جمعه ۲۷ آذر ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۸۴
پرونده
Friday.htm

نگاهي به تاريخچه و ويژگي هاي رمان روسي در قرن ۱۹
شكوه رمان روسي
ويژگي ديگر آثار مكتب رئاليزم روسي سادگي هنري و كوشش مداومي است كه به عمل مي آيد تا سبك كار تا آن جايي كه ممكن است ساده و كم زرق و برق باشد نويسندگان اين مكتب همواره از زيبانويسي پرهيز داشتند از نظر آنان نثري خوب بود كه مشخصاً متوجه هدف يعني داستان گويي باشد و چنان ساده و روشن باشد كه خواننده متوجه آن نگردد
008868.jpg
طرح :همشهري جمعه
چيزي كه همواره نظريه پردازان ادبي را شگفت زده كرده اين واقعيت است كه روسيه چگونه بدون داشتن پشتوانه قابل توجه اي از سبك هاي ادبي، به ناگاه در نيمه دوم قرن ،۱۹ حاكم مطلق ادبيات رئاليستي در جهان شد به گونه اي كه در زمان حاضر اگر كسي بخواهد درباره رمان و داستان كوتاه به طور اعم و رمان و داستان كوتاه رئاليستي به طور اخص سخن بگويد، نمي تواند از كنار نام هايي همچون «گوگول»، «داستايوفسكي»، «تورگنيف»، «تولستوي» و «چخوف» بگذرد. بدون شك بزرگاني مانند داستايوفسكي و تولستوي چنان تاثيري بر هنر رمان نويسي گذاشته اند كه نويسنده مشهور قرن ۲۰ فرانسه «روژه مارتن دوگار» معتقد است كه رمان پس از اين دو غول، يا ادامه داستايوفسكي است يا ادامه تولستوي.
رمان رئاليستي تقريباً از ۱۸۴۵ تا ۱۹۰۵ بر ادبيات روسيه حاكم بود و كمابيش ديگر اشكال هنري مانند شعر و تئاتر را از صحنه رانده بود. ادبيات رئاليستي روسيه از «آكساسف» و تورگنيف تا چخوف و «گوركي» را مي توان و بايد در مقام جرياني ديد كه وحدت قابل توجه اي در آن وجود دارد. به طور حتم در ميان اين مكتب و نويسندگان آن تفاوت هايي وجود دارد. آثار چخوف و «بونين» (نويسنده رمان «سوخودل» در نيمه دوم قرن ۱۹) از بسياري جهات با كارهاي آكساسف و «گنجارف» (نويسنده رمان «ابلوموف») تفاوت دارند. با اين همه زماني كه همه اين آثار را بررسي كنيم متوجه خواهيم شد كه در يك سپهر كلي از نظر سبك و قالب قابل تفسير هستند. در حالي كه اين هماهنگي را در ميان آثار نويسندگان نسل قبل مانند «پوشكين» و گوگول نمي شود ديد.
رمان رئاليستي روس در سال هاي ۴۷ـ ۱۸۴۶ زاده شد. ريشه هاي آن به ناتوراليسم طنزآميز گوگول و رئاليسم احساساتي ژرژ ساند مي رسد. (نويسنده زن فرانسوي قرن ۱۹ كه آثارش در روسيه از نفوذ عميقي برخوردار بود.) به بيان بهتر گوگول و ژرژ ساند پدر و مادر اين جريان ادبي بودند. البته از تاثير آثار بالزاك نيز نمي توان گذشت. همين طور رئاليسم كلاسيك پوشكين و «لرمانتوف» (شاعر و نويسنده بزرگ روس ۱۸۴۱ــ ۱۸۱۴).
اما اگر بخواهيم زيربناهاي فكري و فلسفي اين جريان را ردگيري كنيم بايد به جنبش آرمان گرايي روشنفكران مسكو در دهه ۳۰ و۴۰ قرن ۱۹ و به ويژه شخص «بلينسكي» بپردازيم. بلينسكي متولد ۱۸۱۱ منتقد و روشنفكري تندمزاج و انقلابي بود كه از اواسط قرن ۱۹ پدر معنوي ادبيات مدرن روس شد. او معتقد بود كه ادبيات بايد با واقعيت زندگي سازگار باشد و از افكار مهم اجتماع سود ببرد. در تمام طول تاريخ رمان هيچ زمان نفوذ و تاثير هيچ منتقد و نظريه پردازي به اين حد نبوده است. در واقع او يكي از معماران مهم رئاليست روسي و از كاشفان و نويسندگان بزرگ اين مكتب از جمله داستايوفسكي بود.
اگرچه از جهاتي نويسندگان اين مكتب از گوگول تاثير گرفته بودند اما تفاوت هاي عمده اي نيز با او داشتند. شخصيت هاي آثار گوگول بيشتر حالت كاريكاتورگونه دارند و او در آثارش وجود آدمي را تنها از جنبه مبتذل و مسخره آن تصوير مي كند در حالي كه نويسندگان رئاليست از اين يكسونگري دوري جستند و نه  تنها از جنبه هاي زشت بلكه از زاويه ساير ويژگي هاي انسان نيز در آثار خود سود بردند. برخورد آميخته به احساس و همدردي نسبت به همه انسان ها، بدون توجه به طبقات و ارزش هاي ذاتي اخلاقي، از خصوصيات عمده رئاليسم روس گرديد. اين نگاه بر اين باور بود كه مردم خوب يا بد نيستند بلكه بيش و كم ناخرسندند و سزاوار همدردي. اين فرمول را مي توان در آثار كليه نويسندگان اين مكتب از تورگنيف تا چخوف ديد.
در واقع شايد بهتر باشد گفته شود به آن ميزان كه در ابتدا فكر مي شود اين نويسندگان تحت تاثير گوگول نيستند. آنچه را كه اين نويسندگان از گوگول ارث بردند همانا توجه به دقايق و جزئيات ماجرا و ارايه آنها به نحوي زنده و با روح بود. اين توجه تنها به اشيا نيست بلكه بيشتر توجه به جزييات قيافه و حركات شخصيت ها است. در اين خصوص به حق ادامه راه گوگول، تولستوي بود. تولستوي تنها در همين زمينه ادامه گوگول بود و در ساير جنبه ها با او همخواني نداشت.
البته رئاليست ها برخورد هجوآميز با شكل هاي مختلف زندگي را از گوگول به ارث بردند، اگرچه اين حكم درباره همه نويسندگان اين مكتب صدق نمي كند با اين همه برخورد هجوآميز نسبت به زندگي و وضع جاري اجتماع در رمان روسي اواخر قرن ۱۹ چشمگير است.
ويژگي ديگر اين مكتب بي اعتنايي به ماجرا و توجه ويژه به كيفيات مافوق داستاني از جمله شخصيت و واكاوي ويژگي هاي درون او است. در واقع براي اولين بار در تاريخ داستان نويسي، از ارسطو به بعد، شخصيت پردازي از ماجرا اهميت بيشتري پيدا مي كند. اين دقيقاً تاثير عمده اي است كه رمان روسي بر ادبيات اروپاي غربي و در آثار افرادي مانند «هنري جيمز»، «مارسل پروست» و «جيمز جويس» مي گذارد.
ويژگي ديگر آثار اين مكتب سادگي هنري و كوشش مداومي است كه به عمل مي آيد تا سبك كار تا آن جايي كه ممكن است ساده و كم زرق و برق باشد. نويسندگان اين مكتب همواره از زيبانويسي پرهيز داشتند. از نظر آنان نثري خوب بود كه مشخصاً متوجه هدف يعني داستانگويي باشد و چنان ساده و روشن باشد كه خواننده متوجه آن نگردد.
اين نويسندگان از لحاظ مواد داستاني خود را موظف كرده بودند كه از وقايع معاصر و نزديك به زندگي جاري روسيه بنويسند و اين تنها به دليل اشراف نويسنده به وقايع نزديك به زمانه خود نبود. در اين دوره از رمان نويس انتظار مي رفت كه به شيوه اي شايسته و با حساسيتي تمام، در برابر زندگي جاري مردم واكنش نشان دهد.
تا حدي به علت خشونتي كه دستگاه سانسور نسبت به ديگر رشته هاي هنري نشان مي داد، آثار داستاني از دهه چهارم قرن ۱۹ به بعد به صورت سخنگوي افكار اجتماعي درآمد و اين سخنگو شنوندگان بسيار داشت و منتقدان انتظار داشتند هر وقت رمان نويسي، رماني را عرضه مي كند، كارش حاوي چيزهايي باشد كه از نظر مسايل اجتماعي روز، ارزش تامل و تجزيه تحليل را داشته باشد. معمولاً رمان نويسان اين وظيفه را بسيار جدي تلقي مي كردند و دست كم در كارهاي عمده خود آن را از نظر دور نمي داشتند. اگر چه اين ويژگي كلي رمان اروپا در نيمه قرن ۱۹ بود ولي در هيچ جايي مانند روسيه جدي گرفته نشد. به گونه اي كه به رمان هاي اين دوره مي شود مانند روزنامه رجوع كرد و از آنها به عنوان منابع و ماخذ اطلاعاتي تاريخ اجتماعي نيمه دوم قرن ۱۹ روسيه استفاده كرد.
نخستين موفقيت بزرگ مكتب جديد، رمان «مردم فقير» نوشته داستايوفسكي در سال ۱۸۴۸بود. در اين رمان و ساير رمان ها و داستان هاي اوليه داستايوفسكي، پيوند رئاليسم جديد با نوشته هاي گوگول چشمگير است. البته پيام اين اثر مانند گوگول كه نفرت از ابتذال زندگي بود، نيست بلكه رحم و شفقت و دلسوزي شديد نسبت به موجودي مضحك و مسخره و پامال شده اي است كه تقريباً از خصوصيات انساني عاري شده است.
مي گويند بلينسكي خواندن اين رمان را در ساعت چهار صبح تمام كرد و همان ساعت به در خانه داستايوفسكي رفت و او را از خواب بيدار كرد. منتقد پرشور و نويسنده جوان در خيابان سرد و يخ زده مسكو همديگر را در آغوش گرفتند و از شوق گريستند.
البته داستايوفسكي با چاپ آثار دوره پس از تبعيد به سيبري، ضمن وفاداري به برخي از ويژگي هاي رئاليسم روس، پا را از چارچوب هاي اين مكتب فراتر گذاشت. او با چاپ رمان هاي «جنايت و مكافات»، «ابله»، «تسخير شدگان» و شاهكار بي مانندش «برادران كارامازوف» موثرترين نويسنده اين مكتب از نظر سبك و محتوا، بر نويسندگان پيشرو قرن ۲۰ بود. درواقع تا مدت ها نام او زير سايه تولستوي و حتي تورگنيف بود و تنها پس از ظهور نويسندگان نوگرا و پيشرو، مانند «كافكا»، «پروست» و «جويس» است كه قدر و اعتبار او بر همگان روشن مي شود. به همين سبب است كه «آندره ژيد» نويسنده نوگراي نيمه اول قرن ۲۰ فرانسه، معتقد است: «شبح عظيم تولستوي هنوز افق را پوشانده است. اما همچنان كه در سلسله كوهها، به همان نسبت كه از بلندي بزرگترين قله دور مي شويم، قله هاي بلند ديگر پديدار مي شوند، برخي از انديشه هاي پيشتاز شايد از هم اكنون متوجه هستند كه در پس شبح تولستوي، داستايوفسكي پيدا مي شود. اين اوست كه هنوز ستيغ نيمه پنهان و گره مرموز رشته كوهها است. برخي از پربركت ترين رودها از اين سرچشمه جاري مي شود كه تشنگي هاي تازه اروپا امروزه مي تواند از آن سيراب گردد. اين اوست ـ و نه تولستوي ـ كه بايد در كنار «ايبسن» و «نيچه» نامش را برد. او به اندازه آنها بزرگ است و شايد مهم ترين اين سه باشد.»
«تاريخچه خانواده» اثر آكساسف كه نويسنده در آن با نگاهي بي غرضانه و واقع گرا به زندگاني روستاييان روسي مي پردازد از آثار مهم ديگر اين مكتب است. آكساسف كه مراودات زيادي با گوگول داشت اين اثر را در سال ۱۸۵۴ به چاپ رساند.
ابلوموف شاهكار ايوان گنجارف كه در سال ۱۸۵۹ چاپ شد از آثار بعدي و مهم اين مكتب است. موفقيت اين اثر عظيم به حدي بود كه گنجارف را تا حد يك نويسنده ملي ارتقا داد. ابلوموف چيزي بيش از يك شخصيت داستاني است. در حال حاضر ابلوموف به يك سمبل و نماد تبديل شده است. ابلوموف چكيده مهم ترين وجه روح طبقه متوسط روس، يعني كاهلي و سستي است. روح ابلوموف توانايي درك همه درستي ها و ارزش ها را دارد اما اراده به كار بستن آنها را ندارد.
نويسنده مهم ديگر اين عصر تورگنيف است. او در سال ۱۸۵۲ كتاب «خاطرات يك شكارچي» را منتشر كرد كه مانند بمبي فضاي اجتماعي روسيه را لرزاند. اين كتاب به زندگي «سرف ها» (كشاورزان روس كه مانند برده ها در مالكيت اربابان بودند و همراه با زمين به خريد و فروش مي رسيدند) مي پرداخت. الكساندر دوم امپراتور روسيه تحت تاثير اين كتاب نظام سرفد اري را ملغي كرد. البته اين امر منجر به جلوگيري از اخراج سانسورچي اي كه اجازه چاپ اين اثر را داده بود نشد. اما شاهكار تورگنيف بدون شك «پدران و فرزندان» بود كه در سال ۱۸۶۲ به چاپ رسيد. «بازارف» قهرمان اين رمان كه به خوبي نشانگر جوانان روشنفكر دوره تورگنيف بود، تا سال ها مقتدا و رهبر فكري روشنفكران روس بود. تورگنيف نسبت به تمام نويسندگان روس هم عصر خود از نثر زيباتر و پخته تري برخوردار بود. اگرچه او امروزه به شهرت داستايوفسكي و تولستوي نيست، اما در زمان خود بسيار مشهورتر و موفق تر از آن دو به ويژه در ميان جوانان روس بود. پس بيراه نيست كه او اولين نويسنده روسي بود كه جهان ادبي اروپاي غربي آن را شناخت. او به اروپا و به ويژه فرانسه سفرهاي بسياري مي كرد و با نويسندگان فرانسوي هم عصر خود مانند «ژرژ ساند»، «گوستاو فلوبر»، «گنكور»، «آلفونس دوده»، «اميل زولا» و «گي دو موپاسان» آشنايي نزديك داشت و در مجالس ادبي آنان پيوسته شركت مي كرد و يكي از اركان آن به شمار مي رفت، به ويژه با فلوبر كه سليقه ادبي اش با سليقه ادبي او بسيار متجانس بود، دوستي صميمانه اي داشت.
اما بي گمان اين نوشته بدون اشاره به خالق بزرگترين رمان تمام طول تاريخ (جنگ و صلح) كامل نمي شود. جايگاه تولستوي در رمان رئاليستي به مانند جايگاه حافظ در غزل فارسي و شكسپير در نمايشنامه نويسي كلاسيك انگليس است. هر سه اين بزرگان، نوع ادبي خود را چنان غنا بخشيده اند كه گذركردن از آن ناممكن به نظر مي رسد. تولستوي در واقع با آفريدن رمان هاي «جنگ و صلح» و «آنا كارنينا» آخرين و بزرگترين سنگ عمارت عظيم رمان رئاليستي روس را بنا نهاد.
شايد به همين سبب بود كه نابغه اي مانند چخوف كه با استاد تولستوي بسيار دم خور بود، هيچگاه به سراغ رمان نويسي نرفت و اقبال خود را در داستان كوتاه يافت. اگرچه از نظر نثر و نگاه اجتماعي، چخوف وامدار رئاليسم روسي است اما او با انتخاب غالب داستان كوتاه، در درجه اول كاري كرد كه با بزرگاني همچون داستايوفسكي و به ويژه تولستوي مقايسه نشود. مقايسه اي كه گريبان برخي از نويسندگان مهم قرن ۲۰ روسيه را مانند گوركي خالق رمان «مادر»، «شولوخوف» نويسنده رمان «دن آرام» و «باسترناك» خالق رمان «دكتر ژيواگو» را گرفت و بديهي است كه در اين ميان برنده تولستوي بزرگ باشد و نه ديگران و تنها رمان نويسان باهوشي مانند «بولگاگف» بودند كه با دوري گزيدن از رئاليسم روسي و روآوردن به مكاتب ديگر توانستند نامي براي خود در تاريخ ادبيات روسيه بيابند.
با اين همه حضور اين همه نويسنده بزرگ و بي مانند در طول تنها ۴۰ سال آن هم در يك كشور، واقعيتي است كه تنها مي توان با خواندن آثارش از آن لذت برد و علت غايي چرايي اش را مانند يك راز در سينه تاريخ ادبيات نگاه  داشت.

درباره ايوان تورگنيف
من له شده ام
008832.jpg
ايوان تورگنيف داستان نويس، شاعر و نمايشنامه نويس روسي است كه به خاطر توصيف هاي ارزشمندش از زندگي روزمره روسيه در قرن نوزدهم ميلادي مورد تحسين فراواني قرار گرفته است. اگرچه آثار تورگنيف همواره در زير سايه آثار نويسندگان ديگري همچون تولستوي و داستايوفسكي بوده اما با اين حال بايد او را جزو نويسندگان بزرگ روس در قرن ۱۹ دانست.
تورگنيف در نهم نوامبر ۱۸۱۸ در اوريول واقع در منطقه اوكراين به دنيا آمد. خانواده اش ثروتمند بودند و زندگي راحتي را براي او فراهم كردند. با اين حال كودكي او در تنهايي گذشت و دايماً به خاطر اين كه از مادر سختگيرش كتك نخورد در هراس بود.
تورگنيف دوران تحصيل خود را در سن پترزبورگ گذراند كه از ۱۸۳۴ تا ۱۸۳۷ به طول انجاميد. سپس به دانشگاه برلين رفت تا مدرك خود را بگيرد. حضور او در دانشگاه برلين تا ۱۸۴۱ به طول انجاميد و در اين سال او به سن پترزبورگ بازگشت و مدرك دانشگاهي اش را از اين شهر گرفت.
او در سن ۱۹ سالگي به كشور آلمان و شهر برلين رفت. اين سفر در يك كشتي بخار صورت گرفت و گويا در آن كشتي آتش سوزي شد و مدتي بعد شايعاتي در ميان دوستانش در روسيه بر سر زبان ها افتاد كه او در حين آتش سوزي بسيار ترسو عمل كرده است. صرفنظر از اين مسئله، تورگنيف همواره به اين واقعه توجه نشان داد و از قرار معلوم داستاني با نام آتش در دريا براساس اين اتفاق نوشته است. در ۱۸۴۱ تورگنيف فعاليت خود را در ادارات دولتي روسيه آغاز كرد. او در فاصله سال هاي ۱۸۴۳ تا ۱۸۴۵ به فعاليت در وزارت كشور پرداخت و بعد از اين كه دو داستان و شعرش با موفقيت روبه رو شد كار دولتي را به كلي رها كرد و زمان خود را به ادبيات و سفر اختصاص داد. او طي اين سال ها با زن و شوهري آشنا شد كه زن، هنرمند اپرا بود و پائولا گارسيا ياردوتس نام داشت. تورگنيف همراه اين زوج در فاصله سال هاي ۴۶ - ۱۸۴۵
و ۵۰ - ۱۸۴۷ به كشورهاي مختلف اروپايي سفر كرد.
او در سال هاي تحصيلش در برلين مطالعاتي در حوزه فلسفه انجام داد با اين حال برخلاف دو نويسنده بزرگ روس يعني تولستوي و داستايوفسكي تلاش نكرد تا در قامت راهبران اخلاقي جامعه روسيه ظاهر شود. او بيشتر به نهضت هاي اصلاح گرايانه توجه نشان مي داد. در مقاله اي از شارلاتانيزم تولستوي نوشت و حتي در بستر مرگش از تولستوي خواست كه از كسوت پيامبرانه اش بيرون بيايد.
تورگنيف راه حل مشكلات روسيه را در انقلاب، ملي گرايي عرفاني يا تجديد روحيه ملي نمي جست. اما با اين حال اميد به آينده و اصلاح تدريجي امور را تاييد مي كرد.
در ۱۸۴۰ اشعار، نقدها و داستان هاي كوتاهي نوشت كه تحت تاثير گوگول بودند. او در سال ۱۸۵۲ داستان كوتاه چرخ و ورزشكار را نوشت كه با انتشار آن به شهرت رسيد. او در اين داستان تزار الكساندر دوم را مورد خطاب قرار داد و او را بابت عدم آزادي برده ها در روسيه نكوهش كرد. اين مطلب را اشراف زاده جواني نوشته بود كه علاقه داشت ارزش كار روستايياني كه در املاكش كار مي كردند، دانسته شود. اين ابراز عقيده براي تورگنيف، سنگين تمام شد. دولت تزار او را به يك ماه بازداشت در سن پترزبورگ و ۱۸ ماه حبس در خانه اش محكوم كرد.
ايوان تورگنيف در ۱۸۵۵ با تولستوي در حالي ملاقات كرد كه او تازه از محاصره سباستوپل به سن پترزبورگ بازگشته بود. در آن زمان تولستوي هنوز به عنوان نويسنده اي مهم مطرح نبود. با اين حال تورگنيف در نامه اي نوشت كه او نويسنده اي مهم خواهد شد.
در ۱۸۵۷ اين دو همراه نيكلاي نكراسف به پاريس رفتند و تورگنيف در آن جا با داستان نويسان جوان ملاقات كرد.
«تورگنيف، خسته كننده است.» اين را تولستوي در دفتر يادداشتش در ديژون ثبت كرد. رابطه بين اين دو نويسنده بزرگ همواره عصبي باقي ماند. اما با اين حال آنها هرگز تماسشان را قطع نكردند و از قرار معلوم با هم نسبتي خويشاوندي هم داشته اند.
در آن دوره در روسيه سبك نگارش نويسنده اي
به نام ويساريون بلينسكي از اعتبار زيادي برخوردار بود. و يساريون بلينسكي كسي بود كه بعدها شخصيت آرماني بلشويك ها شد. تورگنيف سبك متفاوتي نسبت به او برگزيد كه اين كار او مورد توجه بسياري از محافل ادبي روسيه قرار گرفت. او در فاصله سال هاي ۱۸۵۳ تا ،۱۸۶۲ كتابهاي متعددي چاپ كرد كه «رودين» (۱۸۵۶) يكي از مهم ترين نمونه هاي آن است. چهار رمان از شش رمان تورگنيف در فاصله همين سال ها نوشته شده و اغلب آنها از فضايي روستايي برخوردارند كه در آن عشق هاي ناكام و آدم هايي متفاوت از ديگران تصوير مي شوند.
دو زن بر زندگي تورگنيف تاثير زيادي گذاشته اند. يكي از آنها پائولين بود كه تورگنيف در نهايت نتوانست با او ازدواج كند. زن ديگري كه بر او تاثير گذاشت مادر سختگيرش بود. مادري كه مثلاً يك بار براي تربيت برده اي ۵۰۰ ضربه شلاق به او زد كه تورگنيف از نزديك شاهد اين صحنه بود.
در ۱۸۶۲ واكنش هاي خصم آميز به رمان پدران و فرزندان باعث شد كه تورگنيف تصميم به ترك روسيه بگيرد. رمان تضاد ميان نسل پير و جوان روسيه را نشان مي دهد كه يكي تحولات را نمي پذيرفت و ديگري ايده آليست بود. شخصيت مركزي اين رمان، بازارف است كه به اعتقاد بسياري در آن دوره روسيه، يك پوچ گراي تمام عيار بود. پدران و فرزندان واكنش هاي متفاوتي را در طول شش سال از جنگ كريمه تا آزادي سرف ها برانگيخت. مشخصه مركزي بازارف پوچ انگاري است كه به نوعي در تاريخ به او عنوان اولين بلشويك را داده اند. نسل گذشته در اين رمان با دو شخصيت كه برادر هستند و نيكلاي پترويچ و پاول پترويچ نام دارند، ترسيم شده اند.
تورگنيف بعد از ترك روسيه ابتدا مدتي در آلمان زندگي كرد و سپس به لندن رفت. جايي كه در آن پدران و فرزندان با استقبال بسيار زيادي مواجه شده بود. او سال هاي پاياني عمرش از ۱۸۷۱ را در پاريس پيش خانواده و ياردوتس گذراند.
او در ۱۸۶۰ عضو فرهنگستان سلطنتي علوم شد و در ۱۸۷۹ دكتراي قانون مدني از دانشگاه آكسفورد دريافت كرد.
تورگنيف در سال هاي اقامتش در فرانسه دوست هاي زيادي پيدا كرد كه شايد مهم ترين آنها گوستاو فلوبر باشد. آن دو همراه هم دو جريان راست و چپ افراطي را رد مي كردند و در آخر هم دچار نوعي بدبيني نسبت به جريان هاي سياسي شدند. تورگنيف در آن سال ها به فلوبر نوشت كه احساس له شدگي به او دست داده است.
تورگنيف در بوگيوال نزديك شهر پاريس در سوم سپتامبر ۱۸۸۳ درگذشت. جسدش در سن پترزبورگ دفن شد و در آن جا در شرايط امنيتي سنگين، آدم هاي بسياري از او تقدير كردند.

رمان پدران و فرزندان و شخصيت معروف بازارف
منشور بازارف
008871.jpg
«نسل جديد به نسل قديم خواهند گفت: شما رياكار بوديد، ما بي حيا خواهيم بود؛ شما به زبان معلمان اخلاق حرف زديد، ما به زبان اوباش حرف خواهيم زد؛ شما با بالا دست هاتان با ادب و با زيردست هاتان بي ادب رفتار كرديد، ما با همه بي ادب رفتار خواهيم كرد؛ شما بدون احساس احترام تعظيم مي كرديد، ما هل مي دهيم و تنه مي زنيم و عذر هم نمي خواهيم...»
گذشته ها و انديشه هاي من، الكساندر هرتسن، نقل از كتاب متفكران روس
شايد مهم ترين دليل ماندگاري رمان پدران و فرزندان تا به امروز در يكي از شخصيت هاي اين داستان با نام بازارف باشد. تقريباً تمام تحليل هايي كه پيرامون اين رمان صورت گرفته با هدف موضع گيري نسبت به شخصيت بازارف و خلق و خوي خاصش بوده است؛ تا جايي كه مي توان مدعي شد كه علاقه يا عدم علاقه منتقدان و حتي خوانندگان عادي نسبت به رمان، در نوع موضعشان نسبت به شخصيت بازارف معلوم مي شود اين در حالي است كه در طرح داستاني اثر، شخصيت بازارف خط اصلي قصه را شكل نمي دهد اگر چه بر فرجام نهايي داستان تاثير مي گذارد.
داستان از جايي آغاز مي شود كه پسري به نام آركادي پس از فارغ التحصيلي به روستايي بازمي گردد كه پدرش در آن جا ساكن است. او بازارف، دوست دوران تحصيل خود را هم به خانه آورده تا مدتي با آنها زندگي كند. بازارف در خانه پدري آركادي با عموي او كه فردي متعلق به نسل گذشته است دچار مشكل سليقه اي مي شود و اين مشكل با دوئلي كه ميان آن دو اتفاق مي افتد به اوج خود مي رسد. بازارف از جهاتي نماينده نسلي است كه در روسيه قرن ۱۹ تعدادشان كم نبوده است جواناني كه تحت تاثير رمانتيك هاي آلماني بودند و فرانسه را سرزمين آرزوهايشان قلمداد مي كردند. در ميان اينان البته متفكراني هم بودند كه نامشان تا به امروز باقي مانده و به نوعي جزو سردمداران جنبش رمانتيسم در سده ۱۹ به شمار مي روند. منتقدان انقلاب اكتبر روسيه در انتقادهايشان معمولاً چنين افراد با چنين ديدگاهي را مخاطب قرار داده اند و انتقادهايشان را متوجه اين گروه كرده اند. در اين ميان به طور مثال متفكر بزرگ قرن ۲۰ اروپا، آيزايا برلين در انتقاداتش پيرامون شوروي، نگاهي به شخصيت بازارف داشته و سردمداران چپگراي انقلاب بلشويكي را داراي مشابهت هايي با اين شخصيت داستاني دانسته است. ايوان تورگنيف در پدران و فرزندان، بازارف را در مقابل نسلي قرار داده كه به اعتقاد جواناني مثل بازارف نسلي كهنه پرست و تابع آداب و رسومي از مد افتاده هستند. نماينده اين نسل در پدران و فرزندان، عموي آركادي شخصيتي با نام پاول پترويچ است. پاول پترويچ خود را يك نجيب زاده مي داند و معتقد است كه بايد در همه حال اصول نجيب زادگي و اخلاق را حفظ كرد. بازارف اما او را يك آريستوكرات (اشراف گراي) ساده مي داند و بر اين نظر است كه عقايد او دردي از دردهاي روسيه را حل نمي كند. گفت و گويي كه اين دو در اوايل آشناييشان صورت مي دهند، حكايت از اختلاف عقيده عميق شان دارد.
«[بازارف گفت:] پاول پترويچ، شما به خود احترام مي گذاريد اما دست روي دستتان گذاشته آرام نشسته ايد. بگوييد ببينم از اين كار چه فايده اي به مردم مي رسد؟ شما ممكن بود به خود احترام نگذاريد و باز همين كارها را بكنيد. رنگ از روي كرسانف پريد و گفت: اين مسئله ديگري است من ابداً موظف نيستم برايتان شرح دهم كه چرا به قول شما دست روي دست گذاشته مي نشينم. من فقط مي خواهم بگويم آريستو كراتيزم خود اصلي است و در دوره ما فقط اشخاص توخالي و بي حقيقت مي توانند بدون اين كه پابند اصولي باشند زندگي كنند.
... بازارف دنباله سخن را گرفت و گفت: آريستو كراتيزم، ليبراليزم، پروگرس، پرنسيب، چقدر كلمات خارجي كلمات بي فايده. يك روس آنها را به مفت هم نمي خرد.
ـ پس به عقيده شما او چه چيز لازم دارد؟ اگر به گفته شما باشد ما اصلاً از انسانيت به دوريم و قوانين آن درباره ما صدق نمي كند. آخر منطق تاريخ مي طلبد كه...
ـ ما احتياجي به اين منطق نداريم. ما بدون آن هم امرمان مي گذرد.
ـ چطور همچو چيزي ممكن است؟
ـ خيلي ساده است اميدوارم كه شما هنگام احساس گرسنگي، براي گذاردن تكه ناني به دهانتان، احتياجي به منطق نداشته باشيد. ما را چه به اين فلسفه ها.
ـ... من حرف شما را نمي فهمم. شما به ملت روس اهانت مي كنيد. من نمي دانم چطور ممكن است به پرنسيب و اصولي پابند نبود، پس چه چيز شما را به فعاليت وا مي دارد؟
ـ... ما به حكم آنچه مفيد تشخيص مي دهيم به كار مي پردازيم و در اين موقع مفيدتر از همه نفي كردن است ما نفي مي كنيم...
ـ همه چيز را؟
ـ همه چيز را.»
(پدران و فرزندان، ترجمه مهري آهي، صفحه۱۰۲)
اين گفت و گو كه ميان بازارف و پاول پترويچ صورت مي گيرد به تمامي، عقايد بازارف و نوع ديدگاهش به شرايط روسيه آن زمان را بيان مي كند و احتياجي به تفسير دوباره ندارد.
تورگنيف با خلق شخصيت بازارف، توفاني را در جامعه روسيه آن زمان پديد آورد كه در اين ميان سهم انتقادات بيش از تحسين ها و تشويق ها بود. با اين حال ديدگاه ها پيرامون اين شخصيت داستاني بسيار متفاوت بودند. برخي تورگنيف را متهم مي كردند كه با جامعه جوان روسيه در آن زمان ناهمخوان است. چه، فرجام تلخ بازارف در رمان (كه بر اثر يك بيماري مي ميرد) بهانه خوبي به دست آنان داده بود تا تورگنيف را فردي مرتجع و كهنه پرست بنامند. در مقابل برخي ديگر تورگنيف را مورد تمجيد قرار مي دادند كه تا چه حد با حال و هواي نسل فعلي روسيه هماهنگ است و آنان را درك مي كند. همچنين عده اي نيز تورگنيف را حامي پاول پترويچ معرفي مي كردند و بر اين اعتقاد بودند كه او در رمان از زبان پاول پترويچ بر بازارف تاخته است. انعكاس تمام اين انتقادات و تمجيدها در تورگنيف چيزي جز دلخوري نبود او در نامه اي كه هفت سال بعد از انتشار پدران و فرزندان به يكي از دوستانش نوشته و ما آن را در كتاب متفكران روس مي خوانيم، به تحليل ديدگاه هاي متضاد پيرامون پدران و فرزندان پرداخته است.
«عده اي مرا به عقب ماندگي و تيره انديشي متهم كردند و به من اطلاع دادند كه عكس هاي مرا با خنده و تحقير مي سوزانند و عده ديگر مرا سرزنش كردند كه مجيز جوانان را مي گويم. يك نفر در نامه اش به من نوشته است: تو جلوي پاي بازارف خزيده اي. تو فقط وانمود مي كني كه او را محكوم مي كني اما در حقيقت جلويش تعظيم مي كني و در انتظار يك لبخند دست به سينه منتظر مي ماني... سايه اي روي اسم من افتاده است.»
(متفكران روس، آيزايا برلين،  ترجمه نجف دريابندري، ص۴۱۸)
ايوان تورگنيف به طور قطع در جبهه آدم هايي مثل بازارف قرار نمي گرفت او هنرمندتر و فرهيخته تر از آن بود كه خود را درگير گروه بندي هاي سياسي در روسيه قرن ۱۹ كند. از طرف ديگر جامعه روسيه آن زمان از نويسندگاني مانند تورگنيف مي خواست كه جبهه خود را صريحاً اعلام كنند. تورگنيف با خلق شخصيت بازارف گويي دارد با جواناني همانند او سخن مي گويد و شايد به جا باشد كه بگوييم او كج روي آنان را به خوبي مشاهده مي كرد و به همين خاطر نمي توانست مانند بسياري ديگر با آنها همراهي كند. بازارف، شخصيتي رمانتيك جلوه مي كند، شخصيتي كه خود را پايبند هيچ اعتقاد و سنتي نمي داند و به طور صريح مي گويد كه براي ساختن بايد همه جا را خراب و صاف كرد. ناگفته پيداست كه اين باور در نقطه مقابل سلايق تورگنيف قرار مي گيرد در اين جا مي توان از ژرف انديشي و آينده نگري اين نويسنده حيرت كرد. او در بازارف جواناني را مي ديد كه در دهه هاي بعد، انقلاب بلشويكي روسيه را بنيان نهادند و البته بيش و پيش از همه مي خواستند اعتقادات و سنن مردمان را از بين ببرند. اعتقادات و سنني كه به جان آنان وابسته است و دنيا را بدون ايمان به آن اعتقادها نمي توانند تصور كنند. تناقضي كه در شخصيت جوانان قرن ۱۹ روسيه هست در بازارف به شكلي هنرمندانه ترسيم شده است. آنان از يك طرف در سرزميني به سر مي برند كه گذشته نقش مهمي در آينده مردمان آن جا دارد و از طرف ديگر تصور مي كنند كه همراه شدن با جنبش هاي ترقي خواه آلمان و فرانسه در آن دوران تنها وتنها در گرو از بين بردن همان گذشته است. فرجام تلخ بازارف در پدران و فرزندان نمايانگر ديدگاه تورگنيف پيرامون فرجام چنين عقايدي است.

زندگي و آثار تئودور داستايوفسكي
تسخير شده
008856.jpg
تئودور داستايوفسكي رمان نويس، نويسنده داستان كوتاه و روزنامه نگار روسي كه تحليل هاي روان شناسانه اش در زمينه  روح انسان تاثير ژرفي در رمان قرن ۲۰ داشت. بيشتر رمان هاي داستايوفسكي از زندگي خودش ريشه مي گيرند كه مآلا بازگوكننده معضلات اخلاقي و فلسفي اند. او شخصيت هاي جذابي با عقايد مختلف خلق كرد و ديدگاه هايي در مورد آزادي انتخاب، سوسياليسم، آته ئيسم، نيكي و شر ، شادي و ...در آثارش ارايه كرد. دغدغه  اصلي داستايوفسكي خدا بود.
تئودور داستايوفسكي در مسكو ديده به جهان گشود. پسر دوم پزشك جراحي در بيمارستان فقرا بود. پدرش بعد از مدتي صاحب ملك و تعدادي سرف (كشاورزان روسي كه همراه با زمين خريد و فروش مي شدند) شد. داستايوفسكي آموزش ابتدايي را نزد والدين خود و معلمان خصوصي فرا گرفت. به فاصله كوتاهي بعد از مرگ مادرش در سال ۱۸۳۷ وارد مدرسه  مهندسي نظام سن پترزبورگ شد. در سال ۱۸۳۹ پدرش «ميخائيل اندروويچ» احتمالاً بر اثر سكته درگذشت، اما شايع شد در دعوايي به دست سرف هايش به قتل رسيده. در سال ۱۸۴۴ با درآمد مختصري كه از ملكش داشت، از خدمت نظام كناره گرفت تا تمام وقت خود را صرف نوشتن كند. نخستين رمانش «مردم فقير» (۱۸۴۶) موفقيت بزرگي به دست آورد و مورد توجه منتقدان قرار گرفت. اثر بعدي اش «همزاد» (۱۸۴۶) ماجراي مردي است كه بعد از آشنايي با فردي شبيه به خود با او مراوده برقرار مي كند و سرانجام با اين توهم كه او هويتش را غصب كرده دچار جنون مي گردد؛ كه البته كتاب توفيق چنداني به دست نياورد.
در سال ۱۸۴۶ داستايوفسكي به يك گروه سوسياليست آرمانگرا ملحق شد. در ۲۳ آوريل سال ۱۸۴۹ وقتي گزيده نامه «ويساريون بلينسكي» را مي خواند به همراه دوستانش دستگير و به مرگ محكوم شد. او در كنار محكومان ديگر در برابر جوخه  آتش قرار گرفت اما در آخرين لحظات به فرمان تزار حكم به چهار سال زندان با اعمال شاقه تخفيف يافت. بعد از آزادي در سال ۱۸۵۴ در «سميپالاتينسك» به خدمت سربازي مشغول شد. تجربه اين سال ها دستمايه آثار بعدي اش شد. قهرمانان داستان هايش ارزش هاي اخلاقي را كه براي نويسنده اهميت حياتي داشتند، انعكاس مي دادند. داستايوفسكي در طول سال هايي كه در سيبري گذراند از طرفداران پروپاقرص سلطنت و مذهب ارتودوكس روسي شده بود. او در سال ۱۸۵۹ به عنوان نويسنده اي متعهد و مذهبي به سن پترزبورگ بازگشت و سه اثري كه منتشر كرد از تجربه هاي سيبري نشات مي گرفت: «خاطرات خانه  مردگان»  (۶۲-۱۸۶۱) روايتي از زندگي در زندان؛ «آزردگان» (۱۸۶۱) كه تحليل نويسنده را از آرمانگرايي ساده لوحانه در رويارويي با جنايت و شرارت منعكس مي كند و «يادداشت هاي زمستاني از تاثرات تابستاني» (۱۸۶۳)، روايتي از مسافرت به اروپاي غربي.
در ۱۸۵۷ با بيوه ۲۹ ساله اي به نام ماريا ايسايوا ازدواج كرد. بين سال هاي ۱۸۶۳-۱۸۶۱ به عنوان ويراستار در ماهنامه  زمان به كار مشغول شد. مجله به علت انتشار مطالبي درباره آشوب هاي لهستان توقيف شد. در سال ۱۸۶۲ براي نخستين بار به اروپا (انگلستان و فرانسه) سفر كرد. مسافرت بعدي اش به اروپا در سال هاي ۱۸۶۳ و ۱۸۶۵ بود كه در طول اين مدت همسر و برادرش فوت كردند، خودش هم به قمار آلوده شد؛ در حالي كه از دست طلبكارهايش به ستوه آمده بود و مرتب دچار حملات صرع مي شد.
با توجه به آشفتگي هاي دهه  ۶۰ رمان «يادداشت هاي زيرزميني» را در سال ۱۸۶۴ نوشت كه در كارنامه رو به تكامل نويسنده نقطه عطفي محسوب مي شد.«يادداشت هاي زيرزميني» با اعتراف راوي آغاز مي شود: «من مرد بيماري هستم... كينه توزم... من ناراحت ام... به نظرم كبدم آسيب ديده.» داستان با تك گويي مرد كه از درونيات خود براي مخاطب خيالي اش حرف مي زند پيش مي رود. او در فروشگاهي كه بعدازظهرها به مركز فساد تبديل مي شود، براي زني به نام ليزا حرف هاي تكان دهنده مي زند: «چرا اين جا را ول نمي كني؟ چرا به بردگي تن مي دهي؟ چرا؟ تو برده ي روحت هستي؛ چيزي كه واقعاً مال خودت نيست، مثل جسم ات! عشقت را به هر دايم الخمري تقديم مي كني! عشق! همه ي زندگي تو اين است.» مرد دختر را تحقير مي كند و وقتي اشك هاي صادقانه  او را مي بيند بهش پول مي دهد.
بعد از «يادداشت هاي زيرزميني» در سال ۱۸۶۶ رمان «جنايت و مكافات» را نوشت، روايتي از سقوط و رهايي فرد؛ «ابله» (۶۹-۱۸۶۸ ) داستان شاهزاده ميشيكين كشيش  مسلك كه نويسنده سقوط روحي  ـ اخلاقي روسيه را نشان مي دهد و «تسخيرشدگان» (۱۸۷۲)، انفجار نيهيليسم فلسفي.
جنايت و مكافات از ژانويه تا دسامبر ۱۸۶۶ در Ruskii Vestnik ( پيام روسي) به چاپ رسيد و يك سال بعد به صورت كتاب منتشر شد. داستان در پترزبورگ آغاز مي شود. راسكولنيكف دانشجوي تنگدست، پيرزن رباخوار و حريصي را مي كشد و در پي آن مجبور مي شود خواهر ناتني  زن را نيز به قتل برساند. او تلاش مي كند از عذاب وجدان خود با اين توجيه كه قتل به نفع اجتماع است فرار كند. تحت تاثير روسپي مهربان و با ايماني به نام سونيا قرار مي گيرد و به پوچي افكارش پي مي برد؛ كه سرانجام به اعتراف و رستگاري منجر مي شود. راسكولنيكف به هفت سال زندان در سيبري محكوم مي شود. سونيا تا زندان او را همراهي مي كند. از اين رمان چند اقتباس سينمايي صورت گرفت؛ نسخه  «جوزف فون اشترنبرگ» در سال ۱۹۳۵ با بازي پيتر لوره در نقش راسكولنيكف كه در واقع اقتباسي پليسي بود. در همان سال Pierre Chenal اقتباسي انجام داد كه نزديكي بيشتري با رمان داشت. دنيس ساندرز در سال ۱۹۵۹ نسخه  ديگري از جنايت و مكافات ساخت. اقتباس لف كوليجانف در سال ۱۹۶۹ كه سه ساعت و ۲۰ دقيقه بود بيشترين اقبال را به دست آورد.
داستايوفسكي در سال ۱۸۶۷ با دختر تندنويس
۲۲ ساله اي به نام آنا گريگوريونا ازدواج كرد. به خاطر فرار از دست طلبكارها به همراه همسرش روسيه را ترك كرد و به آلمان، ايتاليا و سويس رفت. هنگامي كه تسخيرشدگان با موفقيت روبه رو شد و نظرها را به سوي خود جلب كرد به روسيه برگشت و خانه اي خريد. از ۱۸۷۳ تا ۱۸۷۴ در هفته نامه «شهروند» به عنوان ويراستار كار كرد. در ۱۸۷۶ ماهنامه شخصي خودش «يادداشت هاي روزانه نويسنده» را تاسيس كرد. با جمع آوري نوشته هايش در همان سال خاطرات يك نويسنده را نوشت. يكي از داستان هاي كوتاه اين دوره داستايوفسكي
The Gentle Maiden بود كه روبر برسون در ۱۹۶۹ فيلم «زن نازنين» را بر اساس آن ساخت.
تا قبل از رمان برادران كارامازوف (۸۰ ـ ۱۸۷۹) داستايوفسكي به عنوان يكي از بزرگترين نويسنده هاي كشورش شناخته شده بود. با خلق اين شاهكار دغدغه اي را كه تمام عمر همراهش بود مطرح كرد: پدركشي. رمان پيرنگ ساده اي دارد؛ قتل پدر خانواده كارامازوف به دست پسر نامشروعش. يكي از پسرها، ديميتري دستگير مي شود. برادران كارامازوف هركدام بازتاب دهنده  يك جنبه اند: منطق (ايوان) ، احساس (ديميتري)، ايمان (آليوشا). داستايوفسكي در ۹ فوريه ۱۸۸۱ در سن پترزبورگ درگذشت. او را در صومعه الكساندرنوسكي به خاك سپردند. آنا گريگوريونا باقي عمرش را وقف حفظ ميراث ادبي شوهرش كرد. رمان هاي داستايوفسكي تاثير فراواني بر عقايد نيچه و فرويد داشتند. داستايوفسكي خود متاثر از متفكراني چون الكساندر هرزن و ويساريون بلينسكي بود. او معتقد بود تحولات روحي افراد بيش از انقلاب هاي اجتماعي اهميت دارد. داستايوفسكي در مقاله  معروف «پرسش مسيحي» سعي نكرد افكار ضد يهودش را پنهان كند. آثار داستايوفسكي از جنبه هاي مختلف بررسي و خوانده شده اند. داستايوفسكي هيچگاه نويسنده هم عصرش تولستوي را ملاقات نكرد و راه و روش اش برخلاف تورگنيف بود.

گزيده اي از افكار داستايوفسكي از ميان نامه ها و يادداشت هايش
نغمه هاي نابغه
008874.jpg
دوست من، تو عجب فرضيه اي داري كه يك تابلو بايد به يكباره نقاشي شود؟ چه وقت تو به اين امر متقاعد شده اي؟ حرف مرا بپذير كه همواره برروي اثر هنري كار لازمست، آن هم كاري عظيم. حرف مرا بپذير كه يك تكه از شعر چند سطري پوشكين كه به نظر لطيف و ظريف مي آيد در يك برداشت نوشته نشده است. مطمئن باش كه پوشكين بارها و بارها آن را از سرگرفته و تنظيم كرده است. هيچ چيزي كه يك نفس نوشته مي شود، پخته نيست.
هرچه باشد من قسم خورده ام كه حتي اگر به آخرين حد بي چيزي برسم، خودم را خوب نگاه دارم و سفارشي چيزي ننويسم. نوشتن سفارشي ذوق را مي كشد و همه چيز را تلف مي كند. من مي خواهم هريك از آثارم به خودي خود خوب باشند.
رمان طولاني است. (منظور جنايت و مكافات است). شش بخش دارد. در پايان نوامبر قسمت بزرگي از آن را نوشته بودم و كاملاً آماده بود. همه را سوزاندم. حالا مي توانم اعتراف كنم كه از آن خوشم نمي آمد. قالبي جديد و طرحي تازه مرا به خود مي كشيد. دوباره شروع كردم. روز و شب كار مي كنم و با اين همه كم پيش مي روم.
به ندرت برايم اتفاق افتاده كه مطلبي كامل تر و بديع تر داشته باشم (رمان برادران كارامازوف). من مي توانم اينطور حرف بزنم بي  آن كه متهم به غرور شوم زيرا جز از موضوع حرف نمي زنم. از انديشه اي كه در مغزم جا گرفته است. نه انجام دادن آن زيرا انجامش به خدا مربوط است. ممكن است ضايعش كنم. كاري كه غالباً برايم اتفاق افتاده.
آنچه نوشته ام هرچند زشت و نفرت انگيز باشد، انديشه رمان و كاري كه صرف آن مي كنم براي من بدبخت، من نويسنده، ارزنده  ترين چيزيست كه در دنيا هست.
مي  دانم كه من، به  عنوان نويسنده، نقص هاي زيادي دارم زيرا اولين كسي هستم كه بسيار از خودم ناراضي ام. شما مي توانيد در نظر مجسم كنيد كه در برخي از لحظات وارسي شخصي، غالباً با رنج و تلخي برايم محقق مي شود كه يك بيستم از آنچه دلم مي خواست و شايد مي توانستم بنويسم ولي ننوشته ام. آنچه خلاصم مي كند اميدواري معمولي اي است كه يك روز خدا آنقدر نيرو و الهام برايم خواهد فرستاد كه حرف هايم را كاملاً بيان كنم. تنها در آن زمان است كه خواهم توانست همه آنچه در دل و در خيال دارم عرضه كنم.
لااقل زيسته ام. رنج بردم اما به هرحال زيسته ام. (پس از بيرون آمدن از زندان با اعمال شاقه در سيبري)
تازه سه حمله غش را تحمل كرده ام. (داستايوفسكي تا انتهاي عمر از حمله هاي صرع در رنج بود) حمله هايي كه به اين شدت و فراواني برايم اتفاق نيفتاده بود. اما پس از حمله ها، مدت دو سه روز نه مي توانم كار كنم، نه بنويسم و نه حتي بخوابم. زيرا جسم و روحم در هم شكسته است.
(در آستانه ۵۰ سالگي) وقتي حمله زياد نيست و ناگهان يكي سر مي رسد كج خلقي فوق العاده اي به من دست مي دهد. نااميد مي شوم. پيش از اين ، اين كج خلقي سه روز پس از حمله ادامه داشت. اكنون هفت  هشت روز طول مي كشد.
مگر به شما چه كرده ام كه شما آن همه عشق نسبت به من نشان مي دهيد؟ آيا تصور مي كنيد من از كساني باشم كه دل ها را نجات مي بخشند، كه روح ها را آزاد مي سازند و رنج را پس مي رانند. بسياري اين نكته را به من مي نويسند اما من مطمئن هستم كه بيشتر توانايي اين را دارم كه سرخوردگي و بيزاري را تلقين كنم. من هرگز در لالايي خواندن ماهر نيستم هرچند گاهي چنين كاري را به عهده گرفته باشم.
(پس از اتمام دوره تبعيد به سيبري) از تو خواهش مي كنم تصور نكني همانقدر غمگين و شكاك هستم كه سال هاي آخر در تيرزبورگ بودم. همه آنها كاملاً از ميان رفته. وانگهي، اين خداست كه ما را رهبري مي كند.
هرقدر كه يك انديشه وارداتي، بارور باشد نمي تواند در بين ما ريشه بدواند، با اين اقليم سازگار گردد و واقعاً براي ما سودمند باشد مگر آن كه زندگي ملي ما، بي هيچ الهام و فشار خارجي، يك انديشه را به طور طبيعي وعملاً به دنبال ضرورت و نياز خود كه در واقع مورد تصديق همه باشد، از درون پديدار سازد. هيچ يك از ملت هاي جهان، هيچ يك از جوامع استوار، طبق يك برنامه سفارشي وارداتي از خارج به خود سر و سامان نداده است.
دشوارترين چيزها در اين دنيا اين است كه خودمان باقي بمانيم.
در بشريت جديد، انديشه زيباشناسي آشفته است. بنياد اخلاقي جامعه، براساس فلسفه پوزتيويسم، نه تنها نتيجه نخواهد داد بلكه نمي تواند تعريفي از خود به دست دهد و سررشته اش در هوس ها و آرمان هاي ديرياب گم مي شود. آيا هنوز واقعيات اندكي وجود دارد تا ثابت كند كه اجتماع اينگونه بنياد نمي گيرد، كه اين راهها نيست كه انسان ها را به خوشبختي مي رساند كه خوشبختي چنان كه تاكنون مي پنداشتند از اين جا برنمي خيزد؟ ولي در آن صورت از كجا مي آيد؟ آن همه كتاب مي نويسند و نكته اصلي را از نظر دور مي دارند كه در غرب مسيح را گم كرده اند و غرب به خاطر همين سقوط مي كند. فقط به خاطر همين.
يك چيز ضروري است: شناخت خدا
گناهي است دلسردشدن. كار بي اندازه، همراه با عشق: خوشبختي واقعي يعني اين.
(نامه اي به برادر از سيبري) برايم قرآن و آثار كانت به خصوص تاريخ فلسفه او را بفرست. آينده من به اين كتابها بستگي دارد.
(باز نامه ديگر از سيبري) برايم بفرست. روزنامه نه. بلكه كتب مورخان اروپايي و اقتصاددانان. شرح حال بزرگان كليسا. تا حدممكن از قديمي ها: هرودوت، پلوتارك... بعد هم قرآن و يك فرهنگ آلماني. متوجه باش كه من چقدر به اين غذاي فكري نياز دارم.
اگر يك ملت بزرگ معتقد نباشد كه حقيقت در خود او يافت مي شود، اگر معتقد نباشد كه به تنهايي به جان دادن و رهايي بخشيدن جهان به وسيله حقيقت خود، فراخوانده شده است بي درنگ از يك ملت بزرگ بودن باز مي ماند تا به يك ماده نژادشناسي تبديل گردد. هرگز يك ملت واقعاً بزرگ نمي تواند به وظيفه درجه دوم در جهان انساني قناعت كند. حتي تنها يك وظيفه مهم برايش كافي نيست، حتماً بايد وظيفه و نقش اول را برعهده بگيرد. ملتي كه از اين اعتقاد چشم مي پوشد از هستي چشم پوشيده است.
وقتي كسي پيوستگي به كشورش ندارد، ديگر خدا ندارد.

تولستوي
هميشه معترض
008838.jpg
حسين ياغچي
لئو تولستوي، نويسنده روسي يكي از بزرگترين داستان نويس هاي عالم ادبيات به شمار مي رود. او خالق دو رمان بزرگ جنگ و صلح و آناكارنينا است كه زماني هنري جيمز پيرامون رمان دوم گفته بود كه آناكارنينا به همراه مادام بوآري فلوبر رمان هاي بزرگ قرن ۱۹ اروپا هستند كه پيرامون زنان نوشته شده است. تولستوي در زندگي اش همواره اعتقاد داشت كه هنر نبايد از مسير حقيقت دور بيفتد و شايد به همين خاطر باشد كه در بررسي زندگي او همواره با دو نوع شخصيت مواجه هستيم. يكي تولستوي در مقام يك رمان نويس بزرگ و ديگري تولستوي به عنوان اصلاح گري اخلاقي.
لئو تولستوي در ۲۸ اوت ۱۸۲۸ در ياسناياپوليانا در استان تولا متولد شد و چهارمين بچه از پنج بچه خانواده بود. عنوان خانوادگي اش كنت را پدربزرگ او در قرن هجدهم از پطركبير دريافت كرده بود و به همين خاطر خاندان تولستوي جزو خانواده هاي اشرافي به شمار مي رفتند. تولستوي در زماني كه كودكي خردسال بود پدر و مادرش را از دست داد و بنابراين در سال هاي بعد توسط خويشاوندانش پرورش يافت.
تولستوي در ۱۸۴۸ مطالعات زبان شرقي و حقوق را در دانشگاه كازان آغاز كرد اما آن رشته ها را به پايان نرساند و هرگز مدركي نگرفت. او از سيستم آموزش و پرورش روسيه به شدت ناراضي بود و اين نارضايتي را تقريباً تا پايان عمرش حفظ كرد. اين نارضايتي در سال هاي جواني باعث شد كه او تحصيلات دانشگاهي اش را نيمه كاره رها كند و به ياسناياپوليانا باز گردد. پس از مدتي اقامت در آن جا به مسكو و سپس به سن پترزبورگ رفت. او بسياري از اوقات اين دوران از زندگي خود را در اين دو شهر گذراند و با آدم هاي مختلفي رفت وآمد كرد. در ۱۸۴۷ به بيماري سختي مبتلا شد و همچنين بدهي هاي سنگيني بابت شرط بندي بالا آورد.
تولستوي از ۱۸۵۰ فعاليت هاي نوشتاري خود را آغاز كرد كه سه گانه زندگينامه شخصي شامل دوران كودكي (۱۸۵۲)، دوران نوجواني (۱۸۵۴) و دوران جواني (۱۸۵۷) يادگار اين دوران هستند.
در ۱۸۵۱ تولستوي همراه برادر بزرگترش نيكلاي به هنگ توپخانه كاكاسوس ملحق شد. در اين دوران تولستوي داستان كوتاهي به نام هجوم نوشت كه جزو كارهاي اوليه او به شمار مي رود و مانور ارتش روسيه در كوههاي چچن را روايت مي كند. اين داستان براساس خاطرات واقعي برادر او نوشته شد و در سال ۱۸۵۲ توسط دولت تزار مورد سانسور قرار گرفت. آنها نگاه خشونت آميز تولستوي را تقبيح كردند و به طور مشخص به او نوشتند كه چرا در سرزميني سبز و خرم از سربازاني نوشته كه زخمي و ناتوان در حال جان دادن هستند. تولستوي مدتي بعد به آنها جواب داد كه بايد پرسيده شود چرا آن سربازان در آن طبيعت بكر و لطيف به فكر كشتن هم نوع خود بوده اند و اين چيزي جز واقعيت نيست. تا ۵۰ سال بعد كه تولستوي در داستان كوتاه ديگري به نام حاجي مراد (hadji morad) (۱۹۰۴) اين قضيه و ماجرا را باز هم مطرح كرد، نگاه تراژيك خود را به اين موضوع همچنان حفظ كرده بود. اين موضوع از آنهايي بود كه با ژن هنري تولستوي سازگار به نظر مي رسيد. از قرار معلوم لودويگ ويتگنشتاين به اين داستان و ساير داستان هاي كوتاه او اهميت مي داده و آن را به شاگردانش توصيه مي كرده است.
در جريان جنگ كريمه، تولستوي درگير محاصره سباستوپل شد كه از ۱۸۵۴ تا ۱۸۵۵ به طول انجاميد.
در ۱۸۵۷ او به سه كشور فرانسه، سوييس و آلمان سفر كرد و در اين سفرها سيستم آموزش و پرورش آن كشورها را مورد بررسي نقادانه قرار داد. پس از آن به املاكش درياسناياپوليانا بازگشت و مدرسه اي را براي بچه هاي روستايش تاسيس كرد. تلاش او بر تغيير سيستم آموزش و پرورشي متمركز شده بود كه در جهان متمدن آن روز سيستمي جاافتاده به نظر مي رسيد. او در سفرهاي بعديش به اروپا در سال هاي ۱۸۶۰ و ،۶۱ نظريات آموزش و پرورش را با جزييات بيشتري مطالعه كرد و مقاله اي تحقيقاتي پيرامون كتابهاي درسي اروپا انتشار داد.
در ۱۸۶۲ او با سونيا آندريونابرس
(۱۹۱۹ - ۱۸۴۴) ازدواج كرد. سونيا ۱۳ بچه براي او به دنيا آورد. او از لحاظ زناشويي، شخصيتي همانند شخصيت تولستوي داشت و همسري وفادار براي او باقي ماند.
تولستوي داستان نويسي را از نوشتن در دفترچه يادداشت هاي شخصي اش آغاز كرد. او سعي داشت به اين وسيله احساسات خود را كنترل كند و معناي آنها را بفهمد. در اين سال ها ديگر كاملاً درگير خواندن داستان و فلسفه شد. او در كاكاسوس داستان هاي روسي و همچنين داستان هايي از استرن، ديكنز، گوته، استاندال، تكري و جورج اليوت خواند و آنها را تحسين كرد.
كار اصلي تولستوي بر روي رمان جنگ و صلح در بين سال هاي ۱۸۶۵ تا ۱۸۶۹ صورت گرفت. او در اين داستان حماسي زندگي پنج خانواده در سال هاي متمادي درگيري روسيه با ناپلئون را روايت كرده است. اين رمان عظيم ۵۸۰ شخصيت دارد و همچنين داراي تعداد زيادي اسناد تاريخي و داستان هايي فرعي در لابه لاي روايت اصلي است. داستان دايماً از زندگي خانوادگي به ستاد جنگ ناپلئون و از قرارگاه تزار الكساندر به وسط ميدان جنگ حركت مي كند. در جنگ و صلح ديدگاه فلسفي تولستوي به تمامي بازتاب يافته است. اين كه ما نمي توانيم زندگي كنيم مگر اين كه اين احساس را داشته باشيم كه داراي اراده اي آزاد هستيم. خشن ترين قضاوت تولستوي در مورد ناپلئون اتفاق مي افتد. او قدرت ناپلئون را برخلاف تصور عمومي زير سؤال مي برد و اشتباهات وحشتناك او را انعكاس مي دهد. در جنگ و صلح آدمي مثل پي ير بزوخوف كه در ميدان جنگ بسيار پريشان حال و پريشان حواس جلوه مي كند به حقيقت نزديك تر است تا شخصيت هايي تاريخي مثل ناپلئون و تزار الكساندر. آدم هاي بزرگ در نزد تولستوي، آدم هايي معمولي هستند كه در عين ناتواني، مسئوليت اداره جامعه را هم پذيرفته اند. اين در حالي است كه خود نيز از ناتواني شان بي اطلاعند.
شاهكار ديگر تولستوي، آناكارنينا است كه نگارش آن چهار سال (بين سال هاي ۱۸۷۳ تا ۱۸۷۷) به طول انجاميده است. آناكارنينا داستاني تراژيك درباره زني است كه زندگي خاصي برمي گزيند و سرانجام با انداختن خود به زير قطار در حال حركت، زندگي اش را پايان مي دهد. رمان با اين جمله شروع مي شود: «خانواده هاي خوشبخت همه مثل همند، اما خانواده هاي شوربخت، هركدام بدبختي خاص خود را دارند.» تولستوي تلاش كرد تا در شوربختي ها و بحران هاي زندگي خانوادگي، معناي واقعي زندگي و عدالت اجتماعي را بجويد. آناكارنينا در زماني نوشته شد كه تولستوي احساس مي كرد نظريات پيرامون خانواده در روسيه به سمت و سويي منفي  گرايش پيدا كرده است. او به هيچ وجه نظريات پوچ گرايانه پيرامون ازدواج را نمي پذيرفت. تولستوي بعد از نگارش آناكارنينا، فعاليت هاي گذشته اش را متوقف كرد. آخرين رمان او با نام Voskresenia در ۱۸۹۹ نوشته و منتشر شد كه زندگي يك شاهزاده با زني از سطوح پايين اجتماع در محيط سيبري را روايت مي كرد. تولستوي در اين رمان بر ارجحيت وجدان شخصي بر اخلاقيات جمعي تاكيد مي كند.
در اين سال ها تولستوي از سوي حكومت تزار به موعظه گري ضد اخلاقي متهم بود. او در ۱۸۹۰ مجبور شد كه پي نوشتي بنويسد تا نظريات نامتعارفش را توضيح دهد. پيش از آن در ۱۸۸۰ نظريات فلسفي خود را در كتابي گردآوري كرده بود كه چاپ مجدد آن در ۱۸۸۴ توسط حكومت تزار ممنوع شد. او طي اين سال ها خودش را يك هنرمند نمي ديد بلكه علاقه داشت در مقام يك خردمند و رهبر اخلاقي ظاهر شود. در همان سال ۱۸۸۴ خانه اش را ترك كرد و خواست كه زندگي اش را به صورت يك مرد روستايي ساده ادامه دهد. به گمان برخي صاحبنظران آرزوها و آمال تولستوي بر گاندي و اوضاع هند تاثير گذاشته است و همچنين آموزه هاي او را يكي از نكات موثر در شكل گيري جنبش فلسطين مي دانند.
تولستوي بعد از ترك خانه، همراه مريدش ولاديمير چرتكوف، زندگي رياضت آميزي را در پيش گرفت. او در هفت نوامبر ۱۹۱۰ در يك ايستگاه راه آهن دورافتاده درگذشت. هشت سال بعد همسرش گفت: «من ۴۸ سال با او زندگي كردم اما نفهميدم او چگونه مردي بود.»

روشنگري تولستوي
008835.jpg
تولستوي همراه چخوف
008865.jpg
تولستوي همراه همسرش سونيا آندريونا
در مقالات و كتابهاي متعددي كه پيرامون تولستوي و آثارش نوشته شده همواره به دو جنبه از شخصيت او اشاره شده است. بسياري معتقدند كه ما در آثار داستاني او با دو شخصيت تولستوي داستان نويس و تولستوي انديشمند طرف هستيم و معمولاً با اين فرض نتيجه مي گيرند كه تولستوي داستان نويس برتر و فراتر از تولستوي انديشمند و نظريه پرداز است. به طور مثال سامرست موآم در كتاب ارزشمند درباره رمان و داستان كوتاه چنين عقيده اي را پيرامون تولستوي بيان مي دارد و بر اين نظر است كه بخش هايي از رمان جنگ و صلح كه به تشريح و تحليل جنگ ناپلئون با روسيه و اشغال نافرجام اين كشور مي پردازد؛ مطلقاً بي ربط است و شايد از جهاتي از غناي اثر كاسته است. در مقابل انديشمنداني هم بوده اند كه نظري مخالف ديدگاه بالا داشته اند آيزايا برلين در كتاب متفكران روس به جنگ چنين عقيده اي پيرامون آثار تولستوي رفته و بر اين ديدگاه پاي فشرده كه بي اعتنايي به جنبه هاي نظري آثار تولستوي گذشته از آن كه فهم ما را از آثار و شخصيت اين نويسنده، ناقص باقي مي گذارد به شناخت و تحليل هاي ما پيرامون شرايط روسيه قرن ۱۹ هم آسيب وارد مي آورد خود او در همان كتاب متفكران روس از منتقدي روسي نام مي برد كه در دهه ۱۸۷۰ در مقاله اي از بي اعتنايي به وجوه نظري آثار تولستوي انتقاد كرده و خواستار آن شده كه منتقدان توجهي همپايه وجوه داستان پردازانه به اين جنبه از كار تولستوي داشته باشند. اما نظريه پردازي هاي تولستوي در آثار داستاني و غيرداستاني اش چه بود كه تا اين حد واكنش هاي متفاوت و متضاد برانگيخته است. شايد تحليل هاي او در رمان جنگ و صلح به ما در شناخت نظريه هاي او ياري برساند.
تولستوي در برخي فصل هاي جنگ و صلح، جنگ ميان روسيه و فرانسه را به طور كلي تحليل كرده و به اين نتيجه رسيده كه شخصيت هايي همچون ناپلئون و تزار الكساندر برخلاف باور مرسوم، قهرمان ها يا ضد قهرمان هايي نبوده اند كه سرنوشت  نهايي جنگ را رقم زده اند. بلكه به طور مثال آدم هاي عادي و سربازان و فرماندهاني كه نقشه هاي جنگي مي كشيده اند و اجرا مي كرده اند و اهداف كلاني در سر نداشته اند فرجام جنگ را رقم زده اند. در واقع تولستوي معتقد است كه بايد بها و ارزش بيشتري نسبت به اين سربازان و فرماندهان قايل شد و در شخصيت هاي ناپلئون و تراز الكساندر به دنبال قهرمان و ضدقهرمان خود نرفت. او با اين ديدگاه خود به جنگ  كساني مي رود كه تلاش دارند مسير تاريخ را پيش بيني كنند و هدف و مقصودي براي آن در نظر بگيرند. در روسيه قرن ۱۹ اين باور به حد زيادي رواج داشت و منشا آن را بايد از جنبش رمانيسم آلمان و تداوم آن در فرانسه دانست. هگل با فلسفه خود آرمان هاي رمانتيك ها را تئوريزه كرد و سپس ماركس هم با فلسفه و نظريات اقتصادي خود جنبه هاي عملي اين تئوري را نشان داد. بخش زيادي از نخبگان روس در آن زمان نسبت به اين عقايد رمانتيك هواداري زيادي نشان دادند و از همان موقع تلاش كردند تا آن را در سرزمين روسيه پياده كنند. در ميان اين نخبگان شايد تولستوي جزو معدود افرادي باشد كه نه تنها اين عقايد رمانتيك را باور نكرد بلكه جزو منتقدان سرسخت آن شد. همان طور كه اشاره شد رمانتيك ها بر اين نظر بودند كه تاريخ فرجام و هدفي دارد و به پيروي از ماركس آن هدف را رسيدن به جامعه بي طبقه قلمداد مي كردند. تولستوي از ابتدا نتايج مخرب چنين ديدگاهي را هشدار مي داد و در جنگ و صلح پرشورتر از هميشه از آن انتقاد كرد. اهميتي كه او در رمان به شخصيت كوتوزوف داده از همين مسئله ناشي مي شود. كوتوزوف فرمانده سپاه روس در جريان اشغال فرانسه بوده و تصميم هايش منتقدان بسيار زيادي داشته است. تولستوي در بررسي هاي تاريخي خود انتقادات پيرامون كوتوزوف را پاسخ مي دهد و به اين جهت از او حمايت و تقدير مي كند كه او را فردي ساده انديش مي داند كه دنبال استخراج نتايجي عميق از مفاهيم و شناخت هاي خود نيست. كوتوزوف به زعم تولستوي آنچه را كه مي بيند و برايش ملموس است را وارد تحليل هايش مي كند و از واردكردن امورات ديگر كه به عقيده رمانتيك ها با عناويني همچون «روح حاكم بر عقل جمعي» و... شناخته مي شوند، پرهيز مي كند. تولستوي در ديدگاه هايش از كوتوزوف هم فراتر مي رود و به داوري ميان شخصيت هاي خلق شده داستاني اش مي پردازد. شخصيت پي بين كه شايد شخصيت قهرمان رمان جنگ و صلح به شمار بيايد از آن رو موردتوجه است كه فردي زودباور و شايد در برخي موارد ساده لوح به نظر مي آيد. او در امورات زندگي اش به روشن ترين و ساده ترين حالت ممكن عمل مي كند. در زماني كه جنگ مي شود وظيفه اي جز جنگيدن در خود نمي بيند و هنگامي كه اسير مي شود و در شرايط سختي گير مي افتد به خوبي عكس العمل  نشان مي دهد و سختي را هضم مي كند. در عشقش به قهرمان ديگر اثر يعني ناتاشا هم اينگونه است و زندگي سعادتمندانه آن دو در پايان رمان هم نتيجه برداشت تولستوي از منش و رفتار ساده و فارغ از پيچيدگي هاي مرسوم در آن روزگار توسط آنان است.
از قرار معلوم تولستوي در زندگي روزمره خود نيز تلاش داشته چنين باوري را گسترش دهد. او كه ملاك بزرگي به حساب مي آمده به رعاياي ملكش اهميتي بسيار مي داده است. تا جايي كه تلاش داشته براي آنها سيستم آموزش و پرورش جديدي تاسيس كند و اين در حالي بوده كه رعاياي ساير نقاط روسيه حتي از حداقل آموزش و پرورش آن دوره هم محروم بوده اند. تولستوي از آن رو مي خواسته كه سيستمي نوين براي آموزش و پرورش طراحي كند چون منتقد سرسخت آموزش و پرورش روسيه و همچنين ساير كشورهاي اروپايي بوده است. او اعتقاد داشته كه سيستم آموزش و پرورش آن دوره انسان ها را از آن پاكي و خلوص ابتداي زندگي شان دور مي كند و آنها را درگير مفاهيمي مي سازد كه بيش از پيش سردرگم مي شوند. تولستوي هدف انديشه ورزي را رسيدن به همان پاكي و خلوص ابتدايي مي داند و اصلاً شايد به همين دليل در سال هاي پاياني عمرش دست از داستان نويسي كشيد و اثر ديگري منتشر نكرد. اگرچه تولستوي در اين اعتقادش گاه راه افراط را پيموده است اما بايد توجه داشت كه چنين تفكري در آن دوره روسيه تفكري آوانگارد و خلاف جريان به حساب مي آمده است. چه، رمانتيك ها معمولاً پاسخ مسايل و بحران هاي روسيه را در فلسفه هايي مي جسته اند كه تجربه عملي آنها در تاريخ غرب معمولاً به بروز تحولاتي اساسي و همچنين نفي گذشته منجر شده است. آيزايا برلين در مقاله معروفش پيرامون تولستوي، ديدگاه هاي او پيرامون آموزش و همچنين نقش متفكران و روشنفكران را اينگونه بيان مي كند:
«آموزش و پرورش به صورتي كه غرب آن را مي شناسد بي گناهي انسان را تباه مي سازد. به همين دليل است كه كودكان از روي غريزه سخت در برابرش ايستادگي مي كنند و بايد آن را به زور در حلقومشان فرو كرد و اين كار مانند هر كار زوركي و قهرآميزي طرف را ناقص مي كند و گاه از ميان مي برد. مردمان به طبع مايل به حقيقت اند، بنابراين آموزش و پرورش راستين بايد چنان باشد كه كودكان و مردمان ساده و نادان آن را به طيب خاطر و با اشتياق بپذيرند. اما براي دريافتن اين نكته و كشف اين كه چگونه بايد اين دانش را به كار بست، درس خواندگان بايد خودپسندي روشنفكرانه را كنار بگذارند و از نو آغاز كنند. بايد انواع نظريات و قياس هاي دروغين و شبه علمي را ميان جهان مردمان و جهان جانوران، يا مردمان و اشياي بي جان از مغز خود بيرون بريزند. فقط آن وقت است كه با مردمان درس خوانده رابطه شخصي برقرار مي كنند رابطه اي كه فقط از انسانيت و محبت برمي خيزد.»
(متفكران روس، ص۳۵۹)
جنبش رمانتيسم با نفي كامل جنبش روشنگري در قرن ۱۸ پديد آمد و در سده ۱۹ ميلادي هواداران بسياري پيدا كرد. هواداري از عقايد رمانتيك حتي در سال هاي قرن ۲۰ هم همچنان رواج داشت و انقلاب بلشويكي و شايد جنبش نازيسم را بتوان از نتايج آن برشمرد. در سال هاي قرن ۱۹ برخي از متفكران نظير نيچه، جان استوارت ميل و... برضد تفكرات رمانتيك نوشتند. در روسيه نيز بايد نماينده چنين مبارزه اي را تولستوي دانست. اين لقب در مورد افكار و عقايد او تا حدود زيادي درست به نظر مي رسد هرچند كه شايد به قول برلين، اگر خودش مي شنيد عصباني مي شد.

كلاسيك هاي روس
008841.jpg
نيكلاي گوگول
خريدار نفوس مرده

گوگول از بزرگترين رمان نويسان روس است. او درام نويسي طنزپرداز و بنيانگذار مقولاتي در ادبيات روسيه بود كه به نقد واقع گرايانه معروف شد. انتشار رمان « نفوس مرده» در ۱۸۴۲ او را به اوج شهرتش رساند. آنچه نثر گوگول را در ميان ساير آثار منثور بارز مي سازد بازي هاي زباني اوست كه به عنوان يكي از شگردهايش در نويسندگي محسوب مي شود. نمونه اي از داستان  هاي او را بخوانيد: «ماه، به دست چليك ساز لنگي ساخته مي شود و واضح است كه مردك هيچ اطلاعي از چگونگي ساخت آن ندارد. موادي كه براي اين منظور به كار مي برد طناب قيراندود و روغن برزك است. براي همين است كه بوي گند دنيا را برداشته و مردم مجبورند مدام جلوي دماغشان را بگيرند و نيز معلوم مي كند كه چرا ماه تا به اين حد لطيف است و بشر قادر به زندگي بر روي آن نيست. فقط دماغ ها مي توانند در ماه زندگي كنند. براي همين است كه ما ديگر نمي توانيم دماغ هايمان را ببينيم. چرا كه آنها همه در ماه هستند.» (خاطرات يك ديوانه، ترجمه مهين دانشور)
نيكلاي گوگول در زادگاهش «سوروچينستي» اوكراين، در ملك روستايي خانوادگي شان بزرگ شد. در حقيقت نام خانوادگي شان «اينوسكي» بود ولي پدربزرگش نام گوگول را برگزيد تا به نجيب زادگان پهلو بزند. پدر گوگول مردي تحصيلكرده و خوش قريحه بود كه اشعار، نمايشنامه ها و قطعات كمدي اي در اوكراين از خود به يادگار گذاشته بود. گوگول قدم هاي اوليه نوشتن را در دبيرستان برداشت. از سال ۱۸۱۹ تا ۱۸۲۱ در دبيرستان شبانه روزي تحصيل كرد. او با دردست داشتن مدرك اتمام كلاس ،۱۴ در سال ۱۸۲۹ ساكن «سن پترزبورگ» شد. گوگول با كار در مشاغل دون پايه دولتي، گهگاه نيز چيزهايي مي نوشت. نخستين شعر روايي اش، «مرغان كوچل گاردن»، به شكست انجاميد. او بين سال هاي ۱۸۳۱ و ۱۸۳۴ به تدريس تاريخ با عنوان معلم سرخانه در كانون وطن پرستي پرداخت.
در سال ۱۸۳۱ گوگول براي نخستين بار با «الكساندر پوشكين» كه تاثير شگرفي بر ذايقه ادبي او گذاشت، ديدار كرد. تاثير پوشكين در كتاب «افسانه هاي ديكينا»، برگرفته از فولكلور اوكراين، مشهود است. دوستي آن دو تا زمان مرگ شاعر كبير ادامه يافت.
«عصرها در مزرعه، كنار ديكانكا» به سال ،۱۸۳۲ اثري موفقيت آميز از گوگول بود كه مهارتش را در پيوند فانتزي و وحشت و همزمان نقل نكته اي ضروري در باب شخصيت روسي، نشان داد.
پس از عدم موفقيت در مقام استاديار تاريخ جهان در دانشگاه سن پترزبورگ، (۳۵-۱۸۳۴)، گوگول نويسنده اي تمام وقت شد. گوگول در سال ۱۸۳۵ مجموعه داستاني تحت عنوان «ميرگورود» انتشار داد. اين مجموعه با داستان «ملاكان قديم» آغاز مي شود كه شرح به پايان رسيدن منش زندگي سنتي است. در اين كتاب با داستان معروف و تاريخي«تاراس بولبا» مواجهيم كه به روشني تاثير «والتر اسكات» را نمايان مي سازد. قهرمان داستان شخصيتي مقتدر و پهلوان منشانه دارد كه در رديف قهرمانان داستان هاي بعدي گوگول نيست. يعني انسان هايي كاغذباز، ديوانه، شياد و البته هميشه بازنده. گوگول در جايي نوشته است: «انگار به وسيله نيرويي اسرارآميز مقدر شده كه من پا به پاي قهرمان هاي عجيب و غريبم، دنيا را با تمام وسعتش كه از كنارمان مي گذرد به تماشا بنشينم. من از ميان لبخندهاي نمايانش و اشك هاي ناديدني و پنهانش تماشايش مي كنم.»
008862.jpg
در كتاب «قصه هاي سن پترزبورگ» كه نمايانگر روابط اجتماعي و آشفتگي ذهن اشخاص است، به راحتي مي توان تاثير گوگول را بر آثار داستايوفسكي همچون «يادداشت هاي زيرزميني» (۱۸۶۴) و «جنايت و مكافات» (۱۸۶۶) مشاهده كرد. نگارش گوگول مآبانه همچنان در ميان ديگر نويسندگان چون«فرانتس كافكا»نيز مشهود است.
داستان «دماغ» درباره مردي است كه دماغش را كه مي خواهد زندگي خودش را داشته باشد، گم مي كند. گوگول خودش دماغ بزرگي داشت ولي اين موتيف را از ديگر نويسندگان گرفته است. بنابر مطالعات انجام شده، اين تصاوير سورئاليستي در سال هاي ۱۸۲۰ تا ۱۸۳۰ بسيار معمول بوده اند. اين هنوز هم به صورت يك سؤال باقي مانده است: هيچ سرنخي پيدا نشده تا توضيح دهد چگونه دماغ «كوالف»، مشاور فرهنگ، از خانه خدمتكاري ساده سر در آورده و چگونه به سر جايش برگشته است. طرح مركزي داستان به دور درخواست كوالف مبني بر بازيافتن عضو فراري اش مي چرخد. او به مسكو مي آيد تا پله هاي نردبان ترقي مقامات اجتماعي را يكي پس از ديگري بپيمايد. ولي اين كار بدون داشتن چهره اي كامل غيرممكن به نظر مي رسد. او با خودش فكر مي كند، نداشتن يك دست يا حتي يك پا قابل تحمل است ولي آدم بدون دماغ چي؟! فقط شيطان مي داند. در لايه بيروني و نتراشيده داستان نكته اي جدي نهفته است: آنچه مهم است خود شخص نيست بلكه مقام اجتماعي اوست كه حرف اول را مي زند.
در داستان «چشم انداز نفسكي» هنرپيشه اي باذوق، عاشق دختري زيبا، مهربان و شاعرمآب مي شود. ولي دخترك، بدكاره از كار در مي آيد و پسر وقتي تصورات رمانتيكش از هم مي پاشد دست به خودكشي مي زند. «خاطرات يك ديوانه» به طرح اين سؤال مي پردازد: «چرا همه چيزهاي مطلوب زندگي به جيب آجودان ها و ژنرال ها مي رود؟»
«شنل» نوشته شده به سال ،۱۸۴۲ يكي از مشهورترين داستان هاي كوتاه گوگول است كه به مقايسه افتادگي و بردباري مردم عادي با اخلاق خارج از نزاكت افراد بلندپايه مي پردازد. شخصيت اصلي، «آكاكي آكاكيويچ» يك كارمند دون پايه دولت است. با آ غاز زمستان او در مي يابد كه زهوار شنلش در رفته است. بالاخره موفق مي شود پولي پس انداز كند و يك شنل نو و درجه يك بخرد. همكارانش در اداره، يك مهماني براي خريد شنل ترتيب مي دهند. ولي شادي اش ديري نمي پايد و در راه برگشت به خانه مورد سرقت چندين دزد قرار مي گيرد و شنل به يغما مي رود. آكاكي براي بازيافتن مال باخته اش سراغ مقام بلندپايه اي مي رود تا تقاضاي كمك كند؛ رئيس يك بخش با مقام ژنرال. ولي او با چنان زنندگي و خشونتي با آكاكي رفتار مي كند كه او سه روز بعد، از شدت ترس مي ميرد. يكي از شب ها وقتي آن مقام بلندپايه به خانه اش برمي گردد مورد حمله روح آكاكي فقيد كه قصد دزديدن شنل ژنرال را دارد، قرار مي گيرد.
گوگول در سال ۱۸۳۶ به انتشار چند داستان در نشريه اي كه متعلق به پوشكين بود پرداخت و در همان سال نمايشنامه معروفش «بازرس» را منتشر كرد. داستان، راوي ماجراي يك مستخدم دولتي جوان به نام «خلستاكوف» است كه در شهري دور افتاده، سرگردان امرارمعاش مي كند. ولي اشتباهاً توسط مقامات محلي به مقام بازرس دولتي مي رسد كه با هويت مخفي به اين استان سرزده است. خلستاكوف با شعف اين شغل جديد را مي پذيرد و تا حد ممكن از اين فرصت سوءاستفاده مي كند. هويت اصلي اش هنگامي لو مي رود كه سر و كله بازرس حقيقي پيدا مي شود. گوگول با تسلط تمام به ظهور شخصيت ها، موقعيت ها و اشيا مي پردازد و با همان تسلط آنها را از صحنه داستان حذف مي كند. «ولاديمير ناباكوف» در اين خصوص معتقد است: «آن شناگر بخت برگشته اي كه تنها با يك استعاره مرموز رشد مي كند، چاق مي شود و به چربي اش مي افزايد كيست؟ ما هيچ وقت نمي فهميم. ولي گوگول هميشه براي اين كار جاپايي محكم پيدا مي كند.»
اولين نمايش تئاتر گوگول در سن پترزبورگ و در حضور تزار بود. تزار همين كه پس از نمايش از جايگاهش بيرون آمد گفت: «هوم! عجب تئاتري بود! هر آدمي را به سمت خودش جذب مي كرد چه برسد به من!» گوگول كه در مورد عكس العمل ها در باب كارهايش بسيار حساس بود از روسيه به اروپاي غربي گريخت. ابتدا به سوئيس و سپس به آلمان و فرانسه رفت و بالاخره ساكن رم شد. او همچنين در سال ۱۸۴۸ سفري به فلسطين داشت.
گوگول شاهكارش «نفوس مرده» را در رم نوشت. او هميشه مي گفت: «پيغمبر توي شهر خودش غريب است.» او مدعي بود ايده اصلي داستان از گفت وگوهايش با پوشكين در سال ۱۸۳۵ گرفته شده است. داستان شرح ماجراي «پاول ايوانويچ چيچيكوف» است كه به محض ورود به شهري دور افتاده مبادرت به خريد نفوس مرده (غلامان زرخريد مرده) مي كند. از لحاظ شخصيتي، چيچيكوف درست در نقطه مقابل آكاكي آكاكيويچ قرار دارد. با خريد ارزانقيمت اين نفوس، چيچيكوف نقشه زيركانه اي براي پول درآوردن كشيده است. او با ملاكان محلي ديدار مي كند و پس از خريد نفوس مرده با درگرفتن شايعات، املاك را به سرعت ترك مي كند. گوگول در دهه آخر عمرش تلاش زيادي كرد تا داستان را ادامه دهد و مي خواست ماجراي سقوط و بازپرداخت اموال چيچيكوف را تشريح كند.
به غير از ديدارهاي كوتاه مدت از روسيه بين سال هاي ۴۰-۱۸۳۹ و ۴۲-۱۸۴۱ ، گوگول به مدت ۱۲ سال در خارج از كشور به سر برد. اين مسافرت ها به تبديل شدن او به يك نويسنده شهير روسي كمك كرد. دو سال پيش از برگشتنش ، گوگول«متون گزيده از مكاتبات با دوستان» را در سال ۱۸۴۷ انتشار داد كه در آن گوگول از حكومت خودكامه تزاري و منش پدرسالارانه روسي حمايت كرد. اين كتاب نااميدي راديكال هايي را برانگيخت كه سابق بر اين آثاري انتقاد آميز از گوگول خوانده بودند. در نمايشنامه «زنيتبا»  (۱۸۴۲) تقريباً همه شخصيت ها مشغول به دروغ گفتن هستند. قهرمان داستان،«پودگلسين» قادر به تصميم گيري در مورد ازدواجش نيست. او ابتدا من من مي كند، موافقت مي كند و سپس زير قولش مي زند؛ زندگي پر از تقلب است. ولي آدم ها وقتي دارند به ريش هم مي خندند در واقع در حال گفتن حقيقت اند.
گوگول در اواخر عمرش تحت تاثير كشيشي متعصب، پدر «كنستانتينفسكي»، قرار گرفت و دنباله نفوس مرده را سوزاند؛ آن هم فقط ۱۰ روز پيش از مرگش. او در ۴ مارس ۱۸۵۲ در آستانه جنون درگذشت. گوگول ديگر از خوردن هرگونه غذايي امتناع مي كرد. درمان هاي گوناگوني از جمله احضار روح و مالاندن زالو به دماغ به خدمت گرفته شد تا به او چيزي بخورانند. شايعاتي در آن زمان درگرفت كه گوگول دارد زنده به گور مي شود؛ موقعيتي آشنا در داستان «خاكسپاري زودرس» از نويسنده آمريكايي معاصرش «ادگارآلن پو».
تورگنيف آرام در روزگاري ناآرام
شايد يكي از بدشانسي هاي تورگنيف در اين بود كه در روزگاري زيست كه ناگزير از اظهارنظر بود. روسيه قرن ۱۹ محل تجمع افكار و عقايد مختلفي بود كه هريك از آنها تمايل داشتند آدم هاي سرشناس بيشتري را در جمع خود ببينند. به دليل شرايط خاص آن دوره و خودكامگي هاي حكومت تزار، اكثر متفكران رو به عرصه ادبيات آوردند و در ساير حوزه ها غيرفعال بودند. اين اهميت به ادبيات و به خصوص ادبيات داستاني باعث شد كه مهم ترين نشانه رشد فرهنگي در روسيه قرن ۱۹ در ادبيات آن تبلور يابد. امروز هم وقتي مي خواهيم شرايط روسيه در قرن ۱۹ ميلادي را بررسي كنيم ناگزير هستيم كه بخش مهمي از بررسي هايمان را به ادبيات آن دوره اختصاص دهيم. تقريباً مي توان مدعي شد كه جامعه روسيه قرن ۱۹ جز در عرصه ادبيات آدم هاي سرشناسي ديگري نداشت و حتي متفكري همچون الكساندر هرتسن كه در ساير حوزه ها هم فعال نشان مي داد، بخش قابل توجهي از شهرتش را مديون نوع نگارش تحسين آميز كتاب هايي نظير گذشته ها و انديشه هاي من بوده است. جالب اين جاست كه هرتسن هم تلاش هاي ناموفقي در عرصه ادبيات داستاني داشته كه نمونه بارز آن رمان «چه بايد كرد» است.
وقتي در روسيه قرن ۱۹ به ادبيات با چنين ديدگاهي نگريسته شد و آدم هاي سرشناسي با دغدغه هاي متفاوت رو به اين عرصه آوردند آن وقت توقع ها از ادبيات بسيار بالا رفت. حال ديگر به ادبيات به عنوان وسيله اي نگريسته مي شد كه بايد در خدمت «آگاهي بخشي به توده ها» قرار گيرد.
نويسندگان در مقام راهبران اجتماعي ظاهر شدند و تلاش كردند تا با نشر ديدگاه هايشان در قالب داستان، تحولاتي شگرف را در جامعه روسيه به وجود آورند در اين ميان حتي نويسندگان بزرگ و تاريخ سازي همچون تولستوي و داستايوفسكي به همراهي با اين جريان پرداختند و حتي از جهاتي پيشرو و پيشتاز آن قلمداد مي شوند. تورگنيف اما نويسنده اي بود كه از عرصه ادبيات دغدغه هاي ديگري مي جست. او خود را يك داستان پرداز مي دانست و مهم ترين اولويت خود را خلق يك داستان پركشش و خواندني عنوان مي كرد. آثار مختلفي كه از تورگنيف برجا مانده وجود چنين دغدغه اي را در او تاييد مي كنند. چه، اين داستان ها گذشته از هر چيز نمايانگر قابليت تورگنيف در شناخت وجوه داستان پردازي هستند و شايد مهم ترين رمز ماندگاري شان هم در همين مورد خلاصه شود. كما اين كه مي توان آن را در مورد رمان بزرگ جنگ و صلح تولستوي هم صادق دانست. اگر تورگنيف با چنين ديدگاه و منشي، زاده اروپاي غربي بود و جزو نويسندگان آن جا به شمار مي رفت آن وقت تحسين ها و تمجيدها از او تمامي نداشت. جريان ادبيات اروپايي غربي و بالاخص انگلستان، تمايل داشت تا نويسندگاني مانند تورگنيف در وهله نخست چنين دغدغه اي داشته باشند، يعني دغدغه خلق داستاني جذاب و ماندگار. اين موضوع حتي در مورد ادبيات فرانسه و آلمان هم مصداق داشت. چه اگر در كارهاي داستاني آنان مي شد در عمل تمايل به مطرح كردن جنبه هاي اجتماعي، تاريخي و سياسي را ديد اما حداقل در گفتار، آنان نيز اعلام مي كردند كه تنها هدفشان اين است كه داستاني تعريف كنند. در روسيه باورداشتن به چنين ديدگاهي حتي در گفتار هم گناهي نابخشودني شمرده مي شد. كما اين كه در آن دوره در جامعه فرهنگي روسيه اصطلاح بورژوا يك فحش بود و نويسندگاني كه در داستان هايشان به مسايل اجتماعي بي اهميت بودند بيش از همه چنين عنوان هايي دريافت مي كردند.
با اين شرايط تورگنيف هم مجبور شد كه در داستان هايش وضع روسيه را به نوعي تحليل كند. اين تحليل ها موافقان و مخالفان فراواني براي او به وجود آورد كه در اين ميان اكثريت مخالفان، جوان هاي تندرويي بودند كه جز جنگ با شرايط موجود هدف ديگري در سر نداشتند. علت اين كه آنها تا اين حد با تورگنيف مخالفت مي كردند اين بود كه او به  هيچ روي  نمي توانست با افكار و عقايد آنان همراهي كند. طبع آرام تورگنيف كه جزو خصوصيات هنرمندانه او بود به هيچ وجه تندروي در تحولات اجتماعي را جايز نمي دانست. او همچون برخي متفكران اروپاي غربي در آن زمان، شكل گيري يك تحول اجتماعي عميق را محتاج زماني بسيار طولاني مي دانست كه شايد به عمر آدم هاي هم دوره او قد نمي داد. ناگفته پيداست كه اين ديدگاه با باور جوانان روسيه قرن ۱۹ تضاد بسياري داشت و آنان به همين جهت انتقادهاي تند و تيزي عليه او مطرح مي كردند كه گاهي كار به توهين و دشنام هم مي كشيد. واكنش تورگنيف نسبت به اين انتقادات باز هم آرام و مسالمت جويانه بود. او علي رغم اختلاف نظر شديد با اين جوانان نمي توانست با آنها همدردي نكند. بنابراين تلاش مي كرد تا با كمال آرامش ديدگاه هايش را براي آنان تشريح كند و آنها را به تامل در اين عقايد وادارد. با اين حال نمي توانست از خطر ديدگاه هاي آنها براي نسل هاي بعدي روسيه بي توجه بگذرد. در يكي از رمان هاي معروف او به نام رودين، شخصيتي با همين نام وجود دارد كه مي توان او را به نوعي نماينده نسل جوان روسيه در آن زمان دانست. آدم رمانتيكي كه تلاش دارد نظراتش را در زندگي آدم هاي اطرافش پياده كند و هربار به طريقي طرد مي شود. شخصيت ديگر اين داستان كه لژنف نام دارد و بسياري از منتقدان او را داراي خصوصياتي همچون خصوصيات تورگنيف مي دانند در تمام طول داستان به انتقاد و نفي كارهاي رودين مي پردازد. اما اين انتقاد و نفي رودين توسط لژنف گاهي لحن عصبانيت هم به خود مي گيرد و آن هنگامي است كه او احساس مي كند كه رودين در زندگي خصوصي او هم وارد شده است. در باقي ماجراهاي داستان او در قالب يك نصيحت گر براي رودين ظاهر مي شود و البته لحني بسيار منطقي و آرام دارد. مي توان روزگار تورگنيف با جوانان تندروي آن دوره را به وضعيت داستاني رمان رودين بسيار شبيه دانست. تورگنيف تنها هنگامي به مخالفت سفت و سخت با آنان مي پرداخت كه بنيان هاي تفكرش را در خطر مي ديد و به طور قطع يكي از مهم ترين اين بنيان ها داستان هايش بودند كه براي او اهميتي بسيار بالاتر از تحولات اجتماعي داشتند.
بازخواني رمان آناكارنينا
منتقد تنها

آناكارنينا در ميان آثار تولستوي رده دوم را بعد از جنگ و صلح دارد. اما با اين حال آناكارنينا همچون جنگ و صلح داراي وجوهي است كه خاص تولستوي است و شايد تعداد اين وجوه با جنگ و صلح برابر باشد. آناكارنينا از جهتي ديگر هم اهميت دارد و آن اين است كه متعلق به دوره اي است كه در آن تولستوي تقريباً داستان نويسي را كنار مي گذارد و به نگارش كتاب در ساير حوزه ها مي پردازد. از اين جهت شايد آناكارنينا در شناخت نهايي تولستوي و سبك خاص نگرش و كارش موثر باشد. از زمان انتشار اين رمان تاكنون بارها و بارها وجوه مختلف آن مورد تحليل قرار گرفته و همچنين نسل هاي بي شماري آن را خوانده اند تاثير آناكارنينا همچنان باقي است و براي اين موضوع مي توانيم از ويترين كتابفروشي ها در سراسر جهان آماري تهيه كنيم.
آناكارنينا در دوره اي نوشته شده كه جنبش هاي فكري در روسيه بيش از پيش تحت تاثير فلسفه رمانتيك بوده اند و البته ناگفته پيداست كه تولستوي در آناكارنينا مسير متفاوتي از جريان فكري روزگار خود پيموده است.
رمان از جايي آغاز مي شود كه دختري با نام كيتي موردتوجه پسري به نام ورونسكي قرار گرفته است و اين پسر قصد دارد تا از او خواستگاري كند. دو شخصيت ديگر هم در اين صحنه هاي آغازين رمان حضور دارند يكي از آنها آناكارنينا است و ديگري پسري به نام لوين كه از قضا به كيتي علاقه داشته و حالا كه احساس مي كند خواستگار ديگري براي او پيدا شده دل شكسته مي خواهد به ملك خود برگردد. با چهار شخصيت اصلي رمان آناكارنينا در همين صحنه هاي آغازين آشنا مي شويم و البته در اين ميان شخصيت هاي ديگري هم نظير استپان آركاديچ، برادر آنا و... به ما معرفي مي شوند. شيوه شخصيت پردازي تولستوي و ملموس نشان دادن شخصيت ها نزد خواننده در آناكارنينا هم در اوج قرار دارد. ولاديمير ناباكوف سال ها بعد پيرامون شخصيت پردازي خاص تولستوي گفت: «... چه جاي تعجب كه روس هاي سالخورده در وقت چاي عصرانه از شخصيت هاي تولستوي طوري حرف مي زنند انگار آدم هايي واقعاً زنده باشند. آدم هايي كه مي توانند دوستانشان را به آنها تشبيه كنند. آدم هايي كه چنان به روشني به چشم آنها مي آيند كه انگار در آن مجلس با كيتي و آنا يا ناتاشا [بوده اند] يا با ابلوتسكي در رستوران محبوبش غذا خورده باشند مثل خود ما كه به زودي با او غذا خواهيم خورد. خوانندگان تولستوي را غول مي نامند نه به اين دليل كه نويسندگان ديگر كوتوله اند بلكه براي اين كه او هميشه دقيقاً به قد و قامت خود ما باقي مي ماند. دقيقاً به عوض آن كه مثل بقيه نويسندگان از آن دورها بگذرد، با ما همگام مي ماند» (درس هايي از ادبيات روس، ترجمه فرزانه طاهري، ص۲۴۰).
آناكارنينا در آن دوره روسيه، شخصيتي ناآشنا نبوده است بلكه اگر فقط زندگي برخي آدم هاي سرشناس سرزمين روسيه در آن زمان را مورد بررسي قرار دهيم متوجه مي شويم كه خلق و خوي آناكارنينا در زمان ديگري هم با همان شدت و حدت وجود داشته است. كافي است زندگي الكساندر هرتسن (يكي از متفكران مهاجر روس) در آن دوره را بررسي كنيم و ببينيم همسر او تا چه حد از خلق و خوي «آنا كارنينايي» برخوردار بوده است. بسياري از رمان هاي آن دوره هم موقعيت هايي داستاني را خلق مي كرده اند كه شباهت هايي اساسي با رمان آناكارنينا داشته است. اقبال به رمان هاي ژرژ ساند رمان نويس بازاري فرانسوي در روسيه آن زمان و در كل در ميان آدم هاي روسي در سراسر جهان از همين مسئله ناشي مي شود. تفاوت رمان آناكارنينا با رمان هاي مشابه خود در اين است كه فرجام و نهايتي را براي اعمال شخصيت اصلي خود متصور شده كه از شيوه نويسندگان هم دوره خود بسيار به دور بوده است. آناكارنينا پس از آشنايي با ورونسكي زندگي گذشته خود را رها مي كند و همراه او مي شود. چنين تصميمي از جانب اين شخصيت به نظر تولستوي به هيچ وجه با شيوه زندگي عادي و منطقي همخواني ندارد و به همين جهت است كه آناكارنينا از زمان انجام چنين اقدامي هرچه بيشتر دچار سرنوشت بد و تباه شده مي شود. ورونسكي هم حال و روزي بهتر از آنا نمي يابد. او هم در صحنه هاي پاياني رمان با حالي نزار راهي جنگ مي شود. اگر آناكارنينا با خودكشي به فرجام شوم خود خاتمه داده ورونسكي هم با حضور در جنگي كه به احتمال زياد به سلامت از آن باز نخواهد گشت، سرنوشت تراژيك خود را تكميل مي كند.
در مقابل، زوج ديگر به نهايت خوشبختي و سعادت مي رسند لوين و كيتي كه در پايان جلد اول رمان با هم ازدواج مي كنند تنها و تنها يك هدف و آرزو را در سر مي پرورانند اين هدف و آرزو تقويت هرچه بيشتر بنيان هاي زندگي خانوادگي شان است. بديهي است كه اين هدف در نظر تولستوي از ارزش و اعتباري بسيار والا برخوردار است به نحوي كه در صفحات پاياني رمان حس خوشبختي اين زن و شوهر به عنوان خاطره اي از اين اثر از ذهنمان محو نخواهد شد. تولستوي در دهه هاي پاياني عمرش به جنگ تفكرات رايج روسيه در آن زمان رفت. در قرن ۱۹ نخبگان روسيه به پيروي از تمايلات رمانتيك هاي آلماني و فرانسوي تلاش داشتند تا نهادهاي سنتي از جمله نهاد خانواده را تضعيف كنند. تولستوي به نوعي در آناكارنينا فرجام تراژيك چنين باورهايي را به نمايش مي گذارد. آناكارنينا و ورونسكي از آن جهت به سرنوشتي شوم دچار مي شوند كه نهادي همچون نهاد خانواده را ناديده مي گيرند و آن را تخريب مي كنند. حال آن كه لوين و كيتي نهايت آمال و آرزوهايشان را در تشكيل خانواده اي سعادتمند مي بينند. افكار منتقدانه تولستوي در آناكارنينا به اوج خود مي رسد و بعد از آن است كه باعث مي شود كه او از عرصه ادبيات دست بكشد و به زعم خود دغدغه هاي مهم تري را جست و جو كند.

|  ايران  |   هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   چهره ها  |
|  پرونده  |   سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ماشين   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |