فاطمه مشهدي رستم
در گذر از روزها و ماههايي تلخ، به سال خاطرات تلخ رسيديم. سالي كه هر لحظه اش، مملو از رنج بود و بي قراري و تأسف و حرمان. رنجي كه براي بم بود و مردم بم. و در اين ميان، مرور خاطرات تلخ و اندوهبار كساني كه هر يك، بنا به تناسبي، در بم حضورداشته و يا دارند؛ كساني كه همواره، مي بايستي همچون كوه، ستبر و پايدار، باقي مي ماندند و بمانند تا تكيه گاهي براي رنج ديدگان باشند. دكتر سيدمصطفي ارفع، روانپزشك و عضو هيأت علمي دانشگاه شهيد بهشتي بلا فاصله پس از زلزله ونيز به تناوب از سال ۸۲ تا خرداد ۸۳در بم حضور داشته و دكتر لاله كوهي حبيبي، روانپزشك نيز داوطلبانه ، براي گذراندن طرحش از مهرماه امسال در بم به سر مي برد . خاطرات و ديده هاي اين دو روانپزشك تصويري گويا از وضعيت روحي مردم زلزله زده بم در حدفاصل يك سال است. ملاحظات و خاطراتشان را با هم مي خوانيم:
۱
زينگ، زينگ، زينگ!
اين صداي زنگ تلفن مطبم بود كه در هفتم دي ماه هشتاد و دو، بلند شد و بلافاصله، بعد از برداشتن گوشي، كسي گفت:
- سلام دكتر ارفع، شنيدي در بم زلزله شده؟
همين يك جمله كافي بود تا خودم را به بم برسانم. يادم هست وقتي وارد فرودگاه شدم، جمعيت زيادي را ديدم كه همگي مي خواستند هر طوري شده، به طرف بم بروند.
به هر حال بعد از مدتي سوار هواپيما شدم، ساعت شش و نيم صبح، به كرمان رسيدم. هوا فوق العاده سرد بود. باد با سوز شديدي مي وزيد. كنار در سالن فرودگاه، چشمم به گروهي از امدادگران خارجي افتاد كه با تجهيزات و سگهاي انسان ياب، منتظر و نگران ايستاده بودند و اين طور كه بعد فهميدم، آنها را با وانت به بم روانه كرده بودند! از سالن فرودگاه بيرون آمدم، هيچ وسيله اي پيدا نمي شد تا فاصله ۷-۸كيلومتري بم را برايم تبديل به مسافتي مختصر كند! حدود ۸ ساعت در راه بودم. بالاخره ساعت دو بعد از ظهر، به محل صليب سرخ جهاني و هلال احمر، در بم رسيدم. نگاهي به دور و برم انداختم. همه جا خراب، همه جا آشفته، همه جا فرياد. نه برق، نه آب. مردم دنبال جنازه ها يا در جست وجوي عزيزانشان در زير خروارها خشت و گل آوار شده. آن هم در ميان پس لرزه هاي شديدي كه هر چهار- پنج دقيقه، يك بار تكرار مي شد! روانه اين طرف و آن طرف شدم. انگشت هاي بي انگشتر، مچ هاي بي النگو! پاهاي بي كفش! همه جا تل خاك، زمين مملو از جنازه و حركت مردم، در بهت كامل. به مردي برخوردم كه از من آب خواست. نداشتم، گفت: بيست ساعت است آب نخورده ام، دارم از تشنگي جگرم را بالا مي آورم! درمانده و متأسف پرسيدم، چرا آب نمي خوري؟ جواب داد: از كجا بياورم؟ تو پيدا كن، من بخورم!
|
|
دكترارفع: زنان دربم، از شب مي ترسيدند و وقتي هوا روبه تاريكي مي رفت، ناراحتي هايشان، نمود بيشتري پيدا مي كرد. چرا كه از شب و تاريكي، خاطره تلخي داشتند
هر چه مي گذشت، متأسف تر مي شدم، چون درمي يافتم فقط به اندازه توان محدودم، مي توانم براي آنان كاري انجام دهم! بخصوص آنكه هيچ نظم و ترتيبي هم در كارها نبود! بدتر از همه، از اطراف شهر بم، همه ريخته بودند داخل بم! خدا مي داند چه خبر بود. هيچ كس به كسي نبود. در آن لحظه، تنها فكري كه از ذهنم گذشت اين بود كه، كشور ما يك منطقه زلزله خيز است و اين را همه مي دانند! اما وقتي زلزله مي آيد، همه اظهار بي اطلاعي كرده و مي گويند، ناگهاني بود! مثل زلزله گناباد در سال چهل و هفت، يا زلزله طبس در سال پنجاه و هفت، يا زلزله رودبار در سال شصت ونه، كه به ترتيب، يك ماه ونيم، چهار ماه ونيم و يك ماه وچند روز در هر يك از اين شهرها، شاهد تلخي هاي مردم بودم. اين هم زلزله بم، كه در يك دوره، نودوچهار روز و در مجموع، شش ماه و خرده اي، ناظر بر صحنه هايي بودم كه بسيار تكان دهنده بودند.با اين همه زلزله در كشور! حالا چطور مي توانيم بگوييم براي زلزله هايي كه ناگهاني اند، داراي برنامه و پيش بيني و تدارك امكانات لازم، نيستيم؟
*
از روزي كه به بم رسيده بودم، نزديك به يك هفته مي گذشت. هفته اي كه همه مردم بم، درگيجي و گنگي و شوك، آن را سپري كرده بودند. هفته دوم، هفته ضجه ها و گريه ها بود، آنها خيلي ناگهاني، وارد چادري كه مثلاً مطب ما بود، مي شدند و شروع مي كردند به ناله كردن و گريستن. هفته سوم، هفته بي قراري ها و افسردگي هاي شديد بود و هفته چهارم، هفته پرخاشگري هاي غيرارادي و بعد فكر خودكشي، راه نامناسبي كه سه تن از مردم بم، آن را تنها راه چاره و درمان زخم هاي روحي شان، دانسته بودند!
مثل پسري كه با اسلحه پدر، خودكشي كرد. پيرمردي كه در يك سحرگاه، با نفت، خودسوزي كرد و دختر جواني كه قرص خورد. به هر حال روزها، با همان خفقان و سنگيني كه آوارها داشتند، يكي بعد از ديگري مي گذشتند و به اين گذر، تعداد ناراضي ها و تنهايي ها بيشتر و بيشتر مي شد. چرا كه از هر خانواده سي يا پنجاه يا هفتاد فاميله، مثلاً دو يا چهار يا پنج تا باقي مانده بود و همين تعداد نيز، كاري به جز بي تابي و شيون و زاري نداشت. بخصوص روزهاي تعطيل و شب هاي جمعه اين ناراحتي ها بيشتر مي شد، چرا كه ظاهراً ، بر طبق عادت، اعضاي فاميل و نزديكان، دور هم جمع مي شده اند و به قول معروف روز يا شبي را دور هم مي گذرانيده اند و حالا، آنها كه زنده مانده بودند، نمي دانستند با اين همه جاي خالي عزيزانشان چه بايد بكنند. اينجا بود كه ما، بيشتر از هر زمان ديگر، به كمك باقيمانده ها مي شتافتيم و دلداري شان مي داديم و آنها را با مرگ، كه شتري خوابيده در پشت در همه خانه ها است، آشنا مي كرديم! كار سنگيني بود. به عنوان مثال خود من، روانكاوي مي كردم. آذوقه براي شان مي بردم. درمان مي كردم. پوشاك پخش مي كردم. دلداري مي دادم. دارو، كه خوشبختانه بسيار هم فراوان موجود بود، توزيع مي كردم. حتي در ميان درمان هايي كه داشتم، سيصد و هفتاد و چهار معتاد مراجعه كننده را هم تحت درمان قرار داديم. معتاداني كه در روزهاي نخست زلزله ، هم ترياك، هم متادون و هم شيره مصرف كرده بودند!! معتاداني كه چهار نفرشان بچه بودند و به ترتيب: ده ماه ،چهار ، شش و هشت سال داشتند!
گاهي كه تنها مي شوم، با خودم فكر مي كنم من و مابقي پزشكان كه در حالت عادي، تعداد بسيار محدودي بيمار را ويزيت مي كنيم چطور توانستيم در آن شرايط و در طي يك روز، بين پنجاه تا هفتاد و پنج- شش بيمار رواني را ويزيت كنيم؟!
دكتر كوهي: با گذشت يك سال، حالت هاي ناآرام ظاهري كمتر شده، اما درونشان هنوز بيمار است و هنوز بعضي از پدرها و مادرها، همچنان جدي و سرسخت، منتظر بازگشت فرزندشان هستند!
بيماراني كه كلاً ً به سه دسته تقسيم شان كرده بوديم:۱- معتادان
۲- بيماران رواني۳-آنها كه جنون داشتند، كه البته در اين ميان بيماران رواني، از بقيه بيشتر بودند و عمده ترين ناراحتي هايشان، بي خوابي، افسردگي، پرخاشگري بود. زنان در بم، از شب مي ترسيدند و وقتي هوا روبه تاريكي مي رفت، ناراحتي هايشان، نمود بيشتري پيدا مي كرد. چرا كه از شب و تاريكي، خاطره تلخي داشتند. زلزله، وحشت زلزله، در جسم وجان شان نشسته بود و از طرفي غم و اندوه از دست دادن عزيزانشان. و ما اگر چه گروه بزرگي بوديم كه كار درمان آنان را برعهده داشتيم و حتي براي آن كه بهتر عمل كنيم، بم را به چهارده منطقه تقسيم كرده بوديم و خودمان هم به صورت گروه و تيم، در مناطق مستقر، اما گاه، درمي مانديم كه در برابر اين همه ناراحتي و بي قراري هاي تأسف برانگيز چه بايد بكنيم! البته بعد از آخرين سفرم به بم، كه خرداد ماه سال جاري بود شنيدم كه هفده- هجده، روانشناس در آنجا هستند كه تحت نظر يك روانپزشك، به مردم مي رسند و اين بدان معناست كه هنوز حمايتهاي رواني، از مردم بم، به عمل مي آيد. اگر چه كه درمان روان و حمايت از روان، زماني مي تواند تأثيرگذارتر باشد كه امكانات رفاهي آنان هم فراهم شده باشد، نه اين كه هنوز پس از گذشت يك سال، مردم در چادرها و يا كانكس ها، امورات خود را بگذرانند! سقف بالاي سر و يك چهارديواري امن، اولين چيزي است كه بايد براي هر انساني وجود داشته باشد و مردم بم، حتي در شرايط نامساعد روحي- رواني شان، از ما كه فقط و فقط پزشك بوديم و بس، اينها را درخواست مي كردند. حتي به ما مي گفتند، ما آدمهاي فقير و نداري نيستيم، فقط امكانات خود را از دست داده ايم؛ اگر كسي و كساني باشند كه به ما پول قرض بدهند، بر سرمان منت گذاشته اند و مطمئن باشند كه پولشان را به آنها پس خواهيم داد! ما فقط مي خواهيم با اين پول سرپناهي بسازيم كه مستحكم باشد و آن وقت ما مي مانديم و سكوت و فكر به اين كه، چه خوب بود اگر آرزوي مردم بم برآورده مي شد. اما آيا واقعاً دور شدن از سه خط زلزله اي كه در بم وجود دارد و ساخت ابنيه هايي مقاوم و محكم، تا به اين حد دشوار است كه در مقام آرزو، جاي گيرد؟ به خاطر دارم در لوس آنجلس، زلزله اي آمد با قدرت ۱/۸ ريشتر، كه فقط موجب مرگ دو نفر شد. چرا؟ به هر حال من مدير حمايت هاي رواني مردم بم بودم و با برخوردهايي كه با آنان داشتم، در جريان مسائلي قرار مي گرفتم كه باعث مي شد، دنبال بسياري از چراها بروم تا شايد راه حل مناسبي بيابم! راه حل هاي مناسب و اميدواركننده اي كه باعث نشود تا بيمارانم و يا ديگر افراد شهر بم، آرزوي مرگ كنند. مثل آن پيرمرد و دختر بچه اي كه نوه اش بود و در جريان زلزله، همه كس و همه اموالش را از دست داده بود و البته امثال او، فراوان بود. مردمي كه در نهايت نوميدي و بيماري، از ما، با محبتي فراوان، دعوت مي كردند تا براي صرف غذايي كه اكثريت قريب به اتفاق موادش، از كشورهاي خارجي غني و فقير، تأمين شده بود، به چادر سرد و يخ زده شان برويم تا به قول خودشان خستگي طبابت هاي مداوم را فراموش كنيم! به حق كه مردمي قدرشناس بودند. مردمي كه تشكر و يا بهبودي شان، حقيقتاً خيلي بيشتر از تشويق ها و تقديرهايي كه از رؤسا و حتي، وزارتخانه هاي ديگر برايم رسيده بود، خستگي را از وجودم به در مي برد.
۲
وقتي شنيدم، باورم نشد! خيلي سخت بود. دلم مي خواست كاري كنم. اما در آن زمان نمي توانستم. پس بايد صبر مي كردم. تا زمان طرحم! يعني يك سال بعد و مهرماه همين امسال!
خوشبختانه همسرم هم موافق بود و دائم مي گفت: فكر مي كنم طبابت در بم خيلي جالب باشد لاله،آن هم براي روانپزشك حساسي مثل تو. ترتيب همه كارها را داده بودم. ديگر مشكلي براي رفتن نداشتم. پس رفتم و البته اگر چه دير، اما به هرحال رفتم تا شايد، به بهانه طرحي كه بايد مي گذراندم، از نزديك در جريان غمها و بي قراريهايشان قرار گيرم و بتوانم اگر شده حتي اندكي، از غم ها و ناراحتي هاي شان بكاهم.
از اولين لحظه ورودم، بدون هيچ مقدمه اي، با اختلالات روانپزشكي و استرسهاي بالايي روبه رو شدم كه همگي ناشي از حادثه غمبار زلزله بود. پس از گذشت نزديك به يك سال هنوز مردم بم با صحنه هاي ناهنجار و دلخراش زلزله، در تماس روحي- رواني اند و به همين علت، تمامي لحظه هاي روز و شب را در دلهره و نگراني سپري مي كنند. آنها آنقدر آسيب پذير و حساس شده اند كه اگر صحنه اي از زلزله در تلويزيون ببينند و يا مطلبي درباره آن بشنوند، فوري واكنش منفي نشان مي دهند. حتي سعي شان بر اين است كه به مناطق زلزله زده نروند. در مجموع با وجود گذشت يك سال، وضعيت روحي خوبي ندارند. بيماريهاي رواني شناور، در ميانشان غوغا مي كند، كسي را نمي توانيد پيدا كنيد كه از مشكلات روحي رنج نبرد، بي خوابي ها، افسردگي ها و تمايلات بعضي از مردم به خودكشي، عصبانيت هاي غيرارادي، هنوز موجب عذاب مردم است و در اين ميان بچه ها هم استثناء نيستند! حتي با تلاشي كه من و روانشناساني كه همگي جزو ستاد مداخلات اجتماعي- رواني هستيم، انجام مي دهيم. چه در ميان مردم شهر و روستاها و چه در چند كانكسي كه به عنوان مدرسه، براي بچه ها و به خاطر آنها، در نظر گرفته شده است! حتي راههاي مقابله با استرسي را هم كه به آنان آموزش مي دهيم، ظاهراً تا حريف شدن بر استرس هايشان، تلاش مازادي را مي طلبند. البته با گذشت يك سال، حالت هاي ناآرام ظاهري كمتر شده، اما درونشان هنوز بيمار است چرا كه هنوز بعضي از پدرها و مادرها، كه فرزند يا فرزندانشان را بدست خود، از خاك در آورده و درگور نهاده اند، نتوانسته اند وضع موجود را بپذيرند و همچنان جدي و سرسخت، منتظر بازگشت شان هستند! و در اين ميان، ما نيز، از اين مشاهدات، رنج مي بريم. مگر آدمي مي تواند نسبت به رنج همنوع خويش بي تفاوت باقي بماند؟ در بم، آن قدر نارسايي وجود دارد كه روانپزشكان و روانشناسان هم رنج بكشند! تلاش براي درمان آن و تلاش براي دهها و صدها اين و آن! به كدام بايد برسي؟ به كدام مي تواني برسي؟ وقتي با آمار نزديك به دويست ضايعه نخاعي برخورد مي كني و گوشه گيري و سكوت و آرامش كاذب اعتياد را در مردم مي بيني، چه مي تواني بكني؟ فقط مي تواني آنها را با انواع روشها، به كلينيك هاي كانكسي بكشاني تا شايد راه حلي برايشان پيدا كني تا ناراحتي روان و اعتيادشان را با لالايي سلامتي كه برايشان مي خواني، تقليل داده و التيام ببخشي!
*
آمبولانس يك وسيله ضروري است. اما ما هنوز براي استفاده از آمبولانس مشكل داريم. هنوز براي بستري كردن بيماران رواني، در جايگاهي مناسب، مشكل داريم. تنها دلخوشي مان، تشكر مردم و رضايت آنان از تلاشها و فعاليت هايمان است! نمي دانيد زندگي در يك كانكس، به اتفاق هفت- هشت نفر ديگر، آن هم بدون سيستم گرمايشي، در جايي كه سرماي شبانه اش، مغز استخوان آدمي را مي سوزاند، چگونه است! كانكسي كه يك طرف آن دستشويي و يك طرف آن حمام است! كه البته با اين اوصاف، زندگي در چادر، معلوم است چه سرنوشتي دارد! سرنوشت بي سرنوشتي كه حتي خدمات بهداشتي مجاني اعم از ويزيت تا مشاوره و بستري شدن و دارو هم نمي تواند، به آن مرهم مناسبي بزند! من با روحيه اي مصمم براي خدمت به مردم زلزله زده، به بم رفتم؛ اما به محض ورودم، دريافتم بسيار عاجزم! با تمام آن كه يك روانپزشك بودم و وظيفه حكم مي كرد سخت باشم تا بتوانم طبابت كنم اما، حس مي كردم آن كوه استوار درونم از وضعيت نابسامان وغم گرفته بم، درهم شكسته شده است. چرا كه آن قدر تحت تأثير قرار گرفته بودم كه خيلي از اوقات، با گريه مردم، به گريه مي افتادم! گريه هايي سخت براي چراها. چراهايي كه به عنوان مثال مربوط به وضعيت روحي زن و شوهري مي شد كه بچه هايشان را خود از خاك درآورده و دفن كرده بودند. چراهايي كه مربوط به وضع رقت بار زن ۴۷-۴۸ ساله اي مي شد كه فرزندانش را از دست داده و خود نيز، فلج شده و همسرش هم او را تنها گذاشته و رفته بود! در كنار اين تلخي ها، برخورد با دو خواهر ۲۰ و ۱۸ ساله بود كه بعد از گذر از مراحل بحراني و ناراحت كننده شان، هر دو، خود را در خدمت و مددرساني به ديگران، از ياد برده بودند! و در اين ميان، هويت از دست رفته مردم هم شده چيزي اضافه بر اضافات تلخ ديگر. غصه مضاعف مردم، براي تخريب ارگ بم، كه آن را بخش عظيمي از هويت و حتي وجود خود، مي دانستند، آن قدر كه وقتي مي خواهند به خرابي ارگ، اشاره كنند، مي گريند، «ما كه ديگر از بين رفتيم!!»
*
هيچ وقت فكر نمي كردم پس از گذشت يك سال از ويراني فاجعه بار بم، مشكلات مردم هنوز رفع نشده باشد! آن هم با اين وضعيت هوا و سرما و نبود وسايل گرمايشي مناسب و روحيه هاي آشفته و بيمار مردم! اين را كمتر كساني اند كه بتوانند درك كنند زندگي در چادر و يا كانكس و زندگي در شهري با نخل هاي زيبا اما مخروبه و دلگير و تلخ و بدون لبخند، چه اندازه مي تواند غمبار و تأسف برانگيز باشد! كاش مي شد كابوس بم تمام شود و نشاط زنده بودن و لبخند بم، تكرار!...