تهيه و تنظيم: محمد نجفي
آيا چيزي موسوم به «فلسفه اسلامي» وجود دارد؟ صفت اسلامي در اين تركيب چيست؟ آيا صفت توضيحي است يا قيدي است براي فلسفه؟ آيا فلسفه براي نخستين بار در يونان زاده شد و فرهنگهاي ديگر همزمان با يونان يا بيشتر از آن عاري از چنين پديده فرهنگي بوده اند؟ آيا مسائل «فلسفه اسلامي» با مسائل «فلسفه غرب» يكي است؟ دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني در مطلبي كه از پي مي آيد ضمن اشاره به مهمترين بنيانهاي فلسفه كه به زعم وي متافيزيك است، به شرح و تعريف فلسفه اسلامي مي پردازد. اين سخنراني در چهاردهم بهمن ماه سال گذشته در موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه برگزار شده بود.با هم مي خوانيم.
فسانه به هم كرده زين عالم است
فزون است عالم، فسانه كم است
اين سؤال كه «فلسفه اسلامي چيست؟» مدت هاست كه مطرح مي شود؛ اما آيا اين اصطلاح معناي درستي دارد يا از همان اول فلسفه و اسلامي بودن با هم متناقض اند؟ مشكل دو چندان مي شود وقتي بپرسيم اصلاً خود فلسفه چيست؟ آيا فلسفه از انواع معرفت بشري است؟ يا چيزي است كه شناخت و معرفتي نسبت به هستي و جهان به ما مي دهد؟ يا يك سلسله الفاظ تهي و بي محتوا بيش نيست؟ بسياري چنين ادعايي دارند كه در فلسفه بسياري از الفاظ، توتولوژيك(همان گويي) است و معرفتي به ما نمي دهد؛ مخصوصاً اگر فلسفه را در حوزه متافيزيك مطرح كنيم. البته به نظر بنده، اصل فلسفه، متافيزيك است و اگر روزي متافيزيك را از فلسفه بگيريم فكر نمي كنم ديگر چيزي به نام فلسفه باقي بماند. اين مسأله از بحث هاي بسيار جنجالي است. در همين كشور خودمان هستند كساني كه مي گويند متافيزيك انحطاط فلسفه است. اما آيا فلسفه، متافيزيك است و آيا متافيزيك چيزي براي گفتن دارد يا فقط بازي با الفاظ است و درباره هستي چيزي به ما نمي گويد؟ اصلاً متافيزيك چيست؟ شايد گفته شود كه همه مردم از فلسفه و متافيزيك تصوري دارند، اما مي توان ادعا كرد كه كمتر كسي است كه معناي متافيزيك را بتواند بفهمد.
امروزه مسأله عقل عمومي (common Sensce) چيزي شبيه وحي منزل است. يكي دو ماه پيش من داشتم در جايي از اين مسأله صحبت مي كردم كه ممكن است كساني در فهم متافيزيك ممتاز باشند و اين مسأله مي تواند همگاني نباشد. يكي از جامعه شناسان بزرگ ايراني كه افتخار ما در كشورهاي خارجي است وحشت كرد و گفت: نگو! اين حرف ها براي دموكراسي خطرناك است. اين نوعي اشرافي حرف زدن است. يعني تو مي خواهي بگويي سقراط يك سر و گردن از ديگران بالاتر است؟
البته من او را خيلي جدي گرفتم چون معلوم شد خيلي در كارش جدي است. گفتم آري، اگر اشرافيت اين است من يكي از طرفداران اشرافيتم. به هر صورت فهم متافيزيك دشوار است. متافيزيك، حداقل، چيزي است كه هيچ بشر عاقلي از آن بي نياز نيست. ممكن است گفته شود خيلي از مردم اصلاً نمي دانند متافيزيك چيست اما زندگي مي كنند. ولي انسان عاقلي كه عقلش فعال و زنده است گمان نمي كنم از متافيزيك بي نياز باشد. مگر در متافيزيك چه مسائلي مطرح است؟ خود هستي و خود فهم هستي يك فهم متافيزيكي است. وقتي گفته مي شود هستي، توجه ذهن ها به همه اشياء جلب مي شود يعني ديوار، صحرا، شجر، حجر و... همگي هستي اند. آيا اين معناي هستي است؟ اصلاً خود فهم هستي كه بديهي ترين مفهوم است، يعني چه؟ شايد هيچ مفهومي به اندازه هستي بديهي نباشد و در واقع هر كس به زبان خودش مي فهمد هستي يعني چه؟ اما در عين حال هيچ كس نمي فهمد كه هستي يعني چه؟ و مشكل هم از همين جا شروع مي شود. وقتي از ما مي پرسند: اين ميز هست؟ همه مي گوييم هست، اما اين هست يعني چه؟ يعني من آن را مي بينم؟ اما آيا هر چيزي را كه ما مي بينيم هستي است؟ و اگر نبينيم نيست؟ اين «هست» يعني سنگين است و وزن دارد؟ اما آيا هر چه وزن دارد هستي است؟ و اگر چيزي وزن نداشته باشد هستي نيست؟ يعني اندازه دارد؟ اما آيا هر چه اندازه داشته باشد هستي است و در غير اين صورت هستي نيست؟ يعني فضا را اشغال كرده و حيّز دارد؟ اما آيا هر چه فضا را اشغال نكرده باشد هستي نيست؟
وقتي مي گوييم اين ميز هستي دارد يعني چه؟ آيا به اين معناست كه ما آن را مي بينيم، ابزار روي آن گذاشته ايم و جلوي ماست، وزن دارد، فضا را اشغال كرده است، مورد استفاده من است و... ولي بلافاصله سؤال مي شود كه اگر چيزي وزن نداشت، فضا را اشغال نكرده بود و... هستي نيست؟ و در نتيجه اگر چيزي اين صفات مادي را نداشت آن چيز، نيست؟
بنابر اين آيا هستي منهاي وزن و اشغال فضا و اندازه و رنگ و بعد و... مساوي با صفر است و در نتيجه نيست؟
من مي گويم من هستم. اما اين به چه معناست؟ يعني ۷۳ كيلوم وزن دارم، دست دارم و...؟ و اگر اين ها نبود من هم نبودم؟ مرجع اين ضمير من كجاست؟ وقتي مي گوييم اين بدن من است چرا مي گوييم بدن من؟ يعني من كسي هستم كه بدن دارم؟ من بدنم يا بدن دارم؟ اجازه بدهيد كمي بحث لفظي بكنيم، هر چند اين بحث، لفظي نيست. اصلاً بايد ديد، غلط حرف مي زنيم يا درست؟ من بدن دارم يا من بدنم، كدام صحيح است؟ نمي شود گفت من بدنم و بايد گفت من بدن دارم. روح من: من روح دارم يا من روحم؟ من روح و بدن دارم يا من روح و بدنم؟ آن كيست كه اينها را دارد؟
شهيد بزرگوار سهروردي گفته: فرداي قيامت وقتي كه پرده ها عقب مي رود ۹۹۹ نفر از آدميان كشته الفاظند؛ يعني اهل شقاوتند و نه اهل رستگاري. آنها كشته راه عبارات و الفاظند چون درست حرف نزده اند؛ يعني آنها هم غلط گفته اند و هم غلط شنيده اند. بنابر اين آيا اگر زبان درست نشود هيچ چيز درست نيست؟ و در نتيجه هر چه را هم كه فكر كنيد درست است خيال مي كنيد كه درست است!
مي خواهم بگويم متافيزيك، شاخ و دم ندارد و در همين الفاظ معمولي ماست و ما هر روز آنها را به كار مي بريم؛ اما چه كسي متوجه مي شود كه پيدا كردن مرجع اين ضمير كار سختي است؟ و چه كسي مي فهمد كه من خودم را به سختي مي توانم پيدا كنم؟ آيا اگر روزي من خودم را پيدا كردم همه حقايق عالم را هم فهميده ام.
اين همان حرف جاودانه سقراط است كه دو هزار و پانصد سال پيش گفته است. مسأله متافيزيك همين است؛ يعني همين مسأله روزمره ما كه من كيستم؟ تعداد معدودي از اشخاص متوجه اين حقيقت مي شوند. يكي از آنها مولاناست كه مي گويد: زين دو هزاران من و ما، اي عجبا من چه منم/ عربده را گوش بده، دست منه بر دهنم. اين مسأله، مسأله اي فلسفي است كه من كيستم؟ حتي اگر همه سلول ها را بتوان زير ميكروسكوپ ديد و انسان را هم ساخت آيا باز هم مي توان گفت انسان را شناخته ايم؟ نمي توان گفت، چرا كه اين «من» آن سلول ها نيست. حاصل جمع سلول ها، «من» نمي شود. سقراط مسأله اش همين بود كه گفت «خودت را بشناس» . او انسان را حيوان ناطق تعريف نكرد. اين را ارسطو گفت. خوب! همه مي توانند اين را بگويند. اما سقراط به آن چه گفت آگاه بود. قبل از سقراط بيشتر به فيزيك و نجوم پرداخته مي شد، اما سقراط رويه را تغيير داد كه اين تحولي بزرگ در تاريخ فلسفه بود.
انسان عاقل به همان اندازه كه به نفس كشيدن نيازمند است به متافيزيك هم نياز دارد. هستي چيست؟ من كيستم؟ آغاز چيست؟ انجام كجاست؟ ضرورت چيست؟ امكان كجاست؟ اين ها همه مسأله اند. من مجبورم يا مختارم؟ اگر من مختار باشم اختيار من مختار است يا مجبور؟ اينها مسائل متافيزيك و فلسفه اند. اما اين اشكال هم مطرح مي شود كه فيلسوف چه چيز را حل كرده است؟ من مي خواهم پاسخي به اين سؤال بدهم كه شايد تا حالا نشنيده باشيد. اگر نياز به فلسفه جدي است كه به نظر من جدي است و اگر اين سؤال هم جدي است كه فلاسفه چه كرده اند، يكي از اشكالات اين خواهد بود كه نياز به فلسفه موجب مي شود بديل هاي بي شماري براي پاسخ هاي صحيح پيدا كنيم. بي شمار نظريه داريم كه همگي پاسخ هاي بديل(بدلي) هستند.
فيلسوف راستين كه متافيزيك برايش مهم است در اين پاسخ ها نظر مي كند و مي گويد كدام يك اشتباه و سرابند. فيلسوف حداقل، مزخرفات آدم هاي شياد را كشف مي كند. همين امروز اگر در كوچه و خيابان تهران بگرديد، مي بينيد كه چه قدر انواع متافيزيك وجود دارد؛ از انرژي درماني گرفته تا جن گيري و عرفان سرخ پوستي و ساي باباي و... كه در همه جا، تهران، اصفهان، لندن و نيويورك و... مي توان آنها را ديد.
فيلسوف راستين بطلان اين ها را نشان مي دهد؛ يعني مي خواهم بگويم اگر فيلسوف هيچ كاري در عالم نكرده باشد- كه خيلي كارها كرده- حداقل اين كار را كرده كه بديل هايي را نشان داده است و اين كار عظيمي است. فيلسوف نشان مي دهد كه نبايد كودكانه و خوش باورانه با مسايل برخورد كرد.
ابن رشد اين آيه را نقل مي كند كه «ادع الي سبيل ربك بالحكمه والموعظه الحسنه و جاولهم بالتي هي احسن» خداوند به پيغمبرش مي گويد كه مردم را از سه طريق دعوت كن: يكي حكمت و برهان، يكي موعظه و خطابه و ديگري جدل كه در آن مشهورات و مسلمات را مي گيرند و براساس آن ها استدلال مي آورند اما اين كه خود اين مشهورات و مسلمات چه قدر ارزش علمي دارند بحث ديگري است. ابن رشد مي گويد به ندرت كسي قدرت و تحمل برهان را دارد. بيشتر مردم اهل خطابه اند و با آن قانع مي شوند. قدرت برهان بسيار نيرومند است اما كمتر كسي آن را مي فهمد. ابن رشد راسخون در علم را فيلسوفان مي داند چرا كه اهل برهانند و برهان هم كه اعتبار عقلاني دارد؛ اما جدل و خطابه هم چون سحر ساحري است.
حالا اگر ما به اجمال بدانيم كه فلسفه چه كاري مي كند، آن گاه اين سؤال مطرح مي شود كه فلسفه اسلامي چه مي كند؟ آيا فلسفه مضاف است؟ ما امروز فلسفه هاي مضاف بسياري داريم، نظير فلسفه حقوق، فلسفه علم، فلسفه اخلاق، فلسفه منطق و ... اما آيا فلسفه دين همان فلسفه اسلامي است؟ به عبارت ديگر فلسفه الاسلامي يا فلسفه اسلامي توصيفي است يا اضافي؟ آيا اسلامي صفت فلسفه است يا مضاف اليه است؟
يعني فلسفه اسلام كه در آن فلسفه، مضاف به اسلام است يا فلسفه اي كه قيد اسلامي دارد؟ خود اين تركيب نشان مي دهد كه مضاف نيست. اگر «الفلسفه الاسلاميه» مضاف بود الف و لام پيدا نمي كرد؛ مثلاً نمي توان گفت «الغلام زيد» بلكه بايد گفت «غلام زيد.» الغلام مضاف است. در تركيب هاي عربي از «الفلسفه الاسلامي» سخن مي گويند كه در اين جا مضاف نيست. بنابراين فلسفه اسلامي فلسفه اسلام را بيان مي كند؛ مثل فلسفه علم كه فلسفه علم را يعني زيربناهاي علوم و اين كه علوم بر چه اساسي استوارند و اعتبارشان را از كجا مي گيرند و... بيان مي كند.
فلسفه اسلامي بيش از هزار سال تاريخ دارد و همان طور كه فلسفه ارسطو، يونان، چين، ايران باستان و ژاپن فلسفه است، فلسفه اسلامي هم فلسفه است. البته اختلاف هايي وجود دارد اما ماهوي نيست؛ جغرافيايي هم نيست اما رنگ جغرافيا دارد؛ يعني فلسفه ابن سينا رنگ اسلامي، فلسفه كنفوسيوس رنگ چيني و فلسفه افلاطون رنگ يوناني دارد اما اين ها همگي فيلسوفند؛ مثل هنر كه رنگ مكان دارد و هر چند فلسفه با هنر فرق دارد اما از اين جهت شبيه به هنر است.بنابراين فلسفه اسلامي فلسفه است همان طور كه فلسفه يونان فلسفه است و اتفاقاً فيلسوفان اسلامي ابتدا فلسفه يونان را خوانده اند؛ اما فلاسفه اسلامي چيز ديگري را هم خوانده بودند كه مسلمانان و ايرانيان به روي خودشان نمي آورند. فلاسفه نخستين اسلام فلسفه ايران باستان را هم خوانده بودند، اما عرب ها به دليلي به روي مباركشان نمي آورند و ما هم به دليلي به رويمان نمي آوريم. در تمام كشورهايي كه به دست مسلمانان فتح شد، مسلمانان عرب از هيچ كدام جز ايرانيان نمي ترسيدند و هنوز هم مي ترسند. چرا كه ايرانيان فرهنگ داشتند اما آن ها نداشتند. اعراب از فرهنگ مي ترسيدند و بنابراين نمي خواستند بگويند در ايران فلسفه اي وجود داشته است. شايد يكي از علل ترجمه فلسفه يوناني همين بود كه اعراب مي خواستند جلوي فلسفه ايراني را بگيرند، چون مي دانستند كه اگر اين فلسفه بازگردد خطرناك خواهد بود و بنابراين خواستند فلسفه اي جاي آن بياورند كه آن فلسفه ديگر بازنگردد.
تنها فيلسوفي كه در جهان اسلام اين حق را ادا كرده و به فلسفه ايران باستان توجه كرده است و شهيد اين راه هم هست، سهروردي است، در حالي كه ابن سينا و ملاصدرا توانايي اين كار را نداشتند.
به هر صورت فيلسوفان ما در ابتدا از طريق ترجمه با فلسفه يونان آشنا شدند. اما اين به اين معنا نيست كه فيلسوفان ما تابع ارسطو شدند. ابن سينا ارسطو را خوانده اما از هر صد مورد، در نود مورد با ارسطو مخالف است. تنها فيلسوفي كه در جهان اسلام با ارسطو مخالفت نمي كند ابن رشد است چرا كه ارسطو را عقل كل بشريت مي داند، ولي ابن سينا حرف ارسطو را مي خواند و از او عبور مي كند، مثل عقل بالقوه كه در ارسطو وجود دارد اما ابن سينا با وي موافق نيست، يا اتحاد ماده و صورت كه آيا تركيبي است يا انضمامي؟
بنابراين فلاسفه اسلامي هم مثل هر فيلسوف ديگري فيلسوف بودند و طرح مسأله كرده اند، اما چون در فرهنگ و محيط اسلامي بوده اند پرسش هايشان هم رنگ اسلامي دارد.
ارسطو وارث فرهنگي بود و در آن فرهنگ طرح مسأله مي كرد و ابن سينا در محيطي زندگي مي كرد كه انواع افكار كلامي نظير اشاعره، معتزله و... وجود داشت و در نتيجه وي با آن ها درگير بود و بنابراين با اين داده ها به كار فلسفي مي پرداخت. او مي پرسد: «خدا چيست؟»
اين سؤال درست است كه اسلامي است اما فلسفي هم هست. خدا چيست هم فلسفي است و هم ديني؛ در مرحله اول فلسفي است و بعد ديني؛ ايرادي هم ندارد. يا فارابي مي پرسد: «وحي چيست؟» و هر چند وي به وحي ايمان دارد اما اين سؤال فلسفي است.وقتي اين فلاسفه به سؤالاتشان پاسخ مي دهند چه مي كنند؟ پيش از هر چيز بايد به ياد داشت كه متكلمين، چه اشعري و چه معتزلي، اهل جدل اند و مفسران غالباً اهل خطابه. آن ها براي پاسخ به پرسش ها بديل مي سازند اما فيلسوف متوجه آن ها مي شود. متكلمان حنبلي مشبهه بودند و جسمانيت براي خدا قايل بودند و... اما ابن سينا مي گويد خدا جسم نيست. خداي ابن سينا خداي برهان ان و لم نيست.ابن سينا هم چون متكلمين برهان اني نمي آورد يعني از معلول به علت پي نمي برد، چرا كه اين برهان از نظر وي ضعيف ترين برهان است. برهان ابن سينا لمي هم نيست يعني از علت به معلول نمي رسد. ابن سينا مي گويد ما براي اثبات خداوند هيچ نيازي به برهان اني و لمي نداريم و جز تأمل در وجود و هستي، به هيچ چيز محتاج نيستيم. ارسطو اين را نتوانست بفهمد. برهاني كه ابن سينا مطرح مي كند «برهان صديقين» است كه ملاصدرا روي آن رجز خوانده است. اين حرف ابن سينا تا به امروز ۱۹ تقرير داشته كه در كتاب «اساس التوحيد» مرحوم ميرزا مهدي آشتياني مي توانيد آن ها را بخوانيد.
خداي ابن سينا از طريق برهان صديقين اثبات مي شود. شايد نظير آن را فقط بتوان در حرف هاي پارمنيدس مشاهده كرد اما نه به صورتي كه ابن سينا مطرح كرده است. هم چنين فارابي مي پرسد «وحي چيست؟» و پاسخ هايي هم به آن مي دهد كه مي توان گفت تا به امروز هيچ حرفي بلندپايه تر از آن در ماهيت وحي گفته نشده است.
حالا غزالي هرچه مي خواهد بگويد، فارابي متكلم نبود و فيلسوف بود. فلاسفه اسلامي ترسي هم نداشته اند و جايي كه چيزي از نظرشان درست نبود، آن را مي گفتند و كشته هم مي شدند. البته ملحدانه هم اگر حرف مي زنند از نظر متشرعين قشري اين چنين است وگرنه الحاد نبوده است.