معمولاً اين گونه است كه هرچه براي يك فرد فرصت سخن گفتن كمتر باشد، او بيشتر مجبور مي شود ديدگاه هاي اساسي ترش را مطرح كند و ديدگاه كم اهميت تر، خودبه خود فرصتي براي مطرح شدن نمي يابند.
آقاي خاتمي در مجمع پرالتهاب دانشجويان در مراسم شانزدهم آذر دانشگاه تهران به طرح چند نكته اساسي پرداخت كه در عين حال مجبور شد به سادگي و به سرعت از آنها عبور كند، زيرا در فضاي پر التهاب ناشي از حضور ويروس راديكاليزم سياسي توضيح بيشتر آنها ممكن نبود.مقاله اي كه از نظرتان مي گذرد نگاهي است به اساسي ترين داعيه هاي فكري- تحليلي خاتمي:
جواد جلال زاده
داعيه هاي فكري- تحليلي خاتمي در مراسم ۱۶ آذر ۵ مورد است؛ مواردي كه از كليت به جزئيت مي رسند:
۱- «انقلاب اسلامي مرحله اي مهم در تاريخ كشور است و دفاع از آن براي آزادي، استقلال و نجات از سلطه بيگانگان فرض است.»
اين داعيه يعني داعيه اهميت انقلاب اسلامي براي حفظ آزادي و استقلال اگر نيك بنگريم، در درون خود حاوي انتقادي بر تجربه هاي پيشين دموكراسي و آزادي در كشور است و يا به انتقاد از آنها منجر مي شود. براساس تجربه هاي
پيشين است كه خاتمي ادعا مي كند:
۲- «راه درست، حركت كردن در درون جمهوري اسلامي است و آن سوي جمهوري اسلامي مطمئناً يك نظام دموكراتيك نخواهد بود.»
به عبارت ديگر، جمهوري اسلامي اصلي ترين زمينه و عرصه براي تجربه كردن دموكراسي و آزادي در كشور است. همين حقيقت را اگر بخواهيم بصورت نظري تري بيان كنيم اين مي شود كه مردمسالاري در ايران جز از طريق سازگار شدن با دين ممكن نخواهد بود. دين در ايران در اندازه هاي يك تقدير است و تقدير را مشكل تلقي كردن و عليه آن برخاستن اگر ابلهانه نباشد، دست كم مسير خطرناكي است:
۳- «آنها كه مشكل ما را دينداري مي دانند- ضمن آن كه- حرف تازه اي نمي زنند، با اين تز كشور را به مسير خطرناكي مي اندازند كه معلوم نيست آن سويش كجاست.»
در مسير خطرناك افتادن را كشور ما حداقل ۳ بار در تاريخ مدرن خود تجربه كرده است. چه اين كه در هر سه بار اصلاح طلبان از چرخشگاههايي مهم و كليدي سرسري گذشته اند، از پيله نگرش هاي دكتريني بيرون نيامدند و دستخوش احساسات و عواطف، از مواجهت هاي بنيادين با وضعيتهاي تازه بازمانده اند. از نظر خاتمي، در انقلاب اسلامي نيز برخي:
۴- «اصلاح طلبان... تجربه سه بار تكرار شده مشروطيت، پس از شهريور ۲۰ و جريانات سياسي منتهي به كودتاي ۲۸ مرداد را به خاطر جو زدگي تكرار كردند.»
اين مورد چهارم، احتمالاً داعيه مركزي خاتمي در سطح فكري (و نه سياسي كه مربوط به اختلافات او با جناح مخالف مي باشد) است و تبلور نظريه او در خصوص تاريخ سياسي معاصر ايران است. از اين رو، ما اين مقوله را در ادامه اين نوشتار مورد توجه بيشتري قرار مي دهيم. آنچه كه در اين باره خاتمي مي توانست بسط بيشتري بدهد برخورد سطحي اصلاح طلبان با فضاهاي مساعد به وجود آمده است. براي اين كه تجارب پيشين تكرار نشود، خاتمي ناچار است نصيحت گري را در تحليل هايش راه دهد:
۵- «با مردمي ترين انقلاب روزگار كه بدون سلاح و با كلام... رخ داد، احساساتي برخورد نكنيد... فريب رانده شدگان از انقلاب را نخوريد كه مي خواهند سوغات «آزادي و دموكراسي »بياورند... آنها امتحان خود را پس داده اند...» [تأكيد از ماست].
چنان كه روشن است، به طور كلي سخنان رياست جمهوري حاوي برخي انتقادات كليدي نسبت به تصورات قديمي از ارزشهاي سياسي مدرن، مشخصاً آزادي و دموكراسي است. از اين رو در مقاله حاضر گذري شتابان بر جريان دو مفهوم آزادي و دموكراسي در يك دوره حساس از تاريخ معاصر ايران، يعني سال هاي ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۸ خواهيم داشت. در نگرشي خلاصه و براساس همين ديدگاه مركزي خاتمي، مي كوشيم طرح نظريه دموكراتيك و در كنار آن تصور آزادي از تحولات اين دوران را مورد انتقاد قرار دهيم و همچنين بر اساسي و بي بديل بودن فرصت كنوني (دوره جمهوري اسلامي) براي تحقق آزادي و مردمسالاري تأكيد ورزيم.
***
در سال ۱۳۲۰ شمسي ايران به تصرف نيروهاي متفقين درآمد و تسلط يك حكومت فاسد و ناتوان موقتاً از كشور برچيده شد. اغلب تحليلگران، به سادگي، زوال دولت در ايران را همعنان با ظهور دموكراسي[ و آزادي ]فرض كرده اند و گاه آن را دومين دقيقه دموكراتيك در تاريخ ايران (دقيقه اول انقلاب مشروطه و دقيقه سوم انقلاب اسلامي) برشمرده اند. اين در حالي است كه همه دانشجويان علوم اجتماعي مي دانند كه دموكراسي هاي جديد مديون دولت هايي كارآمد و مؤثر هستند... دموكراسي در دنياي جديد بدون قدرت تنظيم و هدايت گري دولت، در واقع دموكراسي نيست، موبوكراسي يا وضعيتي آنارشيك است و يا چيزي است كه هزاران سال پيش فلاسفه باستان از دموكراسي مراد مي كرده اند. به علاوه، بسياري مي دانند كه «آزادي» نيز چيزي بسيار متمايز از «رهايي» ظرفيتي جمعي براي تأسيس نهادهايي است كه حقوق و حريم خصوصي فرد را در برابر الزامات زندگي جمعي تضمين نمايد...
اين دو حقيقت اوليه را بسياري از تحليل گران ايراني، احتمالاً فقط به دليل شيفتگي ناپرساي خود به دو ارزش مركزي دنياي مدرن، آزادي و دموكراسي، مورد توجه قرار نداده اند آنها به بيان دقيق تر، به آگاهي خود وقعي ننهاده اند.
***
عمده ترين ويژگي دوران پس از اشغال ايران، آن گونه كه مشهور است ظهور وضعيتي ملتهب، نهاد نايافته و لاجرم كم دوام بود. دوران سال هاي ۱۳۲۰ تا ۱۳۴۰ و مخصوصاً دوازده ساله ۳۲-۱۳۲۰ و باز خاص تر از آن، سال هاي ۲۴-،۱۳۲۲ دومين دوره تندباد دگرگوني اجتماعي و تغييرات در ايران بود و از نظر دامنه و اهميت، با رويدادهاي انقلاب مشروطيت و سپس حاكميت رضاشاه پهلو مي زد. با اشغال ايران از سوي نيروهاي متفقين و برچيده شدن رژيم پوشالي رضاشاه، نيروهاي اجتماعي ايران كه تا آن زمان در منگنه فشار بودند، آزاد شدند. اين نيروها كه به دنبال احياي مطبوعات آزاد و سازمان هاي سياسي بودند، از نظر جامعه شناسي سياسي، معروف به دومين دقيقه دموكراسي در تاريخ معاصر ايران شدند؛ چيزي كه محصول نتيجه ائتلاف پردامنه نيروهاي مردمي و طبقات متعدد شهرنشين و آزاد شدن نيروهاي اجتماعي بود. رهبري مصدق بر اين جريان(كه بعدها صورت گرفت) تا اندازه محدودي بدان تشخص قانوني بخشيد.
|
|
در واقع پويش پيچيده نيروهاي داخلي و خارجي و ديدگاه هاي ايدئولوژيك رقيب با خاستگاه هاي اجتماعي متفاوتشان، فقط در زمان مصدق، ماهيت كمابيش قابل دركي پيدا كرد و آن عبارت بودند از: اراده به گسستن از وابستگي ايران به بريتانيا.تا قبل از رهبري مصدق و در دوران بعد از رضاشاه سياست ايران همانا بازگشت به الگوي مسلطي در آغاز قرن بيستم بود كه به موجب آن استقلال عمل دولت به مقدار فراواني كاهش يافته و به دنبال آن كشمكش ميان قدرتمندترين گروه هاي اجتماعي براي تسلط بر جنبه هاي بنيادين سياست داخلي و خارجي پديدار شده بود. كاهش قدرت دولت در آغاز از دخالت گسترده نيروهاي خارجي و نبود يك رهبري نيرومند ناشي شده بود، اما د ر دوره پس از سقوط رضاشاه، طبقه متوسط نوين و طبقه كارگر صنعتي(كه هر دو در طي زمامداري رضاشاه به مقدار قابل ملاحظه اي رشد كرده بودند)، فعاليت روزافزوني را آغاز كردند. آنها به يك تعبير با طبقه بالاي سنتي درگير شده و مي كوشيدند خود را اثبات كنند.
با از ميان رفتن رژيم سركوبگر رضاشاه، فعاليت سياسي چشمگير دوباره به سرعت پديد آمد. عفو عمومي براي زندانيان سياسي اعلام شد و بار ديگر و خيلي زود روزنامه ها و مجلات گوناگوني انتشار يافت. حزب هاي سياسي و اتحاديه هاي كارگري اجازه فعاليت دريافت كردند و به سرعت ده ها حزب و اتحاديه تشكيل شد. اعتصابات و تظاهرات كه در دوره رضاشاه به ندرت اتفاق مي افتاد، به طور فزاينده اي حادث شدند. عاملان شوروي، بريتانيا و آلمان در ميان نيروهاي سياسي تازه به فعاليت پرداختند و مايه بالا گرفتن حرارت سياسي آن زمان شدند.
واقعيت آن است كه بسياري از حزب هاي سياسي اين دوره صرفاً آلت دست افراد معيني از طبقه بالا و دولت هاي بيگانه بودند و از زمينه اجتماعي لازم برخوردار نبودند. با بي بهرگي از سائق هاي ريشه اي در اجتماع، لاجرم اين احزاب و گروه ها در خلأ مي زيستند و حيات آنان بستگي به روزمرگي ها در تحولات سياست ايران داشت و مهم تر آن كه سمت و سوي نگرش آنان به نيروهاي خارجي سوق مي يافت. فقدان اخلاقيات، هنجارها و عرفيات ريشه دار در ميان نخبگان سياسي احتمالاً از زمره ريشه اي ترين علل پيدايش چنين وضعيتي بود كه بهار دموكراتيك كوتاه را موجب شد.
بين سال هاي ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ دومين جنبش توده اي قرن بيستم به نحو برجسته اي سراسر ايران را فرا مي گيرد. اين برجستگي به آن دليل است كه در طول تاريخ ايران، اين دومين باري است كه ملت، رو در روي قدرت هاي خارجي مي ايستد و نيز داعيه هاي سياسي «توأمان ديني- مدرن» را علني مي سازد.
علل جنبش ملي سال هاي ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ عللي مشهور و كمابيش شناخته شده هستند. در تفسير اين جنبش پردامنه، نظرات مختلفي ابراز شده و بعضي نيز همچون سپهر ذبيح و همايون كاتوزيان آن را جنبشي ليبرالي دانسته اند.
اين داوري اندكي زياده قاطعانه است. اما در عين حال تا حدي نيز قابل دفاع است، مخصوصاً اگر آرمان هاي عدالت طلبانه اي را كه به آرمان هاي سوسياليستي مدرن تنه مي زنند، نيز در نظر آوريم؛ آرمان هايي كه در اين جنبش جايگاه رفيعي داشته اند. وصف ليبرالي براي اين جنبش از اين رو قابل دفاع ارزيابي مي شود كه آن ارزش هاي سياسي كه قرار بود جايگزين سلطنت مطلقه شوند، به طور ناخودآگاه از انبان يك جهان شناسي ليبرالي نشأت مي گرفت كه - چنان كه گفتيم- ظلم ستيزي و عدالت طلبي پرشوري نيز با آن همراه بود. بدين ترتيب، جنبش وسيع ملي كردن صنعت نفت از خصلتي سوسيال دموكرات برخوردار مي شود.
ادبيات سياسي كنوني درباره تحول ۲۸ مرداد بيشتر به طرح ابعاد جامعه شناسانه و داخلي اين جنبش(آن گونه كه در فوق اشاره شد،) متمايل مي باشد. اما بايد توجه داشت كه تحليل هاي جامعه شناختي- سياسي از اين دست مي تواند موجب گمراهي شود. بيش از همه به اين دليل كه آحاد طبقه متوسط نوين در ايران داراي تجربيات عملي و حكومتداري چنداني نبوده و در واقع- چنان كه مشهور است- آنان به انديشه پردازي و ايمان ورزي بيشتر متمايل بوده اند تا سياستمداري و مملكت داري. واقعيت بعدي آن است كه طبقات متوسط ايراني با اين ويژگي و شأن تاريخي، در واقع ادامه دهنده مسير تاريخي پدران دولت- گريز و به شدت متفرد خود بوده اند و بر اين اساس، هر بار كه احساس كهن دولت گريزي خود را به سياست گرايي پيونده زده اند، حاصل عملي آن ناتواني آنان از نهاد سازي بوده است. سنت ستيزي، دولت گريزي و ناتواني از نيل به اجماع در عمل سياسي، خود را در دلخوشي نخبگان به انديشه هاي بزرگ و اتوپيايي نشان مي دهد. مصدق در آخرين تحليل، نماينده نسلي از نخبگان آشنا با غرب بود كه مي خواستند خود را از پيله پردازش هاي انتزاعي به درآورند و به حل مشكلات عريان جامعه خود بپردازند. اما مصدق و اين بخش سرزنده از طبقه متوسط حامي وي، موفق به اين مهم نشدند؛ زيرا سنت سياسي اساسي طبقه متوسط ايران(ويژگي هايي كه براي آن برشمرديم) هيچ گونه مزيت ساختاري، اقتصادي و رواني قابل ذكري نداشت كه در اختيار آنان بگذارد.
جنبش ملي منتهي به كودتاي ۲۸ مرداد، علي الاصول در انديشه دولت پردازي نبود و بدان توجهي نداشت. در سطحي كلي تر، بحران مداوم كابينه ها و كم دوامي آنها مؤيد ضعف انديشه «دولت» در اين دوران است...
تجربه دموكراتيك بعد از اشغال نظامي كه دوازده سال به طول انجاميد، به آزادي منجر نشد، اما چرا و چگونه؟ اغلب چنين بوده كه هجوم توده اي و هيجان آميز گروه هاي سركوفته و تحت فشار به صحنه سياست، فضاي عمل را محدود مي كند.
عمل چيست؟ پاسخ انسان به «ضرورت» هاي حيات در وضعيت زيست دنيوي، زيستي آكنده از تحير، پرسش هاي ناآزموده و تجارب به سختي حاصل آمده، آزادي حاصل و نتيجه عمل است كه ضرورتاً دستجمعي است. «عمل» امري مداوم است و به طور عمودي بر فراز تجارب پيشين، بالندگي دارد. در پاسخ به ضرورت هاست كه انسان فرا مي رود و آزادي ، بيان ظرفيت انسان براي فرا رفتن است. آزادي ، امكان عمل به ضرورت است . آزادي بنابراين در عين حال كه ذاتي انسان است، فضيلت نيز هست،يك فضيلت مكتسبه عمل به گونه اي كه بهترين پاسخ ها را به ضرورت هاي حيات انساني ارائه كند.
آزادي مفهومي نيست كه به خودي خود و به طور اثباتي واجد معنا باشد، مگر آن كه معنايي منفي (آزادي از) از آن به ذهن بياوريم. آزادي در ماهيت خود معنايي عدمي دارد. به بيان ديگر، آزادي در نبود ديكتاتوري معنا مي يابد . دموكراسي از زمان يونان باستان و دموكراسي آتني، صرفاً نامي براي موازيني بوده است كه از ديكتاتوري جلوگيري مي كرده است. اما به هر حال اين موازين خيلي ساده، محصول عمل انساني بوده است.
نيروهاي مدرن سياسي در ايران معاصر عمدتاً در دوران مرحوم مصدق تحت تأثير برداشتي از آزادي آن هم به شدت سياسي انتزاعي و مستغني از عمل قرارداشته اند. آزادي براي آنها جنبه اي اخلاقي و فرهنگي نداشته، در نهادها و تاريخ ريشه نگرفته و معطوف به عمل (تدريجي ودسته جمعي) نبود. تصور آنان از آزادي (نظر به ضعف جنبه عملياتي آن و متأثر از تاريخ نسبتاً طولاني سركوب و بيداد) چيزي فراتر از يك «نه» ، آن هم نه اي احساسي نبود. اصولاً آزادي مستغني از عمل، آزادي اي وحشي است و اين آزادي عليه خود عمل مي كند، يعني با محدودسازي فزاينده آزادي ، آن را نابود مي سازد. مفهوم «آزادي از» اصولاً نه به معناي آزادي منفي بلكه ضد آزادي است. نيروهاي سياسي و اجتماعي زمانه مصدق، در تصور خود از آزادي ، نظر به رهايي از عمل داشتند، رهايي از قيد و تكليف و در واقع رهايي از ضرورت. غافل از آن كه آزادي ، نامي ديگر براي مسئوليت يا تكليف است، مسئوليت انسان در برابر راه بي پاياني از ناشناخته ها، خطرها، گمراهي ها، نايابي ها و تعارض ها. آزادي ، امكان عمل اوست بر اين بسيط بي پايان حيات. براي بهبود حيات، انسان بايد دست به دست پدران خود و دستامدهاي فرهنگي و جمعي آنان بدهد. آزادي در متن سنت هاي حيات جمعي معنا دارد. مبارزه با تاريخ ، سنت ، دين و تكليف ، عدم آزادي و نتيجتاً ديكتاتوري و ضيق فضاي عمل را نتيجه مي دهد.
بر اين اساس ديكتاتوري شاه، نتيجه اي ناگزير بود و قبل از هر چيز، مولود اقدام بخش سرزنده طبقه متوسط ايراني و سياستمداران اين طبقه براي رهايي از تاريخ خودشان به منظور پيوستن به سپهري از ارزش هاي سياسي مدرن اما انتزاعي. در ايران اراده فرد اگر به گسست از نهادها، عقايد و ارزش هاي ديني باشد، به معناي گسست فرد ايراني از تاريخ خود و همه آن چيزهايي است كه حاصل عمل پدرانش مي باشد. اين كه فحاوي ديني يك رهبري ديني مي تواند «ايران» را در تماميت خود به تموج درآورد، احتمالاً به اين معناست كه «ايران» تا حدي ناگزير، اساساً مفهومي روحاني است.
فحواي سخن خاتمي را يادآوري مي كنيم ؛ دين در ايران در اندازه هاي تقدير قرار دارد و كساني كه با آن مخالفت مي كنند در واقع «كشور را در مسير خطرناكي قرار مي دهند كه معلوم نيست آن سويش كجاست»