جمعه ۲۷ آذر ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۵۸۴
داستان
Friday.htm

دل ديرهنگام
008808.jpg
سعيد سالمي
... و داشتند با شدت وحدت تمام دست و پاهايشان را به كار مي انداختند و جوان ميان خودشان را به هم پاس مي دادند كه ميزان برادري شان، مهرباني شان و اعتقاد به مساوات بين انسان ها در تمام شئون زندگي را به هم ثابت كنند تا چيزي از وجودشان مثلاً غيظ، حقارت و يا حتي تفريحي دور و گمنام را بيرون دهند و براي هرچه محكم تر كردن اين پيمان يا به ظهور رساندن آن احساس، همزمان دست در كار فعال تر كردن تارهاي صوتي، زبان و لب و دندان هايشان افتاده بودند تا تمام الفاظي كه ممكن بود مدت ها چنين با لذت و شادكامي به كسي كه فكر مي كردند و شايد مطمئن بودند تنها مظروف مستحق اين عبارت است، حواله مي دادند، به همه آنها با داشتن لباس هايي آنقدر خوب و بي نقص اتو خورده و صاف و يا تنگ و چسبان نمي آمد كه زانوها و آرنج هايشان را حتي كمي خم كنند، چه رسد به اين كه ...

نمي دانم چطور شد كه آنطور شد. مگر اولين بار بود كه چنين زني را مي ديدم؟ مثل او كه توي شهر زياد بود. از خيلي قبل. آن زن مثل خيلي از زنهاي ديگر بود. اما آن روز من مثل خيلي روزهاي ديگر نبودم. اصلاً آن روز از صبح يك طور ديگر بودم. هنوز هم نفهميده ام چرا بعضي وقت ها اينقدر دل آدم مي گيرد. آيا همين طور بي دليل يا آنقدر دليل فراوان است كه نمي توانيم از بين آنها يكي را انتخاب كنيم؟ نمي دانم و اگر هم مي دانستم باز فكر نمي كردم. آن روز صبح نمي رفتم سراغ كمد و ته آن را بگردم. بگردم تا لباس تميز و خاكي رنگ را كه نشان از مادرانگي هميشه مادر مي داد، برندارم. برندارم و نروم جلو آينه تا ببينم بعد از گذشت سه سال، لباس خاكي رنگ برايم گشاد شده است يا تنگ، بهم مي آيد يا نه، توي ذوق مي زند و يا همچنان مثل آن سال ها ديدنش وسط كوچه و خيابان طبيعي است. باز هم نمي دانم.
بعد كه دستم را بيشتر بردم ته كمد به چيز نرمي خورد. دلم يخ كرد، سرد شد و خالي. از احساسي نه چندان آشنا. از ابهامي پوشيده در ناز لختي خون. دستم به چفيه خورد. چفيه اي با سرنوشتي غريب.
فرداي همان روز كه يك وانت چفيه آوردند و گفتند همه آنها را امام خودشان تا كرده اند و بچه ها از سر و كول هم بالا مي رفتند تا يك كدامشان را صاحب شوند، گمش كردم. من هم مثل بقيه كنار چفيه علامتي گذاشته بودم تا گم نشود. گوشه آن الـ... جمهوري اسلامي را با نخ قرمز دوخته بودم.
اما گمش كردم؛ شب كربلاي چهار. بعد در يكي از سحرهاي كربلاي پنج بيرون سنگر دست محمود ديدمش كه مي گفت روي يك نخل ديده است و از علامتش شناخته كه مال من است و مي پرسيد اين خون ها چيست؟ اينهايي كه وسط چفيه است. موقع گم شدنش آنقدر سر و صدا راه انداخته  بودم كه همه مي دانستند پيگير چفيه ام هستم و حالا محمود مي پرسيد چرا آن جا كنار نخل گذاشتمش و اين خون ها چيست و خيلي  سؤال هاي ديگر كه جواب هيچ كدامشان را نمي دانستم.
او سؤال مي كرد و من نمي دانستم چه شده. خون ها مال كيست؟ يا اصلاً آن چفيه، آن جا، كيلومترها دورتر از جايي كه گم شده بود، چكار مي كرد؟ اين بار ديگر نمي خواستم ميانمان فاصله بيفتد. رفتم كنار شط تا تميز مثل روز اولش كنم. بعد كنار شط هنگامي كه زانو زده بودم تا چفيه را ميان آب ببرم دستي يا شايد اشاره اي يا بند علاقه اي مغموم به دور مچ هايم پيچيد كه: «چكار مي كني مومن؟ اين لكه، خون است.» انگار نمي دانستم خون است يا اين كه خون چيست.
آن موقع فكر نمي كردم چند سال ديگر توي خانه يا مثلاً وسط پارك يا پشت يك چراغ قرمز فهم مفهوم يك لكه يا لكه ها چقدر دور و دست نيافتني خواهد شد و آن بند علاقه مغموم سعي داشت اين آينده نه چندان دور را گوشزد كند.
دست كشيدم. بلند شدم، چفيه را همان طور با دو نشان قرمز كنار هم و دلي دير هنگام باقي گذاشتم و همين دل دير هنگام در سفري به مشهد، اين يادگار دو كربلاي جنوب را به ضريح امام رضا متبرك كرد تا شادكامي پيوند، تضمين شود.
و آن روزي كه دلم گرفت، همان روزي كه زن را مثل روزهاي ديگر نمي ديدم، همان روزي كه نمي دانستم بي دليل دلم گرفته يا به هزار دليل، بعد از امتحان لباس هاي خاكي رنگ و پا كردن پوتين واكس خورده، دو دل ماندم كه چفيه را بردارم يا نه. اما فكر كردم اين جا، سال هفتاد و دو، ميان شهر تميز و آرام، چه اتفاقي ممكن است براي چفيه دور گردن يك آدم معمولي بيفتد. دلم را قرص كردم و چفيه را انداختم دور گردنم.

... بود كه جوان ـ جواني كه لباس خاكي رنگ تنش بود ـ به جاي اين كه دست و پاهايش را براي دفاع از ضربه هاي چنان شديد و شادمانه به حركت وادارد، آنها را سپر گردنش كرده بود تا از چيزي كه شايد تنها خودش مي دانست چيست و به چه خاطر مي بايست آنقدر پيگيرانه محافظتش كند تا آنهايي كه او را به جاي ضارب تمام رخم هاي خورده و نخورده خويش گرفته بودند، حداقل گناه گم شدن دوباره يادمان سال هاي نه چندان دور به گردنشان نيفتد و بعدها براي آن پارچه ـ پارچه اي كه همان ابتداي به حركت افتادن قطار پرتب و تاب دست ها و پاها كنار خيابان افتاد و ابتدا تنها دو لكه داشت اما پس از رد شدن چند باره ماشين هاي معمولي و يا آخرين مدل و اصلاً همان ماشين كوچك و پر سر و صداي غريب قديمي از روي آن، با لكه هايي نه چنان و شايد درست شبيه لكه هاي اوليه تزيين شد ـ شادي و يا گريه نكنند كه اگر چنين مي شد، كه شد، سودها و زيان هاي جديد ـ بهانه هيچ كسي را قبول نمي كنند، حتي دو نفري كه جوان ـ جواني كه لباس خاكي رنگ تنش بود ـ را بيهوش از ميان جمعيت هلهله گر
بي سبب شادمان بيرون كشيدند و ماشيني صدا زدند و براي سفري ...

- چرا به اين روز انداختنش؟
- دقيقاً نمي دونم. يه چيزايي شنيدم ولي از اول ماجرا نبودم.
- منم يه چيزايي شنيدم. مي گفتن به يه خانم گفته حجابشو ... نمي دونم مثل اين كه موهايش بيرون بوده.
- چيزايي كه من شنيدم تو همين رديف بود.
- روزگار غريبي شده؟
- چي؟!
- ميگم روزگار غريبي شده
- آره ... گمونم همون طوري شده كه شما ميگين.

درباره فلانري اوكانر
تكرار افسانه جنوب
008805.jpg
حسين سقاخانه
فلانري اوكانر را مي توان پيشگام ادبيات نوين آمريكاي شمالي دانست. چه، او در دوراني داستان نويسي را آغاز كرد كه چندسالي از افول ادبيات كلاسيك آمريكاي شمالي مي گذشت. اوكانر و چند نويسنده ديگر توانستند با خلق داستان هايي متفاوت از دوره گذشته، نسل جديد جامعه را به خواندن داستان هاي خود ترغيب كنند. نسل جديدي كه دغدغه هاي ديگري داشت و با مشكلاتي در مقياس ديگر دست به گريبان بود.
اوكانر و نويسندگاني از جنس او اين تحول را در عرصه داستان نويسي آمريكاي شمالي در دو جنبه هميشگي ساختار و مضمون ايجاد كردند. تا پيش از آنها ادبيات كلاسيك دوره قبل توانسته بود داستان نويساني بزرگ نظير ويليام فاكنر، ارنست همينگوي، سينكلر لوييس، شروود اندرسون و... به جهان ادبيات معرفي كند. نسل بعدي توانست با استفاده از عناصر شكل گرفته در داستان هاي آنان آثار به روزتري بيافريند و جريان جديدي ايجاد كند. داستان هاي اوكانر ساختارهاي بسيار ساده اي دارند به طوري كه مي توان احساس كرد كه نويسنده تلاشي عمدي در جهت خلق چنين ساختاري انجام داده است. او خواننده اش را درگير پيچ و خم هاي پيرنگ نمي كند و با اين كار او را مجذوب فضايي مي سازد كه به نظر مي رسد نويسنده عمده دغدغه اش در جهت شكل گرفتن آن بوده است. اين سادگي حتي در لحن و زبان نويسنده هم وجود دارد. نويسنده نمي خواهد بلاغت ادبي اش را به رخ خواننده بكشد چرا كه لزومي نمي بيند او هدفش اين است كه به بهترين حالت ممكن داستانش را روايت كند و اگر اين بهترين حالت ساده ترين آن باشد هيچ نقطه ضعفي در كار نويسنده به حساب نمي آيد. نمونه هاي فراواني در آثار اوكانر وجود دارند كه ثابت مي كند او تا چه ميزان به سادگي و بي پيرايگي زبان داستان اهميت مي داده است. مثلاً در يكي از رمان هاي معدود او با نام شهود مي خوانيم:
«پس از مدتي رو به روي يك فروشگاه بزرگ ايستاد. مردي كه صورت لاغري داشت، روي ميزي يك دستگاه سيب زميني پوست كن را به نمايش گذاشته بود. مرد كلاهي كرباسي بر سر داشت و پيراهنش پر از عكس هاي وارونه قرقاول و بلدرچين و بوقلمون بود. صدايش را طوري با سروصداي خيابان جفت و جور مي كرد كه مثل گفت وگويي خصوصي، شمرده و واضح شنيده مي شد. چند نفر دورش جمع شدند. روي ميزش دو تا سطل بود، يكي خالي و ديگري پر از دستگاه سيب زميني پوست كن كه به نمايش گذاشته شده بود. مرد جلوي ميزش ايستاده بود و با انگشت به آدم هاي جورواجور اشاره مي كرد. به پسري كه موهايي نم زده و صورتي پرجوش داشت گفت: توچي، حيف نيست بذاري از دستت بره؟ و يك سيب زميني قهوه اي رنگ به داخل دهانه اي كه در يك طرف دستگاه بود انداخت. دستگاه جعبه اي بود باريك و مربعي شكل با دسته اي سرخ رنگ. وقتي مرد دسته را مي چرخاند، سيب توي دستگاه مي رفت و پس از لحظه اي سفيد و بي پوست از طرف ديگر آن بيرون مي زد. مرد دوباره گفت: حيف نيست بذاري از دستت بره؟« (شهود، ترجمه آذر عالي پور، ناشر دنياي نو، ۱۳۸۳)
اين بخش از رمان شهود كه همچون خواندن يك داستان كوتاه جذاب است به بهترين حالتي سبك نوشتاري اوكانر را نشان مي دهد. توصيف ها كم است و تنها به مواردي اشاره مي شود كه در انتقال فضا موثر هستند. در بخشي از اين يادداشت به موردي توجه كرديم كه پيرامون دغدغه نويسنده نسبت به انتقال فضاي داستاني موردنظرش به خواننده بود. به نظر مي رسد اوكانر از آن رو زبان ساده را انتخاب مي كند كه آن را تمهيد درستي براي درگير كردن تماشاگر با فضا مي داند. سادگي ساختار داستاني اثر را هم بايد ناشي از همين مسئله دانست.
داستان هاي او معمولاً راويان داناي كل دارند و اين راويان از همان ابتدا داستان را طوري روايت مي كنند كه خواننده در پشت روابط ساده شخصيت ها و زبان ساده تر روايت، هر لحظه انتظار دارد كه كشمكشي اساسي در ماجراهاي داستان به وقوع بپيوندد. اين نكته يكي از ويژگي هاي تحسين برانگيز كار اوكانر است. سادگي سبك او باعث نشده كه خواننده با وقايع داستان برخوردي ساده انگارانه داشته باشد و به مسير ماجراها بي تفاوتي نشان دهد. او در اين محيطي كه نويسنده خواسته تمام وجوه ساده و بي پيرايه معرفي كند؛ پيچيدگي ها و كشمكش هاي بالقوه اي را در روابط ميان شخصيت ها احساس مي كند و همين مورد است كه باعث ترغيب او به خواندن داستان تا انتها مي شود. به همين جهت است كه بسياري معتقدند سبك داستان پردازي اوكانر تحولات مهمي را در جريان داستان نويسي آمريكاي شمالي پديد آورده است. آن جريان داستان نويسي كه در دهه هاي بعد توسط ريموند كارور، تس گالاگر، جويس كارول اوتس و... تداوم يافت؛ بنابر اعتقاد كارشناسان ادبي، سرآغازش را بايد در داستان هاي فلانري اوكانر جست.
در اين جا يك نكته مهم ديگر را هم بايد در كار اوكانر در نظر گرفت. او نويسنده اي متعلق به جنوب آمريكا است و همان طور كه مي دانيم ادبيات جنوب آمريكا تفاوت هاي زيادي با ادبيات شمال آن كشور دارد. سردمداران ادبيات جنوب نويسندگاني همچون ويليام فاكنر و شروود اندرسون هستند. اينان اگرچه در سبك داستان پردازي نيز شباهت هاي انكارناپذيري دارند اما آنچه كه آنها را در يك رده قرار مي دهد و عنوان نويسندگان جنوبي را مي گيرند به خاطر نوع نگاهي است كه به سرزمين داستان هايشان دارند. توضيح و بررسي بخشي از داستان هاي فاكنر مي تواند ما را در درك هرچه بهتر اين مطلب ياري دهد. ويليام فاكنر در آثار گوناگوني كه نوشته سرزميني به نام يوكنا پاتافا خلق كرده كه در آن غالب روايت ها به جنگ ميان سفيدها و سياه ها در آمريكا اختصاص دارد. فاكنر نگاهي تقديرگونه به اين جدال ها و كشمكش ها مي اندازد. در داستان هاي او گويي شخصيت هاي مختلف اسير افسوني شده اند كه از آن گريزي ندارند. آنها هم پذيرفته اند كه تقديرشان اينگونه است و نمي توان با آن چندان جنگيد. اين نگاه بدبينانه شايد ناشي از تاريخي است كه سرزمين جنوب در پيشينه خود دارد. شكست جنوب از شمال در جريان جنگ هاي داخلي آمريكا، ذهنيتي به نويسندگان اين خطه داده كه گويي اين سرزمين را سرزميني نفرين شده مي پندارند.
فلانري اوكانر هم در داستان هاي خود چنين سبكي را تداوم بخشيده است. در سبك داستاني او، لحني در روايت خودنمايي مي كند كه در آن احساس مي كنيم شخصيت ها در فضا و آتمسفري غرق شده اند كه راه نجاتي از آن نمي جويند. خواننده گاه در ذهنش كورسوي اميدي براي گريز اين شخصيت ها از چنين وضعيتي مي جويد. اما خود نيز مي داند كه نويسنده نجاتي براي آنها متصور نيست. او روزگار شخصيت ها را چون افسانه اي تراژيك مي پندارد كه در آن نيروهايي مرموز دست در دست هم داده اند تا مانع از وقوع تقديري ديگرگونه در زندگي مردمان جنوب شوند.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
008811.jpg

تاثير كوبريك
استنلي كوبريك
نوشته: پل دانكن
ترجمه: سعيد خاموش
ناشر: آوند دانش
كتاب استنلي كوبريك نخستين جلد از مجموعه كتابهاي كوچك كارگردانان است كه بنابر اعلام ناشر آن به تدريج كتابهاي ديگري هم از اين مجموعه پيرامون ساير كارگردان هاي مطرح تاريخ سينما انتشار خواهد يافت.
پل دانكن در كتاب استنلي كوبريك درباره تاثير فيلم هاي اين كارگردان بر تماشاگران سينما مي نويسد:
«ما فيلم هاي كوبريك را تماشا و گوش مي كنيم. ماجراها تمام مي شوند اما معناي كلي آن دو پهلو و مبهم باقي مي ماند. برعهده ماست كه درباره فيلم ها فكر كنيم، براساس نظام ارزشي و تجربه خود تفسيرشان كنيم و سپس نتيجه بگيريم. اين خصلت آثار هنري است آنها شما را در مورد خود و ديگران به فكر وامي دارند جالب است كه مي توانيد سال ها بعد با نظام هاي ارزشي متفاوت و با تجربه بيشتر به سراغ آثار كوبريك برويد و نتايجي ديگر بگيريد.
كوبريك براي ما چه پيامي دارد؟ انسان با محيط خود در تضاد دايمي است. اين محيط مي تواند محيط سياسي يا اجتماعي يا متشكل از همنوعان او باشد. خيلي از اوقات اين تضاد از درون خود اوست. در بوسه قاتل، لوليتا و چشمان باز بسته، شخصيت ها در جست و جوي عشقند. شخصيت هاي قتل و بري ليندن به دنبال پولند (در حكم جايگزيني براي عشق؟)، در پرتقال كوكي، راههاي افتخار و اسپارتاكوس آزادي ذهني و جسمي جسته مي شود. اما جامعه متصلب تر از آن است كه اين را مجاز بداند. در دكتر استرنج لاو، ،۲۰۰۱ درخشش و غلاف تمام فلزي آدم ها محيط زندگي را نمي پسندند و درصدد تغيير آن هستند ولي محيط است كه آنها را تغيير مي دهد.» 
008817.jpg

واقعيت و فيلم
هنر سينما
نوشته رالف استيونس، ژ.ر. دبري
ترجمه: پرويز دوايي
ناشر: اميركبير
كتاب هنر سينما جزو كتابهاي كلاسيك سينمايي به شمار مي رود كه مي تواند به هنرجويان رشته سينما در هر رده اي كمك كند و نكات ارزشمندي را آموزش دهد. اين كتاب را استاد پرويز دوايي ترجمه كرده كه اگر پيگير كتابهاي سينمايي باشيد حتماً با سليقه او در سينما آشنا هستيد. اين كتاب هم در ادامه علايق و دغدغه هاي وي در اين حوزه است. چاپ سوم اين كتاب در ۲۷۸ صفحه با قيمت ۱۶۰۰ تومان به چاپ رسيده كه مي توانيد از كتابفروشي هاي معتبر تهيه كنيد.
در فصل هاي ابتدايي كتاب پيرامون ارتباط فيلم با دنياي واقعي پيرامونش مي خوانيم:
«در بحث  خصوصيات هنري فيلم بجاست كه تضاد بين فيلم و واقعيت مقام مهمي را اشغال كند. چون كه فيلم از هر هنر ديگري واقعيت مادي را به ما بيشتر عرضه مي كند. اين حقيقت كه سينما تصوير نسبتاً كاملي از دنيا به دست مي دهد باعث شده است كه اين هنر را هنري كامل (جامع) بدانند و حتي سبب شده كه افراد تصور كنند كمال هنري در اين است كه هرچه بيشتر و بيشتر به واقعيت كامل مادي نزديك شويم ولي  خواهيم ديد كه با وجود اين سينما با واقعيت مادي تفاوت بسيار زيادي دارد و قدرت هنري اش درست در همين تفاوت نهفته است.»
008814.jpg

نويسنده شوخ
كمدي هاي كيهاني
نوشته: ايتالو كالونيو
مترجم: ميلاد زكريا
ناشر: پژوهه
ايتالو كالونيو نويسنده نوگراي ايتاليايي در مجموعه داستان كمدي هاي كيهاني فضايي را خلق مي كند كه هنوز هم بعد از گذشت چندين و چند سال از انتشار آن بديع و متفاوت مي نمايد. در اين داستان ها تلاش شده تا مفاهيم علمي و پژوهشي نيمه دوم قرن بيستم با لحني طنزآميز روايت شود و ماهيت جزمي و خشك اين مفاهم مورد پرسش و ترديد قرار گيرد. ايتالو كالونيو در آثار مختلفي كه نوشته همواره اين موضوع را مورد توجه قرار داده است. او در مقاله «سبكي» به نقد آن مفاهيمي مي پردازد كه سعي دارند خود را ثابت و لايتغير نشان دهند و از آن جا كه ساخته دست بشر هستند مدعاي آنها پيرامون اين موضوع، تا حدود زيادي متناقص به نظر مي رسد. خواندن مجموعه داستان كمدي هاي كيهاني از آن جهت مفيد است كه خواننده را با حال و هواي كلي آثار كالونيو آشنا مي كند و به او در شناخت ساير آثار مهم و تاثيرگذار اين نويسنده ياري مي رساند. چه، كالونيو همواره از نوعي تمسخر و طنز در لحن كلي آثارش سود برده كه همين موضوع به اعتقاد بسياري آثار او را از ساير آثار مشابه متمايز مي كند.

داستان هايي از فردوسي
كوه سپند
محمدحسن شهسواري
خوانديد كه رستم در نوجواني از چنان هوش و زور و بازويي برخوردار بود كه بديلي براي آن در كل عالم يافت نمي شد و نيز ديديد كه روزي پيل سپيد و بزرگ سپاه سيستان، عقل از كف بداد و زابل و زابليان را از دم خشم خود مي گذراند. رستم به نبرد او برخواست و با يك ضربه گرز او را از بين برد. اينك ادامه ماجرا:
خبر نبرد رستم با پيل سپيد را به زال دادند. او رستم را به نزد خود فراخواند و او را بسيار آفرين گفت و نيز به او گفت: اكنون كه هنوز آوازه تو به عالميان نرسيده است، بهترين فرصت است كه انتقام خون جدت «نريمان» را بگيري. به تاز، به سمت كوه «سپند» رو و آن كوهي بلند است كه پر عقاب نيز به آن نمي رسد و بر ابتداي كوه حصاري است كه هيچ  جانداري را از آن گذر نباشد.
چهار است فرسنگ بالاي او
هميدون چهار است پهناي او
پر از سبزه و آب و ديبا و زر
بسي اندرو مردم و جانور
درختان بسيار با كشت و ورز
كسي خود نديدست از اينگونه مرز
ز هر پيشه كار و ز هر ميوه دار
در او آفريدست پروردگار
جد تو نريمان سال ها پيش به فرمان فريدون شاه به قصد تصرف آن كوه و سرزمينش حركت كرد. بسيار نبردها كرد و يك سال تمام در آن جا به نبرد پرداخت و ناگهان در يك روز دشمنان سنگي را از بلنداي كوه به پايين پرتاب كردند كه به جهان پهلوان نريمان خورد و او جان به جان آفرين تسليم كرد. خبر كه به سام رسيد يك هفته به سوگواري و گريه گذراند. سپس سپاهي فراهم كرد و به سوي كوه سپند راهي شد. ۳۰ سال به كين پدر بر حصار شهر خيمه زد ولي حتي يك نفر هم از شهر بيرون نيامد. زيرا كه در آن جا همه چيز وجود دارد و آنان به يك پر كاه هم نياز ندارند. سرانجام سام نااميد از كين خواهي پدر به زابل بازگشت. اكنون بهتر است تو كه هنوز آوازه اي پيدا نكرده اي به صورت ناشناس و همراه با كارواني به سوي آن جا روان شوي و همراه خود بار نمك ببر. زيرا آن مردم به تنها چيزي كه نياز دارند نمك است و ممكن است در دروازه را به روي تو باز كنند. مگر بدين راه كين جدمان را از آنان بگيري.
رستم فرمان پدر را پذيره شد و بسيار سريع كارواني از ياران هوشمند و شجاع فراهم كرد و به هيات يك بازرگان راهي سرزمين كوه سپند شد. پس از چندي نزديك آن شهر شد. ديده بان از دور كارواني را ديد. به فرمانده شهر خبر داد. فرمانده شهر سربازي را از قلعه خارج كرد و گفت برو و بپرس بارشان چيست. فرستاده همين كه فهميد بار نمك است خبر را براي فرمانده برد و او به شادي دروازه را براي رستم و يارانش باز كرد. كاروان وارد شهر شد و رستم ابتدا نزد فرمانده رفت و به او احترام كرد و به او كمي از بار نمك هديه داد. فرمانده را بسيار از اين جوان خوش آمد. رستم وارد شهر شد و به بازار رفت. زن و مرد و پير و جوان كه فهميده بودند كارواني از نمك به شهر وارد شده، دور رستم و يارانش جمع شدند. شب نشده تمام بار نمك به فروش رفت و مردمان از كاروان دور شدند.
نيمه هاي شب رستم و ياران اندكش مخفيانه به قلعه فرمانده رفتند. فرمانده تازه در آن هنگام بود كه متوجه حيله رستم شد. به جنگ با او پرداخت. اما پهلوان ايراني با همان اولين ضربه گرز، چنان او را در هم كوفت كه انگار در زمين فرو رفت. پس از آن رستم و يارانش به جنگ سختي با سپاهيان كوه سپند پرداختند.
زبس دار و گير و ز بس دار و خون
تو گفتي شفق زآسمان شد نگون
تهمتن به تيغ و به گرز و كمند
سران دليران سراسر بكند
چو خورشيد از پرده بالا گرفت
جهان از ثري (زمين) تا ثريا گرفت
به دژ بر يكي تن نبد زآن گروه
چه كشته چه از رزم گشته ستوه
دليران به هر گوشه بشتافتند
بكشتند مر هر كه را يافتند
پس از پيروزي، رستم به شهر وارد شد. خانه بزرگي در آن جا ديد كه دري آهني داشت و قفل بود. رستم با گرز بر در زد و در به آني فروريخت. جهان پهلوان همين كه وارد خانه شد از حيرت انگشت به دهان گرفت. خانه پر از دينار زر بود.
پس از پيروزي، رستم به پدر نامه نوشت و خبر پيروزي و انتقام جدشان را به او رساند و ماجراي خانه پر از زر را نيز گفت كه در آن ۵۰۰ هزار سكه زر است. خبر كه به زابل رسيد زال بسيار خشنود گشت. قافله اي با هزار شتر براي رستم فرستاد تا سكه ها را به زابل آورد. بلافاصله نامه اي هم به سام كه در مازندران بود نوشت و خبر انتقام خون نريمان را به دست رستم به او داد. سام از خوشحالي مازندران را آذين بست و براي زال نوشت كه رستم مايه فخر خاندان ماست:
عجب نيست از رستم نامور
كه دارد دليري چو دستان پدر
به هنگام گردي و كنداوري (دليري)
همي شير خواهد ازو ياوري

|  ايران  |   هفته   |   جهان  |   پنجره  |   داستان  |   چهره ها  |
|  پرونده  |   سينما  |   ديدار  |   حوادث   |   ماشين   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |