يكشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۴ - - ۳۷۰۴
پاي صحبت هاي جعفر بزرگي، بازيگر سينما و تلويزيون
بابايي ترين پدربزرگ دنيا
002901.jpg
عكس ها: محمدرضا شاهرخي ناد
زندگي اينگونه است. اول من بودم تنهاي تنها. بعد دو تا شديم، بعد كم كم سه تا شديم. بعد چهار تا بعد پنج تا، بعد شش تا بعد كم كم شش تا پنج تا شد، چهارتا شد سه تا، سه تا دوتا. حالا اگر اين دو تا بشود يكي چي مي شه؟
محمدرضا يزدان پرست
آقاي بزرگي! جريان اين مرغ سحر كه همه جا خاص شما شده، چيست؟
سريال اين خانه دور است را بازي مي كرديم. آنجا يك آسايشگاه سالمندان بود. من هم يك جايي نشسته بودم. كارگردان... (فكر مي كند تا يادش بيايد)
...مسعود رسام...
بله، آقاي رسام به من گفت كه يك چيزي بخوان. ضبطي و چيزي هم نبود. من هم شروع كردم به خواندن اين آهنگ. يكهو تمام هنرپيشه هايي كه بودند ميخكوب شدند و ايستادند. ضبط سريال كه تمام شد و كار رفت استوديو براي ميكس و موزيك و اين حرف ها، رسام از من خواست كه بيا و همان كه آنجا خواندي را دوباره بخوان. من هم خواندم و خيلي خوب شد. ميان مردم و ... هم خيلي تاثيرگذار بود. هركس كه شنيد، گريه كرد. حتي در دوردست ترين نقاط ايران هم اين آهنگ را مي شناسند و با آن ارتباط عاطفي دارند. خيلي از مردم مي گفتند ما بدو مي رويم خانه كه حتي شده به تيترا پاياني برسيم و اين آهنگ را گوش كنيم.
يك اتفاقي افتاد انگار...
يك چيزي داشت كه هنوز من نتوانسته ام بفهمم...
آن يك چيز يا همان آن براي خود شما هم نامكشوف مانده...
دقيقا. خودم هم نمي دانم...!
همه اش عشق بود. تنها عشق است كه جاودانگي مي آفريند. خالص خالص بود. من يادم است كه در سنين كودكي بودم، ولي با همه بازيگران پيشكسوت آن سريال كه 4 نسل حتي پيشتر از من بودند، ارتباط برقرار مي كردم. البته بعضي از آنها حالا در جمع ما نيستند...
خدا رحمتشان كند...
بله، انگار همه ناله مرغ سحر ملك الشعرا، در گلوي شما لانه كرده بود...
براي هنرپيشه ها اينگونه است كه مثلا وقتي يك فيلمنامه را به من مي دهند و مي گويند فلان نقش را بايد بازي كني، من خودم را مي گذارم جاي آن قهرمان و فكر مي كنم اگر آن اتفاق براي من افتاده بود، چه مي كردم. وقتي گريه مي كنم واقعا گريه مي كنم... واقعا زندگي مي كنم با نقش. رفته ام در جلد آن نقش. يادم مي آيد آقاي كارگرداني مرا براي بازي در نقشي خواست. صحبت كرديم با هم و قراري بستيم. فيلمبرداري در شمال بود. سر صحنه بوديم، همان روزهاي اول به او گفتم اين نقش مسئله اي نداشت. خيلي ها مي توانستند راحت تر و بهتر از من اين نقش را بازي كنند. گفت: من براي گريه اي كه شما در سريال همسران كرديد، انتخابتان كردم. رويش اثر عجيبي گذاشته بود...
... هم ماندگار، هم عميق...
دليلش اين است كه جسم من فرو رفته در آن نقش. سر همان سريال همسران، هنرپيشه روبه روي من كه خيلي هم جوان بود، آنقدر گريه كرد كه حالش به هم خورد؛ به خاطر همان گريه اي كه من روي پشت بام كردم.
جايگاه اين حس كجاست؟ يا به چه چيزهايي احتياج دارد؟
به همان عشق كه گفتي. اين عشق است كه آدم را وادار مي كند برود در خاك، مرده 80 سال پيش را پيدا كند و بگويد چه كردي؟ همين عشق آدم را ماندگار مي كند. مردم از سر همين، خيلي به من محبت دارند. اين عشق خدادادي است...
فكر مي كنم همه اين موهبت را دارند، به همه انسان ها داده؛ آسمان بار امانت نتوانست كشيد‎/ قرعه فال به نام من ديوانه زدند ولي شايد همه نسبت به اين امانت الهي كه در وجود آنهاست، آگاهي ندارند يا آن را تقويت نمي كنند تا از آن بهره مند شوند.
اين را نمي دانم، ولي اين عشق...
در همان قسمت از سريال همسران براي بازيگر روبه رو داشتم مي گفتم زندگي اينگونه است. اول من بودم تنهاي تنها. بعد دو تا شديم، بعد كم كم سه تا شديم. بعد چهار تا بعد پنج تا، بعد شش تا بعد كم كم شش تا پنج تا شد، چهارتا شد سه تا، سه تا دوتا. حالا اگر اين دو تا بشود يكي چي مي شه؟ (بغض مي كند و چشم هايش سرخ مي شود، بعد دوباره مي گويد) واقعا اگر دوتا بشود يكي... ؟دو تا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا ليوان، دو تا...، دوتا...، دوتا...؟
همين حقيقت (عشق) است كه روي مردم اثر مي گذارد.
كدام تكه از زندگي تان را بيشتر دوست داريد؟
هر وقتي كه آدم بتواند تاثيرگذارتر باشد، طبيعتا بهتر است. الان اگر 10 نفر اينجا باشند و هر كس چيزي بگويد، حرف كسي كه بيشتر روي بقيه تاثيرگذار است، براي او هم محبوبيت مي آورد...
مي خواهم در زندگي حرفه اي شما به اين تكه بپردازيم، مثلا روزگار ابتدايي يا روزگار حرفه اي يا پيشكسوتي يا روزگاري كه سكوي پرتاب ها شكل گرفته...
سال 1324 تئاتري را كارگرداني مي كردم به نام متهم بي گناه. بازي هم مي كردم. در نقش كارگري بودم جوان كه از سر كار مرا اخراج كرده بودند. تازه ازدواج كرده بودم با يك بچه. جوري شده بود كه هيچ پولي نداشتيم و گرسنگي و ... خلاصه فقر عجيبي گريبانم را گرفته بود. خلاصه... زنم قرار مي شود برود كلفتي. هرجا مي رود به چشم ديگري نگاهش مي كنند. آن وقت من با خدا مناجات مي كنم. فقط يك چايي و قليان كم بود كه بشود حسينيه. مردم چنان زار مي زدند كه نگو... من خودم اين دست هام در حالت گره و حيراني و مناجات مي ماند. آنقدر محو در نقش مي شدم كه حالم بد مي شد. آقايي آمد و سالن را اجاره كرد. از همه قشرها مي آمدند. حالا داستان چي بود؛ بي پولي و بي غذايي و ... بود. زنم مي رود كلفتي. به او مي گويند از همين الان بايد كار كني. هيچ جوري هم نمي تواند به من خبر دهد. من هم به كلافگي چند روزي را در خانه سر كرده ام. شبي از فرط بيچارگي تصميم مي گيرم بروم دزدي. براي دزدي به خانه اي مي روم كه زنم در آن خانه كلفتي مي كند. خانم اين خانه و شوهرش جوان هستند. دوست جواني هم دارند كه شب ها مي آيد و با هم قمار مي كنند. خانم با دوست شوهرش مرتبط مي شود. تصميم مي گيرند شوهر را بكشند. بالاخره يك شب تصميم قطعي به قتل مي گيرند و عملي مي كنند؛ نيمه شب...من هم آمده ام دزدي...
همان شب قتل...
بله، در حال دزدي جعبه اي پيدا مي كنم، در آن تون بازي قمار بوده. مي گردم دنبال چيزي كه جعبه را باز كنم. چاقويي مي آيد دستم كه خوني است؛ همان چاقوي قتل. مي آيم باز كنم كه سروصدا مي شود و نوكر خانه مي پرد مرا مي گيرد و دستگير مي شوم... حالا همسرم هم متوجه نشده. در دادگاه هم هيچ چيز را نمي توانم ثابت كنم. از طرفي مرد قاتل قول و قرارهاي خود را به زن ادا نمي كند و خطاهاي ديگري هم دارد كه زن عصباني مي شود و به دادستان نامه مي نويسد؛ نامه حقيقت. نامه كي به دست دادستان مي رسد...؟
وقتي شما را مي برند براي اعدام...
دادستان پاي پياده درشكه مي گيرد و به من مي رسد و بالاخره پاي تير به من مي رسند. اين نمايش 5/3 ماه طول كشيد. هر شب در همان تكه مناجات واقعا حالم بد مي شد. بيهوش مي شدم. پرده را مي كشيدند و مرا مي خواباندند تا حالم طبيعي شود.
اين سه ماه و نيم همان تكه طلايي است كه از آن صحبت كردم...
بله... همين تهران هم اجرا شد.
با راديو هم همكاري داشتيد؟ چه فعاليتي؟
تا سال 1327 با راديو همكاري داشتم. مي خواندم، با علي محمد نامداري كه ويولن مي زد و ساز هم مي ساخت. براي وزارت فرهنگ و هنر نت مي نوشت. او آهنگ مي ساخت و من مي خواندم. استاد شهبازيان هم كه الان پسرشان فعاليت دارند، بودند. آهنگ هايي مي خوانديم كه مردم دوست داشتند. يكي از آنها آهنگ مي جان مي جان  جان بود. خيلي استقبال شد. با اسم هاي مستعار كار مي كرديم. خانواده ها راضي نبودند، چون مردم مي گفتند مطرب. يك سالي صفحه اي از من پر شد و اسم مرا زدند: بزرگي فاميل لو رفت.
خانواده شما هم اعتراض كردند و ...
...نه، ديگر كنار آمده بودند.
002898.jpg
آقا اجازه بدهيد! اول يك سوال دارم. سوال كه نه گله دارم از روزنامه شما. چرا اينقدر حروف را ريز چاپ مي كنيد كه فقط جوان ها مي توانند بخوانند؟آقا روزنامه را سالمندان بيشتر مي خوانند، نمي شود خواند، حتي با ذره بين. واقعا چرا؟
بعد آمديد سراغ بازي. اين تجربه خواندن هم به شما كمك كرد...
بله، چون پيس ها اكثرا تكه هاي خواندني داشت. چاله اركستر بود... روي سن يك گودي داشت كه مخصوص نشستن نوازنده ها بود. بعد بازيگري كه خواندن را خوب بلد بود، موفق تر بود، چون نبايد داد مي زدي، ولي بايد صدايت را همه سالن مي شنيدند. تا سال 1337 فعاليت بازي داشتم و بعد به قول معروف كشيدم كنار.
چرا؟
بد شده بود، به لحاظ اخلاقي خيلي بد شده بود و تحمل نكردم...تا سال 1360دنبال زندگي خودم بودم، كارخانه داشتم. واقعا آدم نگاه مي كند مي بيند هنرمندها يك عمر تلاش مي كنند، آخر عمر در فقر و بيچارگي عجيبي هستند.
مثلا مرحوم مهدي فتحي. (به محض اينكه اسم فتحي را مي آورم روي زانويش مي زند و دوباره بغض مي كند)
دو هفته قبل از فوتش ما را دعوت كردند دانشگاه. دو، سه نفر زير بغلش را گرفته بودند... آخ!
آقاي بزرگي چاره چيست؟
(سر تكان مي دهد). ببين كارمند دولت هم بعد از 30 سال كه مثلا 50 ساله مي شود، حقوق بازنشستگي مي گيرد يا... ولي شغل ما اينجوري نيست. البته الان فكرهايي كرده اند. خدا كند كه عملي شود و بچه ها (منظورش همكاران خودش است) اوضاعشان بهتر شود. اين بازيگران جواني كه تازه شروع كرده اند بالاخره يك وقتي به تامين آتيه احتياج دارند...
خب، آقاي بزرگي مي خواهم برگرديم و از سال 60 به بعد صحبت كنيم؛ بعد از دوره فترتي كه شما داشتيد و از بازي فاصله گرفته بوديد...
... با فيلم بچه هاي طلاق خانم تهمينه ميلاني شروع كردم. چند تا فيلم همان ابتدا با ايشان كار كردم كه آخرين آنها ديگه چه خبر؟ بود. خيلي خوب فروخت. حتي آمريكا هم رفتم و ديدم آنجا هم براي اين فيلم صف است... بچه ها آنجا هستند، بالاخره تقدير رقم مي خورد ديگر.
اين تقدير راجع به بازي شما هم به شكل خاصي رقم خورده. شما در سال 37 بالاخره جوان بوديد... (نمي دانم چرا مي زند زير خنده، فكر مي كنم به خاطر صحبت سن و سال است.) مي دانم شما چند سالتان است...
چند سالمه؟
چند روزي است كه وارد 90 سالگي شده ايد...
بله، 89 سالمه...
ماشاالله! به هر حال شما از نقش يك جوان آمديد و در سال 60 شديد پدربزرگ.چه اتفاقاتي براي شما جالب بود در اين تغيير كاراكتر؟
به هر حال وقتي براي نقش انتخاب شدم، پذيرفتم و شروع كردم. البته پيش از انقلاب هم پيشنهاد داشتم براي بازي، ولي نپذيرفتم... مي ترسيدم.
براي خانواده؟
دقيقا.
راجع به انتخاب نقش ها، نگاه ويه اي داشته ايد؟
(ترديد نمي كند و در دم جواب مي دهد) من اصلا نمي توانم نقش منفي بازي كنم...
مردم اصلا نمي پذيرند...
ابدا، من اصلا نمي توانم دعوا كنم (حسابي مي خندد). خيلي ها اينجوري هستند. نه، نه... نمي شود اصلا...
راجع به اين صحبت مي كرديم كه شما بعد از 33 سال دوري از حرفه بازيگري (1337 تا 1360) آمديد و نقش شما شد پدربزرگ...
فرقي نمي كند. وقتي چيزي را بلد باشي، تفاوتي ندارد، خصوصا اينكه در خون تو باشد...
... يعني ذاتي
... ذاتي، بله. وقتي هم كه به مردم نزديك باشي، به حس هر نقشي نزديك تري... بله، بعضي وقت ها براي بازي در نقش يك ديوانه (مثلا) مي رفتيم و روزها را كنار آنها مي گذرانديم يا نقشهاي ديگر، فرقي نمي كند، مثلا عشاير، ماه ها بايد رفت و در دل ايل و كوهستان زندگي كرد...
واقعا مردم و انسان ها در كل بهترين كتابخانه هستند براي اطرافيان. خيلي ها سير اندر احوالات يا همان انفس را بهترين مرجع و منبع مطالعه مي دانند...
بله، همه چيز برخاسته از اجتماع است. هرچه مي خواهي در ميان مردم هست. از خودشان مي گيري و به خودشان تقديم مي كني. همه تيپ ها و نقشها از نمونه هاي موجود در جامعه برآمده و به فيلم ها و سريال ها رفته.
آقاي بزرگي! دوست دارم از اين خانه دور است بيشتر صحبت كنيد. سريالي كه كلكسيوني از بازيگران پيشكسوت در آن بودند، پشت صحنه عجيبي بايد داشته باشد، از خاطره ها... اتفاقات...
آن وقت ها مد نبود كه خيلي پشت صحنه را نشان بدهند. الان بيشتر اين كار را مي كنند. لحظه به لحظه اتفاق قشنگ مي افتاد. انصافا بيرنگ و رسام هم كارشان و هم رفتارشان خوب بود. بازيگران هم همه بلد بودند چه كنند و طبيعتا كار، راحت و سريع جلو مي رفت. بگو و بخند بود، شوخي بود، نقل خاطره هاي گذشته بود، خيلي... خيلي... نمي شود همه را تعريف كرد. طولاني است. غير از شادي و لحظه هاي خاطره انگيز هيچ چيز نبود. يكي از راش هاي من هم اتفاقا گم شد. ظاهرا كسي برده بود. انگار مي خواستند ضربه بزنند.
بعد چكار كرديد؟ كدام تكه بود؟
هيچي... ! گم شد. تكه اي بود كه من داستان زندگي ام را مي گفتم (البته در نقشي كه داشتم). به درختي تكيه داده بودم و سرگذشتم را تعريف مي كردم. مي گفتم: جوان بودم كه در تهران اتاقي گرفته بودم و تنها زندگي مي كردم. به خوانندگي علاقه داشتم. در كلاس آواز ثبت نام كرده بودم. غير از كلاس، شبها در خانه هم تمرين مي كردم. دختري در حياط روبه رو بود كه هرشب از پنجره هم مرا نگاه مي كرد و هم به خواندن من گوش مي داد. كم كم رابطه ما توي همين پنجره صميمي تر شد. رفتم خواستگاري. پدر دختر آهن فروش بود، من هم وضع مالي ام خوب نبود... خلاصه دختر را به من ندادند كه ندادند. بعد از يك ماه، شبي صداي كل بلند شد. يك پسر سرمايه دار مثل خودشان آمد و دختر را برد. من هم تا آخر عمر ديگر ازدواج نكردم.
كاري كه بيرنگ و رسام كرده بودند جالب بود...
...هنوز در همه ذهن ها مانده. دورافتاده ترين جاها كه مي روم اسم اين كار يادشان مانده. خيلي وقت ها مرا با همين اسم صدا مي زنند. اثر عجيبي روي مردم گذاشت...
چي داشت؟
همه با دل آمده بودند. با دل و جان بازي مي كردند. حيف كه وقتي كار تمام شد، بعضي از آنها از بين ما رفتند، ولي روز هاي فيلمبرداري همه اش خوشي بود.
آقاي بزرگي! فكر مي كرديد تهران را اينجوري ببينيد؟ مي خواهم به دغدغه هاي شهروندي شما به عنوان يك هنرمندبپردازم...
آقا اجازه بدهيد! اول يك سوال دارم. سوال كه نه گله دارم از روزنامه شما. چرا اينقدر حروف را ريز چاپ مي كنيد كه فقط جوان ها مي توانند بخوانند؟
فونت ثابتي در كامپيوتر هست كه بايد عدد آن رعايت شود. ريز و درشتي متن ثابت است و در عموم شرايط، قسمت فني موظف است كه اين ارقام يا شكلهاي تثبيت شده را رعايت كند.
كي اين كار را كرده؟
كس خاصي نيست. اصول صفحه بندي اينجوري است.
آقا روزنامه را سالمندان بيشتر مي خوانند، خيلي ريز است براي آنها. نمي شود خواند، حتي با ذره بين. واقعا چرا؟ تازه خيلي هم هنري نيست، مثل رنگبندي ها. (عصباني مي شود ولي با مزاح همه را مي گويد.)
پرسيده بودم تهران را فكر مي كرديد كه اينجوري ببينيد .
نه، اگر يك هزارم فكر مي كردم، الان وضع فرق مي كرد، ولي واقعا مردم فرق چنداني نكرده اند. بهترين مردم دنيا هستند. محبت و مهرباني مخصوص آنهاست. خيلي خيلي باگذشت هستند. خيلي شرمنده آنها هستم. از خانه كه مي روم بيرون نمي توان پياده بروم. حتما بايد سواره بروم. همه سلام مي كنند، اظهار لطف مي كنند، تشكر مي كنند، روبوسي مي كنند، در بيابان و شهرهاي كوچك كه مسافرت مي روم، دعوت مي كنند، به اصرار ميهمان مي كنند. واقعا شرمنده مردم هستم. خيلي از آنها من را يا بابا صدا مي كنند يا عمو. اصلا با همين نقش پدري مرا مي شناسند...
... و بيشتر پدربزرگي...
بله.
فكر مي كنيد شما بابابزرگ ترين بابابزرگ دنيا هستيد؟
نه، از من بزرگتر هم هست.
به لحاظ سن و سال نمي گويم. حسي كه منتقل مي شود مقصودم است.
(مي خندد) همه دخترها و پسرهاي جوان فكر مي كنند من پدربزرگ آنها هستم. همه به من مي گويند بابايي...
مي خواهم اين جمله را تيتر گفت وگو كنم، نظرتان چيست؟
(اين دفعه بيشتر مي خندد و مي گويد) خوب است. من براي خيلي ها نقش بابا را بازي كرده ام. نه فقط در فيلم، در واقعيت. براي خيلي از دخترها و پسرها عروسي گرفته ام. خودم براي آنها خواستگاري رفته ام...
با شما ارتباط دارند؟
بله، هنوز با من ارتباط دارند.
الان مثلا اينها چند سالشان است؟
آخرين نفر 6 تا دختر دارد. مهر اين ها در دل من است. چه فرقي مي كند پسر و دختر من يا ديگري. بايد با عشق زندگي كرد. آدم كاري از دستش برمي آيد بايد انجام دهد. در زندگي بايد سعي كني دل هيچ كس را نشكني. خوشحالم...

واگن اسبي
حدود كلاس سوم يا چهارم بودم، وسيله حمل ونقل ما اتوبوس نبود، واگن بود؛ واگن اسبي. از گارد ماشين تهران مي آمد تا جلوي سبزه ميدان. يكي از سبزه ميدان مي آمد تا آخر لاله زار. يادم هست كه داشتند براي باغشاه از سبزه ميدان خط واگن مي كشيدند. اين ميدان حسن آباد مثل الان نبود، يك چهارراه كوچك بود كه مغازه هاي آن هم از سطح زمين بلندتر بود. قبرستاني هم آنجا بود كه خيلي كثيف بود. يك باغ بزرگ هم همان حوالي بود كه ما مي رفتيم و از آنجا خرمنديل مي دزديديم. پرسيدم اين خرمنديل كه گفتيد چيست؟ و ادامه داد: ميوه اي است كه پدربزرگ همين خرمالوهاست، ولي اندازه ازگيل است. درشت نمي شود. خيلي شيرين و خوشمزه است. رنگش هم تيره است. بايد آن را با شاخه چيد. به آن باغ مي گفتند باغ شاه صنعتي كه نيمي از آن الان دانشكده افسري است و در نيم ديگر خانه ها رفته بالا.
ماشين دودي، زيارت، كباب
فكر مي كنم كه پدرم ماهي 3 تومان حقوق مي گرفت. به من روزي يك قران پول توجيبي مي داد. بد نبود. تقريبا خيلي بود. من هم نمي توانستم كه تمامش را بخورم. روزي 3 شاهي، يك عباسي و اين طورها خرج مي كردم و بقيه اش را نگه مي داشتم و آخر هفته روزهاي جمعه با بچه ها مي رفتيم شاه عبدالعظيم. سريع با سابقه ذهني كه داشتم گفتم: ...و كباب و ادامه داد: زيارت و كباب و ماست كوزه اي؛ كوزه هايي بود كه دهن باز بود. گلي بود. ماست را داخل آن مي ريختند. كوزه آب ماست را مي كشيد و ماست چكيده مي شد. ماست شاه عبدالعظيم معروف بود. يك روز زمستان بود و برف سنگيني آمده بود. 10، 20 سانتي برف نشسته بود. نمي دانم چه شده بود كه آن روز - اتفاقا جمعه هم بود - پول نداشتم. آن جمعه پول نداشتم. يك قران همان روز را از پدرم گرفتم و آمدم گذر تقي خان كه بچه ها را خبر كنم و بگويم امروز پول نداريم. آمدم بيرون. زير گذر، جلوي نانوايي ديدم آب كثافتي در يك چاله جمع شده است. دختربچه اي هم با چادر دارد اين آب يخزده كثيف را چنگ مي زند و دستش را كرده در آب. گفتم: چرا اينجوري مي كني؟ چي شده؟ گفت: يك قران اربابم داده تا بيايم صبحانه بگيرم، افتاده اين تو و گم شده. من هم يك قران خودم را دادم به او. بلند شد، خنديد و رفت. مي خواستيم با همان يك قران هم برويم شاه عبدالعظيم، ولي با اين جريان ديگر قيد رفتن را زدم. آمدم سر خيابان كه به بچه ها بگويم امروز كباب خبري نيست. تازه در خيابان 2 تا تير چراغ برق زده بودند. آن طرف تر تيرها، يك سگ زرد گنده خوابيده بود و خيلي هم خيابان خلوت. ترسيدم، ولي نزديك كه شدم، بلند شد، خودش را تكان داد كه برفها و ... از تنش بريزد، ديدم يك، 1 توماني زير سگ روي زمين بود. از همان 10، 11 سالگي اين براي من درس بوده كه از هر دستي بدهي، از همان دست پس مي گيري.
پول گلي
يكبار يك بچه آمد در خانه ما، همسن و سال بوديم - دوره نوجواني - آمدم بيرون ديدم آشناست. گفت: يك تومان پول از پدرت مي گيري براي من؟ رفتم و به پدرم گفتم، نداد. آن پسر رفت و من هم ناراحت پوتينم را پوشيدم - چون برف بود و كوچه گلي بود - و رفتم در كوچه. گل به ته پوتين چسبيده بود و خيلي سنگين شده بود. با دست مي خواستم گل ته پوتين را بكنم، ديدم كاغذ قرمزرنگي ته اين گلها چسبيده، يك 5 توماني آن موقع بود (اسكناس). برگشتم خانه و لب حوض شستم و اتو را آتش كردم و خوب خشكش كردم و رفتم دادم به دوستم. به پدرم هم گفتم: ندادي، از جاي ديگري رسيد.
خنده رضايتي 90 ساله روي لبهاي هميشه خندانش مي نشيند و كم كم خداحافظي مي كنم كه بيايم.

پشت صحنه
۹۰ سال بهار
002895.jpg
مي دانستم دو، سه هفته پيش تولد 90 سالگي اش بوده. البته وقتي صحبت شد، گفت 89 سالگي، ولي به هر حال مي دانستم كه چند بهار ديده يا تازه تر اگر بگويم 90 سال بهار ديده است، پس اجباري به اسارت در كليشه نبود، هرچند كه خيلي از خواننده ها تا ندانند مصاحبه شونده چندساله است و كي و كجا به دنيا آمده، انگيزه خواندن ندارند. خلاصه چون خودش هم اصرار بر عدم تكرار اين سوال ها داشت، به سراغ نكاتي رفتم كه مي شود راجع به خيلي از آنها فقط با جعفر بزرگي حرف زد.
با جعفر بزرگي مي شود راجع به همه چيز حرف زد؛ از قديم تا هنوز گفتني دارد ، براي من شنيدني يا براي همه شما خواندني؛ گفتني از گفته ها كه خب، تازه تر و از ناگفته ها كه البته جالب.
بابايي...
وقتي تماس گرفتم تا قرار مصاحبه را بگذارم، پرسيد: امروز چند شنبه است بابايي؟ و گفتم: دوشنبه. گفت: بابايي سه شنبه، 10 صبح، خوبه؟ آنهايي كه جعفر بزرگي را از نزديك ديده باشند و خصوصا مثل من پيراهن پاره كرده اي هم نداشته باشند، خوب مي دانند كه بابايي تكيه كلام اوست. در طول مصاحبه هم خواه ناخواه اين تكيه كلام و چندتاي ديگر اتفاق افتاد. با خودش هم كه صراحتا راجع به اين موضوع صحبت كردم، غير از حس هميشگي يك پدربزرگ مهربان كه اتفاقا توقعي هم غير از اين نداشتم، به من منتقل نشد. گوشه هايي از آن را در گفت وگو خواهيد خواند.
گفت وگوي ما هرچند كمي باعجله و وقت كم اتفاق افتاد، ولي حوصله تعريف او مجال را بازگذاشت تا راحت بپرسم يا راحت بگويم و او هم راحت و صميمي بگويد.
طهران، تهران
مثل همه ايراني ها، عاشق ايران است. فرزندانش در خارج زندگي مي كنند. خودش هم رفته، ولي غربت مجال ماندن را از او گرفته و اين رفتن و ماندن از 2 ماه نگذشته است. دقايق پاياني نوار من و زماني بود كه قول داده بودم مصاحبه تمام شود، ولي اصرار و علاقه داشت كه در وقتي مفصل تر بيا تا برويم سراغ طهران قديم. مي گفت گفتني ها دارد. دلم نيامد حكايت را به فرداها موكول كنم. قدري به نوار وصال داد و تا نوار تمام شد، گفت: تمام شد، ولي سراغ قلم و كاغذ رفتم و گفتم: مي نويسم. خاطره هايي را تعريف كرد از روزگار سالهاي جواني (مثلا حدود 1310) و تهران آن روزها. پرسيدم جايي هم اينها را گفته بوديد كه گفت نه و خوشحال شدم كه قصه اي تازه از بزرگي شنيدم و شما هم تازه اي از حكايات پندآموز آن روزها خواهيد خواند.
... و بزرگي عشق
بزرگي، بزرگ است، نه به جثه كه عيان است و نه به شهرتي عيان تر كه از سر عشق. با بزرگي به اين خاطر مي شود از هر دري گفت و شنيد كه عاشق است. عشق براي او هنوز آنقدر نامكشوف مانده كه وقتي از اتفاق يا همان آن مرغ سحر معروف مي پرسم، تنها تعبيرش چيز است. اما اين مستوري خيلي متفاوت تر در ذهنيتش متبلور است. نه از اين جهت نامكشوف كه نتوانسته آن را درك كند، بلكه از اين جهت كه عظمت عشق آنقدر برايش محرز است كه... به همين خاطر خيلي وقت ها، عادي ترين حرفها را هم كه مي زند، آنقدر پراحساس است كه اگر درست و حسابي بغض نكند، چشم هايش دست كم سرخ مي شود. از جوان هايي حرف مي زند كه با او مرتبطند و حتي براي آنها عروسي گرفته. مختصري از آن همه در گفت وگو آمده. وقتي صحبت به ازدواج مي كشد و مشكلاتي كه امروز جوان ها بر سر راه خود دارند - حالا اختصاصا - براي تشكيل زندگي دوباره مملو از احساس مي شود، نفس عميقي مي كشد و مي گويد: قديمي ها مي گفتند هركسي مي آيد روزي خودش را هم با خودش مي آورد. دختر تا در خانه پدرش است آنجا و وقتي هم به خانه بخت رفت، روزي اش را با خودش مي برد. كافي است يكدل باشيم. خدا خيلي بزرگ است. زود ازدواج كردن خيلي حسن دارد؛ مهمترين آنها بچه ها هستند. جوان كه باشي حوصله بچه داري و سروكله زدن داري. بچه هم در اين فضا راحت تر رشد مي كند و نيازهايش برآورده مي شود. حوصله كه نداشته باشي، بخندد مي گويي نخند. گريه كند، مي گويي ساكت باش. حوصله از او هم كه در اوج رشد و پويايي است، گرفته مي شود. منتها... به اينجا كه مي رسد بيشتر مكث مي كند تا تاكيدش بيشتر باشد و ادامه مي دهد:  كسي را بايد پيدا كني كه جفت خودت باشد. همين قدر خلاصه مي گويد و من هم مجبورم همين قدر خلاصه بنويسم؛ (يك جمله را مي گذريد از من اگر اضافه كنم) راستي اين حكايت تكه پازلي كه تنها براي يك تكه پازل ديگر ساخته شده، مختصر نيست ها...!
خلاصه بزرگي عاشق است و هميشه عمرش را عاشق زيسته و دل زنده به عشقش چروك نداشته پيشاني اش را روسفيد كرده كه: به شير بود مگر بوي عشق سعدي را‎/ كه پير گشت و تغير در او نمي آيد.

يك شهروند
آرمانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
دخل و خرج
زيبـاشـهر
شهر آرا
|  آرمانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  زيبـاشـهر  |  شهر آرا  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |