شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
جامعه شناسي شناخت در گفت وگو با دكتر منوچهر آشتياني
ترجمان جامعه
جهانداد معماريان
002250.jpg
دكتر منوچهر آشتياني از نوادگان ميرزاحسن آشتياني از همراهان ميرزاي شيرازي در نهضت تنباكو است. او نويسنده اولين اساسنامه كنوانسيون دانشجويان جهاني ايران بوده است. پس از كسب رتبه اول در دانشگاه تهران براي ادامه تحصيل به آلمان رفت و موفق به اخذ دو درجه دكترا در رشته جامعه شناسي و فلسفه شد.
از كتاب هاي منتشر شده ايشان مي توان سه كتاب اساسي را نام برد «جامعه شناسي شناخت» ، «جامعه شناسي شناخت ماكس شلر» و «جامعه شناسي شناخت ماكس وبر» . گفت وگوي حاضر را در اين راستا ترتيب داده ايم در صفحه ۹ آن را بخوانيد.
002259.jpg
انسانها آن گونه كه زندگاني خود را توليد مي كنند و مي سازند، زيست مي كنند و آن گونه كه زيست مي كنند، مي انديشند. بنابراين بنيادي ترين اصل جامعه شناسي شناخت اين است، كه آگاهي و شناخت و زبان ترجمان آن جامعه اند
002256.jpg
*مي دانيم دانشي به عنوان جامعه شناسي وجود دارد كه به شناخت و تبيين فرايندها و مناسبات اجتماعي در يك جامعه مي پردازد. آيا در جامعه شناسي گرايشي وجود دارد كه بخواهد شناخت هاي انسان ها و دانش ها و معارف بشري را مورد بررسي قرار دهد؟
- همان طور كه به درستي متذكر شده ايد، دانش جامعه شناسي به شناخت فرايندها و مناسبات اجتماعي مي پردازد. يكي از مهمترين اين فرايندها به طور حتم جريان هاي انديشه اي هستند كه در جوار (ماكس وبر) و يا در روبناي (ماركس) وقايع و فرايندهاي مادي بخش بسيار مهمي از فرهنگ بيشتر معنوي و قسمت اعظم فعاليت هاي فكري انسان ها را تشكيل مي دهند. اين فرايندها از ادراكات حسي عام انساني آغاز مي گردند، به مفاهيم كلي انديشه اي در جامعه مي رسند و سرانجام تا تشكيل و تكوين نظام (سيستم )هاي علمي و دانش هاي گوناگون در نحل فلسفي و مكتب هاي ادبي و هنري و جهان بيني ها اوج مي گيرند. لذا در دانش گسترده جامعه شناسي (كه هم اكنون به بيش از هفتاد رشته و شعبه تخصصي تقسيم شده است!) از مدتي پيش به اين سوي، رشته خاصي به نام جامعه شناسي شناخت پديد آمده است، كه كار عمده آن بررسي شناخت ها و دانش هاي انسان ها در جوامع، يعني پژوهش رابطه ها و مناسبات گوناگون بين اين شناخت ها و كاركردها و ساختارهاي اجتماعي است.
دانش جامعه شناسي كه اصطلاح عام آن، يعني «Sociologie» را مديون انديشمند فرانسوي اگوست كنت، بنيادگذار فلسفه پوزيتيويسم، هستيم، تقريباً آخرين علمي است كه از فلسفه (يعني از الهيات تاريخ و جامعه و از فلسفه تاريخ و جامعه) جدا گرديده و استقلال يافته است و عمر آن بيشتر از صد و پنجاه سال نيست، بلكه دانش جامعه شناسي شناخت نيز در شمار تقريباً آخرين فرزندان جامعه شناسي جهاني محسوب مي گردد و قدمت آن از نود سال تجاوز نمي كند.
البته روايت هاي  آزاد و بيشتر اديبانه و غيرعلمي ديگري نيز وجود دارند كه در آنها به تسامح و تساهل عمر جامعه شناسي را همپاي عمر پيدايش جامعه بشري و قدمت جامعه شناسي شناخت را همانند خود جامعه شناسي مي دانند ولي اين گونه گفتارهاي استحساني فاقد اعتبار علمي اند، زيرا به طور حتم انسان هاي اوليه و غارنشين فاقد علم جامعه شناسي و دانش معرفت شناسي بوده اند؛ اما جامعه شناسي شناخت به طور دقيق در سال هاي بين ۱۹۱۰ و ۱۹۱۱ و طي مبادله نامه هايي بين دوركهايم و يروزالم پديد آمد كه اين دو انديشمند جامعه شناس فرانسوي به رديابي اين مسئله پرداختند كه اگر ما در جامعه با انواع شناخت ها و دانايي ها روبه رو هستيم، در اين صورت آيا لازم نيست كه براي تبيين اين شناخت ها به بنيادگذاري دانشي به صورت «جامعه شناسي شناخت» دست يابيم؟
پس از اين دو انديشمند نخست ماكس شلر به سال ۱۹۲۴ و سپس كارل مانهايم به سال ۱۹۲۵ به طور وسيع و گسترده موضوع «جامعه شناسي شناخت» را مطرح نمودند، تا آنجا كه اين بخش از جامعه شناسي را محققان، آلماني ترين قسمت جامعه شناسي مي دانند! اين دانش بعداً، يعني بيست سال بعد از بنيادگذاري آن (در فرانسه و آلمان) در منطقه فرهنگي آنگلو آمريكايي نيز معروف گرديد، ولي اين دانش در اين فضا به اهميت و ژرفاي خود (در آلمان) نرسيده است. البته لازم است اين توضيح اضافي مهم را بر توضيحات خود بيفزائيم كه اصول اساسي و مباني بنيادي جامعه شناسي شناخت (بدون نام بردن خود اين دانش!) همان هستند كه ما آنها را در آثار ماركس، به ويژه در آثار اوليه او، به وضوح برابر خود داريم.
* بنابراين جاي اين پرسش بداهتاً باقي مي ماند كه چرا تولد دانش جامعه شناسي و سپس جامعه شناسي شناخت، با وجود حتميت وجود بسيار كهن جامعه و آگاهي انساني، تا اين حد به تأخير افتاده است و چه عواملي باعث چنين تأخيري گرديده اند؟!
- پاسخ دادن به اين پرسش مهم و ضروري ميدان و مجال وسيعي را براي مطرح ساختن آن مي طلبد، زيرا اين پرسش ذهن ما را به اعماق گذشته تاريخي زندگاني بشريت مي كشاند و سپس از اين ژرفا الزاماً بايد مسير اين گذشته را تا زمان پيدايش جامعه شناسي و جامعه شناسي شناخت طي كنيم. البته يك چنين تفحصي در اين مختصر عملي نيست (و قسمت اعظم آن در كتاب «جامعه شناسي شناخت» آمده است) بنابراين تنها به ما قلّ دلّ اكتفا مي شود و اضافه كنيم كه خود اين بحث يكي از مباحث مطرح در جامعه شناسي شناخت است كه در اين پژوهش به «جامعه شناسي جامعه شناسي» دست مي يابيم!
ابتدا بگوئيم كه نه هرچه در جامعه و تاريخ روي مي دهد اجتماعي و تاريخي است (به قول شهيد مطهري: آش خوردن من در فلان روز نه واقعه اي تاريخي است و نه از منزلت اجتماعي برخوردار است!) بلكه واقعه اي يا فرايندي كه به مقام اجتماعي و تاريخي بودن مي رسد، بايد داراي كاركرد و ساختار معيني با ويژگي هاي خاصي باشد كه بتواند نهادين و نمادين شود و با اين دستگاه «كاركردي- ساختاري» و «نهادين- نمادين» شده خود دندانه هاي اتصال مناسبات اجتماعي (به معني عام آن، يعني اجتماعي- اقتصادي- سياسي- فرهنگي) را ايجاد كند كه در اين اتصالات و روابط با «بيروني- دروني» شدن دائمي رسوب بندي هاي معين اجتماعي و تاريخي را پديد آورد كه اين ته نشست ها و لايه گذاري ها سرانجام منتهي به «نظام مند، عقل مند، قانونمند و علم مند» شدن جامعه و تاريخ گردند! در حقيقت اين سيستم به هم بافته و در هم تنيده و با تار و پود اجتماعيت و تاريخيت كنش و آگاهي انساني انسجام يافته است كه وحدت گذشته، حال و آينده (يا خاطرات، عقايد و آمال) را در جامعه اي و نزد ملتي پديد مي آورد. مطابق اين تعريف تشريحي، نزد جامعه شناساني كه تنها به تصويربرداري از لحظه ها اكتفا نمي كنند، تاريخ پيوسته توقف ظاهري و موقت تاريخيت وقايع در آنات و ايستگاه هاي بينابين اجتماعي و جامعه همواره سير اجتماعيت رويدادها در مسيري تاريخي است و از اين رو ما دائماً با تاريخ اجتماعي و جامعه تاريخي روبه رو هستيم! سپس بايد تذكر داده شود كه در بعضي از جوامع و در مرحله هاي معين تاريخ شرقي و تكامل آنها ما با تكوين گسترده يك چنين نظام مند (سيستماتيزه) شدن روبه رو مي شويم. آنچه مسلم است و اين بيان ماركس و ويت فوگل در مورد بسياري از كشورهاي عقب مانده بيشتر صدق مي كند، اين است كه «عدم رشد مناسبات اجتماعي توليدي» و استقرار و استمرار «دسپوتيسم عرفي و شرعي» در شمار عوامل اصلي عدم تكوين جامعه جويي و فرهنگ پذيري عام در جوامع اند! به همين علت وجود شناختي و دليل معرفت شناسانه ما تنها در مرحله معين تاريخي در غرب و در شكل بندي خاصي از جوامع غربي با تشكل علمي دانش هاي طبيعي و انساني روبه رو مي شويم. به بيان مشخص تر مي توان گفت: آنگاه كه جوامع اروپايي دوران «نوزايي فرهنگي» (رنسانس) و «تجديد و تجدد حيات ديني» (رفورماسيون) را پشت سر نهادند و اين جوامع از عصر بسيار طولاني ايستاي قرون وسطايي فئوداليسم و اسكولاستيك آن گام به دوران پوياي (ديناميك) بورژوازي گذاشتند و «مناسبات توليدي كشاورزي» جاي خود را به «مناسبات توليدي صنعتي» داد، ما با آن چنان تحولي مواجه مي شويم كه به صورت هاي مثبت و منفي آن- آن هم ديگر نه فقط در اروپا، بلكه تقريباً در سرتاسر جهان ما!- تا به امروز ادامه دارد. شاخصه هاي اين تحول عظيم پيدايش «صنعتي شدن»، «شهرونديت يابي» (اوريانيزاسيون)، «عرفيت يافتن» (سكولاريزاسيون)، «عقلانيت گرايي» (راسيوناليسم)، «علم گرايي» (سيانتيسم)، «نوگرايي و تجددطلبي» (مدرنيته و مدرنيسم)،  «مدنيت يافتن» (انتقادگرايي» (كريتيسم)،  «روشنگري» و «انسان گرايي» (اومانيسم) است. البته اين فرايندهاي بسيار مهم كه باعث انسان شدن انسان گرديده اند، به همراه محاسن ارجمند و شگرف خود پيچيدگي ها،  انحرافات، نابساماني ها، بحران ها، اختلال ها و برخوردهاي شديدي را نيز به وجود آورده اند!
حال اگر ما به اين بيان بسيار ساده ولي رسا و موجز توجه كنيم، كه تاريخ در علم تاريخ و جامعه در جامعه شناسي مي توانند به گونه علمي و نظريه اي به وجدان و آگاهي عقلمند و نظام مند و قانون مند خود نائل آيند، در اين صورت با تعمق در روند جريانهاي عظيمي كه شرح داده شد، آيا اين موضوع ديگر مسئله آميز و مبهم نمي ماند، كه چرا پس از اين همه تحولات، براي تحليل و حل آنها در صد و پنجاه سال پيش دانش جامعه شناسي در اروپا پايه گرفته است و چرا جوامع غربي (اروپايي) در اين برهه از تاريخ به خود آگاهي علمي خود نائل آمده اند و چرا يك چنين خودآگاهي در بسياري از كشورهاي ديگر روي نداده است و بالاخره چرا مثلاً در ميهن ما ايران، و آن هم پس از انقلاب ناتمام مشروطيت (يعني شبه انقلاب جمهوريت اول، كه سپس در انقلاب اسلامي اين فرايند پايان يافته است)، انديشمندان ايران با كپي برداري به گونه كليشه اي و طرح وار نخست «علم الاجتماع» را، كه مركب از اقتصاد، سياست، حقوق و جامعه شناسي بود و سپس جامعه شناسي را از انديشمندان غرب برگرفتند و آنگاه اين دانش ها را به نحو تقليدي و سطحي و پراكنده و مغشوش به ايران وارد ساختند و اين واردات در مواردي حتي تقلبي را، كه تا حد زيادي (بخصوص در بدو ورود آنها) از اصالت ماهوي و رسالت تاريخي مردم ما عاري بودند، درونمايه تفكر جامعه شناسانه اي ساختند، كه تا به امروز در هر گامي كه در اين مسير برمي داريم با كژفهمي هايي در اصول و نادرستي هايي در محاسبات خرد و كلان روبه رو مي شويم. اگر متفكران جامعه شناس اروپايي از عمق دو هزار و پانصد ساله فلسفه هاي خود و از اعماق «الهيات تاريخ و جامعه» و از ژرفاي «فلسفه هاي تاريخ و جامعه»ي خويش به ايجاد جامعه شناسي علمي كنوني دست يافته اند، ما در ايران يا فاقد اين پشتگاه بوده ايم و يا آن  را جاهلانه كنار نهاده ايم! البته اين نواقص و نقائص را مي توان رفع كرد و اگر مايليم به سطحي گرايي پراگماتيستي آمريكايي و بي هويتي آن دچار نشويم، بايد اين معايب را آگاهانه برطرف سازيم.
اما، صرف نظر از اين علل كلي، علل خاص ديگري نيز در مورد دانش جامعه شناسي شناخت وجود دارد، كه مختصري ذكر مي كنم:
اولاً، پيوند طبيعي و جبري جامعه شناسي شناخت، من حيث شناخت شناسي نهفته در آن، با معرفت شناسي فلسفي، يعني پيوند دروني بين «نظريه  شناخت» و «جامعه شناسي شناخت»، عملاً نوعي اختلاط مزاحم و بازدارندگي مخل در اين دانش پديد آورده است، كه جامعه شناسان بزرگي مانند گورويچ كوشيده اند اين مسئله را تحليل و اين معضل را حل كنند.
ثانياً، كوشش جامعه شناسان شناخت در نشان دادن نيروي نفوذ كنندگي شديد خرد(تفكر) در اكثر قريب به اتفاق فرايندهاي اجتماعي و تاريخي مربوط به زندگاني انسانها و تبيين جامعه شناسانه ملغمه اي كه همواره بين هستي و فكر موجود است و تذكر اين به هم پيوستگي از زمان ماركس تا زمان ما مهمترين ركن اساسي جامعه شناسي شناخت را تشكيل مي دهد، قاعدتاً محقق جامعه شناسي شناخت را در تشريح و تحليل وضع شناخت ها در جوامع به هر سوي مي كشاند و به هر جاي مي راند و لذا اين سير و سياحت بر گستردگي و در عين حال بر پيچيدگي جامعه شناسي شناخت مي افزايد. اينها بخشي از عواملي هستند، كه پيدايش دانش جامعه شناسي و نيز جامعه شناسي شناخت را (به صورت دانش، و نه به شكل عقايد اجتماعي، كه از زمان هاي بسيار دوردست تاكنون همواره به نحوي از انحاء وجود داشته اند و دارند!) تا اين حد به تأخير انداختند!
* آيا تعريف مشخص و جامعي درباره جامعه شناسي شناخت موجود است و آيا جامعه شناسان شناخت درباره هدف اصلي اين جامعه شناسي تصور مشخصي و يا حتي اتفاق نظري دارند؟ 
- شايد در عام ترين تعريف، كه آن «شناخت و تعين ضريب اجتماعي معرفت است، همه جامعه شناسان شناخت با هم متفق القول باشند.اما وقتي به قلمرو تعاريف مشخص تر مي رسيم وجوه اختلاف نظر بين جامعه شناسان بيشتر مي شود. در اينجا اين گفته آرون به نحو طنز آميزي درباره جامعه شناسي شناخت نيز صدق مي كند؛ آرون مي گويد: آنچه جامعه شناسان بيش از هر چيز ديگري درباره آن با هم اختلاف نظر دارند، تعريف خود جامعه شناسي است! اينجانب در كتاب «جامعه شناسي شناخت» ابتدا به تعريف استاد گورويچ متمسك شده ام، كه چنين مي گويد: جامعه شناسي شناخت دانش و پژوهش آن همبستگي هاي متقابل كاركردي است، كه مي توان آنها را بين انواع گوناگون شناخت ها و نظام (سيستم)هاي مختلف شناخت از يك سو و تشكلات اجتماعي و طبقات جامعه از سوي ديگر يافت و نشان داد. آنگاه من اين تعريف را بسط داده ام و مفاهيم و مقولات اقشار و نهادها و نمادهاي اجتماعي را نيز در آن وارد نموده ام. مقصود من از اين تعاريف پيروي از طرح مسئله اي است، كه نخست ماركس و سپس مانهايم (و هر كدام به فحواي بيان خاص خود) عنوان ساخته اند، يعني:
اولاً، آيا و چگونه موقعيت اجتماعي فرد انديشنده و شناسنده ممكن است آن چنان تأثير سازنده اي بر نحوه ساخت شناخت و انديشه او داشته باشد، كه بر اثر آن تأثير بتوان موقعيت اجتماعي مذكور را مبناي تعيين كننده اي براي تبيين ساخت مفاهيم كلي و مقولات آگاهي آن فرد (يا گروهي كه افكار آن فرد نمونه اي از طرز انديشه آن است) تلقي كرد و به حساب آورد.
ثانياً متقابلاً نيز آيا و چگونه آگاهي و افكار فرد (يا گروه و قشر و طبقه) انديشنده و شناسنده ممكن است چنان بر وضع اجتماعي او تأثير گذارند، كه اين وضع اجتماعي را تا آن سيال سازند و به سوي تحقق بخشيدن به انديشه ها و خواست هاي آن فرد جاري نمايند، كه بتوان نفوذ پيگير عوامل و عناصر شناختي را در واقعيت اجتماعي آن فرد (يا گروه، يا قشر و يا طبقه آن فرد) به نحو محسوس و ملموس مشاهده و تبيين كرد البته خود من از اين تعريف كهنه، كه آن هم در دوران نظام قديم مطرح شده است، اكنون فاصله گرفته ام و اين تعريف غيرطبقاتي و غير «پليت اكونوميكي» را ديگر قبول ندارم. مع الوصف مي توانم ادعا كنم، كه يك چنين تعريف و توضيح «پوزيتيويستي» اي امروز نزد اكثر جامعه شناسان كشورهاي سرمايه داري مقبول به نظر مي رسد!
حال اگر بخواهيم موضوع را ساده سازي كنيم، مي توانيم شرحي را كه خواهم داد، با استفاده از آراء ماركس ، مانهايم و گورويچ و لوكاچ بر آن بيفزاييم. اساس موضوع اين است، كه: انسانها آن گونه كه زندگاني خود را توليد مي كنند و مي سازند، زيست مي كنند و آن گونه كه زيست مي كنند، مي انديشند. بنابراين بنيادي ترين اصل جامعه شناسي شناخت اين است، كه آگاهي و شناخت و زبان ترجمان آن جامعه اند. يعني انسانها تنها در حيات مشترك اجتماعي و تاريخي خود به آگاهي و شناخت و بيان اين شناخت (زبان) دست يافته اند. اگر از انسان ها تاريخ زندگاني و تجمع حيات مشترك آنها را سلب كنيم، ديگر نه انديشه اي مي ماند و نه بيان آن (يعني زبان تنها توضيح مكملي كه در اينجا لازم است بر تعاريفي كه گفتيم بيفزاييم، تذكر دو نكته اساسي است:
به  طور كلي و برحسب گرايش هاي اصلي موجود در جامعه شناسي شناخت ما با سه موضع گيري بنيادين روبه رو هستيم:
نخست موضع گيري چپ ماركس و ماركسيستي كه به اولويت زيربنا بودن مناسبات توليدي مادي (اقتصادي يا پليت اكونوميكي) بر سپهر افكار تكيه مي شود (يعني پذيرش ارجحيت جامعه بر شناخت)؛
دوم: جهت گيري راست ماكس شلري، كه در آن بر اولويت دادن به «عقل» (شناخت) نسبت به جامعه تأكيد مي گردد.
سوم: موضع گيري بينابيني؛ كه در اين گرايش به تبعيت از كانت گرايي و نئوكانت گرايي بين شناخت و جامعه به روابط متساوي الاعتبار متقابل و متعاكس معتقدند، و اين جهت گيري از كارل مانهايم آغاز مي گردد و تا زمان ما ادامه دارد و شايع ترين گرايش (بورژوايي) جامعه شناسانه شناخت محسوب مي شود.
ادامه دارد

نگاه امروز
جانشيني براي منطق
سهند صادقي بهمني
لنين كتابي نوشت تا امپريوكريتيسيسم ماخ و آوناريوسن را نقد و ابطال كند و به آنان نشان دهد كه واقع گرا نيستند و از معناي ماده بي اطلاعند. او در بخش پاياني كتاب خود مي نويسد: «در پس مدرسيگري معرفت شناسانه امپريوكريتيسيسم مي بايد هوشيارانه، نزاع گروه ها را در فلسفه نظاره  كرد، نزاعي كه در تحليل نهايي، گرايشها و ايدئولوژي طبقات متخاصم در جامعه نوين را منعكس مي سازد. فلسفه نوين همان قدر حزبي است كه فلسفه ۲۵۰۰ سال پيش.» اين نگرش كه هر چيز رنگ طبقاتي دارد كار را به جايي رساند كه حتي «علم» هم رنگ طبقاتي به خود گرفت چنانكه علم سيبرنتيك و نسبيت اينشتين لقب ارتجاعي و بورژوايي به خود گرفت، حتي نظريه رزونانس در شيمي، متهم به چنين نگرشي شد و به ميمنت هفتادمين سال تولد استالين، در پراودا مقالاتي نوشتند كه در آنها «تفكر در شيمي» مورد تجديد نظر قرار گيرد و ديگر برخلاف ماترياليسم ديالكتيك، براي يك شيء چند فرمول معادل هم ننويسند!
در اين موارد جامعه شناسي شناخت جانشين منطق و فلسفه شده است. اين نگرش با تحليل محيط تولد انديشه ها، در پي احراز صدق و كذب انديشه برمي آيند. براي اين تحليلگران محتواي سخن و فكر مهم نيست، مهم اين است كه آنها را كدام انگيزه القا كرده است؛ يعني دليل معقولات را در امور غيرمعقول مي جويند، به عبارت دقيق تر به جاي جست وجو از دليل، جست وجو از علت مي كنند و درستي و نادرستي نظري را مديون برهان آن نمي دانند بلكه زمينه هاي اجتماعي و اقتصادي آن را در صحت و سقم آن دخيل مي دانند. هر چند ميان محيط اجتماعي خاصي و تفكر انسانهايي كه در اجتماع زيست مي كنند ارتباطي وجود دارد اما اين ارتباط، ارتباط منطقي نيست؛ يعني اولي دليل و مقدمه منطقي حصول دومي نمي باشد و اگر رابطه اي ميانشان هست رابطه عليت است. از اين رو طرد و تقبيح اولي، مستلزم طرد و تقبيح و ابطال دومي نخواهد بود. براي نمونه برخي رشد تصوف در ايران را، معلول حمله مغول و سوختن همه چيز و قوت گرفتن يأس در قلوب و تمايل بر درون گرايي و سرخوردگي از قدرت بيروني مي دانند و مي خواهند نتيجه بگيرند كه پس  درونمايه تصوف، باطل است. آيا براي رد و قبول تصوف و محتواي غني و لطيف و روح پرور آن، مي توان از آن زمينه تاريخي رشد آن، مدد جست؟ آيا منطقي تر نيست كه به سراغ محتواي تصوف برويم و با توجه به مايه دروني آن، آن را انكار و يا اثبات نماييم؟
لقمان ادب از بي ادبان آموخت و نيوتن بنابر نقل بعضي مورخان، با مشاهده افتادن سيبي از درخت، به نظريه عظيم جاذبه كيهاني رهنمون شد. آن انگيزه خرد به چنين انديشه هاي پربهايي منتهي گرديد. آيا مي توان به نظريه نيوتن خرده گرفت و آن را بي ارزش قلمداد كرد؟

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
سياست
سينما
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  سينما  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |