جمعه ۲۵ دي ۱۳۸۳ - سال يازدهم - شماره ۳۶۱۲
index
سفر اول سندباد بحري-۲
خيل اسبان
009708.jpg
خوانديد كه به سندباد پس از مرگ پدر، ثروت بسياري رسيد. اما با دوستان ناباب نشست و بيشتر آن را بر باد داد. پس به هوش آمد و باقي مال را جمع كرد و كالا خريد و به دريا شد. در اقيانوس به جزيره اي رسيدند. پس از آن كه در جزيره قرار گرفتند، فهميدند كه بر پشت نهنگي عظيم هستند. نهنگ از آتش آنها به حركت آمد. نيمي از كشتي نشينان در دريا غرق شدند جز سندباد كه بيهوش سه روز در دريا بود و به جزيره اي ديگر افتاد. اينك ادامه داستان:
روزي از روزها در كنار جزيره مي گشتم. از دور يكي سياهي پديد شد، گمان كردم از جانوران درياست. در حال به سوي او برفتم. اسبي بود بزرگ كه در كنار جزيره بسته بودند. چون نزديك شدم شيهه  بلند بزد كه از او ترسيدم. ناگاه مردي از زيرزمين به در آمده، پي من روان گشت و بانگ بر من زد و گفت: كيستي و از كجايي و سبب آمدنت به اين جزيره چيست؟
گفتم: يا سيدي بدان كه من مردي غريبم با جمعي از ياران خود غرق شدم. خداي تعالي تخته پاره به من برسانيد. بر آن تخته بنشستم او مرا در روي آب همي آورد تا بدين جزيره رسانيد.
آن مرد چون سخن مرا بشنيد آستين من گرفت و گفت: با من بيا
من با او برفتم. مرا به سردابي كه در زيرزمين بود، برد. در  آن جا خانه اي بزرگ بود. مرا در صدر آن خانه بنشاند و خوردني بياورد. من بسي گرسنه بودم. به قدر كفايت بخوردم. پس از آن ماجراي من بپرسيد. من تمامت حكايت خود به او بازگفتم. از قصه من عجب آمدش. حكايت كه به پايان رسيد گفتم: اي خواجه تو را به خدا سوگند مي دهم اكنون كه من حالت خود به تو بيان كردم. تو نيز حكايت خود به من بازگوي كه تو كيستي و در اين مكان از بهر چه نشسته اي و اين اسب در كنار دريا به چه جهت ببستي؟
آن مرد گفت: بدان كه ما جماعتي هستيم در اطراف اين جزيره پراكنده ايم. ما پيشكار حكمران سرزمين «مهرجان» هستيم و همه اسب هاي او زير دست ماست. در هر ماه بهترين اسب ها به اين جزيره آورده، در كنار ببنديم و خود در سرداب هاي زيرزمين پنهان شويم. چنان كه كه كس ما را نبيند. آنگاه اسب نرينه دريا به بوي مادينه از آب درآيند و اين سو و آن سو نگاه كرده، كسي را نديده. در حال به آن مادينه ها بجهند و با آنها درآويزند. پس از آن همي خواهند كه آن مادينه ها را با خويشتن به دريا برند. مادينه ها به سبب آن كه به زمين بسته شده اند، نمي توانند با آنها همراه شوند. آنگاه نرينه ها شيهه برآورند و لگد به مادينه ها زده و آنها را دندان بگيرند و آنها را فرياد بلند شود. چنانچه ما بشنويم و بدانيم كه مقصود حاصل گشته. در حال از سردابه بيرون رفته. بانگ بر اسب ها بزنيم. آنها هراس كرده از مادينه ها دور شوند و به دريا اندر فرو روند. آن مادينه ها از اسبان دريايي آبستن مي گردند. هرچه از نرينه و مادينه بزايند به قيمت گران فروخته مي شوند و در روي زمين هيچ يك از آنها را نظيري نباشد. همين روزها هنگام آمدن اسبان دريايي است اگر خدا بخواهد تو را با خود برداشته به سوي حكمران مهرجان برم تا شهر ما را تفرج كني. بدان كه جز ما كسي به اين جا نمي آيد و اگر ما را نمي ديدي در همين جا مي مردي.
من آن مرد را دعا كردم و فضل و احسان او را شكرها گفتم. ما به گفت و گو اندر بوديم كه صداي اسب را شنيديم. مردي با چوگاني و طبلي به دست از سردابه بيرون آمد. مرد چوگان بر طبل مي زد و ياران خود را آواز مي داد. بلافاصله دوستان مرد با نيزه ها بيرون آمدند و فرياد مي زدند. اسب دريايي از ايشان بترسيد و به دريا فرو رفت.
آن مرد اندكي بنشست. پس از مدتي ياران او بيامدند در حالي كه هركدام افسار اسبي در دست داشتند. مرا نزد او ديدند. از حالت من جويا شدند من حكايت خود به ايشان نيز بگفتم. ايشان نزديك آمدند و سفره بگستردند خوردني بخورديم.
آنگاه برخاسته سوار شدند و مرا نيز بر اسبي بنشاندند. شبانه روز همي رفتيم تا به شهر مهرجان رسيديم. ايشان به نزد ملك رفته، قصه مرا به او بازگفتند. ملك مرا بخواست. مرا به حضور ملك برده. در پيشگاه بداشتند. من او را سلام دادم. پاسخم را داد و مرا تحنيت گفت و اكرام كرد و ماجراي من بپرسيد.
من تمامت سرگذشت خود بيان كردم. از حادثه من عجب آمدش. به من گفت: اي فرزند به خدا سوگند تو را اجل نرسيده بوده است و گرنه از اين سختي ها جان به سلامت به در نمي بردي.
آنگاه مرا بنواخت و بزرگي و نويسندگي بنده را به من سپرد. من در خدمت او بايستادم و او نيكويي ها به من مي كرد. ديرگاهي به نزد او بودم و هر كشتي كه به ساحل مي رسيد، من از ساكنان كشتي، ناحيه بغداد را جويا مي شدم كه شايد كسي از بغداد مرا خبر دهد. تا من با او به سوي بغداد روم. ولي كسي نشان از بغداد نمي داد و هيچ بازرگاني آن را نمي شناخت. من از اين كار در حيرت بودم و از طول غربت تنگدل شدم.
بدين حالت به سر مي  بردم تا اين كه روزي به نزد ملك رفتم، نزد او جماعتي از ديار «هنود» ديدم. ايشان را سلام دادم. جوابم را دادند. از شهر و ديارم پرسيدند گفتم: از بغدادم.
يكي از آنان گفت: من از بغداد چيزهايي شنيده ام.
مشتاق به دهان او خيره گشتم.

درباره ويليام تكري
نويسنده چند شخصيتي
009672.jpg
حسين سقاخانه
ويليام تكري جزو نويسندگان شاخص ادبيات كلاسيك جهان به شمار مي رود. او كه رمان هاي جذاب و ماندگاري همچون بازار خودفروشي (ترجمه منوچهر بديعي، ۱۳۶۸) و بري ليندون را از خود به يادگار گذاشته، در شمار نويسندگاني قرار مي گيرد كه هنوز هم آثارشان مورد بحث و تحليل بسياري از كارشناسان و منتقدان ادبي قرار دارد. ادبيات داستاني انگلستان در قرن نوزدهم تحولات مختلفي را از سر گذرانده و اين تحولات در مسيري بوده كه به ارتقا و پيشتازي آن منجر شده است. امروز با بررسي آن دوره طلايي، متوجه نقش نويسندگان مهمي همچون اسكار وايلد، توماس هاردي، چارلز ديكنز، جين آستن، اميلي برونته و ويليام تكري مي شويم كه تحليل دقيق كار آنها و تاثيراتي كه بر نويسندگان بعد از خود گذاشتند، حجم بالايي از نوشته را مي طلبد. در اين ميان ويليام تكري در موقعيت متفاوتي نسبت به ساير نويسندگان كلاسيك قرار مي گيرد. او در آثار مختلفي كه نگاشته تلاش كرده تا تضاد لحن متفاوتي را تجربه كند و به نظر مي رسد كه در اين راه، موفقيت هاي بزرگي هم كسب كرده است.
ادبيات كلاسيك قرن نوزدهم در سرزمين هاي مختلف، حال، هوا و سرنوشت متفاوتي داشته است مثلاً در سرزمين روسيه، رنگي از مبارزات اجتماعي گرفته كه اين موضوع را مي توان در آثار نويسندگان بزرگ اين سرزمين همچون تولستوي و داستايوفسكي، به خوبي مشاهده كرد.
ادبيات كلاسيك فرانسه اما مسير متفاوتي را برگزيده است. مسيري كه شايد بتوان نمونه هاي آن را در رمان هاي استاندال و بالزاك ديد. فرانسوي ها در قرن نوزدهم از يك سو درگير مسايلي بودند كه به واسطه انقلابشان پيش آمده بود و از سوي ديگر به داستان نويسي و جريان هاي مختلف آن اهميت مي دادند. اينگونه است كه آثار كلاسيك فرانسوي را در دو رده مي توان بررسي كرد. يكي، تحولات اجتماعي اين كشور در قرن ۱۹ است كه به طور كامل در آثار داستاني آن بروز و ظهور پيدا كرده و ديگري همان آثار داستاني است كه مي توان كمال و پختگي آن را مثلاً در «سرخ و سياه» يا «اوژني گرانده» مشاهده كرد. ادبيات كلاسيك انگليس اما تحليل جدي تري را مي طلبد. چه، دستاوردهاي اين جريان بيش از همه در سبك هاي غني داستان نويسي بروز و ظهور پيدا كرده است؛ به گونه اي كه مي توان ردپاي آن را در ادبيات داستاني آمريكاي شمالي و همچنين ادبيات انگلستان در قرن بيستم مشاهده كرد. با اين حال تاثيرگذاري اين جريان كلاسيك، تنها به حوزه هاي ادبيات و داستان نويسي محدود نمي شود. بلكه مي توان با خواندن آن، مسايل اجتماعي، سياسي و حتي فلسفي آن روزگار را هم دريافت. البته بايد توجه داشت كه اين رويكرد در ادبيات كلاسيك انگليس با آن رويكرد كه در ادبيات كلاسيك فرانسه سراغ داريم بسيارمتفاوت است. هرچند كه ممكن است در تعريف كلي، هركدام از آنها با هم وجوه مشتركي پيدا كنند كه نمونه بارز آن همين نكته است كه هر دو توانسته اند در دو جنبه داستان نويسي و تحولات اجتماعي نقشي بي بديل و موثر ايفا كنند. با مقايسه دقيق تر و جزيي نگرانه تر اين دو جريان مي توان وجوه افتراق آنها را به خوبي دريافت و از اين طريق به تحليلي اساسي پيرامون كار ويليام تكري رسيد.
ادبيات كلاسيك فرانسه، هرچند كه تحولات اجتماعي اين كشور در قرن ۱۹ را به خوبي انعكاس مي دهد اما جنس اين انعكاس بيش از آن كه تحليلي باشد، خبري است. به اين معنا كه تنها به اين مسايل اشاره مي شود و نويسنده درصدد برنمي آيد كه به تحليلي از دلايل شكل گيري چنين شرايطي بپردازد. به طور مثال استاندال در رمان سرخ و سياه، قهرمان خود را جزو طرفداران و شيفتگان ناپلئون نشان مي دهد. او با انتخاب چنين خصوصيتي از قهرمان خود، شرايط آن دوره فرانسه و دو دستگي حاكم بر آن را به خوبي منتقل مي كند و اين درحالي است كه در ساختار داستاني اثر خود جايي براي دلايل به وجود آمدن اين وضعيت اختصاص نمي دهد.
در مقابل اين نويسنده، داستان نويس ديگري همچون ويليام تكري قرار دارد. در اين جا با بررسي يكي از رمان هاي مطرح او با نام بازار خودفروشي مي توانيم به تحليل درستي از كيفيت كار او دست پيدا كنيم. تكري در اين رمان، از رياكاري حاكم بر جامعه انگليس سخن مي گويد و تمام شخصيت ها را براساس همين ايده و انگاره در ساختمان داستاني اثر شكل مي دهد. دو دختري كه به نوعي قهرمان اين اثر هستند و ما ماجراي زندگي آنها را از اوايل دوران جواني تا پايان اين دوره، دنبال مي كنيم هر دو داراي خصوصيتي هستند كه خود و شرايط پيرامونشان در جامعه انگليس آن زمان، وضعيت ناشناخته اي نبوده است. تكري در تمام طول اثر تلاش دارد اين وضعيت را با زبان و لحني طنازگونه به باد انتقاد بگيرد و فرجام آن را نوعي انحطاط اجتماعي ببيند. از سوي ديگر، اين رمان، جزو شاهكارهاي داستان نويسي به شمار مي رود. نوع روايت تكري در دوره و زمان خود بسيار مدرن بوده است. او داستان را براين اساس به خواننده تعريف مي كند كه خود با شخصيت هاي داستان برخورد نزديك داشته و به نوعي به آنها حيات واقعي داده است.
اما سبك كاري تكري تنها در ديدگاهي كه او در رمان بازار خودفروشي بيان كرده، خلاصه نمي شود. بلكه او در ساير آثارش مسير بسيار متفاوتي را برگزيده كه شايد در برخي موارد به نظر بيايد كه برخي آثار متعلق به او نيست. اگر چه نام او را با خود دارد. نمونه اين آثار به رمان بري ليندون است كه در آن زندگي پسري روايت مي شود كه در ادوار گوناگون زندگي خود، شرايط و زندگي هاي متفاوتي را تجربه مي كند و در نهايت به نوعي پوچ گرايي مي رسد و به طريقي تراژيك مي ميرد. اگرچه نگاه طناز تكري در اين اثر هم به شدت پررنگ است اما در مقايسه با رمان بازار خودفروشي چه از لحاظ ديدگاه و چه از لحاظ سبك داستان پردازي، تفاوت هاي بي شماري دارد. نبوغ تكري، در تمام آثارش حس مي شود و اين تقريباً در مورد تمامي نويسندگان عصر كلاسيك داستان نويسي انگلستان از توماس هاردي تا جورج مرديت مصداق دارد. اما تكري در هر يك از آثارش، شخصيت متفاوتي را بيان مي كند كه شايد در جهان ادبيات داستاني كمتر كسي را بتوان مانند او سراغ گرفت.

خواندني ها
نويسندگان و ناشراني كه به معرفي كتاب خود در ستون خواندني ها تمايل دارند مي توانند يك نسخه از اثر خود را به نشاني خيابان آفريقا، بلوار گلشهر، مركز خريد آي تك، طبقه چهارم،بخش داستان ارسال كنند.
009660.jpg
فتنه اي در شام
ديدار در حلب
نوشته: جعفر مدرس صادقي
ناشر: مركز
«ديدار در حلب» جديدترين اثر جعفر مدرس صادقي است كه همچون ساير آثار او در فضا و حال و هوايي بسيار عجيب و متفاوت مي گذرد. مدرس صادقي در اين داستان، قهرمان خود را يكي از مبارزان مسلمان انتخاب كرده كه از پاكستان براي نجات دوست خود از بند گروهي از اعراب به دمشق مي رود. خواندن اين داستان براي علاقه مندان آثار جعفر مدرس صادقي مي تواند تجربه بسيار خوشايندي باشد.
در بخشي از ديدار در حلب مي خوانيم:
«به اولين خيابان هاي نيمه تاريك شهر كه رسيدند، باران تندتر شد. راننده همچنان داشت حرف مي زد. داشت توضيحاتي درباره ساختمان هاي بلند و نيمه ويرانه اي كه از كنارشان مي گذشتند مي داد كه لابد آثار تاريخي شهر باستاني دمشق بودند. خيابان هاي حومه شهر همه خلوت و آب گرفته و خيابان هاي وسط شهر باريك تر و روشن تر. دوچرخه سواري از وسط يك چهارراه آب گرفته مي گذشت يك دستي مي راند، با دست چپ و با دست راست بسته بزرگي را به پهلويش چسبانده بود. پيرمردي بود و دوچرخه اش يك دوچرخه معمولي، شبيه همان دوچرخه هاي رستم و سهرابي كه در راولپندي فراوان بود...»
009663.jpg
پرونده اي براي نويسنده
شهر شيشه اي
نويسنده: پل استر
ترجمه: شهرزاد لولاچي
ناشر: افق
«پل استر» داستان نويس مشهور و متفاوت آمريكايي در كتاب شهر شيشه اي ماجراي نويسنده اي را روايت مي كند كه درگير پرونده اي پيچيده مي شود و... شهر شيشه اي در ۲۰۳ صفحه با قيمت ۲۰۰۰ تومان به چاپ رسيده كه مي توانيد آن را از اغلب كتابفروشي هاي معتبر دريافت كنيد.
در فصل سه كتاب آمده:
«سخنراني تمام شد. كوئين نمي توانست بگويد چقدر طول كشيده است. چون تازه بعد از قطع شدن كلمات فهميد در تاريكي نشسته اند. ظاهراً روز تمام شده بود. جايي در ميان تك گويي استيلمن خورشيد غروب كرده، اما كوئين متوجه نشده بود. حالا متوجه سكوت و تاريكي شد و در سرش انعكاس كلمات غوغا كرد. چندين دقيقه گذشت. فكر كرد شايد حالا نوبت اوست كه چيزي بگويد، اما مطمئن نبود. مي توانست نفس هاي پيتر استيلمن را از آن طرف اتاق بشنود. غير از آن هيچ صدايي نبود. چيزهاي مختلفي به فكرش رسيد، اما بعد، يكي يكي همه آنها را از ذهنش بيرون كرد. سرجايش نشست و منتظر اتفاق بعدي شد...»
009702.jpg
نمي دانم چه مي جويم چه خواهم
يادگار دوست
دفتري از غزل
نوشته: محمدباقر پيروزي
ناشر: حرف نو
«محمدباقر پيروزي» در زمره شعرايي است كه در سال هاي دهه بيست و سي با استبداد شاه به مبارزه برخاست و در اين راه شكنجه ها و آزار فراواني از جانب رژيم ديد كه بر روحيه او هم تاثير منفي گذارد. او در قطعه شعري كه در ابتداي كتاب به چاپ رسيده به چنين موضوعي اشاره دارد:
«گهي پويم ره انسان پرستي
گهي دارم درين ره ضعف و سستي
گهي محكم چو كوهم پيش دشمن
گهي كاهم سبك در پيش دشمن
گهي بر تخت بنشانم فضيلت
نكوهش مي كنم مكر و رذيلت
گهي خوانم سرود فتح و پيكار
بر انسان هاي پر ارج و فداكار
گهي خاموشم و دم بر نيارم
گهي از غم سكوت مرگ دارم
گهي گويم عدو هل من مبارز
زنندم زخمه اي كه فغان برآرم
گهي خندم به لب در دل بگريم
گهي اشكم روان از دل نگيرم
نمي دانم چه مي جويم چه خواهم
كيم من؟ چيستم؟ خود در چه راهم»

داستان هايي از فردوسي-۴۵
پور كاوه
محمدحسن شهسواري
خوانديد كه جنگ آوران توران با ۴۰۰ هزار مرد جنگي به ايران زمين حمله كردند. اين درحالي بود كه ايرانيان ۱۴۰ هزار بيش نبودند. سپه سالار توران، افراسياب فرزند پشنگ بود كه او را از هوش و شجاعت بهره بسيار بود. او به ايرانيان ضربه هاي بسيار زد. از جمله اين كه بخشي از سپاه خود را دور از چشم و شبانه، داخل مرز ايران كرد تا به زن و مرد رحم نكنند. قارن  رزمزن فرزند شجاع كاوه آهنگر كه سپه سالار ايران بود، از نوذر شاه ايران، درخواست كرد كه با بخشي از سپاه جلو تورانياني را كه در سرزمين اهورايي ايران رخنه كرده اند، بگيرد اما نوذر از ترس مانع شد. ولي ساير سرداران از قارن خواستند كه بي اذن شاه، سپاهي براي دفاع از ناموس وطن گسيل دارد. قارن همين كار را كرد و شبانه با تعدادي از لشكريان روانه شد. اينك ادامه ماجرا:
پگاه، آن هنگام كه نوذر شنيد قارن شبانه رفته است، ترس بر او مستولي گشت و با هزار و دويست نفر از يارانش به سمت بيابان گريخت. دريغ از روزي كه حكمران و فرمانده ملتي جبون و ترسو باشد. خبر خيلي زود به افراسياب رسيد. با سپاهي گران رو به سوي بيابان نهاد و با اندك تلاشي، نوذر را گرفتار كرد. اين براي اولين بار در تاريخ ايران بود كه شاهي به دست دشمن زنده مي افتاد. زيرا كه ايرانيان چنين خفتي را بر نمي تابيدند كه زنده در دست دشمن باشند. بي گمان فره ايزدي از نوذر برتافته بود.
افراسياب همين كه خيالش از بابت نوذر آسوده گشت، فرمان داد: من تنها سر قارن را مي خواهم. دشت و دريا و كوه و غار را بگرديد و او را پيدا كنيد.
خبر آوردند كه قارن شبانه از پي سپاه توران وارد مرز ايران زمين شده است. پس گفت: بارمان را زود خبر كنيد تا او را به بند كشد. زيرا كه حريف او همين بارمان است.
در دم براي او خبر آوردند كه بارمان نيمه شب گذشته به دست قارن كشته شد. افراسياب از خشم لب به دندان گزيد. «ويسه» پدر نامدار بارمان، در آن جا بود. از اندوه در هم پيچيد. افراسياب به او گفت: اگرچه مرگ پسر سخت است اما مي داني كه قارن نيز كم كسي نيست. او پسر كاوه آهنگر است كه ايرانيان او را نجات دهنده خود از دست ضحاك مي دانند. من نيز از او كينه دارم. زيرا كه در زمان كشته شدن جدم، «تور» به دست ايرانيان، قارن از فرماندهان سپاه منوچهر بود. شايسته تر آن است كه اكنون سپاهي گران فراهم كني و به خون خواهي پسر به دنبال قارن روي.
ويسه نيز چنين كرد. سپاهي پرشمار برانگيخت و راهي شد. اما در راه، به دژي رسيد كه بارمان در آن به دست قارن كشته شده بود. جنازه پسر را كه ديد خود را از اسب برفكند.
دريده درفش و نگون سار كوس
ز لاله كفن روي چون سندروس (۱)
چو ويسه چنان ديد غمناك شد
دلش گفتي از غم بدو چاك شد
بباريد از ديدگان آب نرم
پس قارن اندر همي راند گرم
ويسه از درد كين پسر خود مي سوخت. پس درنگ را جايز ندانست و سپاه را چون ابر روان به سوي قارن راند. خبر حركت سپاه ويسه به قارن رسيد اما او به سوي ولايت «نيمروز» مي تاخت. زيرا كه شنيده بود افراسياب ۳۰ هزار مرد جنگي به فرماندهي «شماساس» و «خزروان» به سوي اين ولايت گسيل كرده است. قارن تازه ولايت پارس را گذارنده بود و وارد ولايت نيمروز شده بود كه گردي را بر بلندي سمت چپ خويش ديد. گرد بيشتر بر مي خواست و از پي آن سپاه تورانيان به فرماندهي ويسه نمايان شد. دو سپاه به هم نزديك شدند.
ز قلب سپه ويسه آواز داد
كه شد تاج و تخت بزرگي به باد
ز قانوج تا مرز كابلستان
همان نيز غزنين و زابلستان
همه سر به سر پاك در چنگ ماست
بر ايوان ها نقش اورنگ ماست
كجا يافت تو خواهي آرامگاه
از آن پس كجا شد گرفتار شاه
اما بشنويد كه دلاور سردار ايراني چه جوابي به دشمن مي دهد. در حالي كه بخش مهمي از سپاه شكست خورده، شاه گرفتار آمده و عدد دشمن نزديك به سه برابر سپاه خودي است و فرمانده بزرگ دشمن، براي او رجز مي خواند. در ياد داشته باشيد كه پيش از افراسياب، ويسه سپه سالار توران بود. قارن فرزند كاوه بزرگ در جواب دشمن كه مي گويد تو حتي در سرزمينت گور نخواهي داشت، جواب مي دهد.
چنين داد پاسخ كه من قارنم
گليم اندر آب روان افگنم
سپاه توران به كين خواهي بارمان بر ايرانيان تاختند.
برانگيختند اسپ ها را ز جاي
برآمد خروشيدن كرناي
برآمد چپ و راست گرد سپاه
نه روي هوا ماند روشن، نه ماه
سبك يك به ديگر برآميختند
چو رود روان خون همي ريختند
تمام روز دو سپاه مي جنگيدند اما ايرانيان به رهبري قارن شجاع تورانيان را تاراندند. به گونه اي كه شباهنگام، ويسه ديد كه حريف اين شجاع مرد ايراني نمي شود. پس بقيه سپاه خود را جمع كرد و فرار را بر قرار ترجيح داد و پيش افراسياب بازگشت.
۱ـ صمغي دارويي شبيه كهربا زرد رنگ

داستان
ايران
هفته
جهان
پنجره
چهره ها
پرونده
سينما
ديدار
حوادث
ماشين
ورزش
هنر
|  ايران  |  هفته   |  جهان  |  پنجره  |  داستان  |  چهره ها  |  پرونده  |  سينما  |
|  ديدار  |  حوادث   |  ماشين   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |