براي آندره ژيد و «مائده هاي زميني»اش
با تو از انتظارها سخن خواهم گفت
|
|
رسالت بوذري
«آرزو مكن كه خدا را جز همه جا، در جاي ديگر بيابي. هر آفريده، نشاني از آفريدگار دارد، اما هيچ يك راز او را باز نمي نمايد، همين كه نگاه ما برآفريده اي درنگ كند، اين توجه، ما را از آفريدگار باز مي دارد.»
آندره، ما را به سمت خدا فرا مي خواند، گرچه نشاني از تعبد در رفتارش نيست. اين جملات اوست كه بر سر ما فرو مي ريزد و همه وجودمان را از حسي لبريز مي كند كه او از شرق وام گرفته است. ژيد، از سفري بازگشته و سفره اي از ارمغان هاي زيبا براي ما گسترده است، كافي است دستي دراز كنيم و از او بخواهيم كه خودش از مائده هاي اين سفره، برايمان لقمه اي برگيرد.
«من خود را بي هيچ ريا و شرمي در اين كتاب نمايانده ام و اگر گاهي در آن، از سرزمين هايي سخن مي گويم كه هرگز نديده ام و از عطرهايي كه هرگز نبوييده ام و از كارهايي كه هرگز نكرده ام، يا از تو، ناتانائل من، كه هنوزت نديده ام سخن مي گويم، هيچ از سر رياكاري نيست و اي ناتانائل كه كتاب مرا خواهي خواند، همه اينها از نامي كه من ـ بي خبر از نام آينده تو ـ بر تو نهاده ام دروغ تر نيست و هنگامي كه كتاب مرا خواندي آن را به دور افكن و بگريز. دلم مي خواهد اين كتاب هوس گريز را در تو برانگيزد. گريز از همه جا، از شهر و از خانواده و از اتاق و از انديشه ات. كتاب مرا با خود به همراه مبر. اگر من منالك مي بودم براي راهنمايي تو، دست راست تو را چنان در دست مي گرفتم كه دست چپ تو از آن آگاه نباشد و همين كه از شهرها دور مي شديم، اين دست فشرده را هرچه زودتر رها مي كردم و به تو مي گفتم: مرا از ياد ببر.
اي كاش كتاب من به تو بياموزد كه به خود، بيش از اين كتاب، دل بندي و سپس به هر چيز ديگر دل بسته تر شوي تا به خود»
[مقدمه مائده هاي زميني ـ آندره ژيد]
ژيد در بازگشت به فرانسه، راز آدمي را با خود مي آورد كه بار ديگر به زندگي بازگشته باشد. او سوانح بسياري از سر گذرانده است. پدرش از مردم كوهستان هاي مركزي فرانسه و مادرش از يك خانواده بازرگان بود.
اين دوگانگي در خانواده، از همان كودكي ژيد را تحت تاثير قرار مي دهد. «هشت سالم بود. به كلاس دوم نرفته بودم. از شاگردان آخر كلاس بودم. تكرار مي كنم: هنوز در خواب بودم. مانند كسي بودم كه هنوز به دنيا نيامده است. اندكي بعد بود كه از دبستان بيرونم كردند.»
آندره تا به خودش مي آيد پدرش چشم از جهان فرو مي بندد. پدري كه استاد حقوق دانشگاه پاريس بود. ديگر او بايد با سخت گيري هاي مادرش بزرگ شود. مادر او را براي بار دوم به مدرسه مي فرستد اما ژيد دچار حمله هاي شديد عصبي مي شود. سرانجام درس هاي دبيرستان را در ۱۸ ماه نزد معلمان خصوصي فرا مي گيرد و ديپلم ادبي مي گيرد. اما ديگر به سراغ تحصيل نمي رود. ژيد حالا جواني ۱۶ ساله است. نخستين مراسم رسمي آيين پروتستان را به جا مي آورد، اما تعاليم كشيش آنچنان به چشمش خشك و خشن جلوه كرد كه از خودش مي پرسد آيا من پروتستان خواهم ماند؟
ديگر ژيد، منظري جديد به حيات، براي خود ترسيم كرده است. روي چوب مي خوابد. صبح ها، قبل از طلوع آفتاب در آب يخ بسته آب تني مي كند و نيمه شب براي دعا بيدار مي شود. در همين ايام است كه طرح نوشتن كتابي ذهن او را مشغول مي كند «دفترهاي آندره والتر». ژيد فكر مي كرد با نوشتن اين كتاب مي تواند با دختر دايي اش امانوئل ازدواج كند. اما گويا روزگار براي اين جوان خواب هاي ديگري ديده بود.
«نتوانستم بدانم امانوئل درباره كتابم چه فكر مي كند. آنچه توانستم بدانم اين بود كه خواستگاري هاي پي درپي مرا رد مي كرد. يك چند از نوشتن نامه هايي كه هيچ جوابش را نمي داد، خودداري كردم»
«من از لب هاي شما خوشم نمي آيد، مانند لب هاي كسي كه هرگز دروغ نگفته راست و مستقيم است.»
اين جمله را اسكار وايلد، در اولين ديدارش با ژيد، بر زبان مي راند و با همين جمله، دوستي عميقي بين آن دو شكل مي گيرد.
همه چيز براي ژيد، خسته كننده و تحمل ناپذير مي شود. اين چنين بار سفر مي بندد و از فرانسه راهي آفريقا مي شود. در پهنه دريا، بر روي كشتي، كه او را براي نخستين بار از كودكي اش دور مي ساخت، احساس مي كند كه از آن پس پا در راهي خواهد نهاد كه به فرمان هوس دل بي آرام خويش تا پايان زندگي پيش خواهد رفت.
در الجزيره بود كه ذوقي بي نظير براي زندگي و نيازي شديد براي زيستن و لذت بردن و دوست داشتن، ژيد را به سوي خود كشيد. در اين جا بود كه بي پروا، فرياد برمي آورد «ناتانائل، من ديگر به گناه معتقد نيستم.» ژيد، دو سال در شرق اقامت گزيد و شاعرانه ترين دوران زندگي اش همين دو سال بود. اما آه كه او در اسارت بيماري گرفتار آمده بود. ژيد سل گرفته بود و خودش فكر مي كرد كه از چنگ اين بيماري نتواند رها شود، اما او نزديك به ۶۰ سال پس از اين درد جانكاه زنده بود و شاهكار معروفش مائده هاي زميني را در ايام بيماري نوشت.
«مائده هاي زميني، ميوه سل من بود و آن دوره بزرگترين دوره شور و التهاب من...»
آندره موروا مي گويد: مائده هاي زميني چيزي همانند «چنين گفت زرتشت» است. نوعي انجيل به معناي لغوي كلمه پيام خوبي است درباره مفهوم زندگي خطاب به يك مريد محبوب كه ژيد بر او ناتانائل نام نهاده است. كتاب از سوره ها و سرودها و سرگذشت ها و نغمه ها و تصنيف هايي تشكيل شده كه رشته پيوند آن از يك سو، شخص ناتانائل است و از سوي ديگر آييني كه ظاهراً از طرف ژيد به ناتانائل تعليم داده مي شود. به غير از ناتانائل و نويسنده، در مائده هاي زميني، به منالك برمي خوريم. منالك در زندگي ژيد همان ارزشي را دارد كه «مرك Merck» در زندگي گوته يا «مفيستوفلس» براي فاوست.
«اي كه براي تو مي نويسم و پيش از اين تو را به نامي مي ناميدم كه امروز به چشمم بسيار شكوه آميز جلوه مي كند: ناتانائل و امروز تو را، رفيق مي نامم. هيچ چيز شكوه آميز را در دل مپذير. رفيق! زندگي را آنچنان كه مردمان عرضه مي دارند، مپذير. همواره به خويش بقبولان كه زندگي، زندگي تو و ديگر مردمان، مي تواند زيباتر از اين باشد. نه، زندگي آينده را كه دلداريمان مي دهد و به ما ياري مي كند تا تيره روزي هاي اين زندگي را بپذيريم، مپذير. از آن روز كه پي ببري، مسئول كمابيش، همه دردهاي زندگي خدا نيست و بشر است، ديگر سهمي از اين دردها نخواهي داشت. خود را قرباني بت ها مكن.»
ژيد اما، مفتون شرق و آيين هاي آن شد. ادبيات ايران و اسلام را خواند و حتي آيه اي از قرآن را بر صدر كتابش (مائده هاي زميني) نهاد و در نامگذاري كتاب خود به سوره «مائده» توجه كرد. او در تقسيم بندي كتاب به هشت باب، از گلستان سعدي الهام گرفته و آغاز اولين كتاب مائده هاي زميني در توحيد، تأسي او از گلستان را مي نماياند.
«به هر جا كه روي جز با خدا ديدار نخواهي كرد. منالك مي گفت: خدا اين است كه در برابر ماست. ناتانائل، تو همه چيز را در رهگذر خود مي نگري و جايي درنگ نخواهي كرد، به خود بگو كه تنها، خدا، زودگذر نيست. بايد كه اهميت در نگاه تو باشد، نه در آنچه مي نگري» (مائده هاي زميني، كتاب اول)
«تنها كه ماندم، طعم شديد غرور را چشيدم. دوست داشتم، پيش از سپيده دم برخيزم، خورشيد را بر فراز كلبه ها فرا مي خواندم، آواز چكاوك هوس سرگرم كننده ام بود و شبنم، آب شستشوي سحرگاهم. كم خواري بيش از حد را خوش مي داشتم و چندان كم غذا مي خوردم كه سرم سبك مي ماند و هر احساسي برايم به نوعي مستي تبديل مي شد» (مائده هاي زميني، آندره ژيد)
ژيد، با مائده هاي زميني و پس از آن «اگر دانه نميرد» به اعتباري خاص دست يافت. انجمن شاهي ادبيات لندن او را به عضويت خود برگزيد و نام او از مرزهاي فرانسه گذشت. شصتمين سال تولدش به وسيله مطبوعات و مجامع دانشگاهي، چونان حادثه مهم فكري اروپا تجليل شد و او در سال ۱۹۴۷ نوبل ادبيات را از آن خود كرد.
«جايزه نوبل در ادبيات به خاطر اهميت و ارزش هنري آثار آقاي آندره ژيد به او اختصاص داده مي شود كه مسايل زندگي آدمي را با عشق بي پرواي حقيقت جويي و نفوذ عميق در تحليل نفساني، در آثار خويش نشان داده است.»
اما ژيد، همه اين اقبال عمومي را به يكسو نهاد. او به رهايي رسيده بود.
«ناتانائل، هرگز گذشته را در آينده جست وجو مكن. از هر لحظه تنوع بي مانند آن را درياب و شادي هاي خود را از پيش آماده مساز و يا بدان درجايي كه براي آن آماده ساخته اي، شادي ديگري تو را غافلگير خواهد كرد. چگونه هنوز درنيافته اي كه هر خوشبختي در برخورد با توست و در هر لحظه همچون گدايي بر سر گذر، خود را به تو مي نماياند. واي بر تو اگر بگويي كه خوشبختي تو مرده است، از آن رو كه تو خوشبختي خود را اين چنين آرزو نكرده بودي».
«من در اوراق وصيت نامه خود، هيچ گونه اشاره اي درباره تشييع جنازه ام نكرده ام و از بي تكليفي كه مجريان وصيتنامه من دچارش خواهند شد نگرانم. اما بيهوده است كه در اين باره كوشش كنم. نمي توانم تصميم قاطعي بگيرم. سوزاندن جسد، در واقع، از نظر من بي لطف نيست. بسيار به آن تمايل دارم، اما اعتراف مي كنم كه ترجيح مي دهم، كرم ها مرا بجوند و ريشه گياهان و درختان، مرا بمكند تا آن كه چون غباري بدبوي از بيني مردم بالا روم. من از مراسم تدفين وحشت دارم و سخنان مسيح را تكرار مي كنم: بگذاريد مردگان، مردگان را در ميان خويش جاي دهند»
ژيد در نوزدهم فوريه ۱۹۵۱ ميلادي در سن هشتاد و دوسالگي، پس از ۶۰ سال نويسندگي در ميان بستگانش جان سپرد. او را در كنار گور همسرش در شهر كوچك كوورويل به خاك سپردند. بر سنگ گور آندره پير تنها يك نام و دو تاريخ ديده مي شود:
آندره ـ ژيد ۱۸۶۹ ـ ۱۹۵۱
|