او مردي است كه از داخل حوض ميدان انقلا ب بيرونش مي كشند تا به بيمارستان منتقلش كنند؛ نقش اول عكس تاريخي محمد صياد
بعد از 26 سال؛ اسم حسن خلج در فهرست بازداشت شده هاي فرداي روز حادثه در روزنامه كيهان چاپ شده است. خلج مجروحي است كه انقلا بيون او را روي دست مي برند.
بهمن ماه 57. يك دوربين، يك عكاس و يك حوض در ميدان 24 اسفند با يك عالم حادثه ريز و درشت. عكاس 32 ساله آن روز تصاوير را به دام مي انداخت و ثبت مي كرد و از قضا نام فاميلش صياد بود تا داستان آن حوض و كسي كه گلوله مي خورد و سوژه مركزي يك عكس مي شود، بيايد برسد به امروز. از آن روز بيش از 26 سال مي گذرد و امروز سوژه مركزي آن عكس، 42 سال دارد؛ جواني كه وقتي هجوم گلوله ها را مي ديد، 16 سال داشت و همه چيز برايش پر از شور و حرارت بود:
گلوله ها را مي ديدم. مثل زنبور زوزه مي كشيدند، محكم مي نشستند ميان رج آجرها يا توي سيمان و آسفالت. همه چيز انگار در رويا و خواب اتفاق مي افتاد. حيرت زدگي چشم ها و حركات شتابزده دست و پا و كلماتي كه با فرياد از حنجره ها بيرون مي ريخت، مثل يك فيلم سياه و سفيد مي آمدند و مي گذشتند. يكي با دوربين آويزان گردنش خميده خميده مي دويد. جدال و ستيز و حضور مرگ همه چيز را تحت تاثير قرار مي داد و واكنش ها را مي ساخت. من گلوله هايي را كه به طرفم مي آمد، حس مي كردم. يك زوزه كوتاه چندش آور و يك مشت خاك و شن كه توي صورت و چشم ها پخش مي شد. توي ديد بوديم و زير گلوله. انگار از پشت شيشه اتومبيلي كه ديوانه وار توي جاده مي راند، عبور تصاوير زندگي ام را مثل درخت هاي دورشونده حاشيه راه حس مي كردم. از دورترين و مهجورترين تصويرها تا حادثه هاي تكه پاره چند لحظه پيش در همين ميدان كه زير ضرب گلوله لك و پيس مي شد. من گلوله ها را مي ديدم. گلوله اي را كه صاف آمد فرو رفت توي شكمم. زور يك مشت استخواني عصباني را داشت. از دانشگاه تهران تا ميدان را نفس بر دويده بوديم. گفته بودند شلوغ شده.
از آن ساختمان روبه رو مي زدند؛ ساختمان شهرباني. مثل آب خوردن سر لوله ها را گرفته بودند طرف مردم كه از اين طرف و آن طرف مي دويدند دنبال پناهگاه. مهرآباد جاي ديدني و قشنگي بود. خانه اي زير خط پرواز هواپيماها. حكومت نظامي... تظاهرات... لوله هاي زمخت تانك و دهانه هاي سياه خوفناكي كه رو به مردم صف مي كشيد. تظاهرات جمع و جور در گروه هايي كمتر از انگشتان دست و حوضي كه توي آن پناه گرفته بوديم. گلوله سوزاند و فرو رفت. دوست كناري باورش نمي شد. خودم هم اگر آن مرمي سرخ را نمي ديدم فكر مي كردم مشتي قدرتمند و خشك توي آبگاهم فرود آمده. ديوارك داخلي حوض، دندان موشي شده، تكه تكه قلوه كن مي شد. گلوله دوم آرنج دستم را گرفت؛ دست چپم. پوستر امام خميني را ديده بودم. از مقابل شهرباني گذشتن با آن پوستر پر از ترس و هيجان بود. خيابان نظام آباد قرق گارد جاويدان بود. فرار كردم. فرار مي كرديم. ما را لو دادند. معلم رياضي زير سايبان مدرسه ايستاده بود، مي خنديد. روي تخته نوشته بودند چهارم تجربي.
حالا خون داشت نشت مي كرد و كسي داد كشيد بيمارستان. چشمي دوربين گشاد گشاد شده بود؛ يك دوربين نيكون معمولي. بچه ها بايد كشيك مي دادند. حياط مدرسه به درد فوتبال نمي خورد. كوكتل مولوتف خوب آتش راه مي اندازد. دل و روده ام تير مي كشيد. گلوله ها را مي ديدم. صابون رنده مي كرديم با روغن سوخته و گازوئيل. حوض ميدان 24 اسفند پناهگاه خوبي نيست. راحت ما را مي زدند. آن عكاس دارد مي دود... آن دوربين.
طبق معمول اسمتان را بگوييد.
ناگهان احساس كردم كه چيزي به دست چپم اصابت كرد. تا به خود آمدم متوجه شدم كه يك تير به آرنج چپ و به شكمم خورده است. مرا كشاندند داخل حوض ميدان انقلاب تا از اصابت گلوله هاي ديگر در پناه باشم
حسن خلج هستم، 42 ساله و ساكن تهران.
ماجرا از كجا شروع شد؟ همان عكسي كه در بسياري از جرايد و روزنامه ها منتشر شد.
خب روزهاي اوج انقلاب بود. مردم هر روز به رغم حكومت نظامي به خيابان ها مي آمدند و تظاهرات مي كردند. ما نيز مثل خيلي از جوانان و نوجوانان آن روزها به خيابان مي آمديم و در تظاهرات شركت مي كرديم. خيلي از همدوره اي هاي ما در اين جريان شريك بودند و من هم مثل آنها. در حقيقت وقتي مدارس تعطيل شد، ما نيز بيشتر به جريان انقلاب اسلا مي پيوستيم. هر روز در حوالي ميدان انقلاب يا دانشگاه تهران جمع مي شديم و شعار مي داديم، حتي اگر تعدادمان اندك بود.
در اين عكس شما تير خورده ايد و زخمي شده ايد. چند سالتان بود؟
من تقريبا 16 ساله بودم. يك محصل سال آخر دبيرستان. در رشته تجربي مشغول به تحصيل بودم.
آيا شما طي يك جريان يا طيف سياسي به تظاهرات روي آورديد يا...؟
خب ما بچه مسلمان بوديم. اولين چيزي كه مي توانست محركمان باشد، حس مذهبي بود. به ويژه اينكه فساد دستگاه پهلوي را به عينه مي ديديم. تازه من در آن دوران يك نوجوان 18 ساله بودم. بيش از آنكه درگير ايدئولوژي هاي سياسي باشم، دغدغه ديني داشتم، در واقع ما جزو يك جريان اسلامي - مردمي بوديم. گروهي دانشجويي تشكيل داده بوديم و اعلانيه ها و شب نامه ها را منتشر مي كرديم و قرار مي گذاشتيم و تظاهرات مي كرديم.
منزلتان كجا بود، يعني بچه كدام منطقه تهران بوديد؟
من اهل مهرآباد بودم، اما كل تهران آن روز، حوزه كار و فعاليتم بود.
از آن بگوييد؛ چه شد كه تير خورديد؟
من مثل هميشه به همراه عده اي ديگر رفته بودم دانشگاه تهران. در آنجا مشغول تنظيم برنامه بوديم كه ناگهان خبر رسيد ميدان انقلاب شلوغ شده. من به اتفاق ساير دوستانم به طرف ميدان حركت كرديم. هنوز به ميدان نرسيده بوديم كه متوجه شديم از ساختمان شهرباني به سمت مردم تير شليك مي كنند. وقتي به جمع مردم در ميدان انقلاب پيوستيم، صداي شليك گلوله بالا گرفته بود. من صداي رد شدن تير را در اطرافم مي شنيدم كه زوزه كشان از كنارم رد مي شدند. حتي چند تير را كه در آسفالت خيابان مي نشست، ديدم. اصلا فكر نمي كردم مردم را هدف گيري كنند. فكر مي كردم شايد تيراندازي هوايي است يا براي ترس و ارعاب مردم باشد، اما ناگهان احساس كردم كه چيزي به دست چپم اصابت كرد. تا به خود آمدم متوجه شدم كه يك تير به آرنج چپ و به شكمم خورده است. به عده اي كه در كنارم بودند گفتم كه زخمي شده ام، اما كسي باور نمي كرد. تا اينكه خون از دستم و از شكمم بيرون زد. وقتي كه فهميدند من زخمي شده ام، مرا كشاندند داخل حوض ميدان انقلاب تا از اصابت گلوله هاي ديگر در پناه باشم. درست در همين لحظه بود كه يك هيلمن زردرنگ در ابتداي خيابان اميرآباد شمالي توقف كرد و همان عده كه در عكس ديده مي شوند، مرابه داخل آن برده و تا بيمارستان همراهي كردند.
دقيقا چه روزي بود؟
هشتم بهمن.
يعني قبل از آمدن امام؟
بله.
اولين موقعي كه با امام آشنا شدي؛ مثلا نامش را شنيدي يا عكسش را ديدي؟
خب از زمان كودكي بارها نامش را شنيده بودم. پدرم هميشه راجع به ايشان حرف مي زد. اما خودم براي اولين بار در مهر 57 تصوير ايشان را ديدم. بعد وقتي كه به جمع دانشجويي پيوستم و اعلاميه هاو اطلاعيه هاي ايشان را مي خواندم، روزبه روز آشنايي بيشتري مي يافتم.
در جريان پخش اعلاميه ها هيچ گاه دستگير شدي يا تحت تعقيب قرار گرفتي؟
بله. يكبار بعد از آنكه اطلاعيه ها را پخش كرديم، قرار بود كه در تظاهرات شركت كنيم. من به همراه چند نفر از دوستانم رفتيم خيابان و شعار داديم. حوالي خيابان نظام آباد بود. ناگهان متوجه شديم كه گارد جاويدان محاصره مان كرده. ما را دستگير كردند. من فكر كردم، بهتر است ريسك كنم. يك لحظه تا مامور به خودش بيايد، من دستم را آزاد كردم، پاگذاشتم به فرار. مامور فرمان ايست داد. اما من سريع پيچيدم داخل يك كوچه. نمي دانم چرا تير شليك نكرد. چون اگر مي خواست راحت مي توانست مرا هدف بگيرد و بزند. در هر صورت من فرار كردم.
بقيه چه؟
نمي دانم. خبري ندارم.
خب از هشتم بهمن بگوييد. به كدام بيمارستان رفتيد.
همان عده مرا با هيلمن زرد به بيمارستان داريوش كبير كه بعدها دكتر علي شريعتي شد بردند. من تا حوالي عيد در آنجا بستري بودم. حتي وقتي كه امام آمد و انقلاب شد من در بيمارستان بستري بودم و حال خوشي نداشتم، چندان هم خاطرات آن روزها يادم نيست.
در بيمارستان كساني از نيروهاي رژيم سابق به سراغتان نيامدند؟
يادم مي آيد كه در روزهاي اول خيلي مي ترسيديم. در بيمارستان كه بودم عده اي از دوستانم مدام كشيك مي دادند. خيلي مي ترسيديم. چون هر لحظه احتمال داشت كه از نيروهاي گارد سر برسند و من را با خود ببرند، اما اين اتفاق نيفتاد.
به جز شما كسان ديگري از نيروهاي انقلاب در بيمارستان بودند؛ مثلا كساني كه در جريان همين تظاهرات ها زخمي شده باشند؟
بله. بيمارستان پر بود از مجروحان. يك سرباز هم در جمع ما بود. مي گفتند كه او در جريان تيراندازي به مردم از دستور مافوق اش سرپيچي كرده، لوله اسلحه را چرخانده بود و فرمانده اش را نشانه گرفته بود. انگار او افسر مافوق اش را كشته بود. بعد عده اي به او شليك مي كنند و به شدت زخمي مي شود. پس از چندي او شهيد شد.
قبل از زخمي شدن و در جريان فعاليت هاي انقلابي كارهايي كه مي كرديد...
خب ما يك گروه بوديم. اكثر افراد اين گروه دانشجو بودند. تنها من دانش آموز بودم. ما يك خانه داشتيم كه متعلق به يك دكتر بود. اسم دكتر يادم نيست. ما هر روز در آنجا جمع مي شديم و برنامه ريزي مي كرديم. در آنجا كوكتل مولوتف مي ساختيم. يكبار هم با همين كوكتل مولوتف ها به ساختمان ساواك حمله كرديم.
كجا؟
روبه روي سفارت آمريكا يك كوچه بود. يك ساختمان پشت اين كوچه قرار داشت كه متعلق به ساواك بود. يكبار با كوكتل مولوتف به همراه عده اي از دوستانم به آنجا حمله كرديم. آنها چندين بار به ما شليك كردند، اما چون با برنامه ريزي رفته بوديم، خيلي زود توانستيم فرار كنيم و كسي از ما زخمي يا كشته نشد.
بعدها با دوستانتان باز هم در ارتباط بوديد. مثلا حالا كسي از آن جمع را مي بينيد.
من بعد از انقلاب وحوالي سال هاي 65-64 به آلمان رفتم. تا آن سالها كم و بيش آنها را مي ديدم. بعد به دليل تحصيل به آلمان رفتم و از آنها دور افتادم. حالا هم به دلايل مشغله نمي بينمشان.
خانواده تان چه؟ آيا آنها هم در جريان انقلاب بودند يا سعي مي كردند شما را از تظاهرات دور كنند.
نه. آنها هم در جمع تظاهرات بودند. هميشه در ميان مردم مي ديدمشان. يكبار وقتي كه در 13 آبان تظاهرات برپا شده بود، من به اتفاق خانواده ام بودم. متوجه نبودم كه در حال فيلمبرداري هستند. بعدها وقتي فيلم را مي ديدم، من يكي از نفرات اول بودم كه در ميان تظاهركنندگان حضور داشتم و شعار مي دادم.
قبل از انقلاب با مباني تفكر اسلامي تا چه اندازه آشنا بوديد؟
خب من يك مسلمان بودم و البته هستم. درزمان تحصيل با آثار دكتر علي شريعتي، آيت الله طالقاني و شهيد مطهري آشنا بودم. من از مدت ها قبل اين جريان را تعقيب مي كردم و در سال 57 به تظاهركنندگان پيوستم و مجروح شدم.
بدين ترتيب شما يكي از اولين جانبازهاي انقلاب هستيد؟
بله. به خاطر همان اتفاق جانباز 45 درصد شدم. البته به ما جانباز نيروي مردمي مي گويند كه البته فرقي نمي كند.
يك خاطره خوب.
يكبار در جريان همين تظاهرات بود كه در خيابان فلسطين گير افتاديم. گارد جاويدان تعقيبمان كرد. ما ترسيده بوديم و فرار مي كرديم. ناگهان چشمم به يك نانوايي افتاد. به همراه دوستانم رفتيم داخل نانوايي. خواستيم كه در آنجا مخفي شويم. آنجا تاريك بود. وقتي داخل اتاقك آن شديم، ناگهان متوجه شديم كه آنجا انبار آرد هست. بعد از مدتي كه بيرون آمديم، سفيد، سفيد شده بوديم.