درست است كه با ابداع شعر نو توسط نيما يوشيج و استقبال شاعران و مخاطبان شعر و شيوع شعر نو نيمايي و نيز ابداع شعر سپيد توسط احمد شاملو و استقبال شاعران و مخاطبان شعر از آن و با گذشت بيش از شصت سال از دعواي كهن و نو؛ و استدلال هايي كه طرفداران هر گروه براي اثبات حقانيت حرف خود گفته و نوشته اند ؛ سخن گفتن از كهن و نو كاري بيهوده و تكراري است و بايد اين واقعيت را پذيرفت كه ما در جامعه عجيبي زندگي مي كنيم كه در آن ذوق ها و سليقه هاي متفاوت و گاه متناقض چنان با هم كنار آمده اند كه تصور برتري يكي بر ديگري امري محال مي نمايد.
و نيز درست است كه شاعران معاصر نيز پس از ابداع شعر نو و شيوع آن در جامعه براي سرودن شعر _ با توجه به روحيه و ديد و دانش خود _اين دو شيوه يا سبك را براي سرودن شعر برگزيده اند: گروهي هنوز با پايبندي و دلبستگي به تعريف قديم شعر و ناديده گرفتن امكانات و ظرافت ها و گنجايش هاي قالب هاي نو به همان شيوه كهن و سنتي شعر مي گويند و اصولا شعر نو را شعر نمي دانند و گروهي برعكس با پذيرش تعريف جديد شعر جا و مجالي براي پرداختن به قالب هاي سنتي نمي بينند و تنها شعر نو _ اعم از نيمايي و سپيد را _ قالب مناسبي براي سرودن شعر مي دانند و تنها سرودن شعر در قالب هاي نو را كاري امروزي مي دانند و بس.
اما در اين ميان، هستند شاعراني كه ضمن پذيرفتن تعريف جديد شعر از طرف نيما و شاملو و ضمن سرودن شعر در قالب هاي نيمايي و سپيد، هنوز شعر سنتي را به كل كنار نگذاشته اند و با دلبستگي خاصي كه به شيوه هاي شعر كهن دارند، در كنار سرودن شعر نو به سرودن شعر در قالب هاي سنتي، بويژه غزل نيز ادامه مي دهند و انگار كه اين دو دنياي متفاوت و متناقض را به گونه اي يكجا در كنار هم پذيرفته اند. در بين اين شاعران دو تن از شاعران معاصر، به گونه اي متفاوت و متناقض و با تأثيرگذاري هايي كاملا متفاوت و مغاير با هم درخور تامل اند. يكي از اين دو تن زنده ياد مهدي اخوان ثالث است كه با سرودن شعرهاي خوبي در قالب نيمايي حركت جديدي در شعر معاصر پديد آورد و ضمن تثبيت شعر نو نيمايي، به موقع خود نيز پيشنهادهاي تازه اي در عرصه شعر نو ارائه داد كه درستي و نادرستي آن در اين بحث نمي گنجد. ولي همين شاعر نوپرداز و تأثيرگذار در عرصه شعر نو، همزمان با سرودن شعرهاي نو هرگز دست از سرودن شعر در قالب هاي سنتي و بويژه غزل بر نداشت و تا پايان عمر آن را ادامه داد. گرچه به راحتي مي توان گفت اگر امروز نامي از اخوان به عنوان شاعر به ميان مي آيد صرفا به خاطر شعرهاي خوب و موفق نيمايي اوست؛ وگرنه شعرهايي كه در قالب هاي سنتي سروده است در حدي نيست كه بتواند شهرت و اعتباري براي او به عنوان شاعر معاصر به دست آورد.
اما نفر دومي كه درست نقطه مقابل اخوان قرار مي گيرد كسي نيست جز شاعر غزل سراي معاصر حسين منزوي، كه درست مثل اخوان ثالث، تا پايان عمر در هر دو قالب سنتي و نو شعر مي سرود، ولي درست بر عكس مهدي اخوان ثالث، شهرت و اعتبارش را مديون شعرهاي سنتي خود يعني غزل است، و گرنه شعرهايي كه در قالب نيمايي و سپيد سروده است در حدي نيست كه بتواند شهرت و اعتباري براي او به عنوان يك شاعر معاصر به دست آورد. گرچه منزوي نيز مثل مهدي اخوان ثالث، رسالت نيما و اهميت نوآوري او را در عرصه شعر پذيرفته است و با سرودن شعرهايي در قالب نيمايي تلاش مي كند كه به عنوان شاعري معاصر با جريان هاي امروزي شعر همگام شود؛ ولي دلبستگي اش به غزل و تغزل به گونه اي نيست كه بتواند به شاعر مجال نفس كشيدن در فضاي تازه و بديع شعر نو نيمايي و حتي سپيد بدهد. منزوي شاعري است غنايي كه دل به عشق و تغزل سپرده است و به همين دليل نيز نمي تواند در سرودن شعر در قالب هاي نيمايي و سپيد هم دست از تغزل بردارد و با نگاهي نو و امروزي به جهان بنگرد. به همين دليل هم با گذشت زمان به سمت غزل مي گرايد و با سرودن غزل هاي زيبا و دلنشيني براي خود شهرت و اعتباري به دست مي آورد كه در نوع خود بي نظير است. اگرچه در غزل هايش نيز به گونه اي مي توان تأثير نيما و شاعران نوپرداز را به روشني ديد و دريافت: در غزل هايي با زباني نو و پويا مثل:
درياي شورانگيز چشمانت چه زيباست
آنجا كه بايد دل به دريا زد، همين جاست
در من طلوع آبي آن چشم روشن
يادآور صبح خيال انگيز درياست
حنجره زخمي تغزل: ص ۱۷ غزل۲
يا:
اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه ساران صاف سحر با صفاتر
با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم
اي دوست، اي از غم غربت من، به من آشناتر.
همان: ص ،۱۹ غزل ۳
و همين روحيه غنايي است كه موجب مي شود شاعر در شعرهاي نيمايي اش نيز از عشق سخن بگويد:
يك شب هواي گريه
يك شب هواي فرياد
امشب دلم، هواي تو كرده است.
*
فوج اثيري درناها در باران
شعري مهاجر است، كه مي گذرد
و آن صداي زمزمه وار
كه لحظه لحظه، به من، نزديك مي شود
همان: ص ،۷۱ تغزلي در باران
و يا:
در سينه ي تغزلي من
اينك هزار چشمه غزل
هر چشمه با هزار زمزمه اي را كه
زنداني است
با من بگو، چگونه
شط غناي مضطربم را
سالم عبور دهم، تا تو
با ازدحام اين همه شن زار و شوره زار
اي دريا.
همان _ ص ،۸۱ هراس
اين نمونه شعرهايي است در قالب غزل و نيمايي حسين منزوي در كتاب «حنجره زخمي تغزل» كه در سال ۱۳۵۰ چاپ و منتشر شد، با زبان و بياني زنده و به روز، كه ريشه در شعر و زبان معاصر شاعر دارد. ولي با گذشت زمان كم كم حسين منزوي راهش را به سمت غزل كج مي كند و از فضاي شعر نو دور مي افتد ولي در غزل مي بالد و رشد مي كند، مثل:
«زني كه صاعقه وار آنك رداي شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست، كه قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان، پيام وصل نخواهد داد
كه گاه پيرهن يوسف، كنايه هاي كفن دارد
كيم، كيم كه نسوزم من، تو كيستي كه نسوزاني
بهل كه تا بشود اي دوست، هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را، دلم به شوق مي افروزد
دوباره عشق در اين صحرا، هواي خيمه زدن دارد.»
از ترمه و تغزل _ ص ،۱۰۳ غزل ۴۹
يا :
پله ها در پيش رويم، يك به يك ديوار شد
زير هر سقفي كه رفتم، بر سرم آوار شد
خرق عادت كردم اما عليه خويشتن:
تا به گرد گردنم پيچد، عصايم مار شد
اژدهاي خفته اي بود آن زمين استوار
زير پايم ناگه از خواب قرون بيدار شد
همان: ص ،۱۳۴ غزل ۱۳۳
كه با اندكي دقت مي توان دريافت كه در همين مدت كوتاه، غزل هاي منزوي از نظر زبان و بيان و حتي محتوا دچار يك دگرگوني اساسي شده است؛ به گونه اي كه زبان زنده و خودجوش شاعر كه در غز ل هاي «حنجره زخمي تغزل» ريشه در كوشش هاي شخصي و ابداعات فردي دارد، كم كم جاي خود را به زبان و بيان جديدي مي دهد كه ريشه در شعرهاي سنتي فارسي و فرهنگ كهن ايران دارد.
به عبارت ديگر، اكثر غزل هاي اوليه ي منزوي در كتاب «حنجره زخمي تغزل» را مي توان در محدوده غزل نو طبقه بندي كرد، يعني غزلي كه با الهام از نوآوري هاي نيما يوشيج براي نخستين بار توسط شاعران نوپرداز پيرو نيما سروده شد و مهم ترين ويژگي آن توجه به زبان و بيان نو است؛ گرچه در نهايت به دليل توجه بيش از اندازه به زبان، از محتوا دور مي افتد و شعري مي شود زيبا اما سطحي، كه گاه به جدول كلمات متقاطعي مي ماند كه در آن شاعر صرفا در پي پر كردن جدول «وزن و قافيه» است و بس.
ولي در غزل هاي دوره بعد - يعني بعد از «حنجره زخمي تغزل» و با توجه شاعر به فرهنگ و سنت شعر فارسي و به كارگيري واژگاني كه پيش از نيما و در شعر و ادب كهن فارسي به كار رفته و تركيب آن ها با واژگان جديد و امروزي، چه از نظر زبان و بيان و چه از نظر محتوا، غزل هاي منزوي قدم به جايگاه جديدي مي گذارد، كه جايي است بين غزل سنتي و غزل نو؛ و اين همان شيوه اي است كه بعدها به «غزل نئوكلاسيك» مشهور مي شود و نمونه هايش را مي توان در همين دو غزل (شماره ۴۹ و ۱۳۳) كه چند بيتي از آن ها آورده شد به راحتي ديد، مثل تركيب و فضايي كه از كنار هم نشستن بيت اول نمونه اول، با دو بيت بعدي آن پديد آمده است و نيز فضا و تركيبي كه در نمونه دوم بين زبان و بيان نو بيت اول با زبان و بيان دو بيت بعدي كه ريشه در زبان و بيان و مفاهيم سنتي شعر فارسي دارد، پديد آمده است.
مثل به كارگيري واژه هاي: مشتاق، وصل، پيراهن، يوسف، بهل، مجنون، صحرا و خيمه در نمونه اول، و واژه هاي عصا، مار و اژدها در نمونه دوم؛ كه روي هم فضايي مي سازند اسطوره اي كه به غناي محتوايي شعر منزوي كمك مي كنند. چنين است كه غزل هاي منزوي با گذر از مرحله نخست، وارد مرحله جديدي مي شود و براي شاعر جايگاه و اعتباري كه بايسته آن است پديد مي آورد؛ با غزل هايي كه پلي است بين امروز و ديروز شعر فارسي، مثل:
خالي ام چون باغ بودا، خالي از نيلوفرانش
خالي ام چون آسمان شب زده، بي اخترانش
خلق بي جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
يأس و تنهايي و من، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم، با من نه خورشيدي، نه صبحي
نيمي از آفاقم اما، نيمه ي بي خاورانش
همان _ ص ،۱۲۳ غزل ۱۰۱
يا:
باز آن سمند زخم خورده بي سوار آمد
با شيهه اي خونين و چشمي اشكبار آمد
سم ضربه هايش بر در و دروازه مي كوبند
كاين ناشكيبا با پيامي مرگبار آمد
بفكن پر سيمرغ در آتش كه رخش اين بار
بي صاحب از هنگامه ي اسفنديار آمد
همان _ ص ،۱۳۶ غزل ۱۳۸
اما اين تركيب و تلفيق كهن و نو تا حدي مي تواند مفيد باشد كه شعر را از فضاي امروز و جهان امروز بيرون نراند و موجب آن نشود كه شعر به بازسرايي كار گذشتگان منتهي شود ولي متاسفانه حسين منزوي كه در برخي موارد به اين امر بي توجه است، چنان راه افراط پيش مي گيرد كه به سختي مي توان برخي از سروده هايش را در فضاي امروزي شعر جا داد، مثل:
الا حمايت تو، رمز استقامت من
چنان كه سينه تو، ساحل سلامت من
دوباره ديدنت اي جان، معاد موعود است
قيام قامت قديسي ات، قيامت من
دل از تو بر نكنم جان من، جهاني نيز
اگر هر آينه خيزد پي ملامت من
همان _ ص ،۹۶ غزل ۳۷
يا:
زان باده پر كن ساغرم، كز وي سحر سر مي زند
خورشيد در خمخانه اش، هر صبح ساغر مي زند
از چند و چونم وارهان، با جرعه اي آتش فشان
زآبي كه آتش بي امان، در خشك و در تر مي زند
بختم به سوداي تنت، ره مي زند سوي منت
تا آورد در گردنت، دستي كه بر سر مي زند
همان: ص ،۱۲۱ غزل ۹۵
و يا:
عجب لبي! شكرستان كه گفته اند اين است
چه بوسه، قند فراوان كه گفته اند اين است
به بوسه، حكم وصال مرا موشح كن
كه آن نگين سليمان كه گفته اند اين است
همان: ص ،۲۳۸ غزل ۳۰۶
كه اين واژه و تركيب ها و افراط در به كارگيري آن ها، بدون توجه به بافتار زبان امروزين، به شعر منزوي لطمه هاي جبران ناپذيري مي زند و از آن شعري مي سازد، كه پيش از نيما يوشيج و ابداع شعر نو نيز به وفور رواج داشت و به همين دليل اين گروه از غزل هاي منزوي تنها در حد وصف حالي خالي باقي مي ماند و نمي تواند در تعريفي كه امروز از شعر وجود دارد قدم بگذارد؛ بويژه آنكه شاعر در مورد انتخاب رديف و قافيه هم گاه به تركيب هايي تن در مي دهد كه بوي كهنگي اش را از فرهنگ ها فاصله مي توان فهميد، مثل:
نسيم خوش خبر از نور چشم من چه خبر
هميشه در سفر! از بوي پيرهن چه خبر
تو پيكي و همه پيغام عاشقان داري
از آن پري، گل قاصد، براي من چه خبر
همان: ص ،۱۳۰ غزل ۱۱۷
يا:
اي دوست، اي شفق قدح خونفشان تو
وي لاله زار، زمره دردي كشان تو
كي خوب مي شود به كدامين چهل شفا
آن چار خم سوخته خونفشان تو
با سبزه زار پيرهن و لاله زار زخم
شرمنده از بهار نيامد خزان تو
همان: ص ،۱۶۹ غزل ۲۰۲
و يا چنين بي توجهي هايي است كه شاعري كه مي تواند غزلي بگويد يا مطلعي چون:
در چشم هاي شعله ورت آن روز
چيزي فرونشسته و سركش بود
چيزي هم از قبيله خاكستر
چيزي هم از سلاله آتش بود
در ني ني دو چشم درخشانت
هم خنده برق مي زد و هم خنجر
در آتش نگاه پريشانت
مابين مهر و كينه كشاكش بود
همان: ص ،۲۳۳ غزل ۲۹۲
كه اگر رعايت مجال و مقال نبود، جا داشت كل غزل را يكجا در اينجا بياورم كه نمونه اي است از توان شاعري و قريحه خدادادي منزوي در به كارگيري واژگان و مفاهيم زبان در چارچوبي محدود و ايجاد فضايي گسترده و مخيل، به گونه اي كه مي توان گفت شعري است كه جز رعايت تساوي طولي مصراع ها و قافيه در پايانه بيت ها، در آن، تفاوتي با شعر نو به مفهوم امروزي وجود ندارد.
نمي توان از چنين شاعري پذيرفت كه غزل هايي بگويد مثل:
يك بوسه كه از باغ تو چينند به چند است
پروانه تاراج گلت بند، به چند است
خالي شدم از خويش و به خالت نرسيدم
آخر مگر اين دانه اسفند به چند است
يك نامه به نامم ننوشتي، مگر آخر
كاغذ به سمرقند تو اي قند، به چند است
همان: ص ،۲۳۹ غزل ۳۰۷
يا:
منگر چنين به چشمم، اي چشم آهوانه
ترسم قرار و صبرم، برخيزد از ميانه
ترسم به نام بوسه، غارت كنم لبت را
با عذر بي قراري، اين بهترين بهانه
همان: ص ،۱۱۲ غزل ۶۸
اين بي توجهي به زبان و تركيب واژگان و به كاربردن واژگاني كه از فرط كار و بهره وري، از ريخت و فرم افتاده اند و ديگر ناي و تواني ندارند كه شوري بر پا كنند و رستاخيزي بپا كنند در شعر، براي مخاطب شعر جز ملال و خستگي چيزي به ارمغان نمي آورند؛ آن هم در فضاي شعر شاعري چون حسين منزوي كه الحق غزل هاي زيبا و مانايي سروده است كه نمي توان بي تفاوت از كنارشان گذشت، مثل:
خانه هاي دم كرده، كوچه هاي بغض آلود
طرح شهر خاكستر، در زمينه اي از دود
چرك آب و سرد آتش، خفته باد و نازا خاك
آفتاب بي چهره، آسمان غباراندود
در كجاي اين دل تنگ، مي دهيد پروازم
پرسه هاي عصرانه، اي مدارتان مسدود
همان _ ص ،۹۸ غزل ۴۲
با چنين تصويري عيني و زنده از شهر و زندگي شهري و زبان و بياني زنده و امروزي، يا مثل اين تصوير از مرگ و زندگي در نمونه زير:
گزيدم از ميان مرگ ها اين گونه مردن را
تو را چون جان فشردن در بر، آنگه جان سپردن را
خوشا از عشق مردن در كنارت اي كه طعم تو
حلاوت مي دهد حتي شرنگ تلخ مردن را
همان: ص ،۱۲۷ غزل ۱۱۰
يا:
مي آمد از برج ويران مردي كه خاكستري بود
خرد و خراب و خميده، تصوير ويران تري بود
مردي كه در خواب هايش، همواره يك باغ مي سوخت
و آن سوي كابوس هايش، خورشيد نيلوفري بود
وقتي كه سنگ بزرگي بر قلب آيينه مي زد
مي گفت خود را شكستم، كان خود نه من، ديگري بود
همان _ ص ،۲۳۰ غزل ۲۷۱
و بالاخره غزل بسيار زيبا، لطيف و مانايي چون غزل شماره ۳۱۴ كه از نظر زبان و بيان و استفاده به جا از امكانات نهفته زبان بويژه در جايگاه قافيه و نيز ارايه تصويري تاب و زيبا موفق به پديد آوردن فضايي شده است در خور شعر و در حد شاعري چون حسين منزوي كه يكي از تاثيرگذارترين چهره ها در غزل معاصر است:
چنان گرفته تو را بازوان پيچكي ام
كه گويي از تو جدا نه، كه با تو من يكي ام
نه آشنايي ام امروزي است با تو همين
كه مي شناسمت از خواب هاي كودكي ام
همان _ ص ،۲۴۱ غزل ۳۱۴
كه دريغم مي آيد بقيه غزل را در اينجا نياورم تا پايان بخش خوبي باشد بر اين مقال:
عروسوار خيال مني كه آمده اي
دوباره باز به مهماني عروسكي ام
همين نه بانوي شعر مني كه مدحت تو
به گوش مي رسد از بانگ چنگ رودكي ام
به نام توست كه مي خوانم اي شكفته ترين
گل ستوده در آوازه چكاوكي ام
نسيم و نخ بده، از خاك تا رها بشود
به يك اشاره تو، روح بادبادكي ام
چه بركه اي تو كه تا آب آبي است، در آن
شناور است، همه تار و پود جلبكي ام
به خون خويش شوم آبروي عشق آري
اگر مدد برساند، سرشت بابكي ام
كنار تو نفسي با فراغ دل بكشم
اگر امان بدهد، سرنوشت بختكي ام.