چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۴
غزل هايي از خسرو نوربخش
دل آوردم بزن دل را
002430.jpg
(۱)
هوالحي، قوس ابروها، به ابروها سلام الله
و گيسوها و گيسوها و گيسوها سلام الله
به ياد سرمه تا آهو به ياد سرمه تا بادام
براي سرمه بر بادام و آهوها سلام الله
هلا هنگام پيراهن بپاشا صبح و عرياني
بزن اندوه كنعاني به آن سوها سلام الله
رگ از توحيد واضح شد رگ توحيد واضح زد
مبارك باد، سرخا سرخ و چاقوها سلام الله
چكاچاكي چنين غوغا چكاچاكي هياهو، هي
سلام الله، غوغاها! هياهوها! سلام الله
مرا در كشتنم مي كشت و مي گشتم پر از كشتن
به ضرب دست آن كافر به بازوها سلام الله
كه سرخ از سرخ لب پر زد به خنجر رفت خنجر زد
و زخم از سيب هي سر زد كه خوشبوها! سلام الله
(۲)
من دچار لاله ام با من بهاري باش و بس
بي قراري بي قراري بي قراري باش و بس
قرمزم خون دلم خون دلم در شيشه ها
شيشه هايم را تماشا كن اناري باش و بس
پرده هاي چهچهم بي پرده چهچه مي زنم
چهچهي با ما موافق شو قناري باش و بس
از چكاچاك از چكاچاك از چكاچاك دودم
سرخ شو ناسورتر شو زخم كاري باش و بس
از تپيدن هاي ماهي خوي دريا را بگير
موج شو مواج شو در خويش جاري باش و بس
داغ خواهد شد سلامت داغ خواهد شد سلام
اي خليل الله در آتش سواري باش و بس
شير شو تا هر چه عقرب عقرب تا هر چه كج
سرمه شو تا هر چه آهو شو فراري باش و بس
تازه شو تاراج ها را تازه شو تاراج شو
هر نفس تاراج شو اما قماري باش و بس
(۳)
كاسه بيا قدح چرا؟ كوزه بيا، كاسه كمي
كوزه چرا؟ تو خم خوشي، بحر چرا؟ تو عالمي
اين رگ مرده را ولي سرخ فسرده را ولي
زخم نخورده را ولي تيغ بيا كه مرهمي
قوس تويي خطر تويي، تارگ در سفر تويي
قرمز بيشتر تويي، بيشتري كه كم كمي
اي دف خوش دم آمدي دم دم و دم دم آمدي
باز فراهم آمدي اي همه فراهمي
رقص تويي شتك تويي شيشه ترك ترك تويي
زلف كجك كجك تويي تو خمي و خماخمي
***
باز تويي، نه من منم، هر چه تويي اگر منم
از تو چنين پسر منم اي پدري كه رستمي
شكل تهمتن تو از شكل تو از تن تو از
صورت احسن تو از احسن صورت آدمي
(۴)
سفري نشد و شد طي سفري به كوي باران
سفري كه طي نشد، شد پر هاي و هوي باران
سفري كه تازه مي شد نفسي كه كهنه مي زد
و دو كهنه تر نفس را كه دمد به بوي باران
دو مسافر و مسافر دو پرنده مهاجر
دو مهاجرت دو حاضر همه روبه روي باران
دو سفر دو بي مسافر دو مسافر و نرفتن
و دو مويه مويه جرجر دو سفر به موي باران
و دو شب كه هي درشت است و دو دل كه هي دچار است
و دو عقرب كجاكج و دو كج به سوي باران
و دو كاسه كاسه ي سر و دو كاسه و دو كاسه
و دو سر دو سيب قرمز و دو سيب و جوي باران
هله  اي حريف جاري برويد تا خماري
كه حريف كهنه  كاري زده بر سبوي باران
و براي شب نشستم و نشست شب برايم
كه دو دست تازه بردم وسط وضوي باران
(۵)
طي كن اين فرصت پيراهن و اندام بيا
طرف خانه مزن تا طرف بام بيا
هي كه مي چرخي و مي چرخي و مي چرخي هي
هي كن و هي هي بد مست بد آرام بيا
در گره، در گرهي تا گره ابرو ابرو
طي كن اي غنچه گره را و سرانجام بيا
دو تماشا دو تماشا دو تماشا با توست
دو تماشا دو نفس سرمه و بادام بيا
بوي ليلي زد و زد خنجر ليلي مجنون
به شتك در شتك بازي ايام بيا
موج موج آمده از دامن درياها موج
موج در موج از آن ماهي آرام بيا
شب آن عقرب نامحرم كج كج خوش باد
اي حرامي به حرامي زن و بدنام بيا
تا همه آمده ام تا همه مي آيي تو
بي همه تا همه تا همهمه همپام بيا
(۶)
در آب چنان افتاد اين كشتي بي لنگر
كز آب نيارد ياد اين كشتي بي لنگر
زان باده حيراني درياست چه طوفاني
بر شانه مست افتاد اين كشتي بي لنگر
دريا خم خنجر شد اين كشته شناور شد
اين زخمي مادرزاد اين كشتي بي لنگر
دريا به هوا مي رفت بي نوح كجا مي رفت
اين ماهي باداباد اين كشتي بي لنگر
ماهي به شروع آمد دريا به ركوع آمد
بر موج اذان مي داد اين كشتي بي لنگر
با ديده ي تر اينك، قرآن و سفر اينك
بر آب مبارك باد اين كشتي بي لنگر
(۷)
سر و دست و قدح هي سيه مست و قدح هي
سيه مست و شكستن جرينگست و قدح هي
به هم برشدن و هو به هم بر شدن و حق
به آن هو حق بدمست به آن مست و قدح هي
كسي نيست بر آيا و از خم به در آيا
كه از خم چو در آيا كسي هست و قدح هي
كه تا غنچه رسي پس و در گل ندوي پس
تماشا بچشي پس از آن دست و قدح هي
چه غم ها كه نديدم جگرها كه دريدم
به نازي كه كشيدم از آن شصت و قدح هي
از آن تيغ و تباني، بپاشا خلجاني
كه هي جان و جهاني شد از دست و قدح هي
تبرخون ندويدم در آتش نپريدم
بت عيد سعيدم كه نشكست و قدح هي
(۸)
چه شكرفروش تلخي كه شكر نمي فروشد
شكر دگر كه دارد به دگر نمي فروشد
چه تهمتن دريغي كه به ناز مي كشاند
و دو زخم تيغ ابرو به پسر نمي فروشد
شب ليليان تازه و جنون كهنه به به
چه كنم چنين شبي را به سحر نمي فروشد
و چه جبرئيل لالي و چه آسمان بالي
و چه بال لايزالي كه به پر نمي فروشد
نفسي دوباره حق كن و نياز مستحق كن
و قمر دوباره شق كن كه قمر نمي فروشد
چه مسافر دچاري چه دچار بي قراري
و چه راه كهنه كاري كه سفر نمي فروشد
لب  تر نمي نشاند لب  تر نمي چشاند
لب  تر نمي ستاند لب تر نمي فروشد
چه خبر؟ نگفت و رد شد «چه خبر؟» دوباره رد شد
چه خبر؟... و گفت و رد شد كه «خبر نمي فروشد»
(۹)
خنجر زود تو را زخم پر از دير منم
آهوان شتك از عربده شير منم
به دو خط چهچهه  آواز چكاچك بنويس
كه پر از چهچهه ام صاحب تحرير منم
تير از فاصله ي سرمه بر آهو زده اي
همه آهوي توام فاصله و تير منم
اي به مشاقي توحيد خرامان شده! اي...
درس توحيد تويي! ابجد تكبير منم
با توام با تو كه از آينه برمي گردي
اين منم يا كه تويي يا تو چنين پير منم
آي شمشير سراسيمه ي عريان مهلاً
مهلاً اي ضربه كه پيراهن شمشير منم
(۱۰)
وناولها ادر كاساً از آن قرمز، از آن قرمز
الا يا ايهاالساقي الا يا جان جان قرمز
تو مثل ديگران سيبي تو مثل ديگران سرخي
تو مثل ديگران مستي و غير از ديگران قرمز
بپاش آن سرخ مشكل را برقصان مرغ بسمل را
دل آوردم، بزن دل را بزن ابروكمان قرمز
بزن بر گرده گاه اما بزن تيغ تباه اما
چو رستم روسياه اما چو سهراب جوان قرمز
دو خم خم قوس از خم خم دو خم خم تيغ قوساقوس
دو خم خم سرمه و صيقل به رسم نازكان قرمز
به سيب آسيب قرمز شو پر از انگور و شهريور
شرابي باش كافرتر براي كافران قرمز
تبر خون زبردستي! خليل الله بدمستي!
از آن آتش كه بنشستي بپاشا بي امان قرمز
۱۱
به هم برشد دو دريا شد دو دريا بي درنگ آمد
دو دريا پر شد از كم كم دوكم كم پرنهنگ آمد
هزاران گل هزاران گل كه مي باريد كوهاكوه
و كوهاكوه مي باريد و سنگ آمد و سنگ آمد
موافق بود و شهريور و شهريور در او طي شد
به شرط شيشه بالا رفت و از بالا جرنگ آمد
هياهو بود و آهو هي و هي آهو هياهوهي
هياهو هي و آهوهي و هي آهو قشنگ آمد
دو ابرو قوس ديگر زد دو قوس از سرمه لب پر زد
كه صلح و سرمه صيقل شد كه صيقل صلح و جنگ آمد
و با اين رقص با اين رقص با اين رقص، واويلا
كه پيراهن جگرخون شد كه پيراهن به تنگ آمد
جگر كم شد جگر كم شد جگر كم شد جگر كم شد
دمادم شد دمادم شد خدنگ آمد خدنگ آمد
۱۲
بپاش آن آتش هورا بر اين درگاه الاهو
كه با نمرود مي بينم خليل الله الا هو
بپاش آن كفر گيسو را سيه كن كار ابرو را
بسوزان سرمه او را به سوز آه الا هو
فراوان كن دفادف را ترنجي تازه  كن كف را
بيا بسپار رف رف را به شاهنشاه الا هو
بخوان با يارب چاقو خطي از مذهب چاقو
از آن خال لب چاقو به قربانگاه الا هو
به نام ايزد اين دريا چه خوش مي ريزد اين دريا
كه برمي خيزد اين دريا به مد ماه الاهو
سبوي دشت پر مي كن حديث كهنه در ني كن
بيا يك پيرهن طي كن مرا همراه الا هو
چو مي لبريز از بزمم چو شمشيرم پر از رزمم
اولوالعزمم اولوالعزمم ولي گمراه الا هو

گوشه
گفتگو با نوربخش
غزل حقيقي، مغازله كلمات است
002427.jpg
زهير توكلي
* معرفي اجمالي:
متولد ۲۵ آذر ،۴۴ سالروز فوت مولانا، در گناباد
* شروع شاعري؟
پدرم شاعر است و شعر را با او شروع كردم. معلم بازنشسته است و ذوقي كار مي كند.
*از اساتيد خراسان با چه كساني محشور بوده ايد؟
با هيچ كس
* مجموعه چاپ شده؟
هيچ
* رابطه شعر و انزوا؟
شعر تجرد است. تجرد، در سطح، انزواست اما در باطن، حضور محض است. اين چه ما انجام مي دهيم، سايه هايي ست كه در تجرد آفتابي مي تابد. در ظاهر ما از آن تجرد دم مي زنيم. شايد آن آفتاب آن قدر سوزنده است كه مجبوريم به سايه پناه ببريم و بعد فكر مي كنيم او منزوي است. در حالي كه حضور از آن اوست.
بحث ديگر در شعر، غيبت و ظهور است؛ چيزي كه الان در شعر اتفاق مي افتد، غيبتي ست كه ظهور را جار مي زند غيبتي كه قابليت انطباق بر عالم صغير را پيدا مي كند و ظهور اصغر اتفاق مي افتد تا ان شاءا... ظهور اكبر سر برسد.
* شعر قابل نقد است يا نه؟
فكر مي كنم خود شعر قابل نقد نباشد.
* چرا؟
پروسه تثليث در شعر اتفاق مي افتد: در وهله اول: كشف كلمه، در وهله دوم: عاشق شدن به كلمه، در وهله سوم: معشوق كلمه واقع شدن
و اباالحسن خرقاني گفت: اي من معشوق تو
وقتي معشوق كلمه شدي، چگونه مي شود كلمه را نقد كرد؟
* اين كلمه يعني چه؟
دو برخورد با كلمه در ادبيات معاصر اتفاق مي افتد. اولي مي گويد زبان به مثابه يك رسانه است. در اين ديدگاه زبان قابل مصرف است به عنوان يك رسانه از آن استفاده مي كنيد و يك نوع داد و ستد با مخاطب داريم اين نوع سوداگري با كلمه است. در ديدگاه ديگر زبان به مثابه مذهب است. در اين ديدگاه زبان مصرف نمي شود و تجارتي هم اتفاق نمي افتد. اين كلمه همان كلمه اي است كه در اول نزد خدا بود و كلمه خود خدا بود.
* غزل امروز؟
غزل امروز فقط وزن را رعايت مي كند در حالي كه اسلام يعني تسليم؛ تو نيستي كه بايد وزن را رعايت كني او بايد تو را رعايت كند و تو تسليم وزن مي شوي:
رشته اي برگردنم افكنده دوست
مي برد هر جا كه خاطرخواه اوست
غزل يعني مغازله يعني خودت با معشوقت وقتي مي گويند غزل اجتماعي يعني بقيه را شريك كن در ارتباط خودت با معشوقت و اين شدني نيست.
* در غزل اجتماعي به فرض اين كه غزل باشد، آن چيزي كه با او مغازله مي شود ديگر يك امر شخصي نيست.
مگر در غزل غيراجتماعي، معشوق يك امر شخصي ست!
* بله، در آنجا چه معشوق مجازي(انساني) چه معشوق حقيقي(عرفاني)، بالاخره يك ارتباط يك سويه شخصي برقرار است.
نه، معشوق كلمه است عاشق هم كلمه است، مغازله بين كلمات است.
* نمي شود كلماتي كه در ساحت اجتماع قرار دارند با هم مغازله داشته باشند؟
نه؛ نمي شود، چون در آن جا كلمات مصرف مي شوند، ساحت اجتماع، ساحت داد و ستد و مصرف است. آنچه در آن ساحت اتفاق مي افتد، حزب است اما در غزل حقيقي «امت» اتفاق مي افتد.
در آن جا قافيه فقط به صرف وزن و به صرف ارتباط با موضوع اجتماعي ما فرا خوانده مي شود. اما در غزل حقيقي، قافيه درست مثل كعبه اي است كه بقيه كلمات هروله كنان به دورش طواف مي كنند. اگر خوب گوش كني، صداي «لبيك» كلمات را هم مي شنوي.
* نظر شما در باره اين بيت چيست؟
شاعرنيم و شعر ندانم كه چه باشد
من مرثيه خوان دل ديوانه خويشم
نفساني است.
* چرا؟
جمله اول يك نفي است، جمله دوم هم نفي است. دو تا نفي را با يك تثبيت به خودش ارجاع داده است. چيزي به اسم عدم وجود ندارد هر چه هست هستي است و شعر جز هستي نمي تواند باشد اينها شكسته نفسي  هاي شاعرانه است.
* حتماً اگر تو باشي مي گويي «من لبريز از شاعرم» يا «لبريز از شعرم» ؟
اگر لبريز شوي كه شعر نمي گويي. از كاسه لبريز صدايي درنمي آيد. اين كه صدايي از تو درمي آيد نشان دهنده اين است كه نيازي در تو هست. صمد اوست تنها ادعايي كه مي توانيم بكنيم اين است كه در پرتو صمديت باشيم.
* در ملاقات با شعر، چگونه به مخاطب مي شود فكر كرد؟
همين طور است، نمي شود فكر كرد، من بيرون از كلمه هيچ ندارم، اگر بتوانم درست با كلمه ديالوگ برقرار كنم، مسلماً اين ديالوگ همگاني خواهد شد. شمس مي گويد: از كوزه اسرار او يك حرف شتك خورد و همه اين حرف ها و نقل ها و كلمه ها، شرح همان يك حرف است.
* شعر چه كسي است؟
شعر يك صوفي است. شعر بايد اسفار اربعه را طي كند. در آنجايي كه از لفظ به معنا كه سلوك مي كند سفر از خلق به خلق است، در آنجايي كه از معنا به وزن سلوك مي كند، سفر از خلق به حق است، در آن جايي كه از وزن به قافيه مي رسد، سفر از حق به حق است و در آنجايي كه از قافيه به رديف مي رسد، سفر از حق به خلق است. در شعر هم طلب اتفاق مي افتد هم عشق مي افتد هم استغنا. فناءفي الشيخ همان فناء في الكلمه است اما يك چيزي بيرون از ظاهر كلمه اتفاق مي افتد كه فناي محض است يعني كلمه در يك ساحت ديگر فنا مي شود.
* اگر كلمه به فنا برسد كه بايد خاموش شود؟
يك جنبه آن در ارتباط با لفظ است كه خاموشي ظاهري است. اما جنبه  ديگر آن خاموشي در ارتباط با معناست كه در اين جا سكوت ظاهري نيست چون در اين جا ديگر لفظي وجود ندارد تا طرف سكوت كند يا نكند مانند حضرت مولانا كه مي فرمايد:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم
حرف و گفت و صوت سه مولفه لفظند كه بر اساس آنها نسبت لفظ با خاموشي و سخن مشخص مي شود اما در ارتباط با معنا اين سه مولفه بايد نفي شوند. يعني سه تا الاه در سه مرحله بايد به مقام لاتشرف يابند تا معنا در الاالله اتفاق بيفتد.
* حافظ؟
در سفر حق به حق مانده است.
* مولوي؟
سفر كامل شده و سفر حق به خلق انجام شده است. حافظ وصل به متافيزيك مي كند اما مولوي خلق متافيزيك مي كند به خاطر همين است كه انسان امروزي كه آن قدر فرصت ندارد كه پروسه وصل شدن را انجام دهد، رويكرد بيشتري به مولانا پيدا مي كند.
* حرف آخر؟
مي صوفي افكن كجا مي فروشند؟

ادبيات
انديشه
زندگي
سياست
ورزش
|  ادبيات  |  انديشه  |  زندگي  |  سياست  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |