دو اثر برگزيده كنگره شعر جوان بندرعباس (شعر كلاسيك)
چقدر گز كنم اين كوچه را بدون خودم؟
|
|
چقدر در دل خود داشت ماجرا ديروز
بدون خوردن يك لقمه ناشتا ديروز
از ابتداي زمين تا به انتها ديروز
كه زير پاي زمان له كند مرا ديروز
به انتظار تو بودم ولي چرا ديروز-
كجا دوباره سرت گرم شد؟ كجا؟ ديروز
اگرچه شبزدگان را نكرد يادي روز
به خويش هيچ نمي ديد بامدادي روز
«خبر» تو بودي و اين بار «مبتدا» ديروز
و تو چقدر تناهي به منتها ديروز-
رسيدم و همه شهر مرد با ديروز
مرا به دست كدامين غروب دادي؟ روز!
من و شمارش معكوس مرگ تا... ديروز
اگر تمام جهان مي شد آشنا ديروز
شكست بي تو مرا تكيه گاه از ديشب
ولي پرنده شد از نيمه راه- از ديشب-
و آه آه مرا آه آه از ديشب-
مرا تو با چه كسي اشتباه از ديشب؟
براي من چه كسي كنده چاه از ديشب؟
تمام زندگي ام شد تباه از ديشب
اگر چنين شده ام سر براه از ديشب
شكست هيبت آن پادشاه از ديشب
به جز حلاوت طعم گناه از ديشب؟
هزار پيرهن راه راه از ديشب
چقدر بي تو شدم بي گناه از ديشب
كه مانده است سرم بي كلاه از ديشب
چقدر بي تو شدم بي پناه از ديشب
من و سكونت در خانقاه از ديشب
چراغ قرمز يك چارراه از ديشب
براي بردن من يك سپاه از ديشب
بيا كه روز شده روسياه از ديشب
بيا و گور مرا هم خودت بكن امروز
بيا و نقشه او را به هم نزن امروز
مرا به دور خودت اين چنين متن امروز
تمام كوچه گرفته است بوي زن امروز
لجوج تر شوي از هرچه پيرزن امروز
كه پر شده ست ز غسال و گوركن امروز
نداشت سرو چمانم سر چمن امروز
تمام آب جهان را به يك لگن امروز
چنان كه با تو دو روحم به يك بدن امروز
تو و تناسخ خالي شدن ز من امروز
براي اين من آواره از وطن امروز
بيا بپوش مرا جاي پيرهن امروز
تراش داده مرا دست كوهكن امروز
بزن كه با تو برقصم! بزن! بزن! امروز
دم غروب در انديشه شدن امروز
كه آفتاب نشسته است در لجن امروز
كه منزوي ترم از هرچه منزوي امشب
ببر اگر كه از اين شهر مي روي امشب
به حذف لفظي يا حذف معنوي امشب
بتاب ماه مرا چهره نوي امشب
ز لاي ميله سلول پرتوي امشب
كه بت پرست شود هرچه عيسوي امشب
شهادتين من و دين مانوي امشب
- دري و عبري و سامي و پهلوي- امشب
جهنم است مرا باغ مينوي امشب
چقدر بيدلم اما نه دهلوي امشب
اگر تو را نسروده ست منزوي امشب؛
مگر تو را بسرايم به مثنوي امشب
اگرچه وقت شدن نيست مي شوي امشب
به حرف مفتي با حكم ثانوي امشب
مرا چقدر چقدر آه مي جوي! «امشب» !
دوباره مي شوي آيا ز كوچه رد فردا؟
ببين به نام زمين مي شود سند فردا؟
من و بدون خودم- مرگ مستند- فردا
تمام شهر اگر پر شد از جسد فردا
نبند راه به امواج مثل سد فردا-
مرا به خويش بخواني شبيه مد فردا:
به گيسوان تو خورشيد چارقد فردا
ستارگان در انديشه رصد فردا
اگر به سينه من خورد دست رد فردا
كسي كه اسم تو را مي شود بلد فردا
شروع سال شك و اشك و باد و بد فردا*
مرا به گيسوي تو مي زنند حد فردا
زمان به بخت زمين مي زند لگد فردا؛
بدون عشق به آخر نمي رسد فردا
نمانده است مرا جان به كالبد فردا
درختهاي غزل مي كشند قد فردا
مگر كه خط بخورد آخرين عدد فردا
كسي به جز تو نداند چه مي شود فردا...
* برگرفته از شعري از احمد شاملو
|