پنجشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۴
بهانه هايي براي حسين منزوي
رستن و رستگار شدن
001059.jpg
يوسفعلي مير شكاك
اما باز هم سخن از مرده اي گفتن و رايتي به رنگ مشكي برافراشتن ؟ يا بلكه براي رايج ترين و سمج ترين زندگان يعني كلمه ي هميشه (و خوشبختانه تاكنون) زنده، يا همان قند قديمي كه دهان شاعران بلكه خود شاعران را آب كرده است، به بهانه مرده اي، علم بر صحرا زدن؟ مي خواهي از او بگويي و ناگزير او را در انزواي شادمانه خود با غزل ها و غزال ها يافته اي اما از اين مي گذري و ديگر بار جامي را بلند مي كني كه همه شاعران راستين از حماسه سرايان تا شقايق هاي با داغ زادگان، به افتخار كلمه بلند كرده اند. از قضاي سوزگار، شاعري در پايان راه ، از كوران داغها و باغها گذشته با كوله باري از پر؛ كوله بار را مي گشايي، پرهايي چند از همان سي مرغ كه هزار و چندي سال است كه سفر از خراسان آغازيده اند و هنوز كو تا سيمرغ؟ كلماتي فرهيخته و پرداخته و كلامي به صلابت صليبي كه شاعر را برمي كشد تا جاودانگي:
«جواب سوم اين كه من اصلاً زبانم نمي گردد كه اينطور (مثل فلان و بهمان) با ته لهجه پايين مايين ها _ يعني زبان مرسوم تهران- حرف بزنم، سرِّ و سرود من از اين حدود و حوالي نيست» (اخوان ثالث، مهدي، از اين اوستا، مؤخره، ص۱۹۰) و اما بعد و بعدتر از همه ي ماها، آنها كه مي آيند و مي سرايند بعدها، پيش تر از همه چيز با ميراث زباني ما سرو كار دارند، همانطور كه از فردوسي منزوي گشته در طابران طوس تا منزويِ _ ان شاءالله- در فردوس برين آرميده، براي ما همين مرده ريگ را گذاشته اند نخست...
... نخست كلمه بود و كلمه....

سخن گفتن از مرگ و زندگي شاعران دردمند براي مخاطبي كه در اين افق مستقر نيست، هم دشوار است و هم بيهوده؛ دشوار است، زيرا در قالب روايت نمي گنجد، بيهوده است زيرا در خرد و روان چنين مخاطبي رسوخ نمي كند و صريح بگويم و بي پرده، صورت غالب مخاطبان روزنامه ها و هفته نامه ها، يا به عبارت فراگيرتر، مخاطبان عموم رسانه ها، بيرون از افق شعر قرار دارند. افق شعر كجاست و چگونه؟
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
اين بيت خواجه شيراز گواهي مي دهد كه افق شعر همان روان سودازده ي شاعر است كه بر خرد وي چيرگي يافته و عليرغم خموشي خرد يا خروش آن، در پي چيزي است كه از «منطق عرف عام» يعني «سود و زيان» بيرون است.
در روزگار ما ظاهراً  مخاطبان شعر و شَعر بسيارند، زيرا سواد خواندن و نوشتن بسامد بالايي پيدا كرده است، اما اينان خود را با شعر سرگرم كرده و از آن لذت مي برند و در ساحت همزباني و همدلي با شاعر نيستند و مگر نگفت:
شاعرتو را زين خيل بي دردان كسي نشناخت
تو مشكليّ و هرگزت آسان كسي نشناخت
دردي كه شاعر صورت غالب مردم را با آن بيگانه مي داند و آنان را به همين علت، خيل بي دردان مي نامد، چگونه دردي است؟ دردي كهن و فرساينده كه تنها شاعران حقيقي با آن سرو كار دارند. درد وقوف به اين كه عشق و شعر بيرون از دايره سود و زيان ظهور مي كنند و هر كس را به بند كشيدند، اختيار او را سلب مي كنند تا به سود و زيان نينديشد و خلاف آمد عادت زمانه و ابناي زمانه، از غريب و تنها ماندن نهراسد و بپذيرد كه غرامت عشق ورزيدن، محروم و مطرود شدن است.
البته شعر ژورناليستي و شاعران ژورناليسم كه سفارش اجتماع را به جاي ممدوح نشانده و براي خوشايند سرآمدان فرهنگي جامعه و استقبال طبقه متوسط، شعر مي سازند، از اين دايره بيرونند، همانگونه كه عنصري و فرخي و انوري و امثالهم از دايره شعر و شاعري بيرون بودند و هيچ نسبتي با عالم امثال سنايي و عطار و عراقي و درد آنها نداشتند.
هر چيزي اصيل و بديل دارد، شعر و شاعر نيز از اين قاعده مستثني نيستند. «عنصري» بديل بود و نيروي سخنوري خود را به فرمان عقل كارافزا در عرصه اي به كار مي گرفت كه سود ببرد و زيان نكند و عقل كارافزا همواره از عشق دوري جسته و به زندگي بي دغدغه امر مي كند. زندگي بي دغدغه در آن روزگار صورت نمي بست، مگر با مدح محمود غزنوي و امروز ميسر نيست مگر با ستايش نفس اماره جمعي.
از حيث سخنوري يا صورت شعر، فاصله اي ميان عنصري و سنايي نيست، آنچه عنصري را ذيل عنوان «ناظم» نگه مي دارد و باعث مي شود به او بي اعتنا باشيم، پرهيز او از حقيقت شعر (روي آوردن به عشق و فارغ شدن از هرگونه سود و زيان) است.
سنايي نيز در جواني و ميانسالي به راه عنصري مي رفت، اما هنگامي كه بيدار شد و دريافت كه نبايد امانت آسمانيان و ايزديان را در راه تأمين معاش و رفاه خود خرج كند و مدح اين و آن بگويد، ناگهان زبان و بيان و لحن وي دگرگون شد. سنايي نيز در آغاز، گرفتار عقل كارافزاي عافيت انديش بود اما با روي آوردن به عشق و درد عشق كه عافيت سوزي مي آموزند، به آنجا رسيد كه نخستين سرآهنگ قلمرو عشق عارفانه و راهگشاي معرفت حكيمانه باشد و طلايه دار شعر عاشقانه،كه پيش از آن بهانه اي بود براي نشان دادن مهارت و قدرت سخنوري شاعر در سرگرم كردن ممدوح و...
آري، عشق پيش از سنايي شايعه و شعبده اي بود در حد «نسيب» و «تشبيب» . به هر حال اين مقدمه دراز دامن براي اين بود كه بگويم ترجيح مي دهم سكوت كنم و براي گرفتاران سود و زيان، از حسين منزوي سخن به ميان نياورم، زيرا من به شاعر بيش از شعر ارج مي نهم و اعتبار درخت را به برگ و بار آن نمي دانم.
آخرين غزلهاي منزوي گواهي مي دهد كه سرانجام دريافت چرا آسمانيان عقل عافيت انديش را در وجود وي خاكستر كرده و او را به عمري يكه و تنها و لاابالي زيستن، فارغ از نيك و بد زمانه بودن، به ستايش و نكوهش ديگران اعتنا نكردن،  واداشته و از شكستي به شكست ديگر در قلمرو «صورت» سوق داده اند
بسياري از عاشقان دردمند سالها در همان ورطه اي دست و پا مي زنند كه شاعران و به همان وضع غريبانه از تنگناي خاك و محبس تن رها مي شوند، بي آن كه حتي مصرعي گفته باشند و من آنان را به همان اندازه مي ستايم كه شاعران را.
من هيچ گاه به اين نمي انديشيدم كه شعر حسين منزوي چه پايگاهي دارد، با شاعري كه در حسين منزوي بود و او را از همان آغاز جواني با سود و زيان بيگانه كرد و برانگيخت تا جز عشق راهي و كاري نشناسد و جز در پرتو عشق نسرايد.
با او كار داشتم و مي دانستم كه در وادي غربت و بي همزباني يگانه است و از او شوريده تر و لاابالي تر نمي توان يافت. محروم از همدلي، پرتاب شده در ورطه عسرت، بي اعتنا به اقبال يا ادبار زمانه و ابناي زمانه، در پي صاعقه اي سرگردان بود كه اراده آسمانيان براي سوختن عقل وي، در جانش برافروخته بود.
اين صاعقه، حسين را در مرز جواني از عقل عافيت انديش تهي كرد و طشت رسوايي او را از بام افكند تا گستاخ و بي پروا، بارها و بارها عشق مجاز را بيازمايد و چندان در اين عرصه با بيهودگي مواجه شود تا واپسين فرصت خود را صرف سرفرود آوردن به درگاه ايزديان و آسمانيان كرده و عليرغم «عرف عام شاعري» كه در زمانه ما «زبون انديش» تر و «عافيت خواه»  تر و «گسسته خرد»  تر از «عرف اجتماعي» است، به همان ساحتي رو بياورد كه نياكان بزرگ ما يعني مولوي و حافظ و عطار و سنايي و بيدل، در آن متوطن بوده اند.
آخرين غزلهاي منزوي گواهي مي دهد كه سرانجام دريافت چرا آسمانيان عقل عافيت انديش را در وجود وي خاكستر كرده و او را به عمري يكه و تنها و لاابالي زيستن، فارغ از نيك و بد زمانه بودن، به ستايش و نكوهش ديگران اعتنا نكردن،  واداشته، و از شكستي به شكست ديگر در قلمرو «صورت» سوق داده اند.
نمي خواهم «راز» دوست خود را برملا كنم، من و منزوي، به عنوان شاعر دوستي نمي كرديم تا در شب شعرها و محافل ادبي و مجالس هنري با يكديگر باشيم، هر دو خراباتي و لاقيد و عاشق و نيمه ديوانه بوديم و از ابلهاني كه شعر نه حاصل دردمندي آنها بلكه هدف و اعتبار و امتياز آنهاست،  نفرت داشتيم؛ به همين سبب هنگامي كه من سرپناهي داشتم و حسين سرزده از زنجان مي آمد، در به روي غير مي بستيم و تا بامداد بيدار مي نشستيم و پيرامون عشق و رازهاي بسيار آن، سخن مي گفتيم.
من به قلمرو عشق صوفيانه متعلق بودم و حسين به قلمرو عشق رندانه. حسين مي پرسيد و من پاسخ مي دادم، من مي پرسيدم و حسين غزلي تازه مي خواند يا انگيزه سروده شدن يكي از غزلهاي ديرين خود را به شيريني بيان مي كرد و همواره سخن به آنجا مي رسيد كه ايمان شاعر چگونه توسط ايزديان و آسمانيان به او ارمغان شده وچه هنگامي به فرياد او مي رسد.
حسين گرچه به ظاهر لاابالي بود، اما دردمندي و غربت و عسرت، باطن او را درخشندگي داده و قابليت نيايش ايزديان و آسمانيان بخشيده بود و اين قابليت سرانجام واپسين سالهاي عمر او را همان رنگ و بويي بخشيد كه من آرزو مي كردم.
عشق و دردمندي و فقر و عسرت، خلعت خاص و نشانه ي امتياز است و آسمانيان تا كسي را سزاوار خود نبينند، او را دچار عشق و دردمندي نمي كنند و خلعت فقر و عسرت نمي پوشانند.
در حدود دو دهه قبل، هنگامي كه مي ديدم حتي شاعران از حسين منزوي پرهيز مي كنند و عادات و اخلاق او را مي نكوهند، دلم گواهي مي داد كه فرجام حسين، فرجامي فرخنده خواهد بود و به فر و فروغ روح القدس عليه السلام چنين شد.
من و حسين از بيان نهفته ترين احوال و آراي خود براي يكديگر پرهيز نمي كرديم و همدلي و همزباني ما سخت صادقانه و فارغ از هرگونه خودبيني و گزافه گويي اديبانه و سخنورانه بود. دو جهان سرگردان و سودازده، به رهنموني حقيقتي كه از آغاز تاريخ تاكنون الهام بخش و آموزگار انسان بوده است، روبه روي يكديگر در خلوت نشسته و خود را فاش مي كردند و حتي از ياد برده بودند كه متهم به شعر و شاعري هستند و گويي جز به ياد آوردن عهدي كه با ايزديان و آسمانيان بسته و بايد ديگر بار آن را تجديد كنند، وظيفه اي ندارند.
نخستين غزل حسين كه در ستايش و نيايش سپهسالار عشق و شهادت، اباعبدالله- عليه الصلوه والسلام- منتشر شد، بسياري از دوستان را به تعجب وا داشت و من به اين تعجب مي خنديدم.
آنها معذور بودند، زيرا شاعري به نام حسين منزوي را نمي شناختند و آن را كه حسين منزوي مي انگاشتند، شبحي بود كه شايعه ها و پچ پچ ها و بدگويي ها و ژاژخايي ها و هرزه درايي هاي نامردمان و ابلهان پديد آورده بود.
من مي دانستم كه حسين منزوي سال به سال رنج و درد سهمگين تري متحمل شده و عاقبت حتي آرزوها و رؤياهاي خود را گم كرده و اكنون مهياي ستايش و نيايش «حقايق ازلي» است. مي دانستم كه فرجام عسرت فرساينده اي كه سالها حسين را در هم كوبيده و بناي وجود اين جهاني او را اندك اندك ويران كرده، به پشت سر خود نگريستن و مشاهده نوري است كه راه شاعران حقيقي را روشن مي كند و با الهام بخشيدن به آنان، آرام آرام، دگرگونشان كرده و به ساحتي مي كشاند كه هرگز تصور نمي كردند.
غزلي ديگر از حسين در ستايش و نيايش بانوي بيكرانگي چاپ و موجب شگفتي بيشتر شد و از آن پس من دوست خود را نديدم؛ ديگر نه من و نه او، نيازي به ديدارهاي قلندرانه  نداشتيم. من مي دانستم كه حسين ديگر به ندرت راه تهران را در پيش خواهد گرفت و از اين پس خود را پاس داشته و در خلوت درويشانه خويش، فارغ از چند و چون زمانه و ابناي زمانه، مهياي عزيمت به سوي حقايقي خواهد شد كه در واپسين سالهاي عمر خويش، علي رغم توقع پيروان ظاهر مذهب و مدعيان مذهب ظاهر، توفيق ستايش و نيايش آنها را يافته است.
000999.jpg
نمي توانم بگذرم كه دوست دردمند و سرگشته ام، هيچ اعتنايي به گرامي شمردن از پس مرگ، نداشت. آن كه در زندگي چنان رفتار نمي كند كه گرامي شمرده شود كجا پرواي آن دارد كه پس از مرگش بستايند يا بنكوهند
حسين منزوي در همان آغاز راه سروده بود:
از زمزمه دلتنگيم از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي نه تاب سخن داريم
دردا كه ز كف داديم آن ذات گرامي را
تيغيم و نمي بريم، ابريم و نمي باريم
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
اميد رهايي نيست وقتي همه ديواريم
و حوالت انسان را در آخر الزمان، دقيق و رسا بيان كرده بود. اكنون آموزگار عاشقان و شاعران و جنگاوران او را در پناه گرفته و ذات گرامي گم شده اش را به او برگردانده بود.
هر بيت از غزل هايي كه با عشق به ايزديان و آسمانيان سرود، از هر حيث بر صدها دفتر و ديوان از سروده هاي سرزنش كنندگان ظاهرپرست وي، ترجيح دارد؛ زيرا سروده هايش نه از سر عادت يا براي خوشايند انبوه هم كيشان، بلكه از نيازي شگرف و دردي ژرف سر برآورده بودند، نياز به يافتن مأمني ابدي و دردي كه در پايان درماندگي انسان، دل او را تسخير مي كند، دردي كه حتي براي بسياري از شاعران نام آور و مدعيان حكمت و معرفت ناشناخته است، اما حسين منزوي از آن بهره مند شد و به ريشه تمامي دردهاي ديگر خود كه عمري او را به تلاطم درآورده بودند، پي برد.
اكنون دريافته بود كه چرا در تمام عمر سرگردان بوده و جز دل درواي خود، چيزي براي باختن نداشته و چرا پس از آن كه دلش ويران تر از هميشه است، نور ايزديان و آسمانيان در آن درخشيدن گرفته و او را به فرا رفتن و درگذشتن از خاك و خاكيان فرا مي خواند.
***
هنگامي كه در بيابانها پرسه مي زدم، نمي دانستم دل آزردگان غريب و مطرود اين جهان، كه زندان ايمانيان و بهشت اهريمن زدگان است، پياپي راه بازگشت به وطن حقيقي را در پيش خواهند گرفت و من در تنگناي غربت خواهم ماند تا پيوستن آنان را به ايزديان و آسمانيان، به اندك عاشقان دردمند و شوريده سر بشارت داده و بر استقرار آنان در افق ديدار فرمانرواي بيكرانگي كه فرمود: «فمن يمت يرني» شادمان باشم.
هنگامي كه از بيابان به شهر آمدم؛ به من گفتند كه: «حسين منزوي» ... و من گفتم: «اي كاش به جاي او بودم.»زيرا مي دانستم كه دوست من، زنده تر از هميشه فراخواهد رفت؛ بي  آن كه گزندها و آسيب ها و ملامت ها و طعنه ها بتوانند او را فرود آورند و از اين پس، همان گونه كه سروده هايش در ستايش حقايق ازلي، زيستني شادمانه و آسوده در وطن حقيقي برايش به ارمغان آورده اند، ديگر سروده هايش در وطن مجازي، مرده پرستان را به جبران جفاها و نامهرباني هايشان برمي انگيزد تا از او به بزرگي ياد و در باب شعر وي قيل و قال كنند.
«ويژگي هاي غزل منزوي» ، «نوآوري هاي منزوي در غزل معاصر» تأثير ... . آه! چه بيهوده است مرده پرستي و چه دل آزار است دردمندي را تا بر خاك به سر مي برد، آزردن و آنگاه كه به افلاك شد، گرامي شمردن.
اما! همان  گونه كه دردمندان با اين تقدير به زمين فرستاده مي شوند تا از پس سالها رنج بردن و آزار ديدن، چشم بگشايند و با فراخاطر آوردن پايگاه و پيمان ازلي خويش، از بند تن و دربندان خاك بگسلند، لابد جفاكاران و بيدادگران خرد و كلان هم با اين تقدير زاده مي شوند كه پس از عمري ستم بر دردمندان و بي همدلان و غربت زدگان، دريابند كه هيچ گاه پيش نرفته و همواره فرو رفته اند؛ آن گاه به جاي دگرگون كردن نسبت خود با زندگان، به گرامي شمردن مردگان همت بگمارند.
چنين باد! اما نمي توانم ناگفته بمانم و بگذرم كه دوست دردمند و سرگشته ام، هيچ اعتنايي به گرامي شمردن از پس مرگ، نداشت. آن كه در زندگي چنان رفتار نمي كند كه گرامي شمرده شود و ديگران به نيكي از او ياد كنند، كجا پرواي آن دارد كه پس از مرگش، بستايند يا بنكوهند.
***
آسمانيان را سپاس مي گويم كه هر آنچه از آن دردمند غريب مي دانستم و سخت به كار زمره مرده پرستي و گرامي داشت مي آمد، با شنيدن خبر رستن و رستگار شدن وي چنان از لوح خاطرم شسته شد كه هنوز در شگفتم چگونه چنين شد و دلم گواهي مي دهد كه شهرياران بيكرانگي چنين اراده كرده بودند، همان گونه كه او را از افق مجاز به افق حقيقت فرا برده و علي رغم ژاژخايي و هرزه درايي ظاهربينان، در صف ستايندگان و سرايندگان حقيقت و عظمت خود قرار دادند و چنين كلماتي به او الهام كردند:
با هيچ زن جز تو دل دريا شدن نيست
يارايي درگير توفانها شدن نيست
درخورد تو، اي هم تو ساحل هم تو طوفان
جز ناخداي كشتي مولا شدن نيست
تو نور چشم مصطفي و كس به جز تو
در شأن شمع محفل طاها شدن نيست
تو مادر سبطيني و غير از تو كس را
اهليت صديقه ي كبرا شدن نيست
جز با تو، شأن كم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پيدا شدن نيست
نخلي كه تو در سايه اش آسودي او را
در سايه ي   تو حسرت طوبا شدن نيست
اي عالم امكان خبر، تو مبتدايش
آن جمله اي كه در خور معنا شدن نيست
سنگ صبورِ مردي از آن گونه بودن!
با هيچ زن ظرفيت زهرا شدن نيست
***
ياد و نام وي جاودان و روان وي در بيكرانه مينوي خداوندي شادمان باد.
۱/۲/۸۴ تهران

نامه هايي برباد
001005.jpg
آنچه مي خوانيد، دو نامه  است از حسين منزوي به يوسفعلي ميرشكاك: البته نه دو نامه پستي با تمبر و مهر اداره پست بلكه از آن نامه هايي كه در وقت ضرورت چاره اي جز نوشتن آن نداريم، مثل آن كه طرف را نيافته ايم و برايش پيغام مكتوب مي گذاريم، چون راه ديگري براي تماس با او نمي شناسيم. اين دو نامه، نثر منزوي را از اين زاويه(شتاب و ضرورت، خطاب و صميمت) پيش روي ما قرار مي دهد. ضمن آن كه تكمله اي بر كلام يوسفعلي ميرشكاك مي تواند محسوب شود، فتأمل.
يوسف جان
دير آمدي؛ من هم ساعت ۷ و۱۰ دقيقه، حوالي دانشگاه قرار داشتم و با تأسف نتوانستم بمانم.
البته اين يادداشت را، ۱۰ دقيقه به ۷ مي نويسم و تا ۷ منتظرت خواهم ماند؛ قرار با كسي است كه نمي شد دير وقت و در تاريكي شب، توي خيابان منتظرش گذاشت.
نمي دانم داستان دعواي كيهانت چه بوده؛ به هر حال هم سرشت تو و هم سرنوشت تو، از دعوا به معني اعمش خلاصي ندارد (و چرا بايد داشته باشد؟ مگر نه كه اعتراض، بزرگ ترين و رساترين فرياد هنرمند(و طبعاً شاعر يا بهتر از اين:  خصوصاً شاعر) در جامعه بزرگ  بشري است؟)
اما آن قدر هم خودت را با هر كه و هر كس درگير مكن؛ تو بايد اعصابت را براي دعواهاي بزرگتر و فريادهاي رساتر، لازم داشته باشي.
   «از شوكران و شكر» هم در راه است، ناشر مي گويد كه تا ۲۵ اسفند ،۷۰ كارش تمام خواهد شد-راست مي گويد؟
قلمت را پر جوهر كن:*
«تا تو برگردي و از نو غزلي بنويسم
مي گذارم كه قلم، پر شود از شيدايي»
دوست دارم چيز درستي درباره اش بنويسي. مي دانم كه توطئه سكوت حضرات ادامه خواهد داشت. هر چند كه نتوانند به اندازه «حيدربابا» در مقابلش ساكت بمانند- و فرياد سكوت شكن تو، در آن شرايط عزيز و ارجمند خواهد بود.
درباره كتاب «بررسي شهريار» نمي دانم نتيجه تلفنت با آقاي شجاعي چه بود؟
حرف تازه اي علاوه بر همان كه گفتم از او توانستي بشنوي؟ همان يك هفته؟
مي ترسم اين گره تا عيد باز نشود و عيد امسالِ من- اولين سالي كه دخترم بعد از ۱۰ سال دور بودن از من پيش من خواهد بود- از عيدهاي پيش و پيشتر از خودش هم بدتر شود!
اگر بتواني كاري كني كه حداكثر تا بيستم اسفند، چيزي دست مرا بگيرد، ممنونت خواهم شد.
من پنجشنبه اگر خدا خواست و زنده بودم، به طرف زنجان خواهم رفت و يك هفته اي آنجا خواهم ماند. مگر آن كه دوستان «حوزوي» زنگي بزنند كه كارها، مثلاً زودتر روبه راه شده كه چشمم آب نمي خورد.
با اين اوصاف، فردا چهارشنبه (بعدازظهر، حدود ساعت ۵) در همين جا خواهم بود كه اگر وقت داشتي، ببينمت وگرنه كه ديدار به هفته بعد و شايد هم به قيامت.
با سلام/ قربانت
حسين منزوي
سه شنبه ۱۳/۱۲/۷۰
* بيتي از يك غزل از معاصران كه گمان مي كنم مطلعش اين است:
به سر افكنده مرا سايه اي از تنهايي
چتر نيلوفر اين باغچه ي بودايي
حضرت يوسف!
ظاهراً، جستجوهاي من براي يافتن تو، تا موقعي كه «تصادف» راضي نباشد به نتيجه اي نخواهد رسيد!
امروز، سه شنبه، طبق نيمچه قراري كه با جناب شجاعي داشتم به سوره آمده بودم(منظورم برگي است كه سوره را رويش نوشته اند) از بخت بد(كه اگر دمي با من نباشد دلتنگش مي شوم) ايشان ناخوش احوال و ظاهراً در خانه اند و نخواهند آمد.
تو هم كه از بيخ ناخوش احوالي و مثل من، خانه اي مشخص هم نداري.
پس دستم از هر دوي شما كوتاه است حال آن كه پريروز كه تو پيش دهقاني بوده اي، من تازه از زنجان رسيده بوده ام و طبعاً براي كار كتاب كذايي(شهريار) و نتيجه گيري از كار گِلي كه كرده ام و وساطتي كه تو كرده اي(كه ممنون!) اين راه سخت را در برف و سرما، كوبيده ام و آمده ام.
آقاي شادانلو گفتند كه ممكن است شجاعي فردا بيايد(بر خلاف رسم غيبت در روزهاي زوج!) پس من هم فردا حتماً سري به اينجا خواهم زد منتهي اميدم اين است كه تو قبل از آمدن من اين يادداشت را بخواني و اگر كاري در مورد به سامان رسيدن كار كتاب با تمام «مخلفاتش» قرار است يا مي تواني انجام دهي، انجام داده باشي. جز اين كه اميدوار باشم كه يادداشت من در طول امروز و فردا به دستت برسد، كار ديگري از دستم برنمي آيد.
به هر حال گره گشاي حقيقي اوست و شايد تو نيز سعادت اين را داشته باشي كه در اين رهگذر وسيله اي باشي براي گشودن پاره اي از گره بزرگي كه نه همين در حال و روز فعلي كه گويي در كار سرشت و سرنوشت من افتاده است.
با سلام و دعاي فراوان
حسين منزوي
اسفند ماه ۷۰- تهران

چند حرف خودماني به جاي مقدمه
001002.jpg
عكس : ابراهيم اسماعيلي
مطلبي كه پيش روي شماست، هفته پيش، سه شنبه، در آخرين لحظات، زير تيغ بي رحم گيوتيني به نام آگهي يا همان نيازمندي هاي روزنامه يا خوانندگان! رفت و درواقع، دنباله گفتاري بود كه در معرفي نخستين دفتر غزل سراي جوان اصفهاني، ابراهيم اسماعيلي اراضي در بالاي صفحه آمده بود.
منزوي بر اين دفتر مقدمه اي نوشته است و شايد بتوان اين مقدمه را، آخرين دست نوشته رسمي از او تلقي كرد كه اكنون منتشر مي شود و بعيد هم است با كسالت احوالي كه در اين سالهاي واپسين از او سراغ داشتيم، نوشته جدي ديگري هم به يادگار گذاشته باشد. اين از ارزش سنديت و دهن پركني تاريخ ادبياتي آن.
اما نكته مهم تر در اين مقدمه آن است كه منزوي به جاي آن كه روي خطاب را با خوانندگان كتاب بگشايد با دوست مستطاب يعني اسماعيلي مستقيما سخن مي گويد.
به عبارت ديگر، مقدمه مذكور، گفت وگوي تك نفره منزوي، غزل سراي فخيم و فاخري است كه عشق زميني و نگاه محسوس و ملموس به زن را در غزل معاصر به نام خود ثبت كرده است، با يكي از غزل سرايان نسلي است كه به دنبال تجربه اي كاملا ساختارشكن در غزل معاصر هستند و نه تنها از غزل كلاسيك فرارفته اند بلكه داعيه عبور از غزل نئوكلاسيك و حتي غزل نوي امثال بهبهاني و بهمني را دارند.
از اين لحاظ، چند اشاره بسيار جدي در مطاوي اين متن مي توان يافت كه نه تنها براي اسماعيلي مي تواند و بايد رهگشا باشد بلكه براي كساني كه به طور جدي به دنبال خاستگاه ها و مناظر غزل سرايان بزرگ معاصر به مفهوم اين قالب هستند مفيد است.
اشاراتي از قبيل «توسعه در مفهوم تغزل» و «مصداق هاي جديدي براي تغزل يافتن» كه منزوي بر آن صحه گذاشته است يا «نقش موسيقي و وزن شعر» در غزل كه منزوي آن را در اين مقدمه نقشي ماهوي شمرده است و نيز نظرگاه منزوي درباره ارتباط مفروض بين مخاطب و خواننده شعر با شاعر و رابطه اي كه شاعر بايد تنظيم كند كه منزوي[بنابر درك صاحب اين قلم] شاعر را مشرف بر خواننده شمرده است[نگرش ادبيات كلاسيك] و چيزهايي از اين قبيل حتي دربرخي از سطور، منزوي به صراحت ،عشق قمارباخته ادبيات را نفي مي كند.  بخوانيم:
اين كه تمام شدن بيت را موقوف كني به بيت بعد و ...! براي همانها بگذار كه به قول بيهقي در داستان حسنك در هر كاري ناتمام اند. شعر تو ظرفيت تمام بودن را دارد (با تمام شدن اشتباه نشود!) تمام باش!
... پس بگذاريد با ابراهيم اسماعيلي از همين جا آغاز كنم كه شاعر اگر شعر براي خود و دل خود مي گويد، اما بي شك شعر براي دل مخاطبان خود منتشر مي كند. اين البته در معناي اهميت مخاطب براي شاعر است.اما به نظرم تو كه ابراهيم اسماعيلي باشي، كمي بيش از اندازه لازم روي اين مهم تأكيد كرده اي وگرنه چرا بايد يك چنين شوق و ترديدي با خود داشته باشي: «... و حالا كه نگاه مي كنم و مي بينم قرار است گزيده اي از آن همه ادعا را به دست ديگران بسپارم، هر لحظه شوق و ترديدم بيشتر مي شود. شوقي براي دانستن نظر همه آنهايي كه تا حالا با نظراتشان روبه رو نبوده ام و ترديدي ناشي از هزار و يك حساب ناحساب» .
من هم به همراه تو كلاهم را به احترام مخاطب شعرم از سر برمي دارم اما تصور نمي كنم كه بايد ساعتم را به تمامي با رفتارهاي او ميزان كنيم (يا برعكس رفتارهايم را با ساعت او!)
اصولاً  در هر ارتباطي بين دو نفر با هم چند نفر با هم يا گروهي با گروهي و ... به دادوستد معتقدم. چيزي مي دهي و چيزي مي ستاني يا چيزهايي در مقابل چيزهايي. حتي در عاطفي ترين رابطه ها _ عشق- نيز اين قانون اعتبارش را از دست نمي دهد. من هرگز نتوانسته ام تصور كنم كه در رابطه اي يك طرف تنها دهنده باشد يا تنها گيرنده. چنين رابطه اي اگر از آغاز پديد آمدني نبوده باشد، دست كم نهايتاً  محكوم به فناست. من تو را دوست مي دارم بي آن كه توقع داشته باشم كه دوستم بداري، دروغ بزرگي است كه من از شنيدنش نيز به اندازه گفتنش بيزارم. وقتي آفريننده جهان با عظمت و اقتدار بي همانندش بگويد بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را، من چه كاره ام كه در رابطه هايم با كسان ابراز بي نيازي كنم؟
اينها را گفتم كه بداني من هم مخاطبم را موجود مهم و معتبري به حساب مي آورم اما بي تعارف هرگز در رويارويي با او نه اين همه شوق مي  توانم داشته باشم و نه اين همه شور زاييده ترديد. يادت باشد كه مخاطب با تو وقتي برخورد مي كند كه تو كارت را پيشاپيش به پايان برده اي و تمام!  پس ديگر چرا دست و دل بلرزد؟ به گمان من با حفظ احترام حضرت مخاطب اين اوست كه در اينجا بايد دست و دلش بلرزد. حالا از شوق يا از ترديد، اين به كلي مسأله اوست.حتي در سطرهاي پايين مقدمه ات وقتي مي نويسي: «اين روزها هر كسي غزل را به نحوي مي پسندد و همه نيز حق دارند كه آنچه را نمي پسندند مزل يا هر چه غير از غزل بنامند. من اين تشخيص را به عهده مخاطب گذاشتم كه هر چه خواست برگزيند و بنامد و اگر هم دوست داشت نظرش را هم براي من مشتاق مبتدي بنويسد.» به نظرم حق اختيار بيش از حد و اندازه اي به مخاطبت مي دهي. در اين رابطه هم تعادل بهترين صورت ماجراست. تو شعرت را مي نويسي، تو شعرت را چاپ مي كني، او شعرت را مي خواند، او حس خود را به شعر تو اضافه مي كند و در اين حس آميزي است كه هم دادوستد بين شاعر و مخاطب شكل مي گيرد و هم شعر كامل مي شود. بيش از اين تو و مخاطب تو چيزي به هم و از هم بدهكار و طلبكار نيستيد.
اما آنچه در اين غزل ها- و مزل ها هم!- انگشت نهادني است اين است كه تو خوشبختانه تغزل را در حيطه يك معشوق بيني، يك آينه ديداري، يا نهايتاً  يك خويشتن سرايي محدود نكرده اي، هر چند كه هر يك از اينها هم به تنهايي بسيار نامحدود توانند بود. براي تو چون وقت انتخاب مي رسد(آگاه؟ نه!  ناخودآگاه) هيچ موضوعي بيرون از دايره تغزل نيست. اين شعر مي تواند مثل آفتاب به همه جا بتابد و همه سو را گرم كند. مي تواند از خود بياغازد. به دست هاي «پرندپوش ترك» پدر يا مادر برسد و از آنها بگذرد و از خانه بيرون بزند و آسمان را دوست بدارد. مهرش را نثار مرغان مهاجر كند، رود را بسرايد و ... سرانجام به مرگ برسد. به خاطره پدر بزرگ برسد، به نصرت و شاملو و نادرپور و منزوي برسد و عزت آنها را كه اكنون برانگيزنده اين سرود ستايش و حسرت توأم است در هم ببافد. اما دايره اين تغزل گفتم كه نامحدود است. اين مهرباني هنوز جا دارد كه نثار مرد تنهايي نيز بشود كه تنها نيمي از يك نيمكت رنگ و رو رفته خياباني سهم او از جهان است و كودكي كه نفت، تنها كالاي فروشي اش در شهر خريداري ندارد و بايد به روستاهايش بكشاند(آيا انتخاب نفت يك اشاره اي نمادين به سرنوشت يك ملت در رويارويي با جهان غارتگر نيست؟) و در راه روستا يك اتفاق ساده خود او را با كالايش مي خرد و اين گشت و گذار البته ترجيع بندي دارد هميشگي: معشوق و عشق!  مي دانم كه اين نقطه بازگشت، رجوع به آرامش است پس از پرسه هاي طولاني كه خستگي ات را براي دست هاي پذيرنده او سوغات مي بري و شايد اين مناسب ترين تعبير براي تكرار جاي جاي معشوق در دفتر توست. گردش و حركت تو نيز بايد چون فرم دروني شعر دايره اي بوده باشد. مي چرخي و هر بار خسته به عشق در معناي مطلقش بازمي گردي اما در اين چرخش هيچ چيز و هيچ كس فراموش نمي شود. هر كس كه نيازمند است، سهمي از اين مهرباني- مگر شعر خود مهرباني نيست؟- را از تو مي ستاند و به خانه مي برد يا به خانه اي كه ندارد!  به قول خودت:
وزن، پايه موسيقي شعر من و توست. چيزي است كه به شعر نظم مي دهد و يادمان باشد كه آن تصور ديرينه كه در بي نظمي هم نظمي است در اين مورد، جايي ندارد!
«در شلوغي پياده رو واژه هاي شعر مرد را
باد مي برد نفس نفس رايگان براي آن و اين»
حالا بگذار من هم در يك فرم دايره اي نوشته ام را ببندم و بازگردم به چند توصيه و سفارش كوچك ديگر كه برايت دارم كه هر چند حرفهايم با تو بسيار است اما حوصله و مجال از هر دو سو تنگ است و اين همه را شايد مهلتي ديگر يابد. مهلتي كه اگر سفر،... اگر زمان، اگر مهر، اگر حوصله... اگر مرگ و ... پس بگذار بنويسم كه: شاعر جوان!  دوست من!  با همين شجاعت ادامه بده و مطمئن باش كه هيچ چيز نيست كه نتواند در غزل تو، كنار معشوق بنشيند. در و ديوار و سنگ و گل و گل و مرغ و رود و درد و دود و مرد و ...
اما اين شجاعت را در همه سوي شعر و همه كار آن توصيه نمي كنم از جمله آنچه را كه خودت سهل انگاري وزني ناميده اي در غزلي كه با «آبي بر آتشم شو» آغاز مي شود. چرا سهل انگاري؟ مي خواهي دستت بازتر باشد با اين وزن ها بازي كن، بالا و پايين شان كن، اصلا زيرورويشان كن و اگر توانستي ساختار تازه اي به آن ببخش اما سهل انگاري براي وزن؟ نه!  حتماً  مي داني كه سنجش اوزان شعر نوعي رفتار رياضي است. صحبت اينجا از عدد و رقم است. يكي از مفاعلن، دومفتعلن، سه فعولن والي آخر...
به نظرم شعر تو و غزل تو نيازي به تجربه هاي عجيب و غريبي كه گاه از ديگران ديده ايم، ندارد. اين كه تمام شدن معناي بيت را موقوف كني به بيت بعد و ...!  اينها را براي همانها بگذار كه به قول بيهقي در داستان حسنك در هر كاري ناتمام اند. شعر تو ظرفيت تمام بودن را دارد (با تمام شدن اشتباه نشود!) تمام باش!
جز آن سهل انگاري هاي وزني كه گفته بودي و گفتم، تو با وزن يك مقدار ديگر هم بايد ورزش كني براي آن كه همان يك سيلاب هاي مزاحم را از شعرت كنار بگذاري. همان يك سيلاب هايي كه...! ببين شاعر جوان!  مرا كاري به مبحث زحاف در اوزان شعر نيست. وزن، پايه موسيقي شعر من و توست. چيزي است كه به شعر نظم مي دهد و يادمان باشد كه آن تصور ديرينه كه در بي نظمي هم نظمي است در اين مورد، جايي ندارد!با اين تسلط كه بر عناصر شعري ات داري و حتي وزن!  هيچ نيازي به تجربه هاي سهل انگارانه و غير آن را نداري نازنين!
اين مركب را كه گاهي در شعرت توسني نشان مي دهد به زير ران بكش و رامش كن. تمام! نگاه شاعرانه ات به جهان و زيباست. مهمتر از همه همان كه گفتم: اين نگاه براي گشت وگذار و ديدن و برگزيدن، حد و مرزي نمي شناسد. با اين سرمايه، شعرت چيزي در زمينه محتوا كم نخواهد داشت.
زبانت را نديده ام و نشنيده ام كه به لكنت هاي بزرگ دچار شده باشد و يا مثل تازه به دوران رسيده ها، ناگهان از سر ذوق به پرگويي كشيده شده باشد.سواد شاعرانه ات (وغيرشاعرانه ات هم!) از چيزي كم نمي گذارد.در اين صورت بياييم و جمع ببنديم و بنويسيم:آقاي اسماعيلي شاعر!  تو خيلي چيزها را براي بزرگ شدن در شعر داري، همه را با همت و پشتكاري كه آن را هم داري جمع كه كني مي شود شاعر جواني كه در راه بزرگي است. من چشمم را به حركت تو در شعر دوخته ام تا اگر مجالم باشد ببينم كه به جايي رسيده اي كه سزاواري اش را داري. پس پيش برو. به هنجار. با شجاعت اما همچنان با دقت وسواس هم گاهي بد نيست اگر تو را از پرتگاهها در امان بدارد. مركبت را اگر رام كرده باشي، حتي در تنگه ها و گريوه ها نيز مشكل چنداني نخواهي داشت. از كوهستان كه بگذري به رود خواهي رسيد. به جريان سيال رود كه چشم و دل با دريا دارد با رسيدن!  خورشيد و روشنايي هم آنجاست. پيش برو!
حسين منزوي- دي ماه ۸۲- زنجان

نگاه امروز
نسل حنجره ها
محمدعلي بهمني
منزوي در همه حال شاعر بود، شيريني و تلخي لحظه ها، تغييري در شاعرانگي اش نداشت. قهر و آشتي اش هم چندان تفاوتي نداشتند. كافي بود چند روزي از او خبر نگيري تا با بدخلقي به سراغت بيايد و گله هايش شروع شود. مي آمد و متوجه ات مي كرد كه تنها به خاطر تو نيامده، حال ده ها دوست ديگر را هم جويا مي شد و تا از گرفتاري دوستي آگاهي پيدا مي كرد، وظيفه خود مي دانست كه به جاي او هم غصه بخورد و رنج دوستان را هم دود كند.
خودآزاري برايش نوعي مهرورزي بود. زماني باخبر شده بود كه من بيمار و بستري هستم، تلفن مي زد و از زنده بودنم مي پرسيد. بعدها باخبر شدم كه مرثيه اي هم در سوگ من سروده، «من وظيفه خود را انجام داده ام و شعري براي سنگ قبرت نوشته ام ،تو خودت كوتاهي كردي و نمردي.»
اگر بخواهم از نكته پراني ها و شيرين زباني ها و تلخ بياني هاي منزوي بنويسم، بايد از سال هاي اول آشنايي مان بگويم _ سال هايي كه منزوي هنوز تاب تنفس دود سيگار دوستان را هم نداشت، سال هاي پياده روي ها و كوه پيمايي هايمان، سال هايي كه «عمران صلاحي» عزيز، برايش سروده بود:
با منزوي پياده  روي مي كنيم ما
خود را بدين وسيله قوي مي كنيم ما
سال ۱۳۴۴ من ۲۴ ساله بودم و منزوي ۲۰ ساله و با «جلال سرفراز» شده بوديم سه يار خياباني، حسين ،لاغر و كشيده و «جلال» ۷متوسط و من كوتاه، «حسين» از همان ابتدا، يك سرو گردن از جلال و دو سر و گردن از من ، افق هاي دور را بهتر مي ديد.براي منزوي كه دل سپردگي را از مفهوم توأمان اش با سرسپردگي،منها شده مي خواست، زيستن رنج كمي نبود. واشكافي اين زخم، تنها با روايت «منزوي» پايان نمي گيرد ؛ بگذريم.
نسل مرا كه نسل حنجره ها بود
يك سرمه دان الوان
مسحور كرد
و بوسه هاي گس
دندان واژگانش را پوشاند
***
آمد به خوابم دوباره _ مردي كه خاكستري بود
مردي كه خاكسترش هم مصداق روشنگري بود
دستي كه هر چه قلم را از هر چه جوهر تهي كرد
دستي كه انگشت هايش از خون خود جوهري بود
بامي كه بر خود فروريخت بسيارها بار و هر بار
ويران اگر، خشت خشت اش آبادي ديگري بود
خوابم چه زيبا شد، اما: تعبير ناباوري داشت
بيداري خوابزادم تسخير خوشباوري بود
ديدم نه خوابم نه بيدار شمشاد، من، او سپيدار
در خود نشستم كه اين بار هنگامه ي داوري بود
گفتم: چرا من؟ چرا او؟ گفتم: كجا من؟ كجا او؟
من اشتياقم هياهو او از هياهو بري بود
در پيله ي انزوايش در جمع پروانه هايش
در هرسكوت و صدايش تقديس نوآوري بود
بر پاي خوكان؟ نه زيرا،  با مغز پوكان؟ نه! زيرا
زيرا كه زيرا كه زيرا، دردانه لفظ دُري بود

اجتماعي
ادبيات
اقتصاد
انديشه
سياست
سينما
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  سينما  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |