گفت وگو با «سيدرضا ميركريمي» نويسنده و كارگردان فيلم «خيلي دور خيلي نزديك»
همه اميدواران باايمانند
مارگريت شاه نظريان
|
|
|
|
|
|
رضا كريمي با دو فيلم به نمايش درنيامده «كودك و سرباز» و «اينجا چراغي روشن است» و با فيلم تحسين شده و زيباي «زير نور ماه» حالا آخرين فيلمش «خيلي دور، خيلي نزديك» را روانه اكران عمومي كرده. اين تحسين شده ترين فيلم بيست و سومين جشنواره فجر كه توانست در ۱۳رشته كانديد دريافت سيمرغ بلورين شود، نهايتاً هم سيمرغ را در زمينه هاي بهترين فيلم، فيلمبرداري، موسيقي، چهره پردازي، طراحي صحنه و لباس و صداگذاري از آن خود كرد. به بهانه اكران «خيلي دور، خيلي نزديك» با رضا ميركريمي به گفت و گو نشسته ايم.
* با ديدن «خيلي دور، خيلي نزديك» حيرت مي كنيم كه چه طور از دل طرحي تكراري، مي توان اثري اين گونه عميق و چندلايه خلق كرد؟ فيلمي كه با هر لحظه آن غافلگير مي شويم. به نظرم اين سخت ترين نوع فيلمسازي است.
- بله. طرح اصلي «خيلي دور، خيلي نزديك» در واقع يك قصه تكراري و دستمالي شده است. دكتري كه متوجه بيماري پسرش مي شود، آن هم درست وقتي كه ديگر خيلي دير شده، حواسم به اين مسأله بود. وقتي كه داستان را تعريف مي كردم اين تكراري بودن را گوشزد مي كردند. حتي چند نفر از دوستانم گفتند كه اين كار به شدت در كارنامه تو تبديل به نقطه منفي خواهد شد و البته نصيحت مي كردند كه سراغ اين فيلم نروم. اما چيزي كه براي من در اين قصه مهم بود و نمي توانستم آن را در سه خط توضيح دهم همان جوهره معنوي بود كه بايد در لايه هاي زيرين كار قرار مي گرفت.
* در واقع همان نگاه و دلمشغولي هايي كه در فيلم هاي قبلي تان نيز داشته ايد؟
- بله. در واقع دوست دارم به نوعي وقتي كه آدم ها در موقعيت هاي سخت و دشوار قرار مي گيرند و يك جور در واقع بحران ايماني كه براي آنها به وجود مي آيد را به تصوير بكشم و حداقل قسمتي از آن حس و حال معنوي را كه به بهانه اين موقعيت ها دچارش مي شوند به آن بپردازم و خب سخت است تمام اينها را در سه خط تعريف كردن.
* اين حس و دغدغه هميشگي از كجا مي آيد؟
- بعضي وقت ها ديديد كه در زندگي آدم همه چيز خوب است، اما او ناگهان حسي از ناراحتي پيدا مي كند و براي من اقلاً خيلي پيش مي آيد. دقيقاً وقتي همه چيز خوب است يك احساس نگراني دارم. اين كه اگر بازي به هم بخورد، اگر يك اتفاقي بيفتد، آن موقع چي؟ آن موقع هم همين مقدار با ايمان خواهم بود يا نه؟ چه اتفاقي درون من خواهد افتاد؟ هميشه فكر مي كنم كه يك اتفاق كوچك ممكن است مسير آدم را عوض كند و من حداقل خودم را مي گويم، ما در شرايط خوب آدم هاي خوبي هستيم و خيلي نيز عمق نداريم. به نظرم مي رسد گاهي وقت ها حتماً بايد يك اتفاق بيفتد كه فكر كنيم، تأمل كنيم و به جهان پيرامونمان نگاهي دوباره كنيم. زندگي در شهر اين طوري شده، يعني همه مي لولند، همه عجله دارند، هيچ كس وقت ندارد و همه از كنار هم رد مي شوند، اگرچه با هم ارتباط دارند اما اين ارتباط سريع، اينترنتي و تلگرافي است.
* همان طور كه گفتيد اين نوع فيلمسازي سخت و دشوار است. يعني يك طرح تكراري كه بايد فيلمنامه اي بديع و پرجزئيات بر اساس آن نوشته شود و در مرحله بعد نوع اجراي كار است كه همه چيز را تحت تأثير قرار مي دهد.
- بله. «خيلي دور، خيلي نزديك» دقيقاً چنين شرايطي داشت. طرحي كه شايد به خودي خود چندان جذابيتي نداشت، بلكه در فيلمنامه و در مرحله اجرا شكل خاص خود را پيدا مي كرد. پس من كار خيلي دشواري را پيش رو داشتم و نظم و حرفه اي گري و جدي بودن را مي طلبيد. پس تمام تلاشم را كردم تا از تجارب گذشته استفاده كنم و چند قدم جلوتر بروم. البته اين دلمشغولي هم هميشه با من بود، دوست داشتم در مرحله اجرا يك محك جدي بخورم چون فكر مي كنم سينماي ما چه به لحاظ فرم و چه اجرا مدت هاست كه كم مايه شده.
* مسأله ديگر اين كه در فيلم با اين كه اين قدر بغض و اندوه و سرگشتگي ديده مي شود اما احساس عجيبي از اميد و آرامش به انسان دست مي دهد.
- من اعتقاد دارم كه همه آدم هاي اميدوار دنيا با ايمانند چه بخواهند و چه نخواهند، چه بدانند و چه ندانند، چون اميد مفهومي است كه تنها با اعتقاد به خدا و زندگي پس از مرگ معناي واقعي خود را درمي يابد.
* و اين كه بايد از يك سويه شدن پرهيز كرد.
- بله، اين تعادل خيلي مهم است. چون اصولاً اگر بحث هايي اين چنين در سينما يك سويه شوند و شما تمام احساسات مخاطبت را تسخير كني و به او اجازه فكر كردن ندهي اين تأثير كوتاه مدت خواهد بود. خصوصاً در فيلم هايي از آن جنس كه به مسائل ماورايي و معنويت مي پردازند. اين نگاه يك سويه معناي مورد اشاره فيلم را كوچك و محدود مي كند. من فضايي را دوست دارم كه مخاطب در آن آرام- آرام به فكر برود.
* نكته اي كه در فيلم شما هست و حالا تماشاگر را وادار مي كند كه به تماشاي آن بنشيند اين تصاوير و ديالوگ و اصلاً همه چيز شبيه و عين زندگي است و آدم فراموش مي كند كه كمي آن طرف تر يك گروه فيلمسازي ايستاده اند.
- اصلاً اين ذات و خاصيت فيلمهاي اين گونه است. «۲۱ گرم» هم همين طور است يا خيلي از فيلم هاي برادران كوئن. وقتي كه قرار شد به يك فضا و قدرت مافوق پرداخته شود نكته اي كه حرف اصلي را مي زند رابطه اثر و مؤلف است. يعني اين ها قصه هايي نيستند كه بتوانند فارغ از تجربيات شخصي مؤلفشان به زندگي خود ادامه دهند و شايد به خاطر همين است كه براي شما ديدن فيلمي كه فضايي پر از اندوه و بغض دارد تبديل به تجربه اي شيرين مي شود. شما درگير فيلمي مي شويد كه تجربه هاي معنوي آدمي ديگر است و از راه ها، شيوه ها و موقعيت هاي خودش به يك دريافتي رسيده و حالا شما دو ساعت فرصت داريد تا در فضايي كه شامل تجربيات معنوي و ايماني شخصي ديگر است، زندگي كنيد. اصلاً اين موقعيت كه در سالن ايجاد مي شود، موقعيتي است كه عمد دارند به نوعي در آن تجربيات خودشان را مرور مي كنند. يعني چيزي كه روي پرده پخش مي شود بايد آن قدر اختيار به كساني كه آنجا نشسته اند بدهد كه هر كسي به زعم خودش يك بار دفترچه خاطرات و تجربيات معنوي اش را مرور كند. در واقع، فيلم ديني يك ماموريت اصلي دارد و آن ارتقاء باورديني مخاطب است. فقط كافي است كه كسي را وادار به چالش كني و او را وادار به فكر كني. بعضي ها معتقدند كه فكر كردن به مرگ به تنهايي كافي نيست ولي من تصور ديگري دارم و حضور در اين ساحت را حاوي نوعي حس ديني مي دانم.
* نكته اي كه در فيلم شما هست، قهرمان محوري تان دكتر عالم آن قدر غرق در زندگي شده كه به نوعي از اصل خودش دور افتاده و براي او همه چيز عمق و معنا را از دست داده. خيلي راحت از مرگ، مريض اش صحبت مي كند و همان لحظه در كنارش در مسابقه اسبدواني شرط بندي مي كند و زندگي پرملالي دارد.
- و پر از عادت. هر كسي به گونه اي به دنيا نگاه مي كند. من فكر مي كنم همه آيين و مناسك و احكام و قوانين رفتاري و اجتماعي كه اديان تجويز مي كنند يك ماموريت ويژه دارند و آن اين است كه ما به اين دنيا عادت نكنيم، ضرب المثلي قديمي است كه ترك عادت موجب مرض است، اين خيلي ساده و عاميانه است اما مفهوم قشنگي دارد. شما اگر به دنيا عادت كرده باشي نمي تواني آن را راحت ترك كني. قرار براين است كه به دنيا عادت نكنيم ولي بعضي وقت ها اين اتفاق مي افتد، مثل قسمت اول اين فيلم، دكتر عالم غرق روزمرگي است، فراموشي و فكر نكردن. روح يك قصه معنايي و ديني در شكستن اين عادت تجلي مي يابد. حالا اين عادت مي تواند با يك اتفاق بشكند، براي دكتر عالم اين اتفاق مي افتد و مخاطب هم كه درگير قصه او شده به ناچار اين مسير را طي مي كند.
* و دكتر عالم با بازي مسعود رايگان چه قدر اين گم گشتگي و اين ملال و وابسته بودن به عادت ها را خوب نشان مي دهد و احتمالاً ريتم تند ابتداي فيلم نيز به همين خاطر است.
- به هرحال او در شهر زندگي مي كند و فضا و ريتم شهر همين است و ابتداي فيلم هم اشاره به همين است. اين كه به آن عادت كرده اند ولي كسي حاضر نيست آن را بشكند و به آن فكر كند و اصولاً مجالي براي عمق يافتن مفاهيم وجود ندارد. دكتر عالم آدمي است كه ظاهراً موفق است، سرش شلوغ است و دلمشغولي عادي خودش را دارد، در حركاتش شتاب و عجله وجود دارد و با همه جا نيز در ارتباط است اما در عين حال احساس مي كنيم كه اين ارتباط ما عميق نيست. از اين سر به آن سر دنيا صحبت مي كند، شرط بندي مي كند، وارد استوديو تلويزيون مي شود كه همه چيز در آن شلوغ و به هم ريخته است و نماينده اي از جامعه اي است كه همه چيز در آن در سطح مي گذرد.
* چه گونه در فيلمي كه به مرگ مي پردازد شما بحث نجوم و اصلاً قضيه آسمان و ستاره را پيش مي كشيد و به عنوان يكي از عناصر معجزه گرو آرامش بخش به آن تأكيد مي كنيد.
- اين اصلاً ريشه در كودكي ما دارد. براي ما هميشه نگاه كردن به آسمان شگفت انگيز است و خيلي هم جالب است كه تأكيدي كه در كتاب هاي مقدس مي شود اين است كه به آسمان نگاه كنيد و آسمان معدن اسرار است، چون به نظر مي رسد اين تنها مكاني است كه يك ذره به مفهوم بي نهايت نزديك است و ترجمه تصويري زيبايي از خدا را مي بينيد.
* حالا اگر از آسمان به زمين بياييم، اينجا هم اصلاً حس هاي عجيبي وجود دارند. دكتر درگير غم و اندوه است و در شهر فضاي عيد و چهارشنبه سوري است و البته ديالوگ دكتر كه مي گويد «معلوم نيست جشن است يا جنگ؟»
- بله. جشني كه اصلاً خيلي هم بي شباهت به جنگ نيست. توي شهر، درست توي موقعيتي قرار داريم كه تفكيك بين اين كه خوشحاليم يا ناراحتيم، غريب هستيم يا آشنا، خيلي سخت است.
* اما با همه اين اوصاف در فيلم حسي از گرما و امنيت وجود دارد كه آدم با اين كه اين قدر از نزديك با مرگ مواجه مي شود اما ته دلش مي ترسد، انگار كه كسي مهربان از بالا مراقب اوست.
- اميدوارم اين طور باشد و البته يكي از مشكلات اصلي فيلم من اين بود كه اين قصد را چطور مي توانم در بياورم. يعني به لحاظ دكوپاژ و روايت چگونه بايد عمل كنم كه خيلي ظريف اين حس دربيايد، كه اين ماجرا يك قصه گو دارد و كسي كه ماجرا را چيده و مراقب شخصيت اصلي مان است و آن خداست. در آوردن اين حس به صورتي كه رو نباشد كار سختي بود.
* چرا، چون شايد مخاطبان واكنش نشان مي دادند و مي توانستند بگويند اين چيز در زندگي ما هيچ وقت اتفاق نمي افتد؟
- بله. اما وقتي اين حس ظريف و پنهاني به تصوير كشيده شود، همه فكر مي كنيم، كه بله در اين حد براي من هم اتفاق مي افتد و قصه را خيلي راحت تر مي پذيرم. يعني تو نگاهت را عوض كردي و حالا نگاهت به يك اتفاق ساده مثل يك معجزه مي شود. در ابتداي فيلم مادر آن مريض از دكتر مي پرسد، مي توانم دخترم را به زيارت ببرم؟ و دكتر بي تفاوت مي گويد، آره. ولي بيست دقيقه بعد همين دكتري كه بي تفاوت جواب داده بود، بايد همان مسيري را طي كند كه به طرف امام رضاست. حالا كنار هم قرار گرفتن دو تا اتفاق ساده مثل يك معجزه خيلي بزرگ عمل مي كند. اين چيدمان ها را ما در زندگي مان داريم، ولي آن قصه عادت باعث شده كه به آن توجه نكنيم. والا يك معجزه كه يكي با دست لمس كند و آن ديگري زنده شود في نفسه خيلي تكان دهنده است، اما شايد براي اين تجربه شخصي كه مي خواهيم در اين فيلم نشان بدهيم چندان جالب نباشد.
* يعني تأكيد شما بر اين چيدمان تقديري و ماورايي است؟
- بله، اين كه خيلي از فيلم هاي برادران كوئن را دوست دارم شايد به خاطر همين چيدمان تقديرگونه اي است كه در فيلم هايشان وجود دارد و البته اين در نگاه پست مدرن آن ها به قصه قابل تحليل است. اتفاقات خيلي ساده اند اما طوري كنار هم چيده شده اند كه شما نمي تواني به غير از اين فكر كني كه قدرتي بزرگ تر آن را كنار هم گذاشته.
* و نكته اي هم كه باز مي توان اشاره كرد و باز به نوعي همان بحث معجزه است، اين حضور آرامش بخش نسرين در زندگي دكتر است. اين كه واقعاً گاه مي توان معجزه را در خود آدم ها جست وجو كرد. دكتر هيچ وقت نسرين را جدي نمي گيرد و فقط لحظه اي پي مي بريم كه شايد مي توانست بين آن ها احساسي باشد كه نسرين از درون ماشين و با كنار زدن سقف متحرك ستاره ها را نگاه مي كند و زيبايي او با ستاره ها آميخته مي شود و نگاه حسرت بار دكتر را داريم.
- بله، از اين نگاه هم مي شود بررسي كرد. حالا نسرين جدا از آن نقش ماورايي كه دارد، اما در نگاه زميني دكتر اول نسبت به او بي اعتناست، اما كم كم بيشتر به او نگاه مي كند و در نگاه هاي دكتر آن تنهايي اوليه را بيشتر مي بينيم. كسي كه انگار حلقه مفقود شده زندگي اش نسرين بوده. در واقع نسرين سمبل آدم هاي فوق العاده اميدوار و خوشبين است.
كساني كه ابتدا آنها را درك مي كنيم، ولي هرچه قدر كه مي گذرد چيزي در وجودمان مي گويد كه اي كاش من هم مي توانستم عين تو زندگي كنم، اين حسي است كه دكتر در آخرين لحظات به نسرين دارد.
|