دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۴
اجتهاد و ساختار عصري گري در انديشه اسلامي
اسلام ومدرنيزم
001785.jpg
زكي ميلاد
ترجمه: سيد ياسر قزويني
عصر ما به يكي از پرتنش ترين دوره هاي تاريخي بدل شده است زيرا كه تحولات فزاينده اي از منظومه هاي فكري در جهان به ظهور و افول مي رسند. در اين ميان، اسلام و انديشه اسلامي همواره قطبي از اين چالش ها را تشكيل داده است؛ گاه به مثابه يك دين، گاه به عنوان يك حكومت يا تمدن و گاه در شكل انديشه. اين امر نشان مي دهد كه نمي توان از پرداختن به چالش موجود ميان اسلام و مدرنيزم صرف نظر كنيم مقاله حاضر به بررسي اين چالش مي پردازد.
آيا چيزي به نام مدرنيزم اسلامي وجود دارد، يا نه؟
اين پرسشي است كه «راينهارت شولسته» يكي از اساتيد اسلام شناس دانشگاه هاي  آلمان در كتابي پيرامون اسلام و غرب مطرح مي كند. توجيهاتي عيني و شناختي وجود دارند كه ما را به انديشه دوباره در اين پرسش وامي دارند، تا از اين رهگذر و به واسطه سازوكارها و ابزارهاي مختلف فهم و تحليل بتوانيم از برخي تصورات قديمي در اين باب گذر كنيم. اين بازانديشي ما را به حقايقي غيرقابل انكار رهنمون مي كنند. حقايقي زاييده از بيداري اخير اسلامي كه در فضاي سرزمين هاي گوناگوني از جمله ايران، مصر، سودان، تركيه،مالزي، اندونزي و ديگر مناطق اسلامي پديدار گشته است.
از سويي تحولات و تجديدنظرطلبي هاي فزاينده اي كه منظومه هاي فكري رايج در جهان امروز به ويژه در دو دهه آخر قرن بيستم به خود ديده و مي بينند اين برهه زماني را به يكي از پرتنش ترين دوره هاي تاريخي بدل ساخته است. اين تجديدنظرطلبي نه تنها انديشه هاي ماركسيستي را در بر گرفت و در عقب نشيني اردوگاه ماركسيستي نمود يافت، بلكه در اردوگاه ليبرال نيز تحت عنوان گذار از مدرنيزم به پسامدرنيزم پديدار گشت. از اين رهگذر مفاهيم بنيادين خرد غربي، به ويژه اروپامحوري مورد انتقاد شديد منتقدان قرار گرفت. روزگاري نه چندان دور فرد غربي شبكه مناسبات و ارتباطات خود با جهان و فرهنگ ها و تمدن هاي ديگر را بر مبناي اروپامحوري برساخته بود، امري كه غرب را به سلطه بر جهان و امپرياليزم متمايل ساخت. اين رويكرد نيز به نوبه خود در مواجهه با اسلام باعث انگيزش و تجديد در منظومه فكري مسلمانان شد. اين فضاي پرتنش، تفسيرها و سنجش هايي گاه ناساز با يكديگر را از خود برجاي نهاد. برخي همچون فرانسيس فوكوياما تئوري «پايان تاريخ» را بهترين تفسير براي اين وضعيت تلقي كردند، برخي ديگر نيز در سايه سار تئوري هاي ديگري همچون «برخورد تمدنها» ي «ساموئل هانتينگتون» به دنبال پاسخي براي توجيه وضع موجود بودند، برخي ديگر نيز در اين ميان تئوري «شرق رو به جلو و غرب واپس گرا» را براي تحولات اخير برگزيدند. اين تئوري ها و قرائت هايي كه سخت بتوان بدان ها جزم پيدا كرد، اغلب از آسيب هايي رنج مي برند. پاره اي از اين آسيب ها به تعميم افراطي و عجولانه، پاره اي ديگر به دشواري برخورداري از نگاهي فراگير و سختي احاطه بر تمام ابعاد موضوع، برخي ديگر نيز به تمايلات تئوريزه شده و ايدئولوژيك موجود در اين تئوري ها بازمي گردند. عدم و يا دشواري ارائه تفسيري قطعي و نهايي كه بتواند تمام فرهنگ ها و تمدن ها را با تمام جزئيات و اختلافات جغرافيايي و تاريخي موجود در خود جاي دهد، نيز مزيد بر علت شده، امكان ارائه رويكردي روشي و يگانه درمورد مسائل و تحولات موجود را تقريباً ناممكن ساخته است. در اين ميان اسلام و انديشه اسلامي همواره در ميدان جنگ حاضر بوده است، گاهي به مثابه يك دين، گاهي به عنوان يك تمدن، گاهي در شكل انديشه و گاهي به مثابه يك تاريخ. اين امر نشان مي دهد كه نمي توان به سادگي از فضاي چالشي موجود ميان اسلام و مدرنيزم گذر كرد و يا با استفاده از روش هاي جامد و ايستاي آن چالش ها را كاملاً از ميان برد. نمي توان فقط از منظر سنت و ميراث گذشته به اين رويارويي نگاه كرد. از سويي بسنده كردن به نگاه هاي صرفاً معطوف به حال و آينده نيز نمي توانند چاره ساز باشند.
پرسش «راينهارت» مطرح مي شود تا اين چالش ها را در تركيب مفاهمه اي مشحون از تأويلات و دلالات و نشانه هاي موميايي شده گذشته ديگرگون سازد و منطق گفت وگوي مبتني بر دوگانگي هاي ناساز با هم و برساخته فاصله هاي زيست بومي و روشي و زماني از هم گسسته كه هرگونه تفاهم و گفت وگو را ناممكن جلوه مي دهند را تغيير دهد. اين گونه، سخن گفتن از بيداري دروني معطوف به تجدد در اسلام كه از گفتمان فكري، ارزشي و تاريخي خود اسلام برآمده ممكن شد. اين در حالي است كه اسلام پيش از اين نيز قدرت فزاينده خود بر انگيزش و پويش و تجدد را به نمايش گذاشته بود. از اين رهگذر اسلام حضور گسترده و فعال خود را در عرصه جهاني نشان مي دهد و در عصري كه مدرنيزم به بالاترين سطوح پيشرفت خود دست يافته،  بزرگترين گفت وگوها و مباحثات فكري عصر را حول مسائل و اجتهادات پيش روي خود به راه مي اندازد. ديالوگ  هاي مداوم و فزاينده اي كه در گوشه و كنار جهان پيرامون مسائل اسلام و غرب در حال شكل گيري هستند بيش از پيش ما را به اين حقيقت رهنمون مي سازند. جالب اينجاست كه جهان غرب نسبت به اين ديالوگ ها رغبت بيشتري نشان مي دهد. اين قدرت اسلام كه حتي پس از افول تمدن اسلامي نيز در بازخواني پوياي خود در ايجاد حركت و انگيزش چنان عمل كرده كه امواج حركتش گاهي تا اعماق قلمرو مدرنيزم نيز پيش رفته، برخي را مبهوت خود ساخته است. در واقع مدرنيزم توانايي پاسداري از مباني فكري خود را در جوامع منتسب به خود از دست داده است.
از سويي يك دين كه مي تواند ديوار آهنين انديشه تجدد را فرو ريزد بي گمان مي تواند با زباني نوين به گفتمان مدرن راه يابد و از سوي نخبگان جوامع غربي اقبال يابد و به صورت فزاينده اي در جهان غرب منتشر شود.
اين پويايي نشان مي  دهد كه هر چند تمدن اسلامي از نظر مادي افول كرده ولي گفتمان اسلام هرگز از نظر فرهنگي رو به انحطاط ننهاده است و  با وجود موانع بسياري همچون شرايط تاريخي معيني كه برخي از مسلمانان را از روح فرهنگ اسلامي دور ساخته و يا حاكميت فهم قشري و جبري از دين كه بر برخي جوامع اسلامي سايه انداخته است، اين نور همچنان فروزان باقي مانده است. به تعبير «مالك بن نبي» روشنفكر اسلام گراي شهير عرب، آنچه كه از ميان مي  رود جهان اشياء است ولي عالم انديشه باقي خواهد ماند. بي گمان آنچه فرهنگ رايج در ميان مسلمانان را با وجود تمام موانع همچنان فرهنگي پويا نگه داشته است، قرآن كريم مي باشد. قرآن به مثابه چارچوب اصلي و مرجع اساسي اين فرهنگ، از گوهر و اصالت اين فرهنگ پاسداري كرده، روح آن را همچنان فروزان نگاه داشته است. اين فرهنگ خود، خاستگاه انگيزش هاي فكري است كه در طول تاريخ اسلام تعداد زيادي از آنها را به ويژه در عصر حاضر شاهد بوده ايم.
علل عيني اين جنبش ها را مي توان در شرايط زماني و مكاني وقوع آنها و برگرفته از جهان فرهنگ و انديشه موجود در آن شرايط، ديد.
تجدد ديگر امتيازي صرفاً غربي نيست، بلكه فرايندي جهاني است كه علاوه بر صورت بندي غربي خود مي تواند در صورت بندي هاي ديگري نيز ظاهر شود. شايد مي بايست از تجددها و نه تجدد سخن بگوييم و يا مي بايست تجدد را به مثابه فرايندي جهاني و تاريخي دريابيم تا بتواند تعبيرهاي گوناگون و شديداً متعارضي كه گفتمان هاي مختلف و سنت هاي متعين از تجدد ارائه كرده اند را نيز شامل شود
از سوي ديگر فرهنگ اروپايي و هسته اصلي آن يعني مدرنيزم قرار دارد. اين فرهنگ خود را جز در چارچوب مدرنيزم نمي بيند،  چارچوبي كه پيشرفت در تاريخ را به توسعه و پيشرفت فرهنگ اروپايي از عصر نهضت به عصر روشنفكري، و از آن به عصر انقلاب صنعتي و از آن به عصر انقلاب ارتباطات تقليل مي دهد. چندي است كه اين مفهوم در معرض انتقادات شديد بنيادين و ساختاري قرار گرفته و بازسنجي و كالبدشكافي، مؤلفه ها، بستگي ها و كاركردهاي آن به ويژه در ارتباط با فرهنگ هاي غيرغربي مانند اسلام، آغاز شده است. شديدترين و ريشه اي ترين نقدها را جريان پست مدرن به گفتمان مدرن وارد مي سازد. جرياني كه با انشعاب از مدرنيزم و رويگرداني از آن گسستي ساختاري در مفاهيم مدرن ايجاد كرده. البته ناگفته نماند كه اين جريان خود نيز مورد انتقاد شديد گفتمان مدرن قرار گرفته است. نكته مهم در باب بحث از نقدهاي پست مدرن، آزاد شدن مدرنيزم از مباني پارادوكسيكال خود است. در اين ميان به لطف اين نقدها گسست عميق بين گفتمان غربي و فرهنگ هاي غيرغربي رو به نابودي مي رود. نقدهاي بنيادي اي كه از دهه هفتاد به اين سو از سوي خود غرب و بعدها از سوي غيرغربي ها به مدرنيزم شده است، گفتمان مدرن را قادر ساخته تا به بازسنجي خود بپردازد. در اين ميان «آلن تورن» تلاشي انتقادي را در جهت بازنمايي بستگي مدرنيزم با منظومه فلسفي و فكري و شرايط اجتماعي و تاريخي تجدد به انجام رسانده، از مناقشات به وجود آمده در ميان نخبگان و روشنفكران غرب پيرامون مدرنيزم و چالش هاي ديرينه آن كه روزي به مثابه مسلمات و اصول موضوعه تجدد تلقي مي شده اند، پرده برمي دارد. از اين رو «تورن» در گام نخست «نقد مدرنيزم» خود، به مثابه پيش درآمدي بر فرايند نقد، به پرسش از مدرنيزم مي پردازد. او كتاب خود را اين گونه آغاز مي كند: «مدرنيزمي كه نزديك به سه قرن حضوري ماهوي در انديشه و عمل ما داشته و امروز مورد بازنگري و ترديد قرار گرفته در واقع چه مي باشد؟» تورن معتقد است كه نزاعي فكري در باب مسأله مدرنيزم وجود دارد. او مي پرسد: «نزاع اساسي را مي بايست به كدامين سوي كشانيد؟ آيا مي بايست خودبزرگ بيني ايدئولوژي مدرن را مورد نقد قرار داد يا عليه ويران سازي انديشه مدرن توسط خود مدرنيزم مي بايست اقامه دعوي كرد؟» او در پاسخ به اين پرسش ها مي گويد: «بيشتر روشنفكران پاسخ نخست را برگزيده اند. تكنولوژيست ها و علماي اقتصاد، قرن بيستم را قرن پيروزي مدرنيزم تلقي مي كنند، حال آن كه در اين قرن در سطح فرهنگي فضايي ستيزه جو با مدرنيزم حاكم بود. با اين وجود به نظر مي آيد كه خطر دوم، يعني خطر گسست كامل ميان گفتمان و نخبگان و ميان تكنولوژي و اقتصاد از سويي و جهان ذهني و سوژه از سوي ديگر واقعي تر باشد. هر چه جامعه ما بيشتر به نهادي توليدي و در حال رقابت براي بقا در بازار جهاني فرو كاسته شود، ميل به هويتي غيرقابل تعريف در سيماي اجتماعي بيشتر مي شود.»
اين نقد راه را براي ايجاد نگاهي به دور از معيارهاي فرازين و فرودين به گفتمان هاي غيراروپايي بيش از پيش مهيا مي سازد و تصور دور از ذهن بودن امكان ظهور تجدد در گفتمان هاي غيراروپايي را مورد ترديد قرار مي دهد. غرب مي خواست تجدد را تنها به نام خود مصادره كند و با اقناع ملت ها نسبت به مقوله اروپا محوري و با غيرممكن انگاشتن وجود تجددها و نه تنها تجدد اروپايي از ارزش فرهنگ هاي غيراروپايي بكاهد و حق مشاركت منصفانه اين فرهنگ ها را در عرصه جهاني ناديده انگارد، اما ناديده انگاشتن تمام اين مفاهيم «راينهارت» را برآن داشت تا از تجدد در اسلام سخن گويد. چنان كه او مي گويد: «طبق يك رويكرد انتقادي، و به دور از تناوب تاريخي، تلاش هايي در جهت ايجاد يك تجدد اسلامي در حال شكل گيري است. اين درست است كه او نسبت به ارائه تفسير سيكلي جديدي هشدار مي دهد، اما اين كه درست در زماني كه مدرنيزم اروپايي رو به ويراني مي نهد، نسبت به ايجاد يك مدرنيزم اسلامي رغبت نشان مي دهد امري غيرمعقول نمي نمايد؟ بله درست است در واقع همان طور كه بنياد مدرنيزم بر اروپا محوري استوار شده بود، ويراني آن نيز بر همان بنياد اتفاق خواهد افتاد. ظرفيت هاي نظري و عملي جوامع غيراروپايي نيز انگيزه هاي نيرومندي را براي بحث از تجدد در اين سرزمين ها ايجاد كرده است. با نگاهي به وضعيت نخبگان در جوامع اسلامي يا در كشورهايي همچون چين و يا ژاپن خواهيم ديد كه ايشان نيز معيارها و آگاهي هاي دروني خود را براي توصيف عيني جهان پيراموني خود به كار برده و به بازسازي ساختاري فرهنگ هاي خود دست زده اند، بي گمان اگر اين گونه باشد، آشكار مي شود كه تجدد ديگر امتيازي صرفاً غربي نيست، بلكه فرايندي جهاني است كه علاوه بر صورت بندي غربي خود مي تواند در صورت بندي هاي ديگري نيز ظاهر شود. شايد مي بايست از تجددها و نه تجدد سخن بگوييم و يا مي بايست تجدد را به مثابه فرايندي جهاني و تاريخي دريابيم تا بتواند تعبيرهاي گوناگون و شديداً متعارضي كه گفتمان هاي مختلف و سنت هاي متعين از تجدد ارائه كرده اند را نيز شامل شود.»
بي گمان اين سخنان به نوبه خود مهم و در نوع خود جديدند. در واقع پس از گسترش دامنه تجديد نظرها و نقدهايي كه به تجربه غرب در مدرنيزم وارد شده، اين گونه اظهارات فزوني گرفته و با اعتماد بيشتري ايراد مي شوند.
در اين ميان تلاش هايي صورت پذيرفته تا هم پوشاني هاي ممكن دو رويكرد اسلامي و پست مدرنيستي را نه به صورت كامل بلكه اساساً در نگاه به مسايل مدرنيزم و غرب و مسايل اروپا محوري و حاكميت يك قطبي بر جهان و نظام نوين جهاني، مورد سنجش قرار داده، نزديكي اين دو رويكرد را مورد بحث قرار دهند.
«خلدون جولاب» در بررسي اي تحت عنوان «اسلام گرايي و پست مدرنيزم» مي نويسد: «نقد اسلام نسبت به مدرنيزم به گونه  شگفت آوري در تشابه با نقد جريان پست مدرن نسبت به مدرنيزم كه امروزه از مقبوليت فزاينده اي در جهان غرب بهره مي برد، قرار دارد. با اين كه اسلام گرايان هيچ گاه خود را پست مدرن نخوانده اند، اما نقد متوازي ايشان با نقد جريان پست مدرن از وجود مباني مشابهي در هر دو رويكرد حكايت دارد. لازم به ذكر است كه اسلام گرايان همواره ارزش هاي مدرنيزم را با عناوين مختلفي همچون عناوين ماده پرستي و ماترياليزم و انحطاط اخلاقي به نقد كشيده اند. در اين ميان شگفت آن است كه اين نقدها در دو دهه اخير با اقبال فزاينده اي روبه رو شده اند. بهترين تفسيري كه مي توان از اين وضعيت ارائه كرد را شايد بتوان از درون شرايط همساز برآمده از بحران كنوني مدرنيزم بيرون كشيد، كشف وجود چنين همسازي اي ميان دو رويكرد پست مدرن و اسلام گرا به معني يكي بودن اين دو رويكرد نيست، از سويي اين كشف نمي خواهد در باب افزايش قدرت اسلام گرايي در عصر حاضر اغراق كند، بلكه مي خواهد تفسيري صحيح از بالا گرفتن كنوني اسلام گرايي ارائه دهد.
ادامه دارد

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
فرهنگ
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |