سه شنبه ۱۶ فروردين ۱۳۸۴
خوانش شعري از زنده ياد حسن حسيني
بدون اطلاع قبلي
011541.jpg
عكس:فرزين شادمهر
ضياءالدين ترابي
مهم اين نيست كه كسي مي ميرد و ديگري و ديگراني بسي بيهوده تر از او مانده اند، داوري روزگار مهم است. راز مانايي شاعران را بايد از سروده هايشان پرسيد و عجيب است كه خاك و سنگ به رويارويي تو مي آيند و خودي مي نمايند اما آن گنج طلاي مبرهن در معدن دورادور خويش پنهان است، داوري زمان مهم است كه مي گدازد و مي گذرد اما طلا با تأخير خواهد درخشيد و دليلش خودش كه دل ناب كوهسار است.
حسن حسيني و ديگر شاعراني كه قلم و زبان خود را به بوسيدن آفتاب سپرده اند، اگر آن امضاي مقدس پاي كارهايشان بنشيند دير يا زود، ديوار سكوت را مي شكنند و در ذهن و زبان مخاطبان واقعي ادبيات يعني مردم، جايگاه خود را مي يابند، زيرا آنچه شعر را جاودانه مي كند، نزديك شدن شاعر به ساحت كلام مقدس است.

شعر «بيمارستان» يكي از آخرين سروده هاي زنده ياد حسن حسيني است كه در زمستان ۱۳۸۰ در شماره ۲۹ مجله شعر چاپ و منتشر شده است: شعري پيامبرگونه، دلنشين و متفاوت، با زبان و بياني خاص و فضايي امروزي؛ كه در مقايسه با شعرهاي پيشين حسيني حكايت از ذهنيت خلاق، پويا و متحول شاعر و روند تكاملي و رو به رشد شعرهاي او دارد. شعري جزيي نگر با فضايي طنزآميز و كنايي؛ با شروعي جذاب و تكان دهنده:
«بدون اطلاع قبلي
دم در بيمارستان شهيد مي شوم»
با خواندن همين عبارت «بدون اطلاع قبلي» در آغاز شعر است كه مخاطب متوجه مي شود با شعري متفاوت روبه روست، شعري كه با عبارت متفاوت و به اصطلاح «غيرشاعرانه»  اي چون «بدون اطلاع قبلي» آغاز مي شود، آن هم بدون اطلاع قبلي! عبارتي كه در آن هيچ بار عاطفي شاعرانه وجود ندارد. عبارتي كه پيش از اين نه در شعر بلكه در نوشته هاي اداري و رسمي و به اصطلاح ژورناليستي و روزمره به كار رفته است، و شاعران ديگر _ در شعرهايشان _ به جاي آن از معادل هاي نسبي و شاعرانه آن بهره برده اند مثل: ناگهان، ناگهاني، بي خبر، و سرزده...
و همانطور كه گفتيم معادل هاي نسبي به عبارت «بدون اطلاع قبلي»  اند؛ نه معادل كامل؛ چراكه در عبارت «بدون اطلاع قبلي» نوعي كسب اجازه نيز، نهفته است و منظور گوينده از به كار بردن اين عبارت در گفت وگوهاي روزمره رسمي و اداري؛ دقيقا كسب اجازه قبلي است. بدين گونه «بدون اطلاع قبلي» دقيقا به معناي «بدون مجوز» است؛ و كسي حق ندارد بدون مجوز وارد ساختماني اداري بشود و يا به ديدار مقامي اداري برود. پس بايد پيش از ورود و ديدار خبر ورود و ديدارش را به اطلاع مقامات برساند و براي ورود يا ديدار اجازه بگيرد: اما آيا براي شهادت نيز بايد «قبلا وقت گرفت» ظاهرا كه چنين است؛ به ويژه آن كه صحبت از «بيمارستان» است! بدين گونه است كه شاعر از همان آغاز با به كارگيري عبارتي نامتداول در شعر و آوردن آن در پيشاني شعر، دست به آشنازدايي مي زند و ذهن مخاطب را براي ورود به فضاي خاص شاعرانه اي آماده مي كند.
«بدون اطلاع قبلي
دم در بيمارستان شهيد مي شوم»
و با آوردن «دم در» به جاي واژگان ادبي اي چون: در، دروازه و آستانه، و با استفاده از گويش محاوره اي، فضايي مي سازد صميمي و خودماني، فضايي خاص و شاعرانه كه براي ساختن آن، شاعر از هيچ يك از عناصر شعرساز كلاسيكي مثل: تشبيه، استعاره، كنايه و اغراق و حتي وزن و موسيقي و قافيه، بهره اي نمي گيرد و تنها با كمك خود واژگان و با تركيب واژگان با همديگر است، كه فضايي پديد مي آورد مخيل  و شاعرانه؛ كه در آن تصوير و تخيل نه از راه مجاز و استعاره بلكه از طريق تضاد ديالكتيكي و تقابل واژگان و مفاهيم روبنايي و زيربنايي نهفته در واژگان و تركيب آنها با هم پديد مي آيد: تصوير و فضايي شاعرانه كه در آن مشاركت تخيل مخاطب نيز ضروري است، مخاطبي كه در خوانش شعر با بهره گيري از دانش و بينش خود به تك تك واژگان مفهوم و معناي جديد و خاصي مي بخشد تا در كل در ساختار نهايي نه در جبهه جنگ بلكه «دم در بيمارستان» به شهادت برسد گرچه مخاطب از چگونگي حادثه اي كه در ذهن شاعر رخ داده و مي دهد بي خبر است و نمي داند چرا شاعر از تمام جهان، بيمارستان را برگزيده است و از تمام وقايع، شهادت را به آن هم بي هيچ خبر و اطلاع قبلي! پس به خوانش خود ادامه مي دهد:
011544.jpg
عكس:فرزين شادمهر
اين شعر، شعري است پيامبرگونه و اضافه مي كنم كه اين اصطلاح ، اصطلاح رايجي است در شعر غرب و به گونه اي از شعر اطلاق مي شود كه در آن نوعي پيش بيني آينده و گونه اي پيشگويي به چشم مي خورد و يا در شعر بشارت هايي است كه آن را به كلام پيامبران نزديك مي كند
«نگهباني دست مرا مي گيرد
و به سمت بهشت مي برد»
تداعي بهشت بلافاصله پس از شهادت در ذهن شاعر، آن هم شاعري متعهد چون حسين حسيني امري طبيعي است؛ ولي كدام بهشت. بهشتي كه داراي نگهباني است؛ و نگهباني كه دم در بيمارستان ايستاده و با ديدن حادثه به كمك شاعر آمده و دست او را گرفته است تا او را به «بيمارستان» ببرد تا تحت مداوا قرار گيرد.
چنين هست كه شعر در جهاني بين رؤيا و واقعيت، شكل مي گيرد و مفاهيم مجازي و حقيقي درهم گره مي خورند و فضايي مي سازند شاعرانه، مخيل و خيال برانگيز. در اينجاست كه جهان مخيل شاعر با جهان واقعي و پيراموني درهم گره مي خورد و از بيمارستان، بهشت مي سازد، بهشتي كه در آن «جام» ها «يكبار مصرف اند» :
«به غرفه هاي ستاره و گل
قدم مي نهم
جام هاي بهشتي
يكبار مصرف است»
پس شاعر شهيد نشده است، و اينجا هم بهشت نيست، بيمارستان است و غرفه هاي ستاره و گل، تنها در تخيل شاعر حضور دارد. در چنين فضايي است كه شاعر به ياد عادت زميني خود مي افتد و سيگاري كه مي كشد:
«سيگاري روشن مي كنم
و خاكسترش را در ملكوت مي تكانم»
و اين سيگار را شاعر درست در بيمارستان روشن مي كند، يعني جايي كه «سيگار كشيدن» ممنوع است. گرچه بعيد نيست شاعر سيگارش را در بهشت موعود نيز بتواند روشن كند، چراكه بهشت جايي است كه در آن تمام نعمت هاي الهي براي استفاده و تلذذ بندگان مؤمن خدا آماده است، جايي كه در آن حور و غلمان، جوي هاي آب گوارا جاري است، پس بعيد نيست كه در تصور شاعر، بتوان در بهشت نيز سيگار كشيد و خاكسترش را در «ملكوت» تكاند تا سكوت بشكند!
«سكوت مي شكند
مؤمنان از زيارت هم جا مي خورند.»
دقت كنيد كه «مؤمنان از زيارت هم جا مي خورند» نه از ديدار هم و اين زيارت در كنار ملكوت و غرفه هاي ستاره و گل است، كه بيمارستان را از بيمارستان معمولي و زميني جدا مي كند و بيمارستاني مي سازد بهشتي، يا به تعبيري بهشتي مي سازد از بيمارستان كه در آن:
«جام پنجره ها
لبريز از سئوال
روي دست كنجكاوي ها چركين مي شود»
و اين تصويري است از اتاق سي.سي.يو؛ اتاقي كه بيماران قبلي را در آن نگهداري مي كنند با ديوارهاي شيشه اي كه حايلي است بين بيمار و دوستان و آشناياني كه براي عيادتش آمده اند و كنجكاوانه تنها او را نگاه كنند و دست بر شيشه هاي پنجره مي سايند. پس تصوير ارائه شده، تصويري است عيني از يك بيمارستان زميني به ويژه آن كه در آن فرشته ها ساعت مي زنند:
«فرشته ي من ساعت مي زند
و نگهبان بدون اطلاع قبلي
از پيروزي شيعيان جنوب لبنان
حراست مي كند.»
تصوير پارادوكسي يا متناقض نمايي كه شاعر با بكارگيري «فرشته اي كه ساعت مي زند» به جاي «پرستاري كه ساعت مي زند» و «نگهباني كه از پيروزي شيعيان جنوب لبنان حراست مي كند» به جاي «حراست از شهيد
يا شاعر شهيد فضايي مي سازد بين زمين و آسمان، فضايي نيمه زميني و نيمه آسماني. از سوي ديگر در پايان اين بند شاعر با تكرار عبارت آغازين شعر يعني بدون اطلاع قبلي، گره هاي ساختاري شعرش را محكم تر مي كند.
اما در بند دوم شعر شاعر به دغدغه هاي شخصي و روزمره زندگي مي انديشد و كم كم از دنياي تخيلي و ذهني، قدم به دنياي عيني و واقعي مي گذارد و در سير و سفر بين دو جهان عيني و ذهني، خيالي و واقعي و در آميزش آگاهي و ناآگاهي است كه عناصر، اشيا و آدم هاي _ بهتر بگويم پرسوناهاي (Persona) _ گوناگون و متفاوت كنار هم قرار مي گيرند مثل: قرص هاي قلبي و عروقي: ايندرال و آدالات ؛ كه در كنار نام قاري معروف، منشاوي مي نشينند و هر سه در كنار نام هنرپيشه _ پهلوان پنبه عصر اتم - آرنولد و با تصوير چنين دنيايي است كه شاعر از خستگي خود سخن مي گويد:
ايندرال، آدالات، منشاوي، آرنولد، خسته ام از بازيگوشي
بازيگوشي كه بهترين تعبير براي زندگي امروزي انسان هاست: انسان هايي كه در اسارت زندگي شهري، عمرشان را در عبور و مرور از خط كشي هاي مجاز و غيرمجاز طي مي كنند پس مي سرايد:
ميان خيابان
و عبور از خط كشي هاي منطقه دار
هستي _ حس مي كنم _ حوصله ي مرا ندارد
شاعري كه خسته است و بيمار و حوصله اش از زندگي و تحمل نقش هاي دروغين سررفته است، اين بي حوصلگي را به هستي نسبت مي دهد و حس مي كند كه اين هستي است كه حوصله ي تحمل او را ندارد،  پس به پايان خط مي رسد و به پايان زندگي:
در كنار ستاره و گل
سرم به چارچوب هاي خيالي مي خورد!
ولي در بند آخر شاعر باز به ياد خود و حادثه اي مي افتد كه او را به بيمارستان كشانده است، اما اين بار نگهباني نيست كه او را به داخل بيمارستان ببرد و از آنجا به بهشت خيالي، پس مي سرايد:
بدون اطلاع قبلي
دم در بيمارستان شهيد مي شوم
و در حاشيه ي ميدان شهدا
فرشته جواني در دل آه مي كشد
اما اين بار شاعر با افزودن گزاره ي جديدي، فضاي آغازين شعر را به نوعي دگرگون مي سازد و انگار با رسيدن به پايان شعر از تخيل شاعرانه و جهان تخيلي اش فاصله مي گيرد و به واقعيت هاي ملموس توجه مي كند. يعني عبور از حاشيه ي ميدان شهدا و با آوردن اين گزاره ي جديد است كه فضاي مخيل و رويايي شعر را به زندگي عادي و روزمره و عيني هميشگي گره مي زند و اين پرسش را در ذهن مخاطب به چالش مي كشد، كه آيا شاعر همان گونه كه در آغاز شعر مي گويد دم در بيمارستان شهيد شده است و يا با ديدن ميدان شهدا است كه به ياد شهيد و شهادت افتاده است، و تنها در عالم تصور و خيال است كه مي پندارد» شهيد شده است ! بدين ترتيب شاعر فضاي پارادوكس جديدي پيشنهاد مي كند و ذهنيت و تخيل مخاطب را به چالش جديدي دعوت مي كند و مي افزايد:
و آروزهاي گرسنه
مرا بدرقه مي كنند.
و با اين دو سطر آخر به جاي اين كه شعرش را با اشاره اي به موقعيت اين دنيايي و عيني پايان بدهد با آوردن واژه آرزو كه گونه اي از خيال است، با فضايي مخيل و تخيل برانگيز پايان مي بخشد. آن هم با آرزوهايي كه گرسنه اند و شاعر را بدرقه مي كنند: آرزوهايي كه بي ارتباط با آرزوهاي آغازين شعر نيستند.
از سوي ديگر آنچه شاعر در اين شعر به واگويي و تصوير آن مي پردازد، درحقيقت يك حادثه عيني است: حادثه اي كه در آن بيماري كه بيماري عروقي و قلبي دارد، دم در بيمارستان سكته مي كند و از پا مي افتد و يا شاعر چنين مي پندارد: حادثه اي كه از سال ها پيش در انتظار شاعر بوده است و حسيني با آگاهي از بيماري عروقي خود _ فشار خون بالا _ درحقيقت با آگاهي از وضعيت نابسامان بيمارستان هاست، كه ناگهان به فكر روزي مي افتد كه به احتمال قلبش از كار خواهد افتاد، پس آنچه كه از ذهنش مي گذرد و مي تواند بگذرد، همان است كه در بند پاياني شعر مي گويد:
بدون اطلاع قبلي
دم در بيمارستان شهيد مي شوم
و در حاشيه ي ميدان شهدا
فرشته جواني در دل آه مي كشد
پس انگار شاعر مي داند پيش از آن كه قدم به داخل بيمارستان بگذارد ايست قلبي كارش را تمام خواهد كرد و همين پيشگويي يا آينده نگري تلخ است كه درنهايت به سراغ شاعر مِي آيد و به همين دليل، در اول مقال گفتم كه اين شعر، شعري است زيبا،  متفاوت و پيامبرگونه و اضافه مي كنم كه اين اصطلاح كه به نظرم در ادبيات ايران تاكنون به كار نرفته _ يا اگر به كار رفته بسيار كم به كار رفته يا من نديده ام _ اصطلاح رايجي است در شعر غرب و به گونه اي از شعر اطلاق مي شود كه در آن نوعي پيش بيني آينده و گونه اي پيشگويي به چشم مي خورد و يا در شعر بشارت هايي است كه آن را به كلام پيامبران نزديك مي كند.
به هر حال در اين شعر پيامبرگونه است كه حسيني چند سال پيش از حادثه ايست قلبي ناگوارش، به تصويري از يك بيمار قلبي بستري شده در بيمارستان مي پردازد و از تصور رفتار فرشته وار پرستارها و رفتار نوعدوستانه نگهبان _ و همه كادرهاي درماني و اداري بيمارستاني _ به ياد بهشت مي افتد و خود را در ملكوت اعلاء حس مي كند و به سرودن شعري مي پردازد كه به گونه اي در آن مي توان با ديدگاه اعتقادي شاعر نيز آشنا شد و با آرزوي قلبي وي يعني سفر به بهشت برين و قدم زدن در ملكوت اعلاء و همه صحبتي با فرشتگان؛ كه به گونه اي يادآور شعر معروف ارداويراف نامه يا سفر اردا ويراف به آسمان و ديدار وي يا اهورامزدا و جهان ملكوت است كه نوع غربي شده آن را نيز مي توان در حماسه معروف كمدي الهي شاعر ايتاليايي دانته ديد.
ولي حسن حسيني به عنوان شاعري آگاه و انديشمند به خوبي مي داند كه در بيمارستان هاي ما چه مي گذرد. و آن كه ساعت مي زند، پرستار است نه فرشته گرچه مي تواند فرشته نيز باشد؛ به ويژه آنجا كه بيمار دست از جان شسته اي، ناگهان روي تخت بيمارستان چشم باز مي كند و مي بيند هنوز زنده است و پرستار سفيدپوشي در هيئت فرشتگان از او مراقبت مي كند. چنين است كه شاعر پس از سير و سفري تخيلي از بيمارستان تا ملكوت، به جهان خاكي و عيني برمي گردد و آنچه را كه در تخيلش مي گذرد جز آرزويي نمي بيند؛ آن هم آرزو و آرزوهايي كه گرسنه اند، حال براي روشن تر شدن ذهنيت شاعر مي توان دو سطر آغازين شعر را با دو سطر پاياني آن در كنار هم آورد و خواند:
011559.jpg
بدون اطلاع قبلي
دم در بيمارستان شهيد مي شوم
و آرزوهاي گرسنه
مرا بدرقه مي كنند.
گرچه بدين گونه فضاي بسيار تلخي جلو چشم من و تو (مخاطب) تصوير مي شود، ولي چاره چيست؟ شاعر خود با استفاده از گزاره نامتعارف بدون اطلاع قبلي در آغاز بند اول شعر، و تكرار دوبار آن، يكبار در پايان بند اول، و يكبار ديگر در آغاز بند سوم يا بند پاياني شعر حركتي دوراني به شعر داده است و غيرمستقيم از من مخاطب خواسته است كه شعر را چنين بخوانم: شعري بي پايان كه با رسيدن به پايان بند سوم با حركت دوراني نهفته در شعر از مخاطب دعوت مي كند تا به آغاز شعر برگردد و آن را دوباره بخواند، آن گونه كه هر مخاطبي در رويارويي با يك شعر خوب انجام مي دهد و به تعبيري شعر بيمارستان زنده ياد حسن حسيني چنين شعري است: شعري زيبا و خوش ساخت كه با هر بار خواندن آن مي توان به فضاي جديدي رسيد و به لذتي دست يافت كه شايسته شعر است.

نگاه امروز
شأن تشرف
زهير توكلي
درباره حسن حسيني بسيار مي توان گفت و شنيد اما من ترجيح مي دهم در اين مجال كم درباره مهم ترين ويژگي او يعني يك شاعر عاشورايي سخن بگويم. اما شاعر عاشورايي زياد است و اين ويژگي نيست چرا كه ويژگي وجه متمايز شخص است. پس چه لطيفه اي در شعرهاي عاشورايي حسن حسيني است كه او را متمايز مي كند؟
براي پاسخ به اين سئوال نگاهي گذرا به كارنامه شعر عاشورايي بايد افكند. اين نگاه گذرا به ما مي آموزد كه شعر عاشورايي از ديرباز تاكنون روايت شاعرانه عاشورا است نه شعر عاشورا.
روايت در درجه اول از منطق نثر برخوردار است بخصوص آن گاه كه موضوع آن، واقعه تاريخي باشد. اگرچه واقعه تاريخي عاشورا در گذر زمان و در گذار از سنت ايراني، رنگي اسطوره اي به خود گرفته است و نيز بار دراماتيك روزافزوني (صرف نظر از ارزش تاريخ نگاري يا ضدارزش تحريف كه در اين بار دراماتيك روزافزون نهفته) يافته است اما در نهايت رجوع به نثر پيدا مي كند و نه شعر.
متاسفانه غير از معدود شاعراني چون عمان ساماني كه يك دريچه شاعرانه (و البته بيشتر عارفانه) بر عاشورا گشوده است، حتي درخشان ترين آثار كلاسيك ما در اين زمينه مثل تركيب بند محتشم، همان روايتي كه واعظان و مداحان و در يك كلام مجلس آرايان بر سر منابر براي توده مردم گفته اند را به نظم كشيده اند و در اين رويكرد، عمده توجهشان به تكان هاي عاطفي شديد مخاطب از طريق مضمون پردازي هاي شاعرانه بوده است.
اين آفت است و آفتي بزرگ است و متاسفانه در اين ده پانزده سال اخير كه تمركز روي موضوعات كانوني از قبيل عاشورا، مورد توجه شاعران متعهد مذهبي ما قرار گرفته است، اكثر آثار روايتند و نه شعر و چون در عين حال شاعران اين شعرها مي خواهند از معاصر بودنشان كاسته نشود، محصول نهايي، شعرهايي است كه از ژرف ساختي دقيقا محتشم وار اما روساختي نئوكلاسيك يا احيانا نو برخوردارند. در اين حالت مخاطبه شعر با توده هم (آن چنان كه تبار شعرهاي آييني كلاسيك با توده مردم ارتباطي عميق بر قرار مي كردند) كم رنگ مي شود.
البته حسن حسيني يگانه شاعري نيست كه مسيري خلاف جريان پيموده است و شاعراني چون سيدعلي موسوي گرمارودي و نيز قادر طهماسبي (كه اين دومي در نگرش شاعرانه عاشورايي بسيار جدي است) اين گونه اند.
در نگاه اول، گنجشك و جبرئيل يك مقتل ديگرگون از عاشورا است و قالب روايت بر آن نيز حكم فرماست اما در خوانش هاي بعدي شاعري را مي يابيم كه با بسامد بسيار بالاي نشانه هايي كه همه به نوعي به متن مقدس ارجاع دارند «تصاوير تفسيرمندي» در ضمن روايت ارائه مي كند و بدين ترتيب شاعر در نهايت راوي نيست بلكه تأويلگر شاعرانه عاشورا است.
اما در قدم سوم و با خوانشي دقيق تر از بعضي از شعرهاي اين كتاب و مقايسه ساختار آنها با زيارات وارده در متون مقدسي چون مفاتيح الجنان، مي بينيم كه شاعر شأن تشرف دارد و روايت هاي شعر، از نوع رواياتي است كه در برخي از زيارت هاي مفصل تر، در خطاب با معصوم مرسوم بوده است. (مثل زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام در روز غدير كه در ضمن زيارت و در خطاب به آن حضرت بسياري از مناقب آن بزرگوار روايت
مي شود).
***
در رويارويي با صور خيال شاعري اصيل، صرف نظر از بسامد صورت هاي خيال كه مي توان به عنوان يك روش براي كشف شاكله تخيل شاعر از آن استفاده كرد، بايد فضايي را بررسي كرد كه اين تصاوير در آن قرار مي گيرند و تداعي هاي موازي، از تلاقي آن فضا با تصاوير پديد مي آيد و نيز بار عاطفي متفاوت و احيانا متضادي بر تصاوير حمل مي شود.
بيشترين تصاوير اين كتاب، تصاويري هستند كه به فرياد، زمزمه، گفتگو، مخاطبه، و ... مربوط مي شوند،در فضايي كه پر از ارجاع به نهاده هاي كلام مقدس است،در نتيجه تصاوير اين كتاب مجموعه اي از جلوات گوناگون كلامي مقدس را در ذهن ساري مي كنند و اين وجهي اسطوره اي به روايتهاي گنجشك و جبرئيل بخشيده است از اين قرار كه تو گويي در زماني پيشين و مقدس يعني عاشورا كلمه اي مقدس شكل گرفته است و اكنون شاعر در استمرار آن كلمه و با روايت آن ، دوباره به آن دامن مي زند:
امشب به زيارت نواحي فرياد تو آمده ا م
شايد لبهايم
مقدس شوند.
اين مختصري از مدعاي ما در يك بررسي نشانه شناختي از اين كتاب است كه تفصيل آن در آينده در همين صفحه تقديم خوانندگان خواهد شد.

به نام خداي حسين عليه السلام
حسينيّت
(يادداشت هايي بر كتاب طلسم سنگ)
011550.jpg
سيد احمد نادمي
۱ _ آنان كه رفتند كاري حسيني كردند...
۲ _ سيد حسن حسيني رفته است، كتاب هايش _ اما _ مانده اند تا گشوده شوند و ما را به حسينيه اي بخوانند كه عطر و رنگي ديگر دارد. براي برپايي اين حسينيه، زيباترين واژه ها در كارند كه در تركيب هايي به دقت پرداخته شده، عقل معناخواه را _ و دل آتش پذير را به عاشوراي جاري در زمان دعوت كنند. و چنين است كه رباعي هاي «همصدا با حلق اسماعيل» را مي خوانيم، «گنجشك و جبرئيل» را مي خوانيم و «طلسم سنگ» را نيز.
۳ _ يكي از ويژگي هاي بارز عاشورايي هاي سيد حسن حسيني، دخالت «اكنون» در وصف و تفسير واقعه است. استفاده از امكانات امروزين ادبيات، در بيان مضمون، دقيقه اي است كه او از آن غفلت نمي كند. ساختار و شكل شعرهاي مجموعه گنجشك و جبرئيل كه هويت ممتاز آن است و همچنين توجه به شيوه هاي بياني ادبيات نمايشي در نثرهاي طلسم سنگ مويد اين مدعاست. از سوي ديگر، محتواي ادبيات عاشورايي سيدحسن حسيني كه متكي بر آموزه هاي دكتر علي شريعتي و شهيد مرتضي مطهري است، حرف هاي او را لحني امروزين بخشيده است.
۴ - كتاب گنجشك و جبرئيل، اوج «كار» هاي شعري سيد حسن حسيني است. درباره اين كتاب بسيار نوشته اند و اهميت آن را _ چه در ميان نوشته هاي ديگر حسيني و چه در ادبيات معاصر _ تبيين كرده اند، اما گنجشك و جبرئيل، در جايگاه يك نشانه براي رسيدن به درك متن سيد حسن حسيني چندان موردتوجه نبوده است. موتيف هاي تكرار شونده در تصاوير اين كتاب، در كتاب هاي ديگر سيد حسن حسيني حضوري پيدا دارند. كتاب طلسم سنگ _ كه آخرين كتابي است كه حسيني خود اقدام به چاپ آن كرد (هرچند انتشار آن را نديد) _ از اين موتيف ها اشباع شده است.
۵ _ طلسم سنگ، مجموعه نثرهاي عاشورايي سيدحسن حسيني است كه به گفته او در مقدمه كتاب، «نوعي مقتل امروزي و قرائتي در حد امكان و توان از حماسه كربلا در پرتو درك و دريافت هاي فردي و زير نور شعر و نثر گذشته و امروز» است.
«مقتل» نويسي، سنتي تقريبا فراموش شده در حوزه ادبيات ديني است و همت غالب نويسندگان در بازخواني مقاتل موجود بوده است تا بازنويسي مطلوب واقعه. نتيجه چنين گرايشي بسيار اسف انگيز بوده است: تزريق خرافه ها و مجعولات،  غلوهاي ناشايست و گاهي وهن آلود و تهي كردن واقعه از معنا. طلسم سنگ، مقتلي امروزي است از سويي و از سوي ديگر قرائتي از يك حماسه، به همين دليل متني است كه موضع گيري مي كند. (هر قرائتي، جهت گيري قاري را افشا مي كند.) صفت «امروزي» بودن نيز چالش انگيز است: براي امروزي بودن، بايد از «امروز» گفت. بنابراين يك مقتل امروزي از عاشورا، گزارشي از عاشوراي اكنون است؛ يك شمايل نگاري از صفوف اوليا و اشقياي امروز. يك مقتل امروزي از عاشورا _ در حقيقت _ پوشيدن لباس رزمي است كه تار و پودش را واژه ها بافته اند. در يك مقتل امروزي از عاشورا، نويسنده، واژه به واژه شهيد مي شود، با خيمه ها مي سوزد، اسير مي شود و در يك كلام، عاشورايي مي ماند.
۶ _ طلسم سنگ، تركيبي است كه از بيتي از بيدل دهلوي اخذ شده است:
هركه ديديم از تعلق در طلسم سنگ بود
يك شرر، آزاده اي، از خود جدايي برنخاست
سيدحسن حسيني مي كوشد باطل السحر اين طلسم را تبيين كند. آزادگي و از خود جداشدن ويژگي اصلي شخصيت هاي روايت هاي سيدحسن حسيني است از واقعه عاشورا. جداشدن از خود و آزادگي، فقط برچسبي براي شناسايي شخصيت هاي مقتل طلسم سنگ نيست بلكه رودخانه اي است جاري كه ابتدا و انتهاي سفر اولياي كربلا (كه بي انتهايي است) نشانه گذاري مي كند. تشنگي، شهادت و اسارت مراحلي است كه سالكان طريق جداشدن از خود طي مي كنند و به ديدار خدا نائل مي شوند.
۷ _ بستر متن طلسم سنگ، نثر است اما نثري كه از شعر مدد مي جويد؛ شعرهاي سيدحسن حسيني و شاعران ديگر از سعدي و حافظ و بيدل گرفته تا محمدجواد محبت و فروغ فرخزاد. نويسنده به قدرتي كه آرايه هاي ادبي در خود دارند و استفاده مناسب از آنها متن را قدرتمند مي كند، باور دارد و بر اين باور، رفتار ادبي اش را شكل مي دهد.
عباراتي چون «وقتي سرما از زير پا و از فراز سرما مي تازد، كدام شريعت به برهنگي فتوي مي دهد؟ - شريعت عشق» (ص ۱۸) يا «خنك آن دلي كه با خنكاي جويباران علوي، رفع عطش كند!» (ص ۲۵ )يا «كشتي بادبان سوخته آ يا همچنان چشم به ساحل دوخته؟» ( ص ۴۷ )در طلسم سنگ بسيارند.
۸ _ فصل هاي «تصوير نامه شقايق» ، «نمايي از شهادت حر» ، «با چنگ هاي خميده قامت» ، تصوير نامه مجلس شهادت حضرت عباس (ع) و «تنهايي امام پس از شهادت همه ياران» در «طلسم سنگ» عملا به شيوه فيلمنامه نوشته شده اند. اما اين فيلمنامه ها، تبار خويش يعني تعزيه و مجلس نويسي براي شبيه گرداني را فراموش نكرده اند. راوي و سروش همانقدر اهميت دارند كه حركت دوربين.
استفاده سيدحسن حسيني فقط از علاقه اش به سينما (كه منجر به انتشار كتاب «مشت درنماي درشت» شد) نشأت نمي گيرد. با خواندن متنهاي فيلمنامه اي طلسم سنگ،  مي پذيريم كه اين شيوه بياني براي تاثيرگذاري بيشتر، شيوه اي ناگزير است.
۹ _ شروع كتاب نيز بسيار سينمايي است: با شنيدن صداي زنگ خانه و گشودن در و ديدن دو كودك كه براي كمك خواستن براي هيات امام حسين آمده اند، نويسنده فلاش بكي چهل ساله مي زند و خود را _ كه كودكي است _ با دوستانش مي بيند كه دسته اي عزاداري را در كوچه پس كوچه هاي بريانك تهران راه انداخته اند ... درمي يابيم كه حسينيه اي كه سيد حسن حسيني با كتابهايش برپا كرده است دغدغه اي به طول يك عمر را در پشت خويش دارد. عمري را با نام حسين (ع) زيستن و كلام خود را با نام بلند او، تقديس كردن.
سيد حسن حسيني رفته است...
۱۰ _ آنان كه رفتند كاري حسيني كردند...
نهم فروردين هشتاد و چهار

مجلسي از مجالس «طلسم سنگ»
نمائي از شهادت حر
شادروان دكتر سيد حسن حسيني
011547.jpg
دستي كه به دامن تولا نرسيد
از پله «لا» به بام «الا» نرسيد
هر حنجره اي كه راز عشقي نسرود
امروز ترانه اش به فردا نرسيد!
راوي: اين كبوتري كه از ميان خون، بال مي گشايد گويا طعم پرواز را تازه با بال هاي نوباوه اش چشيده؟
سروش: اين كبوتر نيست! خورشيد صبح عاشوراست كه با عصائي از خون و جنون در دست، طالع مي شود!
راوي: اين سر بريده كيست كه از شيب افق رو به زمين مي غلتد و مي غلتد و كاكل ارغواني اش بر پيشاني خاك، پريشان مي شود!
سروش: خورشيد صبح عاشوراست و پيشاپيش مي داند كه بايد همچون شاهدي شرمسار، چشم بدوزد به عرصه نبردي نابرابر و ناظر باشد تا چگونه بادهاي كافر، كشتي نجات امت پيامبر را از هزار سو محاصره مي كنند.
راوي: گويا مردي چون تيغ برهنه يا به سان زبانه اي از آتش خروش به فرياد آمده است!
سروش: خاموش! اين حسين است كه اتمام حجت را قامت علوي برافراشته و چونان سروش، خيل اهريمنان را به نور مي خواند!
راوي: من شورشي نيستم! جز براي راست كردن كجي ها و زدودن لكه هاي پليدي از دامان اسلام، پاي در اين وادي ننهاده ام! و خدا داند كه مرگ را در صحراي شرف بر زيستن با ظالمان كه حاصلي جز ستوه و اندوه ندارد، ترجيح مي دهم!
راوي: اشقيا از هر سو كمان ملامت به زه كرده اند و تيرهاي شماتت بر صداي رساي حسين مي بارند!
سروش: ابن سعد شوم آئين را بنگر! چگونه خيل منحوسان را گواه مِي گيرد تا بدانند كه اوست كه نخستين خدنگ را در كمان ننگ مي نهد و خيمه گاه حسين را نشانه مي گيرد!
راوي: نخستين تير را ابن سعد به سوي اردوگاه زادگاه نبي و وارثان وصي مي افكند؟!
سروش: نه! در اين وادي، تير نخست را غربت در كمان تنهايي گذاشت و گلوي رسالت حسين(ع) را نشانه گرفت! كربلا حاصل تنهايي و غربت مرام محمد و مشرب علي(ع) است!
راوي: سواري انگار از صف اشقيا جدا مي شود! خدا مي داند كه چه در دل دارد!
[با هر قدم تاختن، رنگ زمينه از سياهي به روشني و سپس به سرخي مي گرايد]
سروش: اين همان «حر» است كه تا ساعتي پيش هنوز زنجير از دست و پا باز نكرده بود! از وادي «طلب» گذشته و پا در مسير «عشق» گذاشته ! هان گويا به «معرفت» حق نائل گشته است! اگر چون تيري از كمان تيرگي هاي گذشته جدا مي شود از آن روست كه مي داند:
سالك نرسد بي مدد پير به جايي
بي زور كمان ره نبرد تير به جايي
راوي: آيا امن و آسايش و تنعم را فرومي نهد و عطش و آتش را مي گزيند؟!
سروش: نيك مي داند كه:
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد
آتشي كه اينان برگزيده اند، پيشتر نيز ابراهيم را تا گلستان، بدرقه كرده است.
راوي: قطره اي بيش نيست!
سروش: سر دريا شدن دارد!
راوي: يك قطره بيش نيست!
سروش: در صدف حسين، مرواريدي خواهد شد درشت و چشمگير و نفيس!
راوي: يك قطره تنها؟ (با تعجب)
سروش:
قطره درياست اگر با درياست
ورنه او قطره و دريا درياست!
راوي: مگر نخستين بار هم او نبود كه راه بر حسين بست؟
سروش: راه بر خود بسته بود! اينك از بن بست خود رهايي يافته و به جانب خدائيان شتافته! خمار انكار بود، مست مي شود! نيست بود، هست مي شود!
راوي: چگونه ممكن است؟ لحظه اي پيش در بند خويش! و اينك خروج و پا بر پلكان عروج؟!
سروش: ديگرگون شده ي اكسير سخنان حسين است! دست از مس تن كشيده، رو به كيفيتي والا مي تازد:
كيفيت طلا شدن، در بوته بلا
روزي كه ز درياي لبش در مي رفت
نهر كلماتش از عطش، پر مي رفت
يك جوي از آن شط عطش سوز زلال
آهسته به آبياري حر مي رفت!
*
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق، بيابي و زر شوي
اگر به سوي حسين(ع) بازمي گردد هم از آن روست كه آبياري شده گلوگاه سومين برهان خداوند، بر مردمان است و به زبان حال مي گويد:
كشتي كشتي اگر گناه آورديم
غم نيست كه رحمت تو دريا درياست!
راوي: اين حر است، فراروي حسين ايستاده و سر به زير افكنده
سروش: پير مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف كن كه به عذر ايستاده ايم!
011538.jpg
از گرد راه تن خاكي رسيده و پيشاپيش سپاه افلاكيان، به عذر ايستاده است! هم او بود كه ميان خاك و خدا مخير بود و خدا را برگزيد! فرشتگان چون حسن انتخاب او را ديدند، عرش، غرق هلهله شد! معتكفان خانقاه عرش، دف مي زنند كه تير توبه حر به هدف نشسته است!
راوي: حر چه مي گويد؟ چه مي خواهد؟ چه مي جويد؟
سروش: در زمين سخن مي گويد و عرشيان در ملكوت آسمان ها مي شنوند:
ديروزت اگر رو به قتال آورديم
در پاسخ تو زبان لال آورديم
امروز به خيمه گاه آن دعوت ناب
صد علقمه لبيك زلال آورديم!
راوي: همچنان سر به زير افكنده دارد! انگار مي گويد: پدر و مادرم فداي تو باد يا حسين! از روي تو و دختر فاطمه شرمسارم!!
سروش: حسين به خاموشي  اش مي خواند و دلداري اش مي دهد:
لطف خدا بيشتر از جرم ماست!
نكته سربسته چه داني، خموش!
راوي: سر بر مي كند و لحظه اي چشم مي دوزد به دو خورشيد علوي در صورت مبارك امام!
سروش: در دلش لشكري از اندوه، سينه مي زند و دم مي گيرد:
اي حضرت عشق! ياري ام كن
زردم ز خزان، بهاري ام كن!
جز شور سفر به سر ندارم
ره توشه به جز خطر ندارم
با لطف تو اهل راز گشتم
عذرم بپذير! بازگشتم
اي حضرت عشق، دست گيرم!
من حر توام، مخواه اسيرم!
بگذار كه در ركاب باشم
هيهاي ترا جواب باشم
اي واي اگر كه حر نباشم
خالي ز خود، از تو پر نباشم
در وادي عشق بي نهايت
بگذار كه جان كنم فدايت
از محبس تن بكش برونم
اذن فوران بده به خونم!
اي حضرت عشق! ياري ام كن
زردم ز خزان، بهاري ام كن
حر چه مردانه مي جنگد! رنگ از رخسار تبه كاران پريده است. او نخستين تيغ ناحق بود و اينك نخستين سپر است برخاسته به حمايت از حق! حاصل كيمياگري حسين!
قطره وجود حر به سرخي گرائيده است. قطره در شرف دريا شدن است، هان بنگريد، دريا مي شود! در بستر اقيانوس _ قطره پيشين _ سرخ رو ناپيدا مي شود، دريا مي شود، دريا!
او نيك مي دانست: از رود تا دريا، راه درازي نيست، رودي كه از خود بگذرد، درياست!
راز حر شدن، گذشتن از «خود» است. حر شهيد مي دانست:
دريا، تكرار رود است،
رود اما، تكرار دلهاي دريايي!

با چنگ هاي خميده قامت
راوي: چگونه بود كه كلام امام همام جز در جان حر نگرفت؟!
سروش: گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض
ورنه هر سنگ و گلي لؤلو و مرجان نشود!
راوي:مگر باران نبود كه مي باريد از ابر كريم گلوي حسين؟
سروش: باران بود و از باغ جان حر، شكوفه هاي ابدي بركشيد و در شوره زار جان «تن بندگان» زمانه، جز بر خار و خس نيفزود!
راوي: مگر مي شود آفتاب عالمتاب را نديد!
سروش: آن كه پشت به آفتاب ايستاده است، جز سايه خود را نمي بيند! لشكريان عمر سعد در ركاب راهنماي گمراهشان، پشت به آفتاب صداي حسين(ع) تاختند و جز سايه «خود» كه سايه شيطان است، نديدند!
راوي: در واپسين دم، حر با مولاي خود چگونه دم زد؟
سروش: عرض كرد: اي زاده نبي خدا! ايا از من راضي شدي؟
راوي: حسين چه گفت؟
سروش: سالار كربلا فرمود: آري از تو راضي شدم! تو به راستي كه حر و آزاده اي، همان گونه كه مامت ترا آزاده ناميد!

حكايت آن دو ديدار
011532.jpg
از راست به چپ - رديف جلو : سهيل محمودي، ساعد باقري، قيصر امين پور- رديف عقب : ؟، ميرهاشم ميري، حسين اسرافيلي، محمدرضا محمدي نيكو، سيدحسن حسيني، جواد محقق و وحيد اميري اوايل دهه ۶۰ - شير سنگي همدان
جواد محقق
همكاري ساده و اتفاقي من با بخش فرهنگي، هنري روزنامه جمهوري اسلامي در اوايل انقلاب، مرا با حركتي آشنا كرد كه با نام «حوزه انديشه و هنر اسلامي» شكل گرفته بود.(۱) اين گروه نخستين جلسات خود را در ساختمان سابق حضيره القدس(۲) و آپارتماني در خيابان فلسطين برگزار كرده بود و دوستان از من هم دعوت كرده بودند تا به جمعشان بپيوندم. وقتي براي شركت در دومين جلسه شعر حوزه به آنجا رفتم، به راهنمايي نگهبان دم در، پيچيدم سمت راست و از كنار باغچه هاي بغل ديوار رفتم جلو و رسيدم به ساختمان بزرگ و آجري خوش ساختي كه در سال هاي ستمشاهي مركز توطئه هاي فرهنگي، اقتصادي ايادي بهائيت، عليه ايمان و استقلال مردم و كشور ما بود و حالا به مدد انقلاب اسلامي، مركزي براي رشد ادبي و هنري بچه هاي مسلمان شده بود.
چند متر جلوتر، از كسي كه داشت پله ها را دو تا يكي بالا مي رفت پرسيدم: «ببخشيد آقا، جلسه شعر كجا تشكيل مي شود؟» و او به ساعتش نگاه كرد و در حالي كه سعي مي كرد صميمي باشد، پنجره سمت چپ پله ها را نشان داد و گفت: «همين جا» و ادامه داد: «هنوز نيم ساعتي تا شروع جلسه مانده، ولي تشريف داشته باشيد، بچه ها كم كم پيدايشان مي شود.» او رفت و من روي پله ها نشستم و با دو سه كتابي كه همان روز از جلو دانشگاه خريده بودم،  مشغول شدم. چند دقيقه اي نگذشته بود كه صدايي مرا از لابه لاي سطرها بيرون كشيد: «ببخشيد برادر! شما مي دانيد جلسه شعر كجا تشكيل مي شود؟» سرم را بلند كردم، جواني چارشانه و بلند بالا با موهايي خرمايي جلوي پله ها منتظر جواب بود.
- «مي گويند همين جاست، ولي هنوز كسي نيامده. من هم منتظر شروع جلسه هستم.» لبخندي زد و با هم دست داديم و بعد خودش را معرفي كرد: «حسيني هستم.» من هم خودم را معرفي كردم و گفتم: «از شهرستان آمده ام». با تعجب پرسيد: «همدان؟» گفتم:« بله» و تعارف كردم كه بنشيند. كنار هم روي پله ها نشستيم و گفت: «از كجا فهميديد چنين جلسه اي تشكيل شده؟» ماجراي آشنايي ام با بچه هاي تحريريه را كه گفتم سري به صميميت تكان داد و اظهار خوشحالي كرد، فهميدم كه او هم از همان طريق دعوت شده است. در صدا و رفتارش شرمي آميخته به احترام وجود داشت كه كاملاً محسوس بود. آرام و شمرده و مطمئن حرف مي زد. در ادامه گفت وگو گفت كه اصالتاً طالقاني است و بزرگ شده تهران و در مشهد علوم تغذيه خوانده است. فرصتي بود تا با گرماي نخستين شوخي، يخ فضاي نيمه رسمي گفتگو را آب كنم:
- «پس اين قد و قامت، محصول همان علوم تغذيه است.»
با شرم خنديد و گفت: «اتفاقاً برعكس، آدم بدغذايي هستم، هر چه پيش آيد خوش آيدم. آن هم هر وقت كه شد، البته مرتاض هم نيستم، حتي گاهي پرخوري هم مي كنم، اما خيلي در قيد و بندش نيستم.» و بعد پاتك زد: «شما چي؟ شما كه علوم تغذيه نخوانده ايد، اين قد و بالا را از كدام رشته كسب كرده ايد؟  نكند بسكتبالي، چيزي بازي مي كنيد؟» به شيطنت گفتم: «شما كه هنوز قد و بالاي مرا نديده ايد؟» گفت: «اختيار داريد. شكسته قامتي مي فرماييد! وقتي در جواب سؤالم بلند شديد، كلاه از سرم افتاد. همان نيم نگاه كافي بود كه بدانم دو سه پله از من بالاتر ايستاده ايد!»
همين جواب كوتاه سرشار از طنز و مطايبه و ديگر صنايع ادبي، نشان مي داد كه زيرك و هشيار و كتابخوان و مستعد و طناز است و آينده اي درخشان دارد. به هر حال، خنديدم و بعد حرف ها كشيد به شعر و شاعري و ادبيات و من فهميدم كه در سال هاي دانشجويي دلنوشته هايي داشته كه بعضي از آنها در مجلاتي مثل فردوسي و ... چاپ مي شده  است. يكي دو شعر مرا هم در بعضي نشريات سال هاي قبل از انقلاب ديده بود و مي شناخت و همين را هم مايه شوخي ديگري كرد: «ظاهراً هر دو سوءسابقه داريم. حالا هم منتظر نشسته ايم كه متهمان رديف بعدي بيايند و جلسه دادگاه تشكيل بشود! فقط خدا كند تبرئه نشويم!»
آن روز اتفاقاً بچه ها دير آمدند و جلسه نيم ساعتي ديرتر از موعد مقرر تشكيل شد و يك ساعتي با هم حرف زديم. به امام و انقلاب، عشقي عظيم داشت و آفرينش ادبيات براي اين حماسه بزرگ را فريضه اي مي دانست كه انجامش را برعهده داشت. در همان فرصت، يكي دو شعر كوتاه هم خواند كه يكي غزلي محاوره اي بود كه در ايام اقامتش در مشهد در حال و هواي زيارت و حرم گفته بود و انصافاً شعر قشنگي بود و توانايي اش را در شعر و شاعري اثبات مي كرد:
مهمون از راه اومده، شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم، غلغله و فرياده
دل گنبد داره از غصه و غم مي تركه
چن هزار تا دل غمگين تو خودش جا داده
قد گلدسته وقاري داره امشب كه نگو
رو ضريح قامتش، دست نياز باده
تشنگي، مثل گدايي كه دروغي باشه
دم سقاخونه زير دست و پا افتاده
غم غربت اومده دخيل ببنده به دلم
به خيالش دل من، پنجره فولاده!
شعر دومش يك شعر آزاد بود كه براي شهيدان گفته بود:
شهيدان خفتند
و حرف آخر را
گفتند
ما
اما نشستيم
و دل به حادثه بستيم
*
زهراب اين حقيقت عريان
در كام موذي وجدان
تا واپسين تهاجم بيداد
پاداشن تجاهلمان باد!(۳)
تشكر كردم و گفتم: «از اين كه مي بينم تعصبي روي قالب شعر نداريد، خوشحالم!»
با تعجب گفت: «چند شعري كه از شما خوانده ام، همه در قالب نيمايي بوده و خيال مي كردم با قالب هاي كلاسيك ميانه اي نداريد! خوشحالم كه شما هم اين طور فكر مي كنيد.» بعد از من خواست غزلي برايش بخوانم تا با شعرهاي كلاسيك من هم آشنا بشود. يادم نيست كدام غزلم را خواندم، اما يادم است كه وسط هاي شعر چند نفري آمدند و با باز شدن اتاق جلسه شعر ما هم بلند شديم و رفتيم پيش آنها و كم كم با آمدن سه چهار نفر ديگر، جلسه رسمي شد. اين دومين جلسه شعر حوزه انديشه و هنر اسلامي بود كه تشكيل مي شد و من، تنها عضو شهرستاني آن بودم. البته بودند دانشجوياني كه شهرستاني بودند و در تهران تحصيل مي كردند، اما چون ديگر به شهر و ديارشان برنگشتند و همچنان در تهران ماندگار شدند، تا آمدن مرحوم سلمان هراتي، من تنها عضوي بودم كه هر دو هفته يك بار از شهرستان براي شركت در جلسه شعر به تهران مي  آمدم و دوباره اين مسير را بر مي گشتم.
دوستاني كه در آن جلسه حضور داشتند و اسامي شان در خاطرم مانده اينها بودند: مصطفي رخ صفت، ناصر پلنگي و برادران سليماني كه اولي از مؤسسان و مسئولان حوزه بود و دومي اگر چه شعر هم مي گفت و شعر نخستين نوار سرود حوزه «شهر، شهر خون است» كار اوست، اما بيشتر نقاشي مي كرد و عضو واحد هنرهاي تجسمي حوزه بود و سليماني ها هم هر دو داستان نويس و از اعضاي جلسه قصه بودند، اما در اوايل تشكيل حوزه به دليل كمي نفرات، علاقه و نيز كنجكاوي هاي شخصي يا چند كاره بودن افراد، اعضا در جلسات يكديگر شركت مي كردند. چنان كه خود من هم در جلسات اوليه قصه شركت مي كردم و حتي يك بار يكي از سياه مشق هاي داستاني ام را هم خواندم و شلاق نقد دوستان را نوش جان كردم.
دوستان شاعر آن جلسه هم تا آن جا كه حافظه ياري مي كند اين ها بودند: طه حجازي، سينا واحد، سيدعلي محمودي، سپيده كاشاني، مجتبي كاشاني، يوسفعلي ميرشكاك، حسين اسرافيلي، سيدحسن حسيني و من. به احتمال قوي يكي دو اسم ديگر هم بايد باشند- يا نباشند!- كه در اين لحظه در حافظه من نيست. اين تعداد در جلسات بعد به سرعت افزايش يافت و شاعران پير و جوان بسياري برآن افزوده شدند و هسته اوليه شعر انقلاب شكل گرفت.
از چهره هاي صاحب نام و شناخته شده تري كه از همان جلسات اوليه كم و بيش حضور مي يافتند و بعضي هايشان تا سال هاي آخر عمر در جمع شاعران حوزه ماندند و بعضي هايشان هم پس از چند بار يا چند سال به عرصه هاي ديگر فرهنگي يا سياسي كشيده شدند يا ديگر كمتر به حوزه آمدند نام هايي در يادم مانده است كه استاد مهرداد اوستا، استاد محمدرضا حكيمي، دكتر عليرضا ميرزا محمد، دكتر طاهره صفارزاده، حميد سبزواري، علي معلم، حسين آهي، مهندس حسن حاج عليمحمدي (م. زورق)، محمدعلي مرداني، نصرالله مرداني و... از آن جمله اند.
در آن سال ها، همزمان با تشكيل حوزه انديشه و هنر اسلامي من هم انجمن ادبي ميلاد را در همدان راه اندازي كرده بودم كه اولين انجمن ادبي استاني بعد از انقلاب بود. ما بيشترين شب هاي شعر استاني را در كشور برگزار مي كرديم و نخستين مجموعه شعرها و جنگ هاي فرهنگي بومي را هم ما منتشر كرديم. يك گروه از شاعراني را كه براي شعرخواني به همدان دعوت مي كردم، بچه هاي واحد شعر حوزه بودند كه، تك تك، چندتايي يا گروهي مي آمدند و در شب هاي شعري كه به مناسبت هاي مختلف برگزار مي شد، شعرخواني مي كردند. پذيرايي از آن ها را هم معمولاً خودم در منزل به عهده مي گرفتم. سيد هم يكي از اين مهمان هاي عزيز بود كه در بعضي از سفرهايم به تهران، ميزبان مي شد و مرا ميهمان خانه اش مي كرد. چه آن زمان كه مجرد بود و چه وقتي كه زن گرفت و اهل خانه و خانواده شد. وقتي زن هايمان با هم قاطي شدند و دوستي شان بالا گرفت، ديگر كمتر زماني بود كه به تهران بياييم و مجبور به مزاحمت آقاي حسيني و همسر بزرگوارش نشويم. در سال هاي اخير، ديدار خانواده هايمان با يكديگر، به مراتب بيش از ارتباط من و سيد بود. چرا كه هر دو به گونه اي گرفتار بوديم و جز در موارد خاص يكديگر را نمي ديديم.
***
آخرين باري كه سير، سيد را ديدم، در شب شعري بود كه چند ماه قبل از مرگ نابهنگامش در مشهد برگزار شد. من نمي دانستم كه او هم دعوت شده است و ديدنش متعجبم كرد. بخصوص كه در اين سفر، پسر نازنينش مهديار هم همراهش بود. پسر كوچولويي كه بارها توي بغلم خوابيده بود، حالا براي خودش مردي شده بود و چشم از تماشايش لذت مي برد. در يك لحظه، وقتي با سيد تنها شديم، در حالي كه پك محكمي به سيگارش مي زد گفت: «مي بيني جواد! بچه ها چه زود قد كشيدند و بزرگ شدند؟!» در سال هاي پيش سيد هيچ وقت، لااقل با من، در باره اين چيزها حرف نزده بود. حرف هايمان بيشتر در باره شعر و كتاب يا مسايل اجتماعي و انقلاب بود، اما اين بار در لحن و كلام سيد چيزهايي بود كه نشان مي داد به درك و دريافت هاي تازه اي از زن و فرزند رسيده است. خوشحالي ام در اين باره ديري نپاييد، چرا كه خيلي زود متوجه شدم حال و روز خوبي ندارد. توانش به شدت تحليل رفته بود و مرتب دارو مصرف مي كرد. بي حوصله و كلافه مي نمود و همين ها سخت نگرانم كرد. نذري كردم و همانجا تصميم گرفتم به حرم كه رفتيم، براي سلامتي اش به جد دعا كنم.
بعد از شام به قصد زيارت از هتل بيرون آمديم. جواد محبت و حميد سبزواري هم بودند. قرار شد پياده و قدم زنان به حرم برويم. هنوز خيلي از هتل دور نشده بوديم كه سيد سراغ داروخانه را گرفت. دلم مي خواست از نوع ناراحتي و داروهايش سر در بياورم، اما با توجه به روحيه حساس و بي حوصلگي شكننده اش وقتي وارد داروخانه شديم، كنار كشيدم تا به تنهايي با مسئول داروخانه صحبت كند. مقداري قرص و كپسول و آمپول گرفت و بيرون آمديم. گفتم: مي خواهي تاكسي بگيريم؟ با همان شرم اولين ديدار در بيست و چند سال پيش گفت: «نه، ولي اگر اجازه بدهي، من برگردم هتل و استراحت كنم. فردا كه بهتر شدم مي روم زيارت.» خواستيم تا هتل همراهي اش كنيم، نگذاشت. دست بر شانه مهديار گذاشت و برگشت. خدايش بيامرزاد كه بر ايمان و اعتقادش به امام و انقلاب، همواره پاي فشرد.
پي نوشت ها:
۱- بخش هايي از داستان اين همكاري و آشنايي ها را در دو يادداشت براي ويژه نامه هاي نكوداشت دو دوست شاعر و نويسنده ام، دكتر قيصر امين پور و حميد گروگان نوشته ام. مطالعه آن ها براي تكميل اين بخش پيشنهاد مي شود. رجوع كنيد به: الف- مجله شعر (ويژه نكوداشت قيصر امين پور) مقاله «نخستين ديدار» ب- ديدار با فردا (ويژه نكوداشت حميد گروگان) به كوشش نورا حق پرست و مجيد عميق، تهران، كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، دي ،۱۳۸۱ «سيماي شكيباي دوست» ، صفحات ۴۱-۳۸.
۲- مركز برنامه ريزي و فعاليت هاي ايادي بهائيت در ايران.
۳- پيداست كه شعرهاي بعد از انقلاب سيد حسن حسيني برقله هاي بلندتري ايستاد و در كتاب «گنجشك و جبرئيل» به كمال رسيد، اما همين دو شعر قبل از انقلاب او هم به خوبي زمينه هاي رشد شعري او را در سال هاي بعد نشان مي داد. بعد از چاپ نخستين كتابش «همصدا با حلق اسماعيل» در سال ۱۳۶۳ ديدم كه حسيني اين دو شعر را هم در بخش «شب سروده ها» آورده است.
011535.jpg
دست نوشته هاي محال
سيد حسن حسيني
نكته
گفتي: كلام تازه چه داري؟
بشنو كه ديشبم
شيطان شعرهاي قديمي _ با لهجه اي نوين _
اين نكته گفته است:
با منكران بگو
اي كرمهاي قافيه پرداز بندبند
اي سوسك هاي حادثه در قصه هاي ظهر
ترديد تا به چند؟
بايد شتاب كرد
زخمي شكفته است!
۲۹/۳/۱۳۶۷
***
محال!
با مدعي محال است
اسرار عشق گفتن!
چونانكه با تقلا
- در كيسه زباله _
خورشيد را نهفتن!
خرداد ۱۳۶۷
***
جستجو
يك شب ستاره اي خرد
فرياد زد كه اي ماه
تا چند خودنمايي؟!
آنگاه
ماه غمگين
آهي كشيد و با دست
خورشيد را نشان داد!
***
يك شب ستاره اي خرد
از فرط خستگي مرد!
۳۰/۳/۱۳۶۷
***
اشاره: اين چند شعر را از ميان دست نوشته هاي حسيني، سيد احمد نادمي شاعر و مترجم ارجمند و دوست نزديك واپسين سالهاي زندگي حسيني به دست ما رسانده است؛ از او سپاسگزاريم.

شعر معاصر ايران
راهزني كرده ام و راه  ندارد برار!
براي برادر بزرگ و دوست بزرگ تر ما، دكتر سيد حسن حسيني، آموزگاري نغز و يگانه كه نسلي از او، دانش و ادب شعر را به اصالت فرا آموخت
011529.jpg
محمد رمضاني  فرخاني
راهزني كرده ام و راه ندارد برار!(۱) سي چه؟(۲) نذانم...(۳)
مرگ تو، جز مرگ به همراه ندارد برار! سي چه؟ نذانم ...
زودگذر بود جوي عمر در اين واحدي ظلمت همگان را
صبر و قراري ولي پگاه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
روز شغاد است و روزگار شغال ته دوري(۴) است، تهمتن!
شعبده باز است و شب كلاه ندارد برار! سي چه؟ نذانم ...
بر در ميخانه زد و بد قدمي اذن دخولش طلبيدت
مرگ، چرا عزم اشتباه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
هيچ كسي چون تو چنين سرخوش و سرمست و سرافراز، به هر حال
حرمت ميخانه را نگاه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
خانه خرابي كه خانه زاد دل افتاد و بنشناخت سر از پاي
خانه به دوشي كه خانقاه ندارد برار!  سي چه؟ نذانم...
كاش هر آيينه نمي شد وسط معركه اش، تاخت زد و رفت
تا بدنم تركه را سياه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
ذره اي از كهكشان و خوشه اي از مي شد و بي  واسطه دريافت
خرمن سوزان عشق، كاه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
مست تو، آئينه به دوشند مغان، يك نظر از طعم تماشا
آينه را فرصت اكراه ندارد برار، سي چه؟ نذانم...
فروَهر دوستان و سيد ابرار، دريغا كه شنيدم
سايه نشين است و جان پناه ندارد برار، سي چه؟ نذانم...
معتزل از قسر و شعوبي، گرده ي آزادگان: تو- كه فرمود:
- ظلم، نيازي به دادگاه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
تلخ تر از هرزقوم و لال تر از سرمه ي ايجاز مخل، هان!
 ناله، بساطي برايت آه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
آب حياتي رسيد و كهنه براتي ش زمشهد، همه جآتش (۵)
هيزم مقدونيان پگاه ندارد برار!  سي چه؟ نذانم...
نيك وزيرا! كه سرآمد اجل دولت شعر تو، بزرگا!
ملك سخن بين كه پادشاه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
دادوستد يك تنه چون آرش جان، چله چله تير و كمان را
تركشي از اين بده بستان، سپاه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
جز نوك پيكان ازل، حنجره ي هيچ خطوري ز رحيقي
راز رشيد تو را گواه ندارد برار!  سي چه؟ نذانم...
مصدر خود بود و لاشريك اناالحق همه ي قول و قرارش
نفس اناالحق شدن گناه ندارد برار! سي چه؟ نذانم...
شرم غمي نيست كه بي خلق عظيم تو و اين بدرقه با شعر
فقر اعوذي است كه بالله ندارد برار! سي چه نذانم...
الحذر از عشق، در آن سوي، كه يك بار دگر باز به ترفند
جان گرامي ت را تباه ندارد برار!  سي چه؟ نذانم
*
ضمن غزل، آن كه جواب آمدش از خاتم شيراز كه آورد:
«روشني طلعت تو، ماه ندارد» برار! سي چه؟ نذانم
فروردين۸۳

۱- برار: همان برادر است در گويش هاي مختلف فارسي
۲- سي چه؟ در بيشتر استانهاي جنوبي كشور و نيز لرها و بختياري ها، همانند ما« كرمانج  » هاي شمال خراسان به معناي براي چه و چرا كاركرد دارد البته كرمانج ها
« ساچه؟ »تلفظ مي كنند و مثلاً  در لهجه  تهراني مي گويند: واسه چي؟
۳- نذانم: همان ندانم و به معناي مضارع آن يعني نمي دانم در لهجه و زبان« كرمانجي »است. اين نقطه  روي دال و ارائه « ذال » در نثر قديم معمول بوده و مثلاً  هنوز هم در گوشه و كنار مي شنويم كه مي گويند: خذمت تان عرض كنم!
۴- دوري: دست كم در خراسان و شمال آن به بشقاب از نوع فلزي آن گفته مي شود.
۵ -مخفف :همه جا آتش

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |