يكشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴ - - ۳۷۷۹
ايرانشهر
Front Page

ايران شناسي در پارك قيطريه
فرهنگسراي ملل، پاتوق ديپلمات هاي فارسي آموز
000045.jpg
عكس: علي اكبر شيرژيان
شهره مهرنامي
صبح، هنوز گيج خواب بودم كه نگهبان آپارتمان پاكت نامه اي را به دستم داد. پاكت، كمي عجيب بود، نامه اي از كشور الجزاير. در پاكت را باز كردم، كارت پستالي از نماي ستون هاي تخت جمشيد و پشت آن با خط ناخوانايي نوشته شده بود، هميشه بخند كه دنيا دو روز است.
اين جمله را بارها شنيده بودم. شعار خوبي بود، ولي هر كسي نمي توانست به آن عمل كند و به عقيده من تنها يك نفر بود كه حداقل ژست آن را خوب بازي مي كرد!
در راهروهاي تنگ و باريك مغزم در حال جست وجو بودم كه زنگ تلفن به صدا درآمد. مردي با لهجه اي فرانسوي، از آن سوي گوشي گفت: تولدتان مبارك. اميدوارم كارت پستال، بموقع به دست تان رسيده باشد. بله، اين صداي خودش بود، محمدالامين. چند سالي مي شد كه از ايران رفته بود و ديگر خبري از او نداشتم.
گفت: اميدوارم ديكته جمله درست بوده باشد.
خنديدم و گفتم: حتما درست است. حتما!
گفت: اينجا در همسايگي ما خانواده اي بلغاري زندگي مي كنند كه بچه هاي ما به بچه هاي آنها زبان فارسي مي آموزند، من هنوز هم معتقدم كه زبان شيريني داريد.
در پوست خود نمي گنجيدم. خوشحال بودم. حتما همين طور بود، زباني همچون شعر.
گفت كه بچه ها را تشويق مي كند كه اين زبان را بياموزند و خودش هم هنوز سعي مي كند كتاب هايي بخواند و البته درخواست چند كتاب از من داشت.
شنيده بودم كه يكي از دوستان در ملاقاتش با سفير مكزيك ديده بود كه او صادق هدايت مي خواند.
تصوير خاطرات آن روز، دوباره جلوي چشمانم زنده شد. محمدالامين، سفير الجزيره در ايران بود. اواخر سال 83 به ايران آمده بود و بعد از گذراندن 12 جلسه كلاس فارسي، دوست داشتني ترين لغتي كه آموخته بود خوشبختم بود.
***
آن روز سعي مي كرد بيشتر از همه صحبت كند و دائما مي خنديد. اكبر حسيني كيا معلم كلاس فارسي مي گفت وقتي دليل خنده هايش را پرسيده، گفته: دنيا دو روز است بايد بخنديم تا بگذرد.
اين چهارمين زباني بود كه محمدالامين مي آموخت. عربي و فرانسه را به اين دليل كه زبان هاي رسمي كشورش هستند بخوبي مي دانست و از آنجا كه سفير بود انگليسي را هم خوب مي فهميد و فارسي چهارمين زباني بود كه مي خواست بياموزد.
آن روزها مي گفت كه حتما بعد از اين كلاس ها باز هم آموزش زبان فارسي را ادامه خواهد داد و ادامه داده بود تا جايي كه حالا براي من كارت پستال مي فرستاد!
كسان ديگري هم در آن كلاس بودند، مانند تورايف لوك آلماني، سوپروايزر در بخش امنيتي سفارت آلمان و مشاور سفير آلمان. رنگ و رويي سفيد داشت. با چشماني آبي و موهاي از ته تراشيده. با لهجه خشن آلماني خيلي تند و سريع مي گفت: امروز چقدر ماه شدي! و البته اين را وقتي از او خواستم يك جمله قشنگ كه تا به حال آموخته را برايم بگويد، گفت و بعد معلم از من پرسيده بود كه آيا متوجه منظورش شدم؟
او آن روز به من گفته بود كه ايران كشور جالبي است و تصورات اروپايي ها با واقعيات اينجا متفاوت است و مردم ايران بسيار دوست داشتني و صميمي هستند.
ژانويه سال 2006 از ايران عازم افغانستان است و به همين دليل مجبور به آموختن زبان فارسي!
مي گفت پنج ماه در ايران بودن، زمان كمي براي شناختن مشاهير ايراني است و آن روز با خودم فكر كرده بودم كه پس چرا همه ما ايراني ها هم نه، بيشتر ما گوته شاعر آلماني را مي شناسيم. حالا حتما پس از گذر چند سال، حافظ را شناخته بود. مطمئنم. آنجا خانمي هم بود اهل بلاروس. سفيدروي با روسري آبي رنگ. بخوبي مانند ما لباس مي پوشيد و مجبور بود كه زبان فارسي را بياموزد، چون همسر ايراني داشت. وقتي معلم گفت يك جمله از عشق، ازدواج يا طلاق بگو با لهجه اي دست و پا شكسته گفت: نه نه طلاق دوست ندارم.
جوليت لو چيني با آن چشمان بادامي و شلوار چهارخانه صورتي هم كه 27 سال بيشتر نداشت، مي گفت: سپاسگزارم . نه مرسي و نه متشكرم، فقط سپاسگزارم! چون اين لغت اصيل فارسي بود. ايران را دوست داشت، چون اينجا وقت بيشتري براي به خود پرداختن و آموزش داشت. چون درچين مجبور بود كار كند. شوهرش مهندس بود و براي كار به ايران آمده بود و مجبور بود براي پايداري در شغلش زبان فارسي را بياموزد. هرچه باشد دستيار همسرش بود.
يك روز گرم مرداد ماه، اتاقي كوچك در گوشه اي از حياط خانه اميركبير با پنجره هايي رنگي بلند و 10 دانشجوي زبان فارسي، شش زن و چهار مرد، ابتكاري جديد و جالب، آموزش زبان فارسي به شيوه آسان. نه دانشگاه بود و نه وزارت امورخارجه!
از خواب پريدم، ساعت 4 بامداد بود. هرچه گشتم خبري از كارت پستال نبود.
چهره سياه سفير الجزيره با آن سبيل باريك و لب خندانش هنوز جلوي نظرم بود. همه آنها شاد بودند و بعد از گفتن هر لغت، از ته دل مي خنديدند.
چند روز پيش بود كه براي تهيه گزارش به فرهنگسراي ملل در پارك قيطريه رفتم. جايي كه براي سفيرها و ديپلمات ها و مقيمان خارجي، كلاس آموزش زبان فارسي ترتيب داده بودند و اتفاقات آن روز در آن كلاس آنقدر مرا تحت تاثير قرار داده بود كه تمام ماجرا را دوباره خواب ديده بودم، حتي آرزوهايم را. به نظر شما آيا روزي مي رسد كه كودكان الجزايري هم بتوانند فارسي صحبت كنند يا سفير الجزاير در ايران براي من خبرنگار كارت پستالي با متن فارسي پست كند؟ شايد آرزوي محالي نباشد، چون معلم كلاس فارسي تنها انگيزه اش را از آمدن سر اين كلاس ها اشاعه فرهنگ و زبان فارسي و ايراني بيان كرد و گفت: اينگونه كلاس ها تنها زبان آموزي نيست، بلكه به گونه اي ايران شناسي هم هست.
شايد سفرا و ديپلمات ها و غيره و غيره براي درآمدي چند هزار دلاري راهي ايران شده اند و براي از دست ندادن موقعيت خود، مجبور باشند زبان فارسي را بياموزند، شايد هم آنها فردوسي و حافظ و مولانا را نشناسند، اما بازهم ما به خود غره ايم كه چنين ميزبانان ميهمان دوستي هستيم و با قند پارسي خود پذيراي آنها.

|  ايرانشهر  |   جهانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   زيبـاشـهر  |
|  فرهنگ  |   شهر آرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |