پردازد. اما اين انتقاد و نفي رودين توسط لژنف گاهي لحن عصبانيت هم به خود مي گيرد و آن هنگامي است كه او احساس مي كند كه رودين در زندگي خصوصي او هم وارد شده است. در باقي ماجراهاي داستان او در قالب يك نصيحت گر براي رودين ظاهر مي شود و البته لحني بسيار منطقي و آرام دارد. مي توان روزگار تورگنيف با جوانان تندروي آن دوره را به وضعيت داستاني رمان رودين بسيار شبيه دانست. تورگنيف تنها هنگامي به مخالفت سفت و سخت با آنان مي پرداخت كه بنيان هاي تفكرش را در خطر مي ديد و به طور قطع يكي از مهم ترين اين بنيان ها داستان هايش بودند كه براي او اهميتي بسيار بالاتر از تحولات اجتماعي داشتند.
بازخواني رمان آناكارنينا
منتقد تنها
آناكارنينا در ميان آثار تولستوي رده دوم را بعد از جنگ و صلح دارد. اما با اين حال آناكارنينا همچون جنگ و صلح داراي وجوهي است كه خاص تولستوي است و شايد تعداد اين وجوه با جنگ و صلح برابر باشد. آناكارنينا از جهتي ديگر هم اهميت دارد و آن اين است كه متعلق به دوره اي است كه در آن تولستوي تقريباً داستان نويسي را كنار مي گذارد و به نگارش كتاب در ساير حوزه ها مي پردازد. از اين جهت شايد آناكارنينا در شناخت نهايي تولستوي و سبك خاص نگرش و كارش موثر باشد. از زمان انتشار اين رمان تاكنون بارها و بارها وجوه مختلف آن مورد تحليل قرار گرفته و همچنين نسل هاي بي شماري آن را خوانده اند تاثير آناكارنينا همچنان باقي است و براي اين موضوع مي توانيم از ويترين كتابفروشي ها در سراسر جهان آماري تهيه كنيم.
آناكارنينا در دوره اي نوشته شده كه جنبش هاي فكري در روسيه بيش از پيش تحت تاثير فلسفه رمانتيك بوده اند و البته ناگفته پيداست كه تولستوي در آناكارنينا مسير متفاوتي از جريان فكري روزگار خود پيموده است.
رمان از جايي آغاز مي شود كه دختري با نام كيتي موردتوجه پسري به نام ورونسكي قرار گرفته است و اين پسر قصد دارد تا از او خواستگاري كند. دو شخصيت ديگر هم در اين صحنه هاي آغازين رمان حضور دارند يكي از آنها آناكارنينا است و ديگري پسري به نام لوين كه از قضا به كيتي علاقه داشته و حالا كه احساس مي كند خواستگار ديگري براي او پيدا شده دل شكسته مي خواهد به ملك خود برگردد. با چهار شخصيت اصلي رمان آناكارنينا در همين صحنه هاي آغازين آشنا مي شويم و البته در اين ميان شخصيت هاي ديگري هم نظير استپان آركاديچ، برادر آنا و... به ما معرفي مي شوند. شيوه شخصيت پردازي تولستوي و ملموس نشان دادن شخصيت ها نزد خواننده در آناكارنينا هم در اوج قرار دارد. ولاديمير ناباكوف سال ها بعد پيرامون شخصيت پردازي خاص تولستوي گفت: «... چه جاي تعجب كه روس هاي سالخورده در وقت چاي عصرانه از شخصيت هاي تولستوي طوري حرف مي زنند انگار آدم هايي واقعاً زنده باشند. آدم هايي كه مي توانند دوستانشان را به آنها تشبيه كنند. آدم هايي كه چنان به روشني به چشم آنها مي آيند كه انگار در آن مجلس با كيتي و آنا يا ناتاشا [بوده اند] يا با ابلوتسكي در رستوران محبوبش غذا خورده باشند مثل خود ما كه به زودي با او غذا خواهيم خورد. خوانندگان تولستوي را غول مي نامند نه به اين دليل كه نويسندگان ديگر كوتوله اند بلكه براي اين كه او هميشه دقيقاً به قد و قامت خود ما باقي مي ماند. دقيقاً به عوض آن كه مثل بقيه نويسندگان از آن دورها بگذرد، با ما همگام مي ماند» (درس هايي از ادبيات روس، ترجمه فرزانه طاهري، ص۲۴۰).
آناكارنينا در آن دوره روسيه، شخصيتي ناآشنا نبوده است بلكه اگر فقط زندگي برخي آدم هاي سرشناس سرزمين روسيه در آن زمان را مورد بررسي قرار دهيم متوجه مي شويم كه خلق و خوي آناكارنينا در زمان ديگري هم با همان شدت و حدت وجود داشته است. كافي است زندگي الكساندر هرتسن (يكي از متفكران مهاجر روس) در آن دوره را بررسي كنيم و ببينيم همسر او تا چه حد از خلق و خوي «آنا كارنينايي» برخوردار بوده است. بسياري از رمان هاي آن دوره هم موقعيت هايي داستاني را خلق مي كرده اند كه شباهت هايي اساسي با رمان آناكارنينا داشته است. اقبال به رمان هاي ژرژ ساند رمان نويس بازاري فرانسوي در روسيه آن زمان و در كل در ميان آدم هاي روسي در سراسر جهان از همين مسئله ناشي مي شود. تفاوت رمان آناكارنينا با رمان هاي مشابه خود در اين است كه فرجام و نهايتي را براي اعمال شخصيت اصلي خود متصور شده كه از شيوه نويسندگان هم دوره خود بسيار به دور بوده است. آناكارنينا پس از آشنايي با ورونسكي زندگي گذشته خود را رها مي كند و همراه او مي شود. چنين تصميمي از جانب اين شخصيت به نظر تولستوي به هيچ وجه با شيوه زندگي عادي و منطقي همخواني ندارد و به همين جهت است كه آناكارنينا از زمان انجام چنين اقدامي هرچه بيشتر دچار سرنوشت بد و تباه شده مي شود. ورونسكي هم حال و روزي بهتر از آنا نمي يابد. او هم در صحنه هاي پاياني رمان با حالي نزار راهي جنگ مي شود. اگر آناكارنينا با خودكشي به فرجام شوم خود خاتمه داده ورونسكي هم با حضور در جنگي كه به احتمال زياد به سلامت از آن باز نخواهد گشت، سرنوشت تراژيك خود را تكميل مي كند.
در مقابل، زوج ديگر به نهايت خوشبختي و سعادت مي رسند لوين و كيتي كه در پايان جلد اول رمان با هم ازدواج مي كنند تنها و تنها يك هدف و آرزو را در سر مي پرورانند اين هدف و آرزو تقويت هرچه بيشتر بنيان هاي زندگي خانوادگي شان است. بديهي است كه اين هدف در نظر تولستوي از ارزش و اعتباري بسيار والا برخوردار است به نحوي كه در صفحات پاياني رمان حس خوشبختي اين زن و شوهر به عنوان خاطره اي از اين اثر از ذهنمان محو نخواهد شد. تولستوي در دهه هاي پاياني عمرش به جنگ تفكرات رايج روسيه در آن زمان رفت. در قرن ۱۹ نخبگان روسيه به پيروي از تمايلات رمانتيك هاي آلماني و فرانسوي تلاش داشتند تا نهادهاي سنتي از جمله نهاد خانواده را تضعيف كنند. تولستوي به نوعي در آناكارنينا فرجام تراژيك چنين باورهايي را به نمايش مي گذارد. آناكارنينا و ورونسكي از آن جهت به سرنوشتي شوم دچار مي شوند كه نهادي همچون نهاد خانواده را ناديده مي گيرند و آن را تخريب مي كنند. حال آن كه لوين و كيتي نهايت آمال و آرزوهايشان را در تشكيل خانواده اي سعادتمند مي بينند. افكار منتقدانه تولستوي در آناكارنينا به اوج خود مي رسد و بعد از آن است كه باعث مي شود كه او از عرصه ادبيات دست بكشد و به زعم خود دغدغه هاي مهم تري را جست و جو كند.