يوسفعلي مير شكاك
اما باز هم سخن از مرده اي گفتن و رايتي به رنگ مشكي برافراشتن ؟ يا بلكه براي رايج ترين و سمج ترين زندگان يعني كلمه ي هميشه (و خوشبختانه تاكنون) زنده، يا همان قند قديمي كه دهان شاعران بلكه خود شاعران را آب كرده است، به بهانه مرده اي، علم بر صحرا زدن؟ مي خواهي از او بگويي و ناگزير او را در انزواي شادمانه خود با غزل ها و غزال ها يافته اي اما از اين مي گذري و ديگر بار جامي را بلند مي كني كه همه شاعران راستين از حماسه سرايان تا شقايق هاي با داغ زادگان، به افتخار كلمه بلند كرده اند. از قضاي سوزگار، شاعري در پايان راه ، از كوران داغها و باغها گذشته با كوله باري از پر؛ كوله بار را مي گشايي، پرهايي چند از همان سي مرغ كه هزار و چندي سال است كه سفر از خراسان آغازيده اند و هنوز كو تا سيمرغ؟ كلماتي فرهيخته و پرداخته و كلامي به صلابت صليبي كه شاعر را برمي كشد تا جاودانگي:
«جواب سوم اين كه من اصلاً زبانم نمي گردد كه اينطور (مثل فلان و بهمان) با ته لهجه پايين مايين ها _ يعني زبان مرسوم تهران- حرف بزنم، سرِّ و سرود من از اين حدود و حوالي نيست» (اخوان ثالث، مهدي، از اين اوستا، مؤخره، ص۱۹۰) و اما بعد و بعدتر از همه ي ماها، آنها كه مي آيند و مي سرايند بعدها، پيش تر از همه چيز با ميراث زباني ما سرو كار دارند، همانطور كه از فردوسي منزوي گشته در طابران طوس تا منزويِ _ ان شاءالله- در فردوس برين آرميده، براي ما همين مرده ريگ را گذاشته اند نخست...
... نخست كلمه بود و كلمه....
سخن گفتن از مرگ و زندگي شاعران دردمند براي مخاطبي كه در اين افق مستقر نيست، هم دشوار است و هم بيهوده؛ دشوار است، زيرا در قالب روايت نمي گنجد، بيهوده است زيرا در خرد و روان چنين مخاطبي رسوخ نمي كند و صريح بگويم و بي پرده، صورت غالب مخاطبان روزنامه ها و هفته نامه ها، يا به عبارت فراگيرتر، مخاطبان عموم رسانه ها، بيرون از افق شعر قرار دارند. افق شعر كجاست و چگونه؟
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
اين بيت خواجه شيراز گواهي مي دهد كه افق شعر همان روان سودازده ي شاعر است كه بر خرد وي چيرگي يافته و عليرغم خموشي خرد يا خروش آن، در پي چيزي است كه از «منطق عرف عام» يعني «سود و زيان» بيرون است.
در روزگار ما ظاهراً مخاطبان شعر و شَعر بسيارند، زيرا سواد خواندن و نوشتن بسامد بالايي پيدا كرده است، اما اينان خود را با شعر سرگرم كرده و از آن لذت مي برند و در ساحت همزباني و همدلي با شاعر نيستند و مگر نگفت:
شاعرتو را زين خيل بي دردان كسي نشناخت
تو مشكليّ و هرگزت آسان كسي نشناخت
دردي كه شاعر صورت غالب مردم را با آن بيگانه مي داند و آنان را به همين علت، خيل بي دردان مي نامد، چگونه دردي است؟ دردي كهن و فرساينده كه تنها شاعران حقيقي با آن سرو كار دارند. درد وقوف به اين كه عشق و شعر بيرون از دايره سود و زيان ظهور مي كنند و هر كس را به بند كشيدند، اختيار او را سلب مي كنند تا به سود و زيان نينديشد و خلاف آمد عادت زمانه و ابناي زمانه، از غريب و تنها ماندن نهراسد و بپذيرد كه غرامت عشق ورزيدن، محروم و مطرود شدن است.
البته شعر ژورناليستي و شاعران ژورناليسم كه سفارش اجتماع را به جاي ممدوح نشانده و براي خوشايند سرآمدان فرهنگي جامعه و استقبال طبقه متوسط، شعر مي سازند، از اين دايره بيرونند، همانگونه كه عنصري و فرخي و انوري و امثالهم از دايره شعر و شاعري بيرون بودند و هيچ نسبتي با عالم امثال سنايي و عطار و عراقي و درد آنها نداشتند.
هر چيزي اصيل و بديل دارد، شعر و شاعر نيز از اين قاعده مستثني نيستند. «عنصري» بديل بود و نيروي سخنوري خود را به فرمان عقل كارافزا در عرصه اي به كار مي گرفت كه سود ببرد و زيان نكند و عقل كارافزا همواره از عشق دوري جسته و به زندگي بي دغدغه امر مي كند. زندگي بي دغدغه در آن روزگار صورت نمي بست، مگر با مدح محمود غزنوي و امروز ميسر نيست مگر با ستايش نفس اماره جمعي.
از حيث سخنوري يا صورت شعر، فاصله اي ميان عنصري و سنايي نيست، آنچه عنصري را ذيل عنوان «ناظم» نگه مي دارد و باعث مي شود به او بي اعتنا باشيم، پرهيز او از حقيقت شعر (روي آوردن به عشق و فارغ شدن از هرگونه سود و زيان) است.
سنايي نيز در جواني و ميانسالي به راه عنصري مي رفت، اما هنگامي كه بيدار شد و دريافت كه نبايد امانت آسمانيان و ايزديان را در راه تأمين معاش و رفاه خود خرج كند و مدح اين و آن بگويد، ناگهان زبان و بيان و لحن وي دگرگون شد. سنايي نيز در آغاز، گرفتار عقل كارافزاي عافيت انديش بود اما با روي آوردن به عشق و درد عشق كه عافيت سوزي مي آموزند، به آنجا رسيد كه نخستين سرآهنگ قلمرو عشق عارفانه و راهگشاي معرفت حكيمانه باشد و طلايه دار شعر عاشقانه،كه پيش از آن بهانه اي بود براي نشان دادن مهارت و قدرت سخنوري شاعر در سرگرم كردن ممدوح و...
آري، عشق پيش از سنايي شايعه و شعبده اي بود در حد «نسيب» و «تشبيب» . به هر حال اين مقدمه دراز دامن براي اين بود كه بگويم ترجيح مي دهم سكوت كنم و براي گرفتاران سود و زيان، از حسين منزوي سخن به ميان نياورم، زيرا من به شاعر بيش از شعر ارج مي نهم و اعتبار درخت را به برگ و بار آن نمي دانم.
آخرين غزلهاي منزوي گواهي مي دهد كه سرانجام دريافت چرا آسمانيان عقل عافيت انديش را در وجود وي خاكستر كرده و او را به عمري يكه و تنها و لاابالي زيستن، فارغ از نيك و بد زمانه بودن، به ستايش و نكوهش ديگران اعتنا نكردن، واداشته و از شكستي به شكست ديگر در قلمرو «صورت» سوق داده اند
بسياري از عاشقان دردمند سالها در همان ورطه اي دست و پا مي زنند كه شاعران و به همان وضع غريبانه از تنگناي خاك و محبس تن رها مي شوند، بي آن كه حتي مصرعي گفته باشند و من آنان را به همان اندازه مي ستايم كه شاعران را.
من هيچ گاه به اين نمي انديشيدم كه شعر حسين منزوي چه پايگاهي دارد، با شاعري كه در حسين منزوي بود و او را از همان آغاز جواني با سود و زيان بيگانه كرد و برانگيخت تا جز عشق راهي و كاري نشناسد و جز در پرتو عشق نسرايد.
با او كار داشتم و مي دانستم كه در وادي غربت و بي همزباني يگانه است و از او شوريده تر و لاابالي تر نمي توان يافت. محروم از همدلي، پرتاب شده در ورطه عسرت، بي اعتنا به اقبال يا ادبار زمانه و ابناي زمانه، در پي صاعقه اي سرگردان بود كه اراده آسمانيان براي سوختن عقل وي، در جانش برافروخته بود.
اين صاعقه، حسين را در مرز جواني از عقل عافيت انديش تهي كرد و طشت رسوايي او را از بام افكند تا گستاخ و بي پروا، بارها و بارها عشق مجاز را بيازمايد و چندان در اين عرصه با بيهودگي مواجه شود تا واپسين فرصت خود را صرف سرفرود آوردن به درگاه ايزديان و آسمانيان كرده و عليرغم «عرف عام شاعري» كه در زمانه ما «زبون انديش» تر و «عافيت خواه» تر و «گسسته خرد» تر از «عرف اجتماعي» است، به همان ساحتي رو بياورد كه نياكان بزرگ ما يعني مولوي و حافظ و عطار و سنايي و بيدل، در آن متوطن بوده اند.
آخرين غزلهاي منزوي گواهي مي دهد كه سرانجام دريافت چرا آسمانيان عقل عافيت انديش را در وجود وي خاكستر كرده و او را به عمري يكه و تنها و لاابالي زيستن، فارغ از نيك و بد زمانه بودن، به ستايش و نكوهش ديگران اعتنا نكردن، واداشته، و از شكستي به شكست ديگر در قلمرو «صورت» سوق داده اند.
نمي خواهم «راز» دوست خود را برملا كنم، من و منزوي، به عنوان شاعر دوستي نمي كرديم تا در شب شعرها و محافل ادبي و مجالس هنري با يكديگر باشيم، هر دو خراباتي و لاقيد و عاشق و نيمه ديوانه بوديم و از ابلهاني كه شعر نه حاصل دردمندي آنها بلكه هدف و اعتبار و امتياز آنهاست، نفرت داشتيم؛ به همين سبب هنگامي كه من سرپناهي داشتم و حسين سرزده از زنجان مي آمد، در به روي غير مي بستيم و تا بامداد بيدار مي نشستيم و پيرامون عشق و رازهاي بسيار آن، سخن مي گفتيم.
من به قلمرو عشق صوفيانه متعلق بودم و حسين به قلمرو عشق رندانه. حسين مي پرسيد و من پاسخ مي دادم، من مي پرسيدم و حسين غزلي تازه مي خواند يا انگيزه سروده شدن يكي از غزلهاي ديرين خود را به شيريني بيان مي كرد و همواره سخن به آنجا مي رسيد كه ايمان شاعر چگونه توسط ايزديان و آسمانيان به او ارمغان شده وچه هنگامي به فرياد او مي رسد.
حسين گرچه به ظاهر لاابالي بود، اما دردمندي و غربت و عسرت، باطن او را درخشندگي داده و قابليت نيايش ايزديان و آسمانيان بخشيده بود و اين قابليت سرانجام واپسين سالهاي عمر او را همان رنگ و بويي بخشيد كه من آرزو مي كردم.
عشق و دردمندي و فقر و عسرت، خلعت خاص و نشانه ي امتياز است و آسمانيان تا كسي را سزاوار خود نبينند، او را دچار عشق و دردمندي نمي كنند و خلعت فقر و عسرت نمي پوشانند.
در حدود دو دهه قبل، هنگامي كه مي ديدم حتي شاعران از حسين منزوي پرهيز مي كنند و عادات و اخلاق او را مي نكوهند، دلم گواهي مي داد كه فرجام حسين، فرجامي فرخنده خواهد بود و به فر و فروغ روح القدس عليه السلام چنين شد.
من و حسين از بيان نهفته ترين احوال و آراي خود براي يكديگر پرهيز نمي كرديم و همدلي و همزباني ما سخت صادقانه و فارغ از هرگونه خودبيني و گزافه گويي اديبانه و سخنورانه بود. دو جهان سرگردان و سودازده، به رهنموني حقيقتي كه از آغاز تاريخ تاكنون الهام بخش و آموزگار انسان بوده است، روبه روي يكديگر در خلوت نشسته و خود را فاش مي كردند و حتي از ياد برده بودند كه متهم به شعر و شاعري هستند و گويي جز به ياد آوردن عهدي كه با ايزديان و آسمانيان بسته و بايد ديگر بار آن را تجديد كنند، وظيفه اي ندارند.
نخستين غزل حسين كه در ستايش و نيايش سپهسالار عشق و شهادت، اباعبدالله- عليه الصلوه والسلام- منتشر شد، بسياري از دوستان را به تعجب وا داشت و من به اين تعجب مي خنديدم.
آنها معذور بودند، زيرا شاعري به نام حسين منزوي را نمي شناختند و آن را كه حسين منزوي مي انگاشتند، شبحي بود كه شايعه ها و پچ پچ ها و بدگويي ها و ژاژخايي ها و هرزه درايي هاي نامردمان و ابلهان پديد آورده بود.
من مي دانستم كه حسين منزوي سال به سال رنج و درد سهمگين تري متحمل شده و عاقبت حتي آرزوها و رؤياهاي خود را گم كرده و اكنون مهياي ستايش و نيايش «حقايق ازلي» است. مي دانستم كه فرجام عسرت فرساينده اي كه سالها حسين را در هم كوبيده و بناي وجود اين جهاني او را اندك اندك ويران كرده، به پشت سر خود نگريستن و مشاهده نوري است كه راه شاعران حقيقي را روشن مي كند و با الهام بخشيدن به آنان، آرام آرام، دگرگونشان كرده و به ساحتي مي كشاند كه هرگز تصور نمي كردند.
غزلي ديگر از حسين در ستايش و نيايش بانوي بيكرانگي چاپ و موجب شگفتي بيشتر شد و از آن پس من دوست خود را نديدم؛ ديگر نه من و نه او، نيازي به ديدارهاي قلندرانه نداشتيم. من مي دانستم كه حسين ديگر به ندرت راه تهران را در پيش خواهد گرفت و از اين پس خود را پاس داشته و در خلوت درويشانه خويش، فارغ از چند و چون زمانه و ابناي زمانه، مهياي عزيمت به سوي حقايقي خواهد شد كه در واپسين سالهاي عمر خويش، علي رغم توقع پيروان ظاهر مذهب و مدعيان مذهب ظاهر، توفيق ستايش و نيايش آنها را يافته است.
نمي توانم بگذرم كه دوست دردمند و سرگشته ام، هيچ اعتنايي به گرامي شمردن از پس مرگ، نداشت. آن كه در زندگي چنان رفتار نمي كند كه گرامي شمرده شود كجا پرواي آن دارد كه پس از مرگش بستايند يا بنكوهند
حسين منزوي در همان آغاز راه سروده بود:
از زمزمه دلتنگيم از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي نه تاب سخن داريم
دردا كه ز كف داديم آن ذات گرامي را
تيغيم و نمي بريم، ابريم و نمي باريم
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
اميد رهايي نيست وقتي همه ديواريم
و حوالت انسان را در آخر الزمان، دقيق و رسا بيان كرده بود. اكنون آموزگار عاشقان و شاعران و جنگاوران او را در پناه گرفته و ذات گرامي گم شده اش را به او برگردانده بود.
هر بيت از غزل هايي كه با عشق به ايزديان و آسمانيان سرود، از هر حيث بر صدها دفتر و ديوان از سروده هاي سرزنش كنندگان ظاهرپرست وي، ترجيح دارد؛ زيرا سروده هايش نه از سر عادت يا براي خوشايند انبوه هم كيشان، بلكه از نيازي شگرف و دردي ژرف سر برآورده بودند، نياز به يافتن مأمني ابدي و دردي كه در پايان درماندگي انسان، دل او را تسخير مي كند، دردي كه حتي براي بسياري از شاعران نام آور و مدعيان حكمت و معرفت ناشناخته است، اما حسين منزوي از آن بهره مند شد و به ريشه تمامي دردهاي ديگر خود كه عمري او را به تلاطم درآورده بودند، پي برد.
اكنون دريافته بود كه چرا در تمام عمر سرگردان بوده و جز دل درواي خود، چيزي براي باختن نداشته و چرا پس از آن كه دلش ويران تر از هميشه است، نور ايزديان و آسمانيان در آن درخشيدن گرفته و او را به فرا رفتن و درگذشتن از خاك و خاكيان فرا مي خواند.
***
هنگامي كه در بيابانها پرسه مي زدم، نمي دانستم دل آزردگان غريب و مطرود اين جهان، كه زندان ايمانيان و بهشت اهريمن زدگان است، پياپي راه بازگشت به وطن حقيقي را در پيش خواهند گرفت و من در تنگناي غربت خواهم ماند تا پيوستن آنان را به ايزديان و آسمانيان، به اندك عاشقان دردمند و شوريده سر بشارت داده و بر استقرار آنان در افق ديدار فرمانرواي بيكرانگي كه فرمود: «فمن يمت يرني» شادمان باشم.
هنگامي كه از بيابان به شهر آمدم؛ به من گفتند كه: «حسين منزوي» ... و من گفتم: «اي كاش به جاي او بودم.»زيرا مي دانستم كه دوست من، زنده تر از هميشه فراخواهد رفت؛ بي آن كه گزندها و آسيب ها و ملامت ها و طعنه ها بتوانند او را فرود آورند و از اين پس، همان گونه كه سروده هايش در ستايش حقايق ازلي، زيستني شادمانه و آسوده در وطن حقيقي برايش به ارمغان آورده اند، ديگر سروده هايش در وطن مجازي، مرده پرستان را به جبران جفاها و نامهرباني هايشان برمي انگيزد تا از او به بزرگي ياد و در باب شعر وي قيل و قال كنند.
«ويژگي هاي غزل منزوي» ، «نوآوري هاي منزوي در غزل معاصر» تأثير ... . آه! چه بيهوده است مرده پرستي و چه دل آزار است دردمندي را تا بر خاك به سر مي برد، آزردن و آنگاه كه به افلاك شد، گرامي شمردن.
اما! همان گونه كه دردمندان با اين تقدير به زمين فرستاده مي شوند تا از پس سالها رنج بردن و آزار ديدن، چشم بگشايند و با فراخاطر آوردن پايگاه و پيمان ازلي خويش، از بند تن و دربندان خاك بگسلند، لابد جفاكاران و بيدادگران خرد و كلان هم با اين تقدير زاده مي شوند كه پس از عمري ستم بر دردمندان و بي همدلان و غربت زدگان، دريابند كه هيچ گاه پيش نرفته و همواره فرو رفته اند؛ آن گاه به جاي دگرگون كردن نسبت خود با زندگان، به گرامي شمردن مردگان همت بگمارند.
چنين باد! اما نمي توانم ناگفته بمانم و بگذرم كه دوست دردمند و سرگشته ام، هيچ اعتنايي به گرامي شمردن از پس مرگ، نداشت. آن كه در زندگي چنان رفتار نمي كند كه گرامي شمرده شود و ديگران به نيكي از او ياد كنند، كجا پرواي آن دارد كه پس از مرگش، بستايند يا بنكوهند.
***
آسمانيان را سپاس مي گويم كه هر آنچه از آن دردمند غريب مي دانستم و سخت به كار زمره مرده پرستي و گرامي داشت مي آمد، با شنيدن خبر رستن و رستگار شدن وي چنان از لوح خاطرم شسته شد كه هنوز در شگفتم چگونه چنين شد و دلم گواهي مي دهد كه شهرياران بيكرانگي چنين اراده كرده بودند، همان گونه كه او را از افق مجاز به افق حقيقت فرا برده و علي رغم ژاژخايي و هرزه درايي ظاهربينان، در صف ستايندگان و سرايندگان حقيقت و عظمت خود قرار دادند و چنين كلماتي به او الهام كردند:
با هيچ زن جز تو دل دريا شدن نيست
يارايي درگير توفانها شدن نيست
درخورد تو، اي هم تو ساحل هم تو طوفان
جز ناخداي كشتي مولا شدن نيست
تو نور چشم مصطفي و كس به جز تو
در شأن شمع محفل طاها شدن نيست
تو مادر سبطيني و غير از تو كس را
اهليت صديقه ي كبرا شدن نيست
جز با تو، شأن كم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پيدا شدن نيست
نخلي كه تو در سايه اش آسودي او را
در سايه ي تو حسرت طوبا شدن نيست
اي عالم امكان خبر، تو مبتدايش
آن جمله اي كه در خور معنا شدن نيست
سنگ صبورِ مردي از آن گونه بودن!
با هيچ زن ظرفيت زهرا شدن نيست
***
ياد و نام وي جاودان و روان وي در بيكرانه مينوي خداوندي شادمان باد.
۱/۲/۸۴ تهران